کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۱۳۲ خدا را به همه ائمه(ع) قسم میداد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۳۳
التماس میکردم او را رها کنند...
مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس میکردم....
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود...
و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه های مادر مصطفی را گرفتند...
و از لبه بام پرتش کردند..
که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت...
و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم
_یـــــــــــا زیــــــــــــنب!
با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم،..
به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم.. چند نفری طوری از پشت شانه ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد...
با همین یک کلمه...
#ایرانی🇮🇷 و #شیعه✨ بودنم را با هم فهمیده بودند...
و نمیدانستند با این #غنیمت_قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند...
بین پاها و پوتین هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب(س) را با ناله صدا میزدم،..
دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند..
و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید
_ابوجعده چقدر براش میده؟
و دیگری اعتراض کرد
_برا چی بدیمش دست ابوجعده؟میدونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟
و او برای تحویل من به ابوجعده...
کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت
_بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش میدونه با اون ۴٨ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!
سپس به سمت صورتم خم شد،..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد