eitaa logo
کانال سنگر عفاف وتربیت
798 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
332 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه، شروع کرد به دویدن. من هنوز آمادگی نداشتم، «ولی چه سرعتی داره، این واقعا فکر کرده من دونده هستم؟ اونم با چادر؟» بلند صدایش کردم. ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت. خندید. همانطور که راه رفته را برمی گشت، با صدای بلند گفت: –هنوز هیچی نشده کم آوردی؟ –نخیر...اولا من آمادگی نداشتم، دوما چون من چادر دارم توباید خیلی عقب تر ازمن وایسی. –ببین اولا، دوما، رو خودت داری شروع می کنیا. نزدیکم شد و خیلی بیخیال گفت: –برو هرچقدر دوست داری جلوتر از من وایسا، جوجه. من هم نامردی نکردم و حدودا بیست یا سی قدم جلوتر رفتم. همینطور به رفتنم ادامه می دادم که با صدای فریادش ایستادم. –کجا داری میری؟ یهو برو جلوی ویلا وایسا دیگه... همانجا ایستادم و به حالت دو خم شدم. برگشتم وپشتم را نگاه کردم، او هم خم شده بودو با فریا می شمرد. همین که عدد سه را شنیدم، شروع به دویدن کردم. با تمام قدرت می دویدم، ولی طولی نکشید که صدای پاهاش را از پشت سرم شنیدم، سرعتم را بیشتر کردم، ولی فایده ایی نداشت آرش خیلی جدی گرفته بود. کم‌کم نزدیکم شد و از من ردشد. باید اذیتش می کردم، از پشت لباسش را گرفتم و خودم را به او رساندم. تقریبا به مقصد رسیده بودیم که سرعتش را کم کرد. از خنده روی پاهایش بند نبود. انگار از این که لباسش را گرفته بودم قلقلکش امده بود. شاید هم از این کار بچه گانه ام خنده‌اش گرفته بود. من هم از فرصت پیش امده سواستفاده کردم و از او جلوزدم وگفتم: –رسیدیم، من برنده شدم. همانجا روی زمین ولو شد و گفت: –با نامردی؟ از نفس افتاده بودم. حتی نمی‌توانستم جوابش را بدهم. کنارش نشستم و سرم رو روی قلبش گذاشتم. آنقدر محکم می کوبید که احساس کردم الان بیرون می‌آید. نفس نفس میزد. باهمان حال گفت: –ببین برای این که من رو ببری چقدر تقلا کردی. –فعلا که تو صورتت شده عین لبو. –ازخودت خبرنداری... –ازگرما دارم می پزم آرش. درجابلندشدو دستم را گرفت وگفت: –بدو بریم داخل. –دستم را آرام از توی دستش درآوردم وگفتم: –نمی تونم آرش...صبرکن یه کم حالم جابیاد. جلویم زانو زدو صورتم را در دستهایش گرفت وگفت: –برم برات آب خنک بیارم؟ –نه. –بیا روی کولم سوارت کنم ببرمت، بعد باهمان حالت نشسته پشت به من کردوبا لحن خنده داری گفت: –بپر بالا. ار حرفش خنده‌ام گرفت. مهربانی‌اش پرانرژی‌ام کرد. همانطور که می خندیدم بلندشدم وگفتم: –پاشو بریم. دستم را گرفت و با قدمهای آرام به طرف ویلا رفتیم. –اینجا ویلای کیارشه؟ –آره. مژگان زیاد از اینجا خوشش نمیاد، دلش می خواست بریم ویلای بابای اون. ولی کیارش رضایت نداد. –اینجا که قشنگه... –آره، ولی تو این فصل ویلای پدر مژگان بهتره، چون دور از دریاست و خنک‌تره. البته از این جا بزرگترم هست. وقتی وارد ساختمان شدیم، کسی نبود، معلوم بود ناهار خورده‌اند و رفته‌اند استراحت کنند. چون روی میزغذاخوری دونه‌های برنج بود و تمیزنشده بود. روی یکی از صندلیها نشستم و چشمم به چمدانمان خورد. آرش چمدان را برداشت وگفت: –پاشو بریم بالا لباس عوض کنیم بعد بیاییم ناهار. پیش خودم فکر کردم کاش میشد یه دوش هم می گرفتم. بادیدن حمام داخل اتاقمان ذوق زده شدم. آرش لبخندی زد و گفت: –برو دوش بگیر بعد غذا بخوریم. هم زمان لباسهایمان را از چمدان برداشتیم. –من میرم حموم پایین. غذا رو هم گرم می کنم تا بیای. لبخندی زدم وگفتم: –باشه ممنون. صدای اذان از گوشی‌ام بلند شد نمازم را خوندم و بعد دوش گرفتم. موهایم را لای حوله پیچیدم وسعی کردم تا آنجایی که می‌شود خشکش کنم، اتاقمان یک تخت دونفره داشت با یک پنجره ی بزرگ روبه دریا. پرده را کنار زدم و چشم به دریا دوختم. باصدای در برگشتم. آرش با یک سینی بزرگ که غذاها را داخلش گذاشته بود وارد شد. –گفتم دیگه سختته دوباره چادر سرت کنی و بیای پایین واسه همین غذا رو آوردم بالا. –چقدر مهربونی آرش، ممنونم. یک قالیچه کنار تخت روی زمین پهن شده بود سینی را همانجا گذاشت و خودش هم کنارش نشست وگفت: –نه به اندازه ی شما... غذا جوجه کباب بود. آرش می‌گفت رستورانی در همان نزدیک ویلا هست که همیشه کیارش به آنجا سفارش غذا میدهد. بعد از خوردن غذا آرش گفت: –خیلی خسته ام، انگار توی غذا خواب آور ریخته بودند. بعد جستی به روی تخت زد و چشم هایش را بست. نگاهش کردم و گفتم: –اگه تنهایی برم کنار دریا اشکالی نداره؟ به زور جواب داد: –نه، برو. معلوم بود خیلی خوابش می‌آید. ولی من که در ماشین خوابیده بودم، اصلا خوابم نمی‌آمد. ذوق در کنار دریا بودن را هم داشتم. موهایم کمی خشک شده بود. چادررنگی ام را سرم کردم و به کنار ساحل رفتم.
✏️ دخترم حرف گوش نمیده... 👨🏻 🏫کودکان در چنین سنی که دختر شما در آن قرار دارد مقداری خودمختاری و استقلال طلبی دارند و به همین دلیل ممکن است گاهی به حرف شما گوش ندهند البته برخی کودکان هستند که تعداد دفعات مخالفت با والدینشان بیشتر از دیگر کودکان است. این کودکان استقلال طلبی بیشتری دارند. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/213443 📎 📎 📎
💠 هیئت محل 🔻جلوی در وایساده بودم و کفش عزادارا رو جفت می کردم، خانمی اومد و گفت: آقاپسر چه خبره؟ چرا انقدر صدای بلنگوتون بلنده، ما اینجا زندگی می کنیم. 🔹سعید گفت: صدای مداحیه، آهنگ که نیست. 🔸رضا گفت: حق داره نباید انقدر صدا رو زیاد کنیم. 🔹امین گفت: کلا ده شب تو ساله، تحمل کنه. 🔸پوریا گفت: خونه خودمونه، دوست داریم صدای بلندگو رو زیاد کنیم. ✅ علی آقا گفت: هیئت گرفتن از کارهای خیلی خوبیه و ثواب زیادی داره، ولی باید تا جایی که میشه همسایه ها رو اذیت نکنیم بعد رو به بچه ها کرد و گفت: یه کم صدا رو کم کنید و باندها رو بچرخونید به سمت داخل صدا کمتر بیرون از 📎 📎 📎 📎
❌شوهر خواهرم نماز نمی خونه... ✍️ خواهر شما وظیفه دینی خودش رو در قالب تذکرات پی در پی برای برگشتن ایشون به نماز انجام دادن، از الان به بعد هم به طور مستقیم ایشون نباید وارد موعظه و امر و نهی و التماس بشن که شوهرش نماز بخونه، خواهر شما طبعا از ظرفیت خودش استفاده کرده و تکرار بیش از حد در این قضیه باعث دلزدگی و تنش خواهد شد. 📌خواهر شما باید روی خوبی های دیگر شوهرش متمرکز بشه و نماز نخوندن رو صرفا یک نقص و عیب عبادی بدونه که شخص در مقابل خدا داره. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/296516 📎 📎 📎
⁉️زود عصبانی میشم، نمیدونم چه کار کنم؟ ✍️ گاهی عصبانیت ما ناشی از نحوه مواجهه ما به دیگران هست. مهارت گفتگو در اینگونه مواقع یک امر ضروری است. 📌اگر در گفتگو حریم و شخصیت افراد رعایت نشه، اونها رو به واکنش منفی وادار می کنه و در نتیجه این بازخورد، شما نیز عصبانی می شوید. قبل از اینکه کلامی بگید یا قضاوتی کنید اون رو مزمزه کنید و ببینید چه تبعاتی خواهد داشت. اصل مَکث و اصل فکرکردن در این گونه مواقع هر چند با تمرین حاصل میشه؛ اما عادت به این روش باعث میشه که شما فارغ از هیجانات ؛سنجیده صحبت کنید. 📎 📎 📎
⁉️نشانه های افراد افسرده چیست؟ ✍️یکی از مشکلاتی که افراد زیادی درگیر آن می شوند افسردگی است. همان طور که سرماخوردگی در بیماری های جسمی شایع است افسردگی نیز در بیماری های روانی شیوع زیادی دارد. 📌علائم عمومی عبارت اند از: ◀️فرد در غالب روز احساس غم، پوچی و ناامیدی به او دست می دهد. ◀️خوردوخوراک او به هم می ریزد. ◀️به هم ریختن وضعیت خواب. ◀️در غالب روز احساس خستگی و بی انرژی بودن می کند. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/29689
⁉️نمی تونم با دیگران ارتباط برقرار کنم. ✍️ گاهی برای انسان ها مسائلی اتفاق می افتد که نمی دانند چگونه با آن روبرو شوند. راه حل آن چیست؟ و باید برای کمک به چه کسی پناه ببرند. 📌همان گونه که خودتان فرمودید، دیگران در رابطه با این رفتار و افکار شما می گویند که وسواسی هستید. قطعاً بدون بررسی دقیق نمی شود برچسب چنین اختلالی را بر رفتار شما زد. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/297897 📎 📎 📎
✏️ مقاومت کودک برای انجام تکالیف 👨🏻 🏫 اگر وسط کار ایشان خسته شدند مجدد با روش های مختلف مثل کنایه یا طنز مسئله تشویق را گوشزد کنید. مثلا بستنی منتظرت هست که بعد از انجام تکالیف بری سراغش. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/212952 📎 📎
⁉️چرا انس با قرآن سخت شده؟ ✍️ انس پیداکردن نسبت به سوره های قرآن با اسباب و عوامل مختلفی اتفاق می افته. مثلا توجه به معنای قرآن و خود را مخاطب خدا دانستن، تفکر در جوانب آیه و پیاده سازی اون در زندگی، رسیدن به نتیجه های جدید در اثر تحلیل درست از آیات، آشنایی با شأن نزول، شنیدن صوت دلنشین قاری قرآن و دهها عامل دیگه باعث اُنس بیشتر به قرآن میشه. 📌گاهی عادت کردن نسبت به شنیدن یک سوره بخصوص اگر این شنیدن از کودکی بوده باشه که با پاکی دوران کودکی مقارن بوده باشه باز می تونه در این اُنس مؤثر بوده باشه که اگر بخواهید فرایند اُنس گیری رو با سوره جدید آغاز کنید به مشکل بر می خورید، مگر اینکه یکی از عوامل اُنس گیری رو تقویت کنید. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/295969 📎 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: كُنْ عَلى عُمرِكَ أشَحَّ مِنكَ عَلى دِرهَمِكَ و دينارِكَ به عمر خود بخيل تر باش تا به درهم و دينارت ميزان الحكمه جلد8 صفحه125 📎 📎 📎
💠اکنون وقت چیدن میوه است ⬅️ جمهوری اسلامی ایران در طی دو ماه اخیر توانست بار دیگر وضعیت تثبیت شده و مستحکم خود را به رخ بکشد. درحالی که برخی کشورهای منطقه علی رغم رفتن به زیر چتر هژمونی آمریکایی و درهم تنیدگی با قدرت های غربی با چالش های موجودیتی درگیرند، ایران در دو ماه اخیر، رئیس جمهور خود را از دست داد، به سرعت باد و طوفان وارد فضای انتخاباتی شد و در نهایت رئیس جمهوری متفاوت، منتخب مردم شد. 👌 ایران را می توان باتجربه ترین کشور منطقه در مواجه با بحران دانست. بحران سازی های پی درپی برخی کشورهای غربی، ما رو زودتر از آنچه فکر می کردیم به مرز قدرت اول منطقه رساند و اکنون دوره میوه چیدن از امنیت و اقتدار ایران است که در این راستا، همه نگاه ها به سمت دکتر پزشکیان است 📎 📎 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻داستان احساسی متحول شدن جوان معتاد در حرم امام حسین علیه السلام؛ حسینیه معلی شبکه سه 🔹زندگیم رو مثل یه فیلم بهم نشون دادن 🔹حضرت عباس به مادرم گفت ما بخشیدیم شما هم ببخشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشورا به من آموخته هرگز ناامید نشو... ❤️ 👤 «هرگز ناامید نشو» شهید آیت الله سید ابراهیم تقدیم نگاهتان
انسان ۲۵۰ساله - 13630720.mp3
6.67M
🔖 🏴 قیام حسینی 💽 انتشار بخش‌هایی از اسناد صوتی کتاب «انسان ۲۵۰ساله» 📻 این قسمت: هدف و انگیزۀ حضرت از قیام 🎙️ بیانات مقام معظّم رهبری در تاریخ ۱۳۶۳/۷/۲۰
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 سه شنبه ☀️ ۱۹ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۳ محرم ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 9 جولای 2024 میلادی 📖حدیث امروز: 🍃امیرالمومنین علیه السلام: چون دنیا به کسی روی آورد؛ نیکی های دیگران را به او عاریت دهد. 📗نهج‌البلاغه حکمت ۹
سلام امام زمانم✋🌸 صدای آمدنت را به گوش ما برسان زمان غیبت خود را به انتها برسان... نگاه نافذ خود را بر این گدا انداز برای درد نهفته کمی دوا برسان... اگرچه بهر ظهورت نکرده ام کاری بیا و بر لب ما فرصت دعا برسان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی به‌غمت که هرگزاین غم‌ ندهم به‌ هیچ شادی صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ⚫️ کربلا، نماد همه تاریخ - قسمت سوم ▪️حضرت امام حسین علیه السلام در مسجد نشسته بودند، عده‌ای آمدند و گفتند والی مدینه شما را می‏‌خواهد، امام فرمود معاویه مرده پسرش به حکومت رسیده، می‌‏خواهند مرا ببرند دارالحکومه و از من بیعت بگیرند، حضرت با ۳۰ نفر از جوانان بنی هاشم به دارالحکومه رفتند، به جوانان بنی هاشم فرمودند پشت در منتظر باشید، اگر من فریاد زدم بریزید توی دارالحکومه، حضرت امام حسین علیه السلام از شهادت نمی‌‏ترسیدند، نمی‌خواستند از شهادتشان سوء استفاده شود، امام زیر بار بیعت نرفتند، حضرت بعد از این جریان مدینه را ترک کرده و به مکه آمدند، امام می‌‌خواستند موجی ایجاد کنند که دنیا را تکان بدهد، می‌خواستند درسی بدهند که تا آخر دنیا مردم فراموش نکنند، حضرت سوم شعبان وارد مکه شدند، تا هشتم ذی‌الحجه آنجا بودند، نزدیک به چهار ماه در مکه توقف کردند، در این چهار ماه روشنگری می‌‌کردند، یزید ملعون و پلید را به مردم می‌‌شناساندند، و قبل از شروع مناسک حج مکه را ترک کردند، می‌‌خواستند توجه همه را به این حرکت جلب کنند، مردم حواسشان را جمع کنند که چرا حضرت که چهار ماه در مکه توقف داشتند، چرا مناسک حج را انجام ندادند، چرا دو روز دیگر صبر نکردند؟ همه حرکات حضرت امام حسین علیه السلام حساب شده بود ، در طی پنجاه سال به خصوص در زمان خلافت خلیفه سوم ، اسلام خیلی منحرف شده بود ، امام حسین می‌‏خواهد چند ماهه انحراف مسیر پنجاه ساله اسلام را اصلاح کند ، این اصلاح مسیر اسلام از نظر برنامه ریزی و فوت و فن باید خیلی حکیمانه باشد ، باید خیلی مدیریت وجود داشته باشد که بتواند چند ماهه یک مسیر انحرافی پنجاه ساله را به راه اصلی برگرداند ، این خیلی هنر می‌خواهد ، و این هنر و مدیریت را حضرت امام حسین علیه السلام داشتند... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى 🔸ادامه دارد ان‌شاءالله ✍️ حبیب‌الله یوسفی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ⚫️ کربلا، نماد همه تاریخ - قسمت چهارم ▪️ حضرت نامه می‌‏نوشتند به بزرگان هر قبیله، اگر نمی‌آمدند اتمام حجت بود، اگر می‌‌آمدند و شهید می‌‌شدند ولوله‌ای در قبیله خودشان ایجاد می‌‌کردند، اینها همه برنامه ریزی شده بود، حرکت امام حسین انقلاب فرهنگی بود، زور شمشیر نبود، حضرت مسلم را به عنوان سفیر فرستادند کوفه، و بیعت کوفیان و بعد بیعت شکنی و شهادت حضرت مسلم علیه السلام، و باقی ماجرای کوفیان عهد شکن... ▪️ خداوند رحمت کند شهید مطهری را ، کتابی دارد به نام حماسه حسینی، شرح تحریف‌های واقعه کربلا است، شهید مطهری می‌گوید هیچ تاریخی مثل کربلا روشن نیست و هیچ تاریخی هم مثل کربلا اینقدر دروغ به آن نبسته‏‌اند «لعنت الله علی‏ الکاذبین» قرآن می‌‌فرماید خدا لعنت کند دروغگو را، حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام به اینهایی که غلو می‏‌کنند نفرین کردند، فرمودند اینقدر من را بالا نبرید، اینقدر غلو نکنید، گاهی وقت‌ها بعضی‌ها خیلی غلو می‌کنند، می‌خواهند حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها را توصیف کنند، می‌گویند هزار نفر مانند حضرت مریم سلام الله علیها کنیز حضرت فاطمه الزهرا هستند، الله اکبر، پناه بر خدا از شر غلو، حضرت مریم خودشان یک معصوم هستند، آخر این چه حرف غلطی است؟ حالا یعنی می‌‌خواهند شأن و مقام حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها را بالا ببرند، حضرت مریم یک معصوم و مادر پیامبر اولی العزم است، شما می‌‏خواهی مقام یک معصوم را نشان بدهی حق نداری یک معصوم دیگر را تحقیر کنی... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى 🔸ادامه دارد ان‌شاءالله ✍️ حبیب‌الله یوسفی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ⚫️ کربلا، نماد همه تاریخ - قسمت پنجم ⚫️ بسیاری از مردم از خطبه حضرت ابوالفضل علیه السلام بر بام کعبه بی‌خبرند و آن را نخوانده و نشنیده‌اند، حضرت ابوالفضل در ایامی که همراه حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام در مکه بودند، خطبه شورانگیزی بر بام کعبه خواندند... ⚫️ كتاب مناقب ساده الكرام، تألیف سید عین العارفین هندی این خطبه را ثبت کرده است... 🔸متن خطبه حضرت ابوالفضل علیه السلام: بسم الله الرّحمن الرّحیم سپاس خدای را كه بیت الله را با قدوم پدرش (منظور امام حسین است) مشرف كرد، كسی كه دیروز بیت بود، امروز قبله گردید. ای ناسپاسان گناهكار آیا راه بیت را بر امام نیكوكاران می بندید؟ چه كسی سزاوارتر به این بیت است از دیگر موجودات؟ و چه كسی نزدیكترین به این خانه است؟ و اگر حكمت های خداوند بلند مرتبه نبود و اسرار بالا و امتحانات موجودات نبود، همانا بیت به سوی ایشان [امام حسین] پرواز می كرد؛ قبل از اینكه مردم حجر را لمس كنند، حجر دستانش [امام حسین] را لمس می كند و اگر خواست مولای من خواست خداوند رحمن نبود هر آینه بر سر شما مانند بازِ شكاری كه بر گنجشكان فرود می آید نازل می شدم. آیا قومی را كه مرگ را در كودكی به بازی می گرفتند می ترسانید، در حالی كه الان در مردانگی قرار دارند. همه جانم فدای آقا که مولای همه موجودات هستند. هیهات بنگرید سزاوار است از چه كسی پیروی كنید، به كسی كه شراب می نوشد [یزید ملعون] یا كسی كه صاحب حوض و كوثر است؛ كسی كه در خانه وحی و قرآن است، یا كسی كه در بیتش اسباب لهو و نجاست است؛ و یا كسی كه خانه اش محل نزول آیه تطهیر است. شما در غلطی واقع شدید كه قریش واقع شدند. چرا كه اراده قتل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را كردند و شما اراده قتل پسر دختر پیامبرتان را و [این حیله] برای ایشان تا وقتی امیرالمؤمنین (علیه السلام) زنده بود ممكن نشد. پس چگونه ممكن است كشتن ابا عبدالله الحسین تا وقتی كه من زنده ام؟ بیایید تا به راهش [راه كشتن امام حسین] آگاهتان كنم؛ پس باید اول مبادرت به كشتن من كنید، و گردنم را بزنید تا به مقصودتان برسید. تا من زنده هستم دستتان به مولایم نمی‌رسد، خدا شما را به مقصودتان نرساند و عمرتان و فرزندانتان را كوتاه كند و لعنت خدا بر شما و پدرانتان [كه قصد كشتن پیامبر را داشتند ] باد. وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى 🔸ادامه دارد ان‌شاءالله ✍️ حبیب‌الله یوسفی
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم. هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید، از گرمای هوا کم می کرد. دلم می خواست مدتی که آرش خواب است برایش کاری کنم. بادیدن انبوهی از صدفهای ریز و درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید. چوبی پیدا کردم و مشغول شدم. کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا، یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ که می‌توانستم داخلش دراز بکشم. بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم. یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود. آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. تا توانستم گوشه‌ی چادرم را سنگ جمع کردم و اوردم و کنار صدفها ریختم... دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم. قلبش خیلی بزرگ بود و نیاز به سنگهای بیشتری داشت. دوباره بلند شدم ورفتم سنگ اوردم، سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد. گرمم شده بود، خسته‌ام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار می‌شود کارم نصفه باشد. ساعت مچی‌ام را نگاه کردم، بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم. مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بود و این رفت و آمد‌ها وقتم را خیلی گرفته بود. حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم. اول با همان چوبی که داشتم، نوشتم «دوستت دارم» بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود، فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام می‌شود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جاده‌ی صدفی درست کنم. دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم. ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم، ولی هنوز آرش بیدار نشده بود. دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم. خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید. بعد از تمام شدن کارم، به اتاق رفتم. آرش هنوز خواب بود آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم. دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد. رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم: –کمک نمی‌خواهید مامان جان؟ –سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟ –نه بیرون بودم. –دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید. –چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده، قبلا کاری به من نداشت، ولی حالا نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین می‌آمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد، لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت. سلامی کردم و رد شدم. مژگان بازبانش جواب داد و کیارش باتکان دادن سرش. وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود، ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم. حسابی سرحال شدم وخستگی‌ام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم، تصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم. –صداتم قشنگه ها... باتعجب به آراش نگاه کردم و گفتم: –بالاخره بیدار شدی؟ –ساعت چنده راحیل. –سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟ هینی کشید و گفت: –چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟ من هم هینی کشیدم و گفتم: –وای نگو، خدانکنه. –دوباره رفتی حموم؟ –آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود. –این همه ساعت؟ چیکار می‌کردی؟ –یه کار خوب. اشاره به موهام کرد و گفت: –بیار برات ببافمشون،توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون. روی تخت نشستم. –نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم رو بهت نشون بدم. –چیکارکردی؟ –سورپرایزه. –یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟...نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم. –عه، آرش... کلی زحمت کشیدم. –میشه قبلش بگی چیه؟...من می‌ترسم. –عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی. –اول برام اونی که داشتی زیر لب می خوندی رو بخون تا بیام. –حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم. –نه، بعدا از زیرش در میری... –باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم. –خوشحال شد. –باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد: –خدایا خودم رو به تو سپردم. گوشی‌ام را هم برداشتم. –توام گوشیت روبردار. –می‌خوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟ –حالا بیا بریم. وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بهت زده به سنگها، صدفها وحتی جاده ایی که برای ورود آرش درست کرده بودم نگاه می کردم. کاملا مشخص بود که چیزی اینجا بوده و خراب شده. حتی شنها زیرورو شده بودند. لابه لای شنها پر از سنگ و صدف شده بود. ولی نه نوشته ایی مشخص بود ونه حتی قلبی که من با ان همه ذوق درست کرده بودم. آرش نگاهی به من انداخت ونگران پرسید: –چی شده؟ نمی توانستم چشم از قلب سنگی ویران شده ام بردارم. آرش باناراحتی روبرویم ایستاد و صورتم رو با دو دستش گرفت و کشید بالاو گفت: –میگم چی شده؟ در چشم هایش نگاه کردم، کمی عصبی به نظر می رسید، شاید حدسهایی زده بودوفقط منتظر بودمن تایید کنم یا شکایتی که ...ترسیدم حرفی بزنم. بغضی که در گلویم بالا و پایین می رفت را قورت دادم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. می خواستم خودم را آرام کنم. با دستهایش سرم را گرفت و بوسیدو گفت: –نگام کن. بوسه ای روی لباسش زدم و نگاهش کردم وگفتم: –چقدرقشنگ می گی نگام کن. –لبخندی زد و گفت: –پس توام قشنگ بگو یهو چت شد؟ –هیچی؟ فقط میشه بریم اون ساحل صخره اییه. –کدوم؟ اینجا که ساحل صخره ایی نیست. –منظورم همون جایی که کلی سنگ داره دیگه... –نمی دونم کجارو میگی ولی باشه میریم، اول بگو چیشده؟ پس سورپرایزم چی میشه؟ –آهی کشیدم و دستش را گرفتم. تقریبا دنبال خودم می کشیدمش. –بیا بریم ساحل صخره ایی تا بهت نشون بدم. دنبالم امد. –راحیل مطمئنی حالت خوبه؟ حالم خوب نبود، ولی با خودم فکر کردم این حال گیری من حتما یه دلیلی داشته، باید دلیلش را پیدا می‌کردم. –نه، آرش حالم بده، انگار با همون لیوان مسیِ کذایی زدن توی سرم. دستش را دور شونه ام انداخت وهمانطور که راه می رفتیم پرسید: –به اون سنگها و صدفهای به هم ریخته مربوط میشه؟ سرم را تکان دادم. –چیزی درست کرده بودی؟ بازهم سرم را تکان دادم. از من فاصله گرفت وکمی صدایش را بلندکرد و گفت: –بگو دیگه دق دادی... باتعجب نگاهش کردم و برای فرار کردن از سوالهایش دویدم. برگشتم پشتم را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو نگاهم می کرد. بلندگفتم: –بیا من روبگیر. دوباره دویدم. چیزی نمانده بود به ساحل سنگهای قشنگ برسم که صدای پاهایش را شنیدم. آرش می دوید. در چشم به هم زدنی به من رسید و چادرم را گرفت. برای این که چادر از سرم نیفتد سرعتم را کم کردم ولی دیر شده بود چادرم را کشید و چادرم از سرم افتاد. –عه، آرش... مانتو تنم نیست. زود چادرم را دورم گرفت ونگاه خریدارانه ایی به من انداخت و گفت: –اینجا که کسی نیست. –اینجا پر از ویلاست، ممکنه از پشت پنجره نگاه کنن. –اوه، فکر کجاها رو میکنی توام دیگه. روی سنگی که کنار ساحل بود نشستم و برای آرش هم جا باز کردم و گفتم: – بیا بشین. کنارم نشست وگفت: –من سروپا گوشم. موبایلم را از جیب شلوار کتانم در آوردم و عکسی را که از قلب سنگی‌ام انداخته بودم نشانش دادم و گفتم: –این همونیه که اونجا خراب شده بود. برای چند ثانیه در سکوت بادقت نگاهش کرد، سکوت را شکستم. –از اینجا که الان نشستیم سنگ بردم تا دورش رو سنگ بچینم. من تلاشم رو کردم ولی نشد که غافلگیرت کنم. –چطوری این همه سنگ رو بردی تا اونجا؟ اصلا کی خرابش کرد؟ –فکرنکنم کسی خرابش کرده باشه، حتما حیونی، سگی، چیزی خواسته اونجا کاری کنه، ماسه هارو جابجا کرده. باز خوبه ازش عکس گرفتم. –راحیل خیلی قشنگ درست کردی، چه قلب بزرگی. بعد بغلم کرد و گونه ام را بوسید. از کارش خون توی صورتم دویدو خجالت کشیدم. –فقط بفهمم کی خرابش کرده... –نه آرش، همینجا فراموشش کن، دیگه حرفش رونزنیم. –میگم شاید اون باغبونه، خرابش کرده. کلا باغبونه یه جوریه، شیرین میزنه... –اصلا مهم نیست. وقتی خراب شده بهتره که دیگه بهش فکر نکنیم. دستم را بوسید و گرفت توی دستش ونوازشش کرد و گفت: – همه ی ساعتی که من خواب بودم تو اینجا داشتی واسه من دوستت دارم می نوشتی قربونت برم؟ سرم را تکیه دادم به بازویش و به روبرو خیره شدم. –نچی نچی کرد. –اگه خراب نمیشد چه غافلگیری تاریخی میشد. –نفسم را بیرن دادم و گفتم: –میشه دیگه حرفش رونزنیم؟ –راحیل من ازت معذرت می خوام. –برای چی؟ –نمی دونم، فقط دلم میخواد الان ازت عذر خواهی کنم، چون این همه ساعت تنها بودی و به خاطر من این همه اذیت شدی. –پس من چی بگم که توی تخت نرمم خوابیده بودم وتو، توی ماشین دیسک کمر می گرفتی. یهو پقی زد زیره خنده وتکرارکرد: –دیسک کمر می گرفتی. سرم را بوسید و دوباره به عکسی که از قلب سنگی انداخته بودم زل زد. شاید نزدیک به پنج دقیقه از زوایای مختلف نگاهش کرد. آخرم گفت: –برام بفرستش. معلومه خیلی روش زحمت کشیدی، دستت درد نکنه، می فهمم چه حالی شدی وقتی دیدی خراب شده... حالا چجوری جبران کنم؟
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 حالم هنوز خوب نشده بود. عصبی بودم و حرص می‌خوردم حالا از دست کی، خودم هم نمی‌دانستم. دلم نمی خواست آرش از کنارم تکان بخورد. وجودش حالم را بهتر می‌کرد. –آرش –جانم –میشه تا شب پیش هم باشیم. –خب پیش همیم دیگه قربونت برم. –منظورم اینه که دوتایی باشیم پیش بقیه نریم. نگاه سنگینش را روی خودم احساس کردم، ولی چشم هایم فقط ماسه‌ها را می دید و موجهایی که هنور به مقصد نرسیده برمی گشتند. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –اینجوری جبران میشه؟ –حرفی نزدم. باز چند دقیقه به سکوت گذشت، بالاخره سرم را بالا گرفتم و چشم هایش را کاویدم. غم داشت. نگاهش را ازمن دزدید و بلند شد. –پاشو بریم حاضر شیم. –کجا؟ –اگه اینجا باشیم که ولمون نمی کنن، هی میخوان آمار بگیرن، بعد چشمکی زد. –باید فرار کنیم. تا نگاهم در سالن به مادر آرش افتاد که داشت با دقت تلویزیون نگاه می کرد،گفتم: –راستی آرش مامانت گفت، بیاییم چایی بخوریم، یادم رفت بهت بگم. –میخوای چای بخوریم بعد بریم؟ –من نمی خورم. –پس توبرو بالا آماده شو منم یه چیزی به مامان میگم زود میام بریم. مژگان در آشپزخانه بود، ولی نفهمیدم چکار می‌کند. لباسهایم را عوض کردم و جلوی پنجره‌ی اتاق ایستادم و به قلب سنگی متلاشی شده ام چشم دوختم، آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه ی امدن آرش نشدم. از پشت بغلم کرد. –اگه به من میگی حرفش رو نزنم، پس خودتم اینقدر درگیرش نباش... برگشتم طرفش. –راست میگی. باشه. –واسه مامان یواشکی توضیح دادم که ما آخر شب میاییم، شامم بیرونیم. –چه طوری بهش گفتی؟ یه وقت ناراحت نشن تنهاشون میزاریم. –خیلی محترمانه گفتم، می خوام با زنم تنها باشم... اگه منظورت کیارش و مژگانه که، اونا ناراحت نمیشن. بعد چشمکی زد و ادامه داد: –مژگان که عاشق دل خسته‌ی مامانه. اصلا این دوتا یه روز همو نبینن میمیرن. لبم را گاز گرفتم و گفتم: –مامانت نپرسید چرا میخواهید تنهایی برید؟ – چرا پرسید. گفتم، قلبمون رو خراب کردن می خواهیم بریم خودکشی زوجی کنیم، نه که الان مد شده، نمی خواهیم یه وقت از مد عقب... بلند وکشیده گفتم: –آرررش...اصلا نمی خواد بگی. چادرم را سر کردم و گفتم: –من توی حیاطم، لباس عوض کن بیا. داخل حیاط پر بود از گلهای رنگارنگ و کاج و درختهای کوتاه و بلند نارنج. غرق نگاه کردنشان بودم که باصدایی برگشتم. –عروس خانم کجا؟ –کیارش بود. اخم هایش کمی بازتر بود و نگاهش رنگ مهربانی داشت. از این که بعد از این مدت با من حرف می‌زد خوشحال شدم و خواستم که مهربونی‌اش را چندین برابر جواب بدهم، البته کمی ترس هم داشتم. ولی آن لحظه گذاشتمش کنار و لبخندی زدم و گفتم: –با آرش می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به در ساختمان انداخت وپرسید؛ –پس خودش کو؟ –الان میاد. سرش را تکان داد و نشست روی کنده‌ی درختی که کنار باغچه بود و اشاره کرد که من هم بنشینم. –با ما بهت خوش نمی گذره؟ –ازحرفش جاخوردم و فوری گفتم: –این چه حرفیه ما فقط خواستیم... – البته حق داری...بعد بلند شد و ادامه داد: –فردا رو دیگه جایی نرید با هم باشیم، بدون آرش تو این خونه به هیچ کس خوش نمی گذره. از حرفش خوشم نیامد.«حالا خوبه آرش همش درخدمتشونه، البته خوب برادرش رو خیلی دوست داره، » کیارش رفت و با باغبانی که در حال رسیدگی به باغچه بود. شروع به صحبت کرد. آرش امد و من رفتم جلوی در ایستادم تا ماشین را بیرون بیاورد. انتظارم طولانی شد، سرکی داخل حیاط کشیدم. آرش و کیارش در حال حرف زدن بودند. آرش مبهوت کیارش را تماشا می‌کرد «یعنی چی داره بهش میگه.» خجالت می‌کشیدم بروم صدایش کنم تصمیم گرفتم طول کوچه‌ایی را که درختهای نارنج از روی دیوارهایش به کوچه سرک می‌کشیدند و منظره ی دل نشینی ایجاد کرده بودند را پیاده روی کنم. دوبار تا ته کوچه که مسافت زیادی نبود را رفتم و برگشتم. تا بالاخره آرش ماشین را بیرون آوردم من سوارشدم. با عصبانیتی که سعی می کرد کنترلش کند گفت: –ببخش که منتظر موندی، کیارش یه ماجرایی رو تعریف می کرد نمیشد وسطش بزارم بیام. –چه ماجرایی؟ –می ترسم تعریف کنم دوباره حالت گرفته بشه و روزمون خراب بشه. من که کنجکاو شده بودم و فکرمی کردم در مورد من است گفتم: –بگو، هیچی نمیشه... –قول میدی؟ –بگو دیگه آرش، سعی می کنم. ‌–داشتم میومدم مژگان توی سالن من رو دیدوبهم گفت، شب زودتر بیایید بریم یه سر ویلای مامانم اینا، چون داداشش و مامانش امدن شمال. گفت بریم اونجا شام دورهم باشیم.