eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
789 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 دو علت جهنمی شدن ✅ قرآن کریم از زبان جهنمی‌ها می‌فرماید: وَ قالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا في أَصْحابِ السَّعير ؛ و می‌گویند: اگر ما گوش شنوا داشتیم یا تعقّل می‌کردیم، در میان دوزخیان نبودیم! ✍️ قرآن کریم شنیدن را مانند تعقل کردن، سبب و راه برای نجات از جهنم بیان کرده است. 1️⃣ داشتن گوش شنوا ♨️ شنیدن و پذیرفتن دعوت حق و خیرخواهانه پیامبران و امامان علیهم‌السلام و التزام به محتوای کلام آنان باعث نجات از جهنم می‌شود. 2️⃣ به‌کارگیری قوه تعلق ♨️ به‌کارگیری عقل که در واقع همان پیامبر درونی انسان است و پذیرفتن احکام عقلی، انسان را ملزم به رفتار عاقلانه خواهد کرد و همین باعث نجات و خوشبختی انسان خواهد بود. 📚 سوره ملک؛ آیه 10. 📎 📎 📎 📎
💢 کلید موفقیت 🍃 هر کودک یک دنیا خصوصیات منحصر به فرد داره و برای موفقیت و رشد، شناسایی این تفاوت‌ها خیلی مهمه. شناخت تفاوت‌های هر فرزند به ما کمک می‌کند تا راهنمایی مناسبی به آن‌ها بدهیم. 📎 📎 📎 📎
💢 توجه به ویژگی‌های فردی فرزندان 🍃 هر کودک دنیای خاص خود را دارد. برای اینکه بتوانیم در مسیر تحصیلی آن‌ها بهترین راهنمایی را ارائه دهیم، باید به نقاط قوت و ضعف منحصر به فرد هر فرزند توجه کنیم. 📎 📎 📎
💢 قدرت تشویق 🍃 والدین با تشویق و حمایت مثبت می‌توانند انگیزه یادگیری را در فرزندانشان بیشتر کنند. این روش باعث می‌شود کودکان بیشتر به یادگیری علاقه‌مند شوند و بهتر یاد بگیرند. 📎 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا!! لحظه ای مرا به خودم نسپار که من به تنهایی از پس این روح طغیانگری که تو بر من دمیدی برنمیایم. دقیقه هایی که مرا به حال خود رها کنی لبهایم انحنای خندیدن را از یاد میبرند، و سیب چشمانم دچار کرم حسرت می شوند و من نمیتوام این روح طغیانگر را بدون کمک تو رام کنم و به چشم خویشتن میبینم که قلبم و افکارم و روحم چه صدمه هایی می خورد. و من هر چه میدوم بسان تشنه ای را میمانم که در میان کویر دلش آبی دیده باشد که هر چه به سمتش میدود به آن آب نمیرسید که خود را سیراب کنم چون سرابی بیش نیست، پس مرا لحظه ای به خودم نسپار که منه بی تو ، تومنی نمی ارزد. خدای من مرا ثانیه ای تنها رها مکن، من به حکمت و مصلحت تو ایمان دارم وتو برایم همچون مادری می مانی که در میان شلوغی هرگز دست فرزندش را رها نمی کند.
💠 صلح‌کردن منزل مسکونی به همسر 👨🏻‌🏫صلح، تراضى و توافق بر امرى است، خواه تملیک عین باشد یا منفعت و یا اسقاط دین و یا حق و یا غیر آن. بنابر این چنانچه صلح با استناد سند رسمی صورت گیرد، مُتِصالح، مالک مال مورد صلح می‌شود و حق همه نوع تصرف مادی و حقوقی از جمله انتقال مُعَوَّض یا رایگان به هر شخصی را دارد. ⚖️چنانچه صُلح به موجب سند عادی انتقال یافته و شرط شده باشد، تا زمان حیات قابل نقل و انتقال نیست، حق انتقال ندارد و با توافق دو طرف قابل بازگشت و یا هر نوع توافق دیگری نیز هست. 📚حقوق خانواده 📎 📎 📎
♨️ بنده‌ی سخن ✳️ امام جواد علیه‌السلام فرمود: مَنْ أَصْغَى إِلَى نَاطِقٍ فَقَدْ عَبَدَهُ فَإِنْ كَانَ النَّاطِقُ يُؤَدِّي عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَدْ عَبَدَ اللَّهَ وَ إِنْ كَانَ النَّاطِقُ يُؤَدِّي عَنِ الشَّيْطَانِ فَقَدْ عَبَدَ الشَّيْطَانَ . ✅ كسى كه به سخنگويى گوش فرا دهد، او را پرستش كرده است. بنابراين اگر از خدا مى‌گويد، خدا را پرستش كرده، و اگر از زبان شیطان مى‌گويد، شیطان را پرستيده است . 📚کافی، ج6، ص434 📎 📎 📎 📎
💢 دفتر خوبی‌ها 🥇 یه دفتری برای نوشتن موفقیت‌هات داشته باش و هر روزش رو بنویس. 💯 این کار به تو یادآوری می‌کند که همواره در حال پیشرفت هستی و باید با انگیزه به جلو ادامه دهی! 📎 📎 📎 📎 📎
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌نود #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 آدرنالین مثل بچه
💙 :) 🌱 نقطه مشترك حس عجيبي داشتم ... از طرفي فضاي بيرون از ماشين نظرم رو به خودش جلب مي كرد ... از طرف ديگه زير چشمي به روحاني راننده نگاه مي كردم ... كه چهره اش نشون مي داد نهايتا 10 سالي از من و ساندرز بزرگ تر باشه ... و از طرف ديگه تمام وجودم عقب پيش دنيل بود ... مي دونستم براي مسلمان ها، دين بر مليت ارجحيت داره ... و جايي كه پاي مذهب شون وسط كشيده بشه ... پرچم براشون بي معناست ... اما برعكس ساندرز كه با اون كشور و مردمش نقطه اشتراك داشت ... من كاملا يه بيگانه بودم ... بيگانه اي كه هيچ سنخيتي با اونها نداشت ... توي اون لحظات، دنيل براي من تنها نقطه اتكا شده بود ... كسي كه در زبان و پرچم با اون مشترك بودم ... با هم غرق صحبت بودن ... تا زماني كه پاي من هم به ميان كشيده شد ... اين برادرمون هميشه اينقدر ساكت و دقيقه؟ ... چه چشم هاي زيركي داشت ... با وجود اينكه حواسش به جاده و حرف زدن با دنيل بود اما من رو هم زير نظر گرفته بود كه دقيق داشتم به حرف هاشون گوش مي كردم ... - من براي شما برادر نيستم ... اج خورد ... چند ثانيه سكوت كرد و از توي آينه نيم نگاهي به دنيل انداخت ... - عذرمي خوام اگه ... پريدم وسط حرفش ... - منظورم اينه كه مسلمان نيستم ... چون شما مسلمان ها همديگه رو برادر خطاب مي كنيد اون جمله رو گفتم... لبخند بزرگي روي چهره اش نقش بست ... طوري كه دندان هاي جلويي نمايان شد ... - اون رو كه مي دونستم ... آقاي ساندرز قبلا گفتن مهمان غير مسلمان همراه شون هست يه طوري برنامه بريزيم كه شما اذيت نشي ... پيامبر اسلام، حضرت مسيح رو برادر خطاب مي كنن ... پيروان ايشون هم برادر ما هستن ... چهره ام جدي شد ... فكر كرده بود منم مثل گذشته دن لي و كريس، مس حي ي ام ... از توي آينه بغل ماشين به دنيل نگاه كردم ... نمي دونستم چي بايد بگم ... يا اينكه ساندرز در مورد من چي به اون مرد گفته ... سكوت ماشين، نظر همه رو سمت من جلب كرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توي آينه شد ... چند لحظه بهم نگاه كرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ... - آقاي منديپ كلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ... در عين ترسي كه از اون مسلمان و بودن در يه كشور اسلامي داشتم ... اعتمادم به دنيل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واكنش نشون دادن، مي داد ... نگاهم از روي آينه بغل، چرخيد روي اون روحاني كه حالا ديگه كاملا ساكت بود ... - راست ميگه ... من دين ندارم ... شما بهش مي گيد كافر ... نيم نگاهي به من كرد و نگاهش برگشت روي آينه وسط، سمت دنيل ... - كاش زودتر گفته بوديد ... من بيشتر برنامه سفرتون رو مذهبي بسته بودم نه توري يست ـ سياحتي ... اين بار منتظر نشدم، اول دنيل چيزي بگه ... - منم واسه همين باهاشون اومدم ... نگاهش روي من، ديگه نيم نگاه يه راننده پشت فرمون نبود ... نگاه عجيبي بود كه مفهومش رو نمي فهميدم ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج»                  
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌نودویکم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 نقطه مشترك حس
💙 :) 🌱 طبقه بندي شده با تعجب داشت بهم نگاه مي كرد ... نمي تونست علت اونجا بودن من رو پيدا كنه ... دوباره نگاهش برگشت روي دنيل ... انگار منتظر شنيدن حرفي از طرف اون بود ... يا شايد قصد گفتن چيزي رو داشت كه مي خواست اون رو با توجه به شرايط بسنجه ... نگاهش گاهي شبيه يك منتظر بود ... و گاهي شبيه يك پرسشگر ... در نهايت دنيل سكوت رو شكست ... - رنگ هوا نشون ميده به زمان نماز خيلي نزديك شديم ... اگه اشكال نداره نزديك ترين مسجد توقف كنيم ... دلم مي خواد ورودمون رو به كشور اسلامي با نماز شروع كنم ... و نگاهش چرخيد سمت خانومش ... اون هم لبخند زد و از اين پيشنهاد استقبال كرد ... - منم بسيار موافقم ... اما گفتم شايد از اين پرواز طولاني خسته باشيد و بخوايد اول بريد هتل ... و الا چه بهتر ... مرتضي دوباره نيم نگاهي به من انداخت ... از جنس نگاه هاي قبل ... - فقط فكر اين رفيق مون رو هم كرديد كه خسته نشه؟ ... با شنيدن اين جمله تازه دليل دل دل كردن نگاهش رو فهميدم ... مونده بود چطوري به من بگه ... - مي دونم من اجازه ورود به مسجد رو ندارم ... از بريدگي اتوبان خارج شد ... در حالي كه مي شد تعجب و آرام شدن رو توي چهره اش ديد ... - قبل از اينكه بيام در مورد اسلام تحقيق كردم ... و مي دونم امثال من كه كافر محسوب ميشن حق ندارن وارد مراكز مقدس بشن ... حالا ديگه كامل خيالش راحت شده بود ... معلوم بود نمي دونست چطوري اين رو بهم بگه ... اما از جدي بودن كلامم ذهنش درگير شد ... خوندن چهره اش از خوندن چهره ساندرز براي من راحت تر بود هي... خصلت جالب ... خصلتي كه من رو ترغيب مي كرد تا بقيه ايراني ها رو هم بسنجم ... دلم مي خواست بدونم ذهنش براي چي درگيره ... حدس هاي زيادي از بين سرم مي گذشت ... كه فقط يكي شون بيشترين احتمال رو داشت ... مشخص بود كه مي خواد من از اين سفر حس خوبي داشتم ... و شايد مي ترسيد اين ممنوع الورود بودن، روي من تاثير بدي گذاشته باشه ... چند لحظه نگاهم روش موند و اون حالت هميشه، دوباره در من زنده شد ... جاي ساندرز رو توي مغز من مال خود كرد ... حالا ديگه حل كردن معادلات روحي اون برام جالب بود ... لبخند خاصي صورتم رو پر كرد ... مي خواستم ببينم چقدر حدسم به واقعيت نزديكه ... - مشكلي نداره ... اين براي من طبيعيه ... مثل پرونده هاي طبقه بندي شده است ... يه عده مي تونن بهشون دسترسي داشته باشن ... يه عده به اجازه مافوق نياز دارن ... اين خيلي شبيه اونه ... به هر دليلي شما اجازه دسترسي داريد ... من نه ... چهره اش كاملا آرام شد ... و مي شد موفقيت من روي توي اون ديد ... حدسم دقيق بود ... صفر ـ يك ... به نفع من ... ادامه دارد....
💢بی‌هنرهای فضای مجازی 🔰خرده‌گیری‌های که در تصویر بالا اومده، داستان حکمت ۴۶ باب آداب صحبت گلستان است. 🔹 بی‌هنران، هنرمند را نتوانند که بینند همچنان که سگان بازاری سگ صید را مشغله (پارس‌کردن) برآرند و پیش‌آمدن نیارند. سفله چون به هنر با کسی برنیاید، به خبثش در پوستین افتد (عیب‌جویی کند) 🔸به‌جای اعتراض به کسانی که فداکارانه از سرمایه‌ها و اندوخته‌های خود گذشتند و در کمک کردن به دیگران، افق بالایی داشته و فراتر از مرزهای زمینی اقدام می‌کنند، دست از کوته‌نظری بردارید و خودتون یک‌قدم بردارید. 👌اون طلاش رو فروخت و در لبنان هزینه کرد تو هم بفروش در لس‌آنجلس یا تهران هزینه کن. ✅ یه کاری کن، نشین تو فضای مجازی فقط گریه کنی. نشه قضیه کسی که گفت هرچه بخواهی برات گریه میکنم ولی نون بهت نمیدم!! 📎 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینجا صف اهدای طلای زنان زنجانی به جبهۀ مقاومت است 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌺🌤️🧕🏻❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀🧕🌤️🌸❀•❀⊱━━╯
امام خامنه ای، ظهر امروز: اگر امثال شهید سنوار پیدا نمی‌شدند که تا لحظه‌ی آخر بجنگند، سرنوشت منطقه یک جور بود، حالا که پیدا شدند یک جور دیگر است. ✏️ اگر بزرگانی مثل شهید سیدحسن نصرالله پیدا نمی‌شدند که جهاد و عقل و شجاعت و فداکاری و از خودگذشتگی را با هم مخلوط کنند و به میدان بیاورند، حرکت یک جور بود، حالا که پیدا شدند، حرکت یک جور دیگر است. ۱۴۰۳/۸/۲
"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم" 🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ  آغاز کنیم: 📖حدیث امروز : ✳️ امام على (عليه السلام) : 💐 دلت براى تو سالم نخواهد شد، مگر آن گاه كه براى مؤمنان همان پسندى كه براى خود مى پسندى 📒 ميزان الحكمه جلد9 صفحه 510 🪧تقویم امروز: 📌 پنجشنبه ☀️ ۳ آبان ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲۰ ربیع‌الثانی ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 24 اکتبر 2024 میلادی اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین
سلام امام زمانم✋🌸 دوست دارم به توّلای تو بنویسم عشق آه خورشید به پهنای تو بنویسم عشق دوست دارم که شبی روی فرج نامه‌ی تان با همه مردم دنیای تو بنویسم عشق دَر و دیوار دلم پُر شده از یا مهدی چقدر از غم شب های تو بنویسم عشق؟
دعای عهد.mp3
9.72M
🌸 دعای عهد 🦋هدیه به مادر امام زمان ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨ 🌼 دعای عهد با عج ✨قرار تجدید بیعت با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف ✨ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀🌺🌤️🧕🏻❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀🧕🌤️🌸❀⊱━━╯
🌺🌸🌺🌸🌺 ✨از امام صادق (ع)روایت است: ⚡️هرکہ چهل صباح دعای عهد رو بخواند، از یاوران حضرت مهدی (عج)باشد واگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدا او را از قبر بیرون آورد تا در خدمت آن حضرت باشد وحق تعالی بہ هر ڪلمہ هزار حسنه او را ڪرامت فرماید وهزار گناه از او محو نماید⚡️ ⛅️آغاز روز با دعای دلنشین عهد⛅️ ☘🌹☘🌹☘ بسم اللّه الرحمن الرحيم اَللّـهُمَّ رِبَ النّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ والإنجيل وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبينَ والأنبياء وَالْمُرْسَلينَ، اَللّـهُمَّ اِنّي اَسْاَلُكَ بِوَجْهِکَ الْكَريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنيرِ وَمُلْكِكَ الْقَديمِ، يا حَيُّ يا قَيُّومُ اَسْاَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي اَشْرَقَتْ بِهِ السَّماواتُ وَالاَْرَضُونَ، وَبِاسْمِكَ الَّذي يَصْلَحُ بِهِ الاَْوَّلُونَ والآخرون، يا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً حينَ لا حَيَّ يا مُحْيِيَ الْمَوْتى وَمُميتَ الاَْحْياءِ، يا حَيُّ لا اِلـهَ اِلّا اَنْتَ، اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الاِْمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقائِمَ بأمرك صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ و عَلى آبائِهِ الطّاهِرينَ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّي وَعَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وأحاط بِهِ كِتابُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في صَبيحَةِ يَوْمي هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيّامي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ في عُنُقي، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً، اَللّـهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأعوانه وَالذّابّينَ عَنْهُ وَالْمُسارِعينَ اِلَيْهِ في قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لأوامره وَالُْمحامينَ عَنْهُ، وَالسّابِقينَ اِلى اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، اَللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فأخرجني مِنْ قَبْري مُؤْتَزِراً كَفَنى شاهِراً سَيْفي مُجَرِّداً قَناتي مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَالْبادي، اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وأوسع مَنْهَجَهُ وَاسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ، وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّـهُمَّ بِهِ بِلادَكَ، وَاَحْيِ بِهِ عِبادَكَ، فَاِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ : (ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِي النّاسِ) فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتّى لا يَظْفَرَ بِشَيْء مِنَ الْباطِلِ إلّا مَزَّقَهُ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ، وَناصِراً لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْكامِ كِتابِكَ، وَمُشَيِّداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِكَ وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَأسِ الْمُعْتَدينَ، اَللّـهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَمَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ، اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيداً وَنَراهُ قَريباً، بِرَحْمَتِـكَ يـا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ . ☘🌹☘🌹☘ سه مرتبه میگویی : اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلاىَ یاصاحب الزمان التماس دعا ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌺🌤️🧕🏻❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀🧕🌤️🌸❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ ویدئویی : ویژه محترم🌹 🔸کودکان را از انجام بعضی کارها منع نکنید 🔹طرز با کودک در مواقع خاص👌👌👍
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌نودودوم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 طبقه بندي شده با
💙 :) 🌱 جانشین كم كم صداي اذان به گوش مي رسيد ... هر چند از دور پخش مي شد و هنوز از ما فاصله داشت ... - اگه اشكالي نداره مي تونم شغل شما رو بدونم؟ ... - يه كارآگاه پليسم ... از بخش جنايي ... چهره اش جدي شد ... براي يه لحظه ترسيدم ... ' نكنه من رو نيروي نظامي ببينه؟ ' ... نگاهش برگشت توي آينه وسط ... - احيانا ايشون همون كارآگاهي نيستن كه ... و دنيل با سر، جوابش رو تاييد كرد ... ديگه نزديك بود چشم ها به دو دو كردن بيوفته ... نكنه دنيل بهش گفته باشه كه من چقدر اونها رو اذيت كردم ... و حالا هم من رو آورده باشن كه ... با لبخند آرامي بهم نگاه كرد ... نفسي كه توي سينه ام حبس شده بود با ديدن نگاهش آرام شد ... - االله اكبر ... قرار بود كريس روي اين صندلي نشسته باشه ... اما حالا خدا اون كسي رو مهمان ما كرده كه ... نفسش گرفته و سنگين شد ... و ادامه جمله اش پشت افكارش باقي موند ... - شما، اون رو هم مي شناختيد؟ ... - به واسطه دنيل، بله ... يه چند باري توي نت با هم، هم صحبت شده بوديم ... نوجوان خاصي بود ... وقتي اون خبر دردناك رو شنيدم واقعا ناراحت شدم ... خيلي دلم مي خواست از نزديك ببينمش ... و پيچيد توي يه خيابون عريض ... - نشد ميزبان خودش باشيم ... ان شاء االله ميزبان خوبي واسه جانشينش باشيم ... چه عبارت عجيبي ... من به جاي اون اومده بودم و جانشينش بودم ... از طرفي روي صندلي اون نشسته بودم و جانشينش بودم ... مرتضي ظرافت كلام زيبايي داشت ... يه گوشه پارك كرد ... مسجد، سمت ديگه خيابون بود ... يه خيابون عريض تمييز، كه دو طرفش مغازه بود ... با گل كاري و گياه هايي كه وسطش كاشته بودن ... با محيط نسبتا آرام ... از ماشين خارج شدم و ورود اونها رو نگاه كردم ... اون در بزرگ با كاشي كاري هاي جالب ... نور سبز و زردي كه روي اونها افتاده بود ... در فضاي نيمه