چه دارے⁉️
در اَعماق
#چشمانتَ…!!!
کہ این
چنین
جـ♥️ـانِ مــرا
به #اِسارت مــی بــرد...؟؟؟
🌹شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوی_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
🏴▪️▪️🏴
✿بخشی از زيبایی های وقايع کربلا ...!
✿ زيباترین خواهش یک زن ↯
همراه کردن زهير با امام حسین علیه السلام توسط همسرش
✿ زيباترين بازگشت ↯
توبه حر و الحاق به سپاه امام حسين علیه السلام
✿ زيباترين وفاداری ↯
آب نخوردن حضرت اباالفضل علیه السلام در شط فرات
✿ زيباترين جنگ ↯
نبرد حضرت علی اکبر (ع) با دشمن
✿ زيباترين واکنش ↯
پرتاب کردن سر وهب توسط مادرش به طرف دشمن
✿ زيباترين پاسخ ↯
احلیٰ مِن الْعَسَل جناب قاسم ابن الحسن(ع)
✿ زيباترين هديه ↯
تقديم عون و محمد به امام حسين علیه السلام توسط مادرشان حضرت زينب سلام الله علیها
✿ زيباترين نماز ↯
نماز ظهر عاشورا در زير باران تير
✿ زيباترين جان نثاری ↯
حائل قرار دادن دست ها، توسط عبدالله ابن الحسن (ع) و دفاع از عمو
✿ زيباترين سخنرانی ↯
سخنرانی امام سجاد علیه السلام و حضرت زينب سلام الله علیها در کاخ ظلم
🔻از همه زيبايى ها زيباتر، جمله «ما رأيتُ إلّٰا جميلاً» که حضرت زينب سلام الله علیها حيدر وار بيان کرد. وقتی که یزید با کنایه از ایشان پرسید: خب, چه دیدی؟ و خانم جواب دادند: غیر از زیبایی چیزی ندیدم 👌
#اسارت #محرم #حضرت_زینب(س)💔🥀
⚫️⚫️⚫️
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
#حضرت_زینب
#اسارت
تا که اشکت ز دوچشم ترت افتاد زمین
کوفیان سنگ زدند و سرت افتاد زمین
مَلَأِ عام همه دورو برم خندیدند
تاکه از ضرب لگد خواهرت افتاد زمین
به روی ناقه نگاهش به عموجانش بود
که ز سیلیِ عدو دخترت افتاد زمین
کربلا نیزهٔ اغیار امانِ تو برید
یاد دارم که چطور پیکرت افتاد زمین
ته گودال به چَشم خودم آنجا دیدم
قاتلت تیغ کشید مادرت افتاد زمین
از همان لحظه اسارت نقشهٔ دشمن شد
که برِ علقمه آب آورت افتاد زمین
علی اصغر رفیعی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوی_ظهور
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۱۴۰ این صورت شکسته را در این یک ساعت
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۴۱
پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست....
نگاهش دریای نگرانی بود،..
نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده
بود که خودم پیش قدم شدم
_من #نمیترسم مصطفی!
از اینکه حرف دلش را خواندم..
لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود..
که نفسش گرفت
_اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟
از هول #اسارت دیروزم..
دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد..
و صدای شکستن دلش بلند شد
_تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه شان درد میکرد،..
هنوز وحشت شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده..
ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش #بردارم..
که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم..
_یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (س)؟ اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب(س)!
محو تماشای چشمانم ساکت شده بود،.. از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود..
که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب(س) را شاهد عشقم گرفتم
_اگه قراره بلایی سر #حرم و این #مردم بیاد، #جون_من دیگه چه ارزشی داره؟
و نفهمیدم با همین حرفم...
با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید
_این #حرم و جون این #مردم و جون #تو همه برام عزیزه!برا همین مطمئن باش #تامن_زنده_باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!
در روشنای طلوع آفتاب...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد