داستان جسد سوخته یک نوزاد 😔
هشدار 👈 این داستان برگرفته از یک پرونده حقوقی است
🔴 🔞 به افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود و کسانی که دچار ناراحتی قلبی و عصبی هستند این داستان را نخوانند 👇
#پارت_چهارم
روز حادثه به منزل خواهرم رفتم تا تنها نباشد و به او کمک کنم ...
مادر رضا خانه خواهرم بود و مریم مشغول کار خانه و فرزندش بود ...
مادر رضا ول کن نبود، مادام میگفت آن موقع که سالم بودی حامله نمی شدی حالا تو یک زن روانی هستی که میخوای نوه منو عین خودت دیوانه تربیت کنی ...
مریم همچنان ساکت بود منم داشتم لباس تا میکردم دخالت نکردم گفتم با سکوت ما ساکت شه یدفعه گفت من نمیزارم تو روانی این بچه رو بزرگ کنی که من دختر دایی رضا را برای رضا محرم کردهام ...
رضا از داخل حیاط اومد از رو اپن سوییچ موتورشو برداشت و محمدرضا رو بوسید و به مریم گفت کاری نداری؟، خواهرم که تو شوک حرف مادر رضا بود سری تکون داد و فهمموند نه ...
رضا سوار موتور شد و رفت سرکار ...
مریم بهت زده یه گوشه خیره شده بود، یه لحظه ترسیدم، صداش کردم مریم، مریم جان ...
مادر رضا رو به خواهرم کرد و گفت مریم دلخوش نباش که بچه آوردی، من دختر دایی رضا رو براش گرفتم تموم شده من که نمیزارم تو نوهمو بزرگ کنی...
از شدت ناراحتی و اینکه اصلا نمیخواستم دخالت کنم تا شرایط از این بدتر نشه به سرویس بهداشتی رفتم و شروع کردم گریه کردن و آب و باز کردم صدام بیرون نره ...
یکدفعه صدای جیغ و فریاد اومد ...
پریدم بیرون دیدم بچه آتیش گرفته،دوییدم رو بچه بغلش کردم بردمش تو اتاق خواب ... خاموش نمیشد ... جیغ میزدم ... پتو پیچیدم دورش