تاريك آسمان واقعا منظره زيبايي بود ... چند پله مي خورد و از دور نماي اندكي از حوض وسط حياطش ديده مي شد ... افرادي پراكنده از سنين مختلف با سرعت وارد مسجد مي شدن ... و يه عده بي خيال و بي توجه از كنارش عبور مي كردن ... مغازه دارهاي اطراف هنوز توي مغازه هاشون بودن ... و يكي كه مغازه اش رو همون طور رها كرد و وارد مسجد شد ... مغازه اش چند قدم پايين تر بود ... اما به نظر مي اومد كسي توش مراقب نيست ... از كنار ماشين راه افتادم و رفتم پايين تر ... و از همون فاصله توي مغازه رو نگاه كردم ... كسي توش نبود ... همونطوري باز رهاش كرده بود و رفته بود ... توي پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو ديده بودم اما واسم عجيب نبود ... زياد شنيده بودم كه زن هاي ايراني مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسري سر كنن ... اما اين يكي واقعا عجيب بودكمي بالا و پايين خيابون رو نگاه كردم ... گفتم شايد به كسي سپرده و هر لحظه است كه اون بياد ... اما هيچ كسي نبود ... چند نفر وارد مغازه شدن ... به اطراف نگاه كردن و بعد كه ديدن نيست بدون برداشتن چيزي خارج شدن ... كنجكاوي نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خيابون رفتم سمت ديگه ... ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌نودوسوم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 جانشین كم كم
💙 :) 🌱 سرزمین عجایب وارد مغازه شدم و دقيق اطراف رو گشتم ... هر طرف رو كه نگاه مي كردم اثري از دوربين مدار بسته نبود ... لباس هايي رو كه آويزون كرده بود رو كمي دست زدم و جا به جا كردم ... با خودم گفتم شايد دوربين رو اون پشت حائل كرده اما اونجا هم چيزي نبود ... بيخيال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ... واقعا عجيب بود ... يعني اينقدر پول دار بود كه نگران نبود كسي ازش دزدي كنه؟ ... بعد از پرسيدن اين سوال از خودم، واقعا حس حماقت كردم ... اين قانون ثروته ... هر چي بيشتر داشته باشي ... حرص و طمعت براي داشتن بيشتر ميشه چون طعم قدرت رو حس كردي ... افراد كمي از اين قانون مستثني هستن به حدي كه ميشه اصلا حساب شون نكرد ... دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ... اين عادتم بود وقتي خيلي گيج مي شدم بي اختيار دستم مي اومد پشت سرم ... توي همين حال بودم كه حس كردم يكي از پشت بهم نزديك شد و شروع به صحبت كرد ... چرخيدم سمتش ... صاحب مغازه بود ... با ديدنش فهميدم نماز تموم شده و به زودي دنيل و بقيه هم از مسجد ميان بيرون ... هنوز داشت با من حرف مي زد ... و من در عین گیج بودن اصلا نمي فهميدم چي داره ميگه . .. - ببخشيد ... نمي فهمم چي ميگي ... و از در خارج شدم ... مي دونستم شايد اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سكوت در برابر جملاتش درست نبود ... حداقل فهميد هم زبان ني ميست ... هنوز به مسجد نرسيده، دنيل و بقيه هم اومدن بيرون ... تا چشم مرتضي بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ... - خسته كه نشديد؟ ... با لبخند سري تكان و دادم با هيجان رفتم سمت دنيل ... و خيلي آروم در گوشش گفتم ... - يه چيزي بگم باورت نيمشه ... چند متر پايين تر، يه نفر مغازه اش رو ول كرده بود رفته بود ... همين طوري، بدون اينكه كسي مراقبش باشه ... براي اون هم جالب بود ... چیزي نگفت اما تعجب هم نكرد ... حداقل، نه به اندازه من ... حس ياس رو داشتم وسط سرزمين عجايب ... به هتل كه رسيديم من خيلي خسته بودم ... حس شام خوردن نداشتم ... علي رغم اصرار زياد دنيل و مرتضي، مستقيم رفتم توي اتاق ... لباسم رو عوض كردم و دراز كشيدم ... ديگه نمي تونستم چشم هام رو باز نگهدارم ... عادت روي تخت خوابيدن، عادت بدي بود ... ميشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت تونسته بودم چند دقيقه اي چشم هام رو ببندم ... ساعت حدودا 30:4 صبح به وقت تهران ... مغزم فرمان بيدار باش صادر كرد ... هنوز بدن و سرم خسته بود ... اما خواب عميق و طولاني با من بيگانه بود ... مرتضي گوشه ديگه اتاق ايستاده بود و نماز مي خوند ... صداش بلند بود اما نه به حدي كه كسي رو بيدار كنه ... همون طور دراز كشيده محو نماز خوندنش شدم ... تا به حال نماز خوندن يه مسلمان رو از اين فاصله نزديك نديده بودم ... شلوار كرم روشن ... پيراهن سفيد يقه ايستاده ... و اون پارچه شنل مانندي كه روي شونه اش مي انداخت ... ادامه دارد....