eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
791 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #قسمت20 مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود.ــ سلام ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟ ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق.ـوای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟ــ آره، تو راهم.ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا.ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم.ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده.بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم راازسوگندگرفته است تپش قلبم رازیادکرد.(یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.)با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم.رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم، به خودم نهیب زدم.(یادت باشه چرا روزه ایی راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم.از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود.بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم.در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند.سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم.ــ اولا که من چایی خور نیستم. دوما روزه ام.ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم.او چاییش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته.سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت:–نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش.ابروهام روبالا دادم وگفتم: –شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه.سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت: –سوگند تنها تنها؟سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید ورو به سارا گفت:–می خوری برات بگیرم؟ــ پس راحیل چی؟ــ روزس؟ ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟ لبخندی زدم و گفتم:–تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست.ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟خندیدم و گفتم:–عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم:–یه لذت محوی داره. دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت: –خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن.سه تایی زدیم زیر خنده.درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند.مجبور شدم بلند شوم. سارا با تعجب گفت کجا؟– می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا.هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم.–خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم. چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید.نگاهش را سر دادروی زمین و گفت:–اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه...حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم: –نه من کار دارم باید برم.ــ خب پس، لطفا فردا بریم.ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید.ــ با تعجب نگاهم کردو گفت: –چرا؟ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست.اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید.چینی به پیشانیش انداخت و گفت:–خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد:–برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟ –خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ... توی حرفم پرید و گفت:–خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟ ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود.چشم هایم راپایین انداختم و گفتم:–خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه. در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به... دوباره حرفم را قطع کرد.–پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم.سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود. ✍ ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #قسمت21 با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.با تعجب نگاهم کردو گفت:–اونوقت نظرت؟سرم راپایین انداختم.–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو.سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شده‌ام.سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمی‌ام بود، ولی بازهم خجالت می‌کشیدم همه چیز را برایش بگویم.بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادارم کرد هراسون نگاهش کنم.–چی شد؟ چشمهایش اندازه گردو شده بود. وقتی ترس مرا دید گفت:–راحیل!نگو که... من فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم.با گفتن خدای من سرش را بین دستایش جا داد و من چقدر یک لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.سوگند سرش را بلند کرد و وقتی حال بدمن را دید، رنگ عوض کرد.–البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کنه. بعد چهره‌اش راجمع کرد و ادامه داد:–یه وقتایی استثناهم پیش میاد. امیدوارم آرش از اون دسته باشه.می دانستم به خاطر من این حرف ها را می زند، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.نگاهش کردم.– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟ آهی کشید.– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همه‌ی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هایم باز شد و خیلی چیزها را دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشان. همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهایش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه فکر کردم در حال سقوط به قعر زمینم، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد."ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم. یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه. امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.آهی کشیدوگفت:–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد. ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت:–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم.. ✍ ...
🔴 اجتماع مردمی حمایت از طرح نور (عفاف و حجاب ) فراجا 📣 چهارشنبه12 اردیبهشت ماه - ساعت ۱۶ 👤 با سخنرانی: سردار احمد رضا رادان 📌 مشهد مقدس - عرصه میدان شهدا 🔸 همه می آییم در حمایت از حجاب فاطمی
🔰روزنوشت از روز معلم تا روز ظهور
یاد خدا ۶۸.mp3
11.85M
مجموعه ۶۸ | بسیاری از انسانها به «شوکِ لحظه‌ی وفات» و «گیجی و حیرانی و تنهاییِ زمان انتقال به برزخ» مبتلا می‌شوند. علّت چیست و چگونه می‌توان خود را از این خطر حفظ کرد؟
امــروز که باســـواد و عالم هستیم در سایهٔ علم شاد و سالم هستیم یــادت نَــرود ای دل، تا آخــر عــمــر مدیـون مــحــبّــت مــعــلّــم هستیم!
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 پنجشنبه ☀️ ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲۳ شوال ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 2 می 2024 میلادی 📖حدیث امروز: 🔅امام صادق (ع) می فرمایند: 🌴هر کس برای خدا دانش بیاموزد و به آن عمل کند و به دیگران آموزش دهد، در ملکوت آسمان ها به بزرگی یاد شود و گویند:برای خدا آموخت و برای خدا عمل کرد و برای خدا آموزش داد. 📚 الذریعه الی حافظ الشریعه (شرح اصول کافی، ج ۱، ص ۵۶) 🔖مناسبت امروز :نداریم
دَردیـست‌دَردِلَـم‌ڪِہ‌مَبـٰادا‌دَواشَـود این‌دِل،اَسیرتُـوسـت‌مَبـٰادا‌رَهَــٰاشَـوَد...!💔 صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
سلام امام زمانم✋🌸 سلام بزرگ‌ترین‌ تغییر‌ دهنده‌ عالم، مهدے جان انتهاے تلاش ماست، خواستن! خواستنی از سر صدق! خواستنی از روے تمامی وجود و نیاز! براے بزرگترین تغییر عالم ب دست بزرگترین تغییر دهنده ... در این شب‌هاے گدایی‌ می‌خوانیم خدا را و می‌خواهیم ولی خدا را ... ▪️یا ربَّ الحجَّة بحقِّ الحُجة ▫️اِشفِ صَدرَ الْحُجة بِظُهورِ الحُجَّة 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸گلباران مزار شهید آیت‌الله مطهری در آیین خطبه خوانی خادمان حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #قسمت22 ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.با
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بعداز آخرین کلاس باید پیش ریحانه می رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزها کلاسهایم زودترتمام میشدومن بیشترازنصف روزباریحانه بودم. در آپارتمان را زدم زهرا خانم دررا باز کردو گفت: –به به سلام راحیل جان. ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟ بهتر شده؟ همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت: ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده. سبد رخت ها را بغل گرفت و به طرف در خروجی رفت. –دیگه من برم، الان آقامون میاد. اشاره کردم به سبد دستش. –لباسشویی که اینجا هست. ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم. ــ دستتون درد نکنه. ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده. ــ چشم. لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم. غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم. چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم. چند تقه به در اتاق زدم.ــ بفرمایید.ــ سلام.به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد.از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم:–شرمنده نکنید بفرمایید.آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم.سینی را روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ایی خیلی بزرگ که میز کارش بود. یک کامپیوتر باکلی چیزهای مختلف، رویش قرار داشت. مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد. شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود.یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند.پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود.نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت:–صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم.ــ از این حرفش تعجب کردم. تا حالا با او سریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم. ــ نه من نمی خورم.ــ چرا مگه ناهار خوردید؟کمی این پاو آن پا کردم و گفتم:نه ــ اگه با من سختتونه پس... ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:نه...برای این که فکر دیگه ایی نکند گفتم:– آخه من روزه ام. ــ دوباره لبخندی زدو گفت:–قبول باشهاینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه...ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم.سرکی توی اتاق کشیدم. ریحانه هنوز خواب بود. آشپزخانه نامرتب بود. احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند.شروع به تمیز کردن کردم.بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانترآشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم.در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم: –امدم سینی غذارو ببرم.سرش پایین بودو خطاطی می کرد.ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید.ــ زحمتی نیست.خم شدم سینی را بردارم، چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود.چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود. دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت یک موی ندانست ولی موی شکافـت اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی.با صدایش به خودم امدم،– می دونید شعرش از کیه؟ــ با دست پاچگی گفتم:–نهــ ازابو علی سیناست.با تعجب گفتم:–مگه شاعرم بوده.ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن.باحسرت گفتم:–واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه.ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ایی به کمال نرسیدم.یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده.نچ نچی کردم و گفتم:–آدم میمونه تو کار این بزرگان. یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس...با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم:– با اجازه من برم. ✍ ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #قسمت23 بعداز آخرین کلاس باید پیش ریحانه می رفتم. برنامه
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد، یعنی بغلم کن.محکم بغلش کردم. از این که حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم، واقعا بچه که مریض می شود خیلی آزار دهنده وبهانه گیر می شود.اسباب بازیهاش را آوردم و کلی با هم بازی کردیم.بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم.چندتا از اسباب بازی هایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم. کم‌کم خوشش امدو آرام گرفت.همیشه همین طور بود اولش استرس دارد ولی کم‌کم که بازی سرگرمش می کنم خوشش می آید.بعد از حمام، لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم. یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن.بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم، دیدم به طرف اتاق پدرش رفت. من هم سراغ کتاب هاو جزوه های دانشگاهیم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد.۰–ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم.آقای معصومی کم‌کم باعصا می توانست راه برود. ولی معمولا از خانه بیرون نمی رفت.با تعجب گفتم:–اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم.لبخندی زدوگفت:–یه کار کوچیکه، زود میام.بالاخره باید کم‌کم عادت کنم. نگران نباشیدخوبم. فقط پای چپم کمی اذیت می کنه. بعد از رفتنش، داخل اتاق آقای معصومی که شدم دیدم ریحانه چندتا کتاب رااز قفسه درآورده اگر دیر می رسیدم، فاتحه ی کتاب ها رو خوانده بود.بعد از جمع و جور کردن اتاق،شیشه شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش.طولی نکشید که خوابش برد، من هم که خیلی خسته بودم در را بستم چادرم راکنارم گذاشتم و دراز کشیدم.نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم. باید نماز می خواندم وبه خانه می رفتم. چند تقه به در خوردو صدای آقای معصومی آمد.–راحیل خانم تشریف بیارید افطار کنید.چادرم را سرم انداختم و در رو باز کردم، ولی نبود.سرم را که چرخاندم چشمم بر روی میز ناهار خوری که کنار آشپز خانه قرار داشت ثابت ماند.روی میز، افطار شاهانه ایی چیده شده بود. نان تازه، سبزی،خرما، زولبیا، شله زرد،عسل، مربا، کره...شله زرد راچه کسی درست کرده بود؟با امدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین بالا، فهمیدم وضو گرفته.وقتی تعجب من را دید گفت:–می دونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده، رنگتون یه کم پریده، می خواهید اول افطار کنید بعد نماز بخونید.بی توجه به حرفش وبا اشاره به میز گفتم:–کار شماست؟ــ با اشاره سر تایید کرد. –خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم. ــ ممنون، خیلی خودتون رو زحمت انداختید.شعله زرد رو از کجا...حرفم را قطع کرد. –وقتی گفتید روزه ایید، به خواهرم پیام دادم که اگه می تونه یه کوچولو درست کنه.ــ وای خیلی شرمنده ام کردید، دستتون درد نکنه.ــ این چه حرفیه در برابر محبت های شما که چیزی نیست. با گفتن من وظیفم بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم.وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم کاش خودش هم بود. خجالت می کشیدم بگویم خودش هم بیاید. اصلا اگر می آمد معذب می شدم.با صدایش از افکارم بیرون امدم.ــ افطارتونو باآب جوش باز می کنید یا چایی؟ــ شما زحمت نکشید خودم می ریزم. بی توجه به حرفم فنجون را جلوی شیر سماور گرفت.فکر کنم چای خور نبودید درسته؟ــ بله.به خاطر ضررش نمی خورم.فنجان راکناردستم گذاشت.–دوست ندارید بخورید یا به خاطر سفارش های مادرتون؟ــ خب قبلا می خوردم.ولی از وقتی مادرم از ضرر هاش گفته دیگه سعی می کنم نخورم.البته گاهی که مهمونی میریم اگه داخلش هل و دارچین یا گلاب ریخته باشن می خورم. چون اینا طبع سرد چایی رو معتدل می کنند.ابروهایش را بالا داد و همانطور که می نشست روی صندلی گفت: –چه همتی! ــ وقتی ادم اگاهی داشته باشه دیگه زیاد سخت نیست. همانطور که برای خودش و من شله زرد می کشید گفت:–ولی از نظر من موضوع آگاهی نیست، راحت طلبیه.بیشتر آدم ها اگاهی دارند ولی همت و اراده ندارند برای ترکش.مثلا یکی می دونه یه تکلیفی به گردنش هست بایدانجام بده، ولی به خاطره تنبلی انجام نمیده.ــ بله درست می گید.خب ریشه ی این راحت طلبی کجاست؟ ــ بیشتر بر می گرده به تربیت و خانواده، اکتسابیه دیگه...بعد از خوردن چند جرعه آب جوش، کمی شله زرد خوردم، چقدر خوشمزه بود. ــ واقعا دست پخت زهرا خانم عالیه.لبخند زد.– خدارو شکر که خوشتون امد.بعد از خوردن افطار، شروع به جمع کردن میزبودم که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد. تازگی ها یاد گرفته بود خودش از تختش پایین می آمد.بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه ی کوچک با عسل در دهانش گذاشتم.بعد از تموم شدن کارم گفتم: –من دیگه باید برم.بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی زحمت ادامه دارد....
🟩‍ ✨ پنجشنبہ و ياد درگذشتگان 💠✨ پروردگار در این روز پنجشنبہ اموات ما را بیامرزد و روحشون را شاد و قرین رحمت الهیت فرما 🟩🌼 الهی آمین 🌼🟩 🌺 شادی روحشان صلوات و فاتحه 🌺 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‎‌‎‎‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔵 اموات را خوشحال کنیم پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ✍️ مرده در قبر همچون انسانى است كه در حال غرق شدن است و هر لحظه به انتظار رسيدن كمكى است، گاهى چشم به دعاى اين و آن دارد و همين كه مى بيند شخصى در حق او و براى نجات او دعاى خير و استغفارى كرد، از اينكه تمام دنيا را به او بدهند شادتر مى شود. 📚 کتاب معاد، استاد قرائتی 📎 📎 📎
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 جمعه ☀️ ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲۴ شوال ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 3 می 2024 میلادی 📖حدیث امروز: امیر المومنین علیه السلام: کسی که از آن (متاع دنیا)بسیار گردآوری کند محکوم به فقر ونیازمندی است . 📗نهج‌البلاغه حکمت ۳۶۷ 🔖مناسبت امروز: نداریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه چقدر میتونه آرامش داشته باشه!! صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
سلام امام زمانم✋🌸 سلام بزرگ‌ترین‌ تغییر‌ دهنده‌ عالم، مهدے جان انتهاے تلاش ماست، خواستن! خواستنی از سر صدق! خواستنی از روے تمامی وجود و نیاز! براے بزرگترین تغییر عالم ب دست بزرگترین تغییر دهنده ... در این شب‌هاے گدایی‌ می‌خوانیم خدا را و می‌خواهیم ولی خدا را ... ▪️یا ربَّ الحجَّة بحقِّ الحُجة ▫️اِشفِ صَدرَ الْحُجة بِظُهورِ الحُجَّة 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 می‌خواهی امر به معروف کنی؟ اول به خودت نگاهی بنداز! 🔹 به مناسبت شهادت اسلام‌شناس برجسته و استاد سرشناس فلسفه و کلام اسلامی، شهید مرتضی
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸قدرت معلم🔸 بعد از شهادت امام حسین (ع) ظاهراً به معاویةبن یزید پیشنهاد خلافت کردند و قبول نکرد. گفت: «تا علی بن‌الحسین هست، من سزاوار این کار نیستم؛ حق با آنها است». ناراحت شدند و تحقیق کردند که چرا اینطور گفت و آبروی ما را برد؟ چرا این فردی که ما گذاشتم سخنرانی کند چنین گفت؟ به اینجا رسیدند که معلم مکتب‌دار او، عمر القصوص، یک شیعه بوده و او از همان طفولیت برای معاویه‌بن یزید همه‌چیز را گفته و جریانات را به اطلاعش رسانده است. عمر القصوص را گرفتند. گودالی کندند و زنده زنده او را خاک کردند، که چرا فرزند یزید را اینطوری تغییر داده‌ای. زنده به‌گور کردن او چه نتیجه‌ای داد؟ قبل از آن‌که عمر القصوص را زنده به‌گور کنند او بنی‌امیه را زنده به گور کرده بود. قدرت معلم این است که برخلاف جریان محیط می‌تواند شنا کند و حتی فرزند را برخلاف خواست پدر و مادر می‌تواند جهت دهد. من به آن معلمی که شاگردان او فرزندان خانواده‌هایی هستند که اهل انقلاب نیستند می‌گویم که: شما که از این فرزندان، جوانانی انقلابی و قاطع بسازید. مثل عمر القصوص تعلیم بدهید و شاگردانتان را متعهد و انقلابی بار بیاورید.
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸اگر فرزندت می‌خواهد طلبه شود، کن🔸 به بچه‌هایتان سفارش کنید که طلبه بشوند؛ این عزت شماست. طلبه شدن، است. خود من تا وقتی که دیپلم گرفتم، بنای آخوند شدن نداشتم. وقتی که کنکور دانشکده فنی دادم، به دلایل سیاسی من را محروم کردند. به ذهنم آمد که جایی بروم که دولت نتواند جلوی من را بگیرد و دیدم هیچ جا جز آخوندی نیست. من فقط برای این آخوند شدم و حالا می‌گویم: اگر اینجا نبودم، کجا بودم؟ فرض کنید من در دانشگاه بودم؛ همکلاسی‌های ما حالا چه کار می‌کنند؟ چه نقشی در جامعه دارند که ما نداریم؟ چه خدمتی می‌توانند بکنند که ما نمی‌توانیم بکنیم؟ طلبه، بهترین خدمت‌ها را می‌تواند بکند. اگر بچه‌تان طلبه شده، به او روحیه بدهید و اگر به این کار علاقه دارد، او را تشوق و ترغیب کنید. اگر فرزندت دلش می‌خواهد طلبه شود، کن؛ او می‌خواهد شود. ——————— ♨️ آغاز شده و رو به است. لینک جهت اطلاعات بیشتر دربارۀ روند ثبت نام 👈 https://hawzahnews.com/xcPz9
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸کارکرد اسرائیل در قبل از ظهور چیست؟🔸 آنچه زمینه‌ی ظهور را فراهم می‌کند همین اسراییل است. می‌دانید چرا؟ اسراییل محک است. طلا را ندیده‌ای وقتی به می‌زنند، هرکدامش یک رنگی می‌شود؟ هرکدامش را که پررنگ‌تر باشد، می‌گویند طلای نوزده است، طلای بیست است، طلای بیست و یک است. یا این است. جمهوری اسلامی می‌خورد به این محک و آثارش را می‌بیند. دیگران هم می‌خورند به این محک و آثارش را می‌بینند. آن‌ها که رنگ می‌بازند، پیداست که عیارشان خیلی ضعیف است. این‌ها که می‌ایستند، عیارشان قوی است. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