eitaa logo
کانال سنگر عفاف وتربیت
807 دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
8.5هزار ویدیو
332 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
14.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 چرا باید در عید غدیر اطعام داد؟ 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بهترین لباسا رو بپوشید😍 دنیا رو بهم بریزین 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
💠 با «قرآن کریم» نورانی شویم سوره مبارکه بقره آیه ۲۸۶ لاَ يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا خداوند هيچ كس را جز به اندازه توانايى‌اش تكليف نمى‌كند. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 دعای عهد 🦋هدیه به مادر امام زمان ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨ 🌼 دعای عهد با عج ✨قرار تجدید بیعت با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف ✨ ═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
🌺🌸🌺🌸🌺 ✨از امام صادق (ع)روایت است: ⚡️هرکہ چهل صباح دعای عهد رو بخواند، از یاوران حضرت مهدی (عج)باشد واگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدا او را از قبر بیرون آورد تا در خدمت آن حضرت باشد وحق تعالی بہ هر ڪلمہ هزار حسنه او را ڪرامت فرماید وهزار گناه از او محو نماید⚡️ ⛅️آغاز روز با دعای دلنشین عهد⛅️ ☘🌹☘🌹☘ بسم اللّه الرحمن الرحيم اَللّـهُمَّ رِبَ النّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ والإنجيل وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبينَ والأنبياء وَالْمُرْسَلينَ، اَللّـهُمَّ اِنّي اَسْاَلُكَ بِوَجْهِکَ الْكَريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنيرِ وَمُلْكِكَ الْقَديمِ، يا حَيُّ يا قَيُّومُ اَسْاَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي اَشْرَقَتْ بِهِ السَّماواتُ وَالاَْرَضُونَ، وَبِاسْمِكَ الَّذي يَصْلَحُ بِهِ الاَْوَّلُونَ والآخرون، يا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً حينَ لا حَيَّ يا مُحْيِيَ الْمَوْتى وَمُميتَ الاَْحْياءِ، يا حَيُّ لا اِلـهَ اِلّا اَنْتَ، اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الاِْمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقائِمَ بأمرك صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ و عَلى آبائِهِ الطّاهِرينَ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّي وَعَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وأحاط بِهِ كِتابُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في صَبيحَةِ يَوْمي هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيّامي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ في عُنُقي، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً، اَللّـهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأعوانه وَالذّابّينَ عَنْهُ وَالْمُسارِعينَ اِلَيْهِ في قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لأوامره وَالُْمحامينَ عَنْهُ، وَالسّابِقينَ اِلى اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، اَللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فأخرجني مِنْ قَبْري مُؤْتَزِراً كَفَنى شاهِراً سَيْفي مُجَرِّداً قَناتي مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَالْبادي، اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وأوسع مَنْهَجَهُ وَاسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ، وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّـهُمَّ بِهِ بِلادَكَ، وَاَحْيِ بِهِ عِبادَكَ، فَاِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ : (ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِي النّاسِ) فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتّى لا يَظْفَرَ بِشَيْء مِنَ الْباطِلِ إلّا مَزَّقَهُ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ، وَناصِراً لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْكامِ كِتابِكَ، وَمُشَيِّداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِكَ وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَأسِ الْمُعْتَدينَ، اَللّـهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَمَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ، اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيداً وَنَراهُ قَريباً، بِرَحْمَتِـكَ يـا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ . ☘🌹☘🌹☘ سه مرتبه میگویی : اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلاىَ یاصاحب الزمان التماس دعا 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
الهی ای نزدیک‌تر از ما به ما! به دلم دردی ست که تنها تو را درمانگر است، به جانم خواهشی‌ست که تو را می‌طلبد، به دلم تمنایی‌ست که شوق تو دارد. ای طراوت بخش لحظات تنهاییم! نه لطف تو مرا درخور. نه ثناء تو مرا توان. نه معرفت تو مرا سزا و نه انس تو مرا یار! دریاب این بنده‌ی پریشان روزگار را اشتیاق خویش را به دلم بیشتر کن   و آندم که به درگاهت رسیدم در بگشا که مرا نیازی‌ست ز تو.
✨ ﷽ ✨ 👈 سیاست به همه مربوط است ✅ غدير آمده است كه بفهماند كه سياست به همه مربوط است. در هرعصرى بايد حكومت باشد با سياست، منتها سياست عادلانه كه بتواند به واسطه آن سياست اقامه صلوة كند، اقامه صوم كند، اقامه حجّ كند، 🔸 اقامه همه معارف را بكند و راه را باز بگذارد براى اين‌كه صاحب افكار، يعنى آرام كند كه صاحب افكار، افكارشان را با دلگرمى و با آرامش ارائه بدهند. 📚 امام خمینی(ره) ؛ دوم شهریور ۱۳۶۵ 🟢 منْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلَاهُ
⭕️آیا حلوا شکری منجر به سقط جنین می‌شود؟؟ ▫️حلوا شکری تا درصد زیادی از کنجد ساخته شده است. تحقیقات زیادی در مورد مزایا و معایب مصرف کنجد در بارداری انجام شده است. ▫️ در بعضی از این تحقیقات مشخص شده است که دانه‌های کنجد منجر به تحریک ماهیچه‌های رحم شده و در نتیجه ممکن است بتوانند باعث دفع تخمک بارور شده و سقط جنین شوند. ▫️ از این رو به نظر می‌رسد بهتر باشد تا حد امکان از مصرف حلوا شکری در این دوران خودداری کرده یا در حد اعتدال مصرف کنید تا ریسک این احتمالات به حداقل کاهش پیدا کند. ▫️شما همیشه می‌توانید منبع مناسب‌تری برای دریافت کلسیم یا آنتی اکسیدان و مواد معدنی ضروری برای رشد و نموی جنین پیدا کنید.
💠 الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ المعصومین عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ 🌸 عرض تبریک و تهنیت به مناسبت فرارسیدن عید بزرگ امامت و ولایت، "عید غدیر خم"🍀🍀 عیدتون مبارک و التماس دعا 🍃
. ✍رژیم غذایی گیاهی می تواند موجب افزایش طول عمر شود ♻️این رژیم که به عنوان رژیم سلامت سیاره‌ای (PHD) شناخته می‌شود، بر غذاهای گیاهی با حداقل میزان فرآوری تاکید دارد، در حالی که مصرف متوسط گوشت و غذاهای لبنی در آن مجاز است. ♻️محققان دریافتند افرادی که رژیم غذایی آنها بیشتر با رژیم PHD مطابقت دارد، ۳۰ درصد کمتر در معرض خطر مرگ زودهنگام در مقایسه با افرادی که رژیم غذایی آنها کمترین تطابق را دارد، بودند. این موضوع برای هر علت اصلی مرگ نظیر سرطان، بیماری قلبی و بیماری ریوی صادق است.
*راحیل* با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقه‌ایی رفتیم؛ که از انواع و اقسام لباس و وسایل لوکس پر شده بود. بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازه‌ها بالاخره لباسی را هر دو پسندیدیم. وارد مغازه که شدیم پشت پیش خوان پسر جوانی ایستاده بود. چشم چرخاندم ببینم فروشنده خانم هم هست. اما نبود. آرش جلو رفت و لباس را نشان دادو گفت: ــ لطفا اون لباس رو برامون بیارید. ــ چه سایزی؟ بعداز این که آرش سایزم را گفت، پسره نگاه موشکافانه ایی به من انداخت و گفت: – فکر نکنم این سایز بهشون بخوره... از حرفش سرخ شدم، از نگاهش، از اینقدر راحت بودنش، معذب شدم. پسر فروشنده وقتی سکوت ما را دید رفت که لباس را بیاورد. آرش بطرفم برگشت. او هم اخم هایش در هم شده بود. جلو امد دستم را گرفت و بی حرف از مغازه بیرون امدیم. تعجب زده پرسیدم: –کجا؟ همانطور که به روبرو نگاه می کرد، اخم هایش را باز کرد و گفت: –میریم یه مغازه ایی که فروشندش خانم باشه و اینقدر فضول نباشه. توی دلم قربان صدقه اش رفتم و به این فکر کردم که چقدر غیرت مردها چیز خوبیه که خدا در درونشون قرار داده و به خاطرش خداروشکر کردم. صدای اذان باعث شد زیر چشمی به آرش نگاه کنم. دستم را رها کرد و وارد مغازه‌ی کناری شدو سوالی پرسید و بعد دوباره دستم را گرفت و به طرف پله برقی رفتیم. طبقه ی منفی یک سرویس بهداشتی بودو کنارش هم نماز خانه. بطرفم برگشت. –نمازت رو که خوندی بیا جلوی همون مغازه که الان بودیم. کارش خیلی خوشحالم کرد. بالبخند گفتم: –چشم سرورم. ببخش که باعث زحمتت شدم. اخم شیرینی کردو گفت: – صدای اذان برام خوش آهنگ ترین موسیقی دنیاست چون تورو یادم میاره، ازش لذت می برم، بامن راحت باش. نمی دانستم از این حرفش باید خوشحال باشم یا ناراحت، حرفی نزدم و بطرف نماز خانه رفتم. بعد از نمازم هر چه جلوی مغازه ایستادم نیامد. گوشی‌ام را برداشتم تا زنگ بزنم. دیدم باعجله بطرفم می‌آید. ــ ببخشید که دیر شد، یه کاری داشتم طول کشید. نپرسیدم کجا بود. راه افتادیم. دوباره ویترین‌ها را رَسد کردیم. بالاخره یک بلوز و دامن انتخاب کردیم که بلوزش بیشتر شبیهه کت بود. آنقدرکه شق و رق بود، ولی آستینش کلوش بودو توری دامنش هم همینطور خیلی پرچین و بلند تا نوک پا. رنگش را شیری انتخاب کردم. فروشنده اش خانم بود وقتی لباس را برای پرو برایم آورد. آرش فوری از دستش گرفت و همراه من تا جلوی در اتاق پرو امد. لباس را پوشیدم و در آینه خودم را برانداز کردم. واقعا توی تنم قشنگ بود این ازنگاههای تحسین برانگیز آرش کاملا مشهود بود. چرخی جلوی آینه زدم. – همین قشنگه؟ ــ قشنگ تر از تو توی دنیا نیست. ــ آآرشش، لباس رو بگو. سرش را کج کردوگفت: –مگه لباسی وجود داره که تو تن تو قشنگ نباشه، عزیز دلم. کاش می دانست با حرفهایش چقدر دلم را زیرو رو می کند، کاش کمتر می گفت. کاش اینقدر عاشق نبودیم... ــ تا من حساب می کنم لباست رو عوض کن بیا. جلوی مغازه های طلا فروشی حلقه ها را نگاه می کردیم که گوشی‌اش زنگ خورد. مادرش گفت که کار عمه اینا تمام شده و باید دنبالشان برویم. همین که توی ماشین نشستیم، گفت: ــ راحیل جان. ــ جانم. لبخندی امد روی لبهاش و گفت: –دارم به یه مسافرت دو سه روزه فکر می کنم. ابروهایم را بالا بردم. ــ چی؟ ــ فردا پس فردا کیارش میاد، عمه اینا هم میرن. فکر کردم، آخر هفته هم هست می تونیم بریم دیگه، دانشگاه هم نداریم. ــ آرش جان بهتره فکرش رو نکنی. چون مامانم اجازه نمیده. ــ چرا؟ مامان و کیارش اینام میان، تنها که نمیریم. ــ نمی دونم، اجازه بده یانه. لبخندی زدو گفت: ــ اونش بامن، تو نگران نباش. جلوی در مطب پیاده شدم و رفتم عمه و فاطمه را صدا کردم. درجلوی‌ ماشین را برای عمه باز کردم تا بنشیند. مدام دعایم می کرد. من و فاطمه هم پشت نشستیم. فاطمه ذوق زده بود و از دکترش تعریف می کرد. – راحیل تقریبا همون حرفهای تو رو می گفت. دیگه نباید سردیجات بخورم، تازه گفت کم‌کم می تونم داروهای قبلیم رو قطع کنم. آرش از آینه با افتخار نگاهم کردو لبخند زد. از فاطمه خواستم داروهای جدیدش را نشانم بدهد. با دقت نگاهشان کردم و در مورد بعضیهایشان که اطلاعی داشتم برایش توضیح دادم. وقتی به خانه رسیدیم ساعت نزدیک چهار بود. هنوز ناهار نخورده بودیم. تا رسیدیم مادر میز را برایمان چید. خودش و مژگان ناهار خورده بودند و این برای من عجیب بود. واقعا چقدر توی هر خانواده ایی سبک زندگیها با هم فرق دارد. مادرم همیشه اگر یکی از اهل خانه بیرون بود صبر می کرد تا او هم بیاید بعد همگی باهم غذا می خوردیم. مثلا یه روز که من و سعیده برای خرید بیرون بودیم نزدیک ساعت پنج رسیدیم خانه، اسرا نتوانسته بود صبر کند ناهارش را خورده بود ولی مادر صبر کرده بود که با ما غذا بخورد. کسی را مجبور نمی کرد ولی خودش سخت معتقد بود به دور هم و باهم غذا خوردن.
🌸🍃🌸 🍃🌸 می گفت همان گرسنگی کشیدن، محبت می‌آورد. بگذریم که من و سعیده چقدر از این که سربه هوا بازی درآورده بودیم و دیر شده بود. شرمنده شدیم. سعیده مدام می گفت راحیل کاش زنگ می زدیم می گفتیم دیر میاییم. منم با خونسردی گفتم: –سعیده جان تنها راهش بیرون غذا خوردنه، چون مامان اگه بدونه ما بیرون غذا نمی خوریم منتظر میمونه. بعد از این که من و فاطمه میز را جمع کردیم. در رفت و آمدها‌یم بین سالن و آشپز خانه شاهد پچ پچ های مژگان و آرش بودم. وقتی با یک سینی چای وارد سالن شدم، مژگان حرفش را قطع کردو ساکت شد. به فاطمه گفتم: – یادمه یکی از داروهات رو باید بعد از غذا می خوردیا. فاطمه از جایش بلندو به طرف اتاقش رفت. من هم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برایش آب ببرم. موقع برگشت دیدم مژگان دوباره پچ پچش را شروع کرد. برای این که مژگان راحت تر بتواند با آرش حرف بزند تصمیم گرفتم کنار فاطمه در اتاق بمانم. نمی‌دانم چه حسی بود، حسادت، دلخوری یا چیز دیگر، ولی هر چی بود با آنجا نشستن تشدید میشد و شاید به کینه تبدیل میشد. خودم را با حرف زدن با فاطمه مشغول کردم. فاطمه بعد از این که دارویش را در آب لیوان حل کرد و خورد گفت: –راحیل می تونم یه چیزی ازت بپرسم؟ از صبح کلی کار خیاطی کرده بودم و چند ساعت هم سرپا بودم. برای همین هم کمرم درد می کرد و هم خیلی خسته بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ــ بپرس. انگار متوجه خستگی‌ام شدو گفت: – معلومه خسته ایی، بعد خودش روی تخت دراز کشیدو گفت: – اول خودم دراز کشیدم تا تو راحت باشی، بیا دراز بکش، بعد حرف بزنیم. از پیشنهادش استقبال کردم و با گفتن آخی دراز کشیدم. ــ وای چی شد؟ کمر درد داری؟ ــ لبخند محوی زدم. ــ آره، امروز خیلی فعال بودم. با اعتراض گفت: – خب چرا از اول نمیای دراز بکشی، اصلا چرا سر میز نشستی؟ خودت رو لوس می کردی میومدی توی اتاق، تا آرش خان غذات رو تو سینی برات میاورد و قاشق، قاشق، می ذاشت دهنت. از حرفش خنده ام گرفت و به طرفش چرخیدم و گفتم: ــ توام شیطونیا بلا. اخم نمایشی کرد. ــ حالا با این وضع چه عین کوزت هم اصرار داشتی همه جا رو مرتب کنی بعد بیای بشینی، از اون جاریت یکم یاد بگیر. دوباره با صدا خندیدم. ــ فاطمه اصلا این حرف ها بهت نمیاد. بعد رویش خم شدم و بوسه ایی به پیشانیش زدم و گفتم: – تو حیفی فاطمه، از این حرف ها نزن. چی می خواستی بپرسی؟ گنگ نگاهم کرد و آهی کشید. ــ توام حیفی... بعد انگار که چیزی یادش آمده باشدصدایش با بغضی که سعی داشت پنهانش کند در هم آمیخت وادامه داد: –چرا عروس این خانواده شدی؟ با صدای اخطار گونه ایی گفتم: ــ فاطمه. سوالت این بود؟ بی توجه به حرفم نیم خیز شدوبا مِن ومِن سرش را پایین انداخت و گفت: – تو چرا توجه نداری راحیل... دیشب مژگان و آرش رفته بودند رستوران، مژگان می گفت بعدشم رفتن بستنی خوردن و کلی بهشون خوش گذشته، خونه ام که امده بودند همش باهم بگو بخند می کردند. باید این مژگان رو ادب کنی، الانم که هی دارن پچ پچ می کنند تو امدی اینجا؟ خب برو اونجا بشین ببین چی میگن. یه اخم و تَخمی کن، خودت رو بگیر یه کم. باشنیدن حرفهایش یاد دیونه بازی دیشب آرش افتادم. بی اختیارلبخندی بر لبم امد. فاطمه با دیدن لبخندم دوباره دراز کشید. ــ هی لبخند بزن. باورکن راحیل دلم نمی خواد مشکلی برات به وجود بیاد. از وقتی دیدمت ازت خوشم امده. اگه چیزی میگم نگرانتم. اینقدر بی خیال نباش. تو این دو روز همش به رفتارهای تو فکر می کردم. ــ می دونستی یکی از دلایل بیماری (ام اس) از فکر و خیاله و حرص و جوش خوردنه. میرم برات یه کم گلاب بیارم. همین که خواستم بلند شوم، دستم را گرفت و با حیرت دوباره مجبورم کرد که بخوابم. ــ نچ ،نچ ... الان عین مردها می خوای بگی برات مهم نیست؟ اگه من اینارو بهت میگم برای این که حواست بیشتر به زندگیت باشه. خندیدم وباشیطونی گفتم: – تو که مثل من نه برادرداری نه پدر از کجا می دونی اخلاقم شبیهه مردهاست کلک؟ سرخ شدو حرفی نزد. ــ پس یه خبرهایی هست نه؟ با حالت قهر گفت: ــ وای راحیل، من چی میگم تو چی میگی. کمی جدی شدم. ــ نگران نباش من تمام حواسم به آرشه، اونم حواسش به من هست، دیگه وقتی این وسط دیگرانم حواسشون به ما هست تقصیر کسی نیست. من شخصیتم بهم اجازه نمیده برم بشینم اونجا ببینم اونا چی میگن. اگه می خواستن منم بشنوم بلند حرف می زدن. اگرم رفتن رستوران یا هر جای دیگه، لابد لازم بوده که برن. اصل رابطه زن و شوهر اولش اطمینانه. اینو من نمیگما، توی اون کتابه که دارم می خونم گفته. من وظیفه ایی که به عهده ام هستش رو به عنوان همسر انجام میدم دیگه بقیه اش رو می سپارم به خدا... سکوت طولانی کردو بلند شد نشست وغمگین نگاهم کرد. احساس کردم حرفی می خواهد بزند ولی دل دل می‌کند. صدایم را کلفت
ــ ضعیفه چی می خوای بگی، د بگو دیگه. لبخندی زدو گفت: –راحیل نکن، تو عین فرشته هایی اصلا مرد بودن بهت نمیاد. بعد نگاهش را پایین انداخت و زمزمه کرد: ــ دیگه دیره، کاش زودتر با تو آشنا میشدم. ساعدم را روی پیشانی‌ام گذاشتم وچشم هایم را بستم. ــ هیچ وقت واسه حرف زدن دیر نیست. بریز بیرون وخودت رو خلاص کن. ــ اول یه قولی بهم بده. ــ قولم میدم... بعد بلند شدم و نشستم و گفتم: – که به کسی نگم؟ ــ اونو که می دونم نمیگی...که همیشه رفیقم بمونی، بعد انگشت کوچکش را جلو آورد و به انگشتم گره زد. – قول دادیا. چشم هایم را باز و بسته کردم و با لبخندگفتم: "دوش چه خورده ایی دلا، راست بگو، نهان مکن." ــ راستش من چند ماه پیش نامزد کردم. متحیر گفتم: ــ واقعا؟ ولی مامان اینا می گفتن که... ــ کسی نمی دونه، یعنی اگه همه چی خوب پیش می رفت الان دیگه سر خونه زندگیم بودم و همه می دونستند. وقتی اشتیاقم رو برای شنیدن دید تعریف کرد: ــ به خاطر خانواده ی نامزدم و اخلاقهای خودش وقت صیغمون که تموم شد بهش گفتم، دیگه نمی تونم ادامه بدم...جدایی ازش اونقدر بهم فشار عصبی آورد که باعث شد حالم بدتر بشه و حرکاتم کند تر، دکتر امروز بهم گفت نباید عصبی بشم. ــ بداخلاق بود؟ ــ نه، چشم چرون بود. مثلا توی خیابون باهم داریم میریم، من کنارشم ولی چشمش همش به دختراس، بخصوص دخترهایی که به خودشون زیاد رنگ و لعاب می زنند. باور می کنی یه مدت خودم رو شبیهه اونا کرده بودم، چادرم رو کنار گذاشته بودم و آرایش می کردم. البته همین موضوع هم باعث اختلاف شدیدمون شده بود. هنوز به لبهایش نگاه می کردم که ساکت شد. ــ باخانواده اش چه مشکلی داشتی؟ ــ همین پج و پچ کردن. این خواهر رو مادرش تا من رو می دیدند یاد همه ی حرفهاشون میوفتادند که باید با پج پچ به نامزد من می گفتند. کلا همه کارهاشون روی مخم بود. ــ دوستش داری؟ ــ داشتم، ولی دیگه ندارم. جداییتون رو قبول کرد؟ ــ نه، هنوزم بهم پیام میده. وقتی بهش گفتم دارم میرم تهران واسه درمان، از دست تو حالم بده، مدام زنگ میزنه، منم گوشیم رو خاموش کردم.به دور دست خیره شدو ادامه داد: ــ دیدن رفتارهای تو برام عجیبه، اگه من جای تو بودم الان یه قشقرق راه انداخته بودم. با این که سنت از من کمتره رفتارهات از من سنجیده تره. چطوری تحمل می کنی آخه؟ چطوری می تونی حرص نخوری؟ من مشکل دارم یا تو خیلی دل گنده ایی؟ خندیدم و گفتم: –اگه میترسی بره یه زن دیگه بگیره، فکر کنم بعد از عروسیتون این مشکل حل بشه. چون تو یه کتابی نوشته بود. اگه زن مرد رو سیراب کنه یه مرد سراغ زن دیگه ایی نمیره، مگه این که مریض باشه، نگاه کردن به زنهای دیگه هم، خب پیش میاد دیگه، این معنیش این نیست که تو رو دوست نداره. به نظرم زیاد سخت گرفتی و اول باید روی خودت کار کنی. ــ یعنی چیکار کنم راحیل؟ ــ هیچی، تکلیفت رو اول با خودت روشن کن. تو میگی به خاطر کارهای نامزدت چادرت رو برداشتی. از همین جا شروع کن. اگه به خاطر دیگران چادر سر میکنی بی خیالش شو. هر پوششی که فکر می کنی درسته رو انتحاب کن و به نامزدتم بگو من همینم، اگه قبولم داری بیا جلو.همین که به زور حجاب داری باعث میشه طلبکار همه باشی و اعصابت به هم بریزه. بعدبا خمیازه ایی دراز کشیدم. ــ فاطمه جان ببخشید من دراز کشیدم هنوز کمرم درد می کنه. اوهم همانجور که در فکر بود دراز کشید و به سقف خیره شد. ــ فاطمه جان از حرفهام ناراحت شدی؟ ــ نه، اصلا. ــ راحیل. ــ جانم. ــ خب چطوری حرص نمی خوری؟ ــ حرصم می خورم، دیگه اونجورام نیست. ولی گاهی به مگس ها که فکر می کنم حالم بهتر میشه. با چشم های گرد شده گفت: ــ مگسها؟ ــ آره دیگه، می دونی که عمرشون کلا چند روز بیشتر نیست. ما هم توی این عالم هستی عمرمون اندازه ی مگسه، پس چه حرص بخوری، چه نه، می گذره. بعد خندیدم و ادامه دادم: –البته گاهی که بهم زیاد فشار میاد، زندگی هیچ بنی بشری یادم نمیادا. منم گاهی فقط بیخودی حرص می خورم. یادم میره که خدا هست و بی خواست اون هیچی نمیشه. چشم هایم را بستم. واقعا خسته بودم. با تکانهای تخت چشمم را باز کردم. دیدم، فاطمه گوشی‌اش را روشن کرد و شروع کرد به پیام دادن. آنقدر نگاهش کردم که چشم هایم گرم شدوخوابم گرفت. با نوازشهای دستی چشم هایم را باز کردم. با دیدن آرش لبهایم کش آمد. ــ سلام. ــ سلااام خانم فراری... " نگاه کنا، طلبکارم هست." چشم گرداندم کسی در اتاق نبود. بی توجه به تیکه ایی که انداخته بود، گفتم: ــ بقیه کجان؟ ــ عمو رسول امد عمه اینا رو برد خونشون گفت آخر شب میاره. بعدبا پشت انگشتش طبق عادتش شروع کرد گونه ام را نوازش کردن و این کارش باعث شد دوباره چشم هایم را ببندم. ــ راحیل. ــ هوم. ــ دلخوری؟ ــ چشم هایم را باز کردم و سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت. همه ی دیشب رو برات تعریف کنم. بعد شروع به حرف زدن کرد.
‹📓⁩⁩🖇› - اینکه چادر سرت میکنی و در کوچه ها.... قدم برمیداری خیلی قشنگ است . چون برای بنده ی خدا تیپ نمیزنی برای خدا تیپ میزنی ‌‌این قشنگه.. 🎧͜͡😌‌‌↝ ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال شب وروز عید غدیر
دنیا چو علی ؛ شاه نجف ، شاه ندارد زیبایی او را به خدا ماه ندارد🌱
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 📖حدیث امروز: 🍃 رسول اکرم(ص) فرمودند : 🖌 سوگند به خدایی که جان من در دست اوست همانا تنها اين مرد (علی بن ابي‌طالب) و شيعيان او در روز قيامت ، رستگار و اهل نجات هستند. 📚 أمالي طوسي ؛ ص۲۵۱ 🪧تقویم امروز: 📌 سه شنبه ☀️ ۵ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۱۸ ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 25 ژوئن 2024 میلادی 🔖مناسبت امروز: 💐عید سعید غدیر خم
سلام امام زمانم✋🌸 نظر ز راه نگیرم مگر که باز آیی دوباره پنجره‌ها را به صبح بگشایی تمام شب به هوای طلوع تو خواندم که آفتاب منی! آبروی فردایی 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌹🌸🌹 سلام علیکم و رحمت الله و برکاته، صبحتون بخیر و شادی و سرشار از برکات الهی 🌺 سلام بر چشمه همیشه زلال تاریخ، که از اشک زلال‌تر و از آیینه شفاف‌تر است. سلام بر غدیر سرچشمه پاکی، حقیقت انکار ناپذیر، حقیقت جاودانه تاریخ و صراط مستقیم... 🌺 سلام بر خورشید همیشه تابان غدیر 🌺 فرا رسیدن عید سعید غدیر خم که به درستی عید ولایت است را به عموم مسلمین جهان، تبریک و تهنیت عرض می‌شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا