کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدونوزده #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 خانواده ساندرز و
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوبیست
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
نزديك تر از رگ
يه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توي هم فرو رفت ... به حدي كه چيزي براي مخفي كردن
وجود نداشت ... مرتضي چند لحظه با حالتي متعجب بهم خيره شد ...
ـ حرف بدي زدم؟ ...
ـ نه ...
و به راه خودم ادامه دادم ... بي اختيار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار مي دادم ... شايد سفت
شدن عضلات صورتم از بيرون، به راحتي با چشم ديده مي شد ... حس كردم قدم هاي مرتضي به
صلابت قبل نيست ... نيم قدمي جلوتر حركت مي كردم، مكث كردم و برگشتم سمتش ... حدسم درست
بود .. . مي شد حال گرفته من رو با تخفيف چند درصدي توي چهره مرتضي ديد ... ذهنش به شدت درگیر
شده بود ...
نفس عميقي كشيدم و راه افتادم ...
ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نيست ... با وجود اينكه اين يه جمله تعريفيه اما هر بار كه
كسي اون رو بهم ميگه حالم زير و رو ميشه ... شايد به خاطر اينكه همه پدرم رو به اين خصلت مي
شناختن ... و اون هم هميشه سرم فرياد مي زد ... سرسخت باش پسره ي بي عرضه ... تو مثل يخ با يه
حرارت آب ميشي، به هيچ دردي نمي خوري ...
مرتضي هنوز نيم قدمي، پشت سر من حركت مي كرد ... توي حركت نمي تونستم صورتش رو ببينم ...
ايستادم تا چهره به چهره شديم ...
ـ شايد مثل پدرم نشدم و از اين بابت خوشحالم ... اما خصلت سرسختي من به اون رفته ... وقتي بين
خودمون صفت مشترك پيدا مي كنم، حس تنفري رو كه از اون دارم برمي گرده روي خودم ...
و ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
ـ هر چند، اين يه بار رو بايد اقرار كنم، از اينكه اين صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر اين
صفت نبود، شايد الان اينجا نبودم ...
از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درك علت ناراحتي من رو داشت ... توي تمام دنيا، افرادي كه از
زندگي من خبر داشتن به تعداد انگشت هاي يه دست هم نمي رسيدن ... و حالا مرتضي هم كي از اونها
بود ...
ـ مادرت چطور؟ ...
خنده تلخي رو كه سعي مي كردم براي تمرين هم كه شده يه بار انجامش بدم ... روي لبم نيومده خشك
شد ... راه افتادم تا كمتر نگاه مون در هم گره بخوره ...
ـ از مادرم بيشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش يه بچه 6 ،5 ساله رو ول كرد و رفت ... زندگي با پدرم
وحشتناكه ... و طلاق گرفتن از كسي با نفوذ و وجهه اجتماعي پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتي يه
آدم سي و چند ساله نمي تونه يه شرايطي رو تحمل كنه، چطور يه بچه بي دفاع و تنها مي تونه؟ ... اون
حتي يه لحظه ام به من فكر نكرد ... به من كه بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ...
با وجود گريه و التماس من، يه روز وسائلش رو جمع كرد و رفت ... بهش التماس مي كردم من رو هم با
خودش ببره ... ولی اون با یه ضرب، دسته ساكش رو توي دست من بیرون كشید و رفت ...
تمام روز رو توي خونه از تنهايي و ترس گريه كردم تا نزديك غروب كه پدرم اومد ... وقتي هم كه اومد
تمام شب رو به خاطر فريادهاي اون از ترس گريه كردم ... تقريبا كل وسائل دكور رو از خشم توي در و
ديوار شكست ...
مي دوني چي برام دردناك تر بود؟ ... اينكه با وجود تمام اون سال هاي وحشتناك، من توي قلبم
بخشيدمش ... بزرگ تر كه شدم با خودم گفتم حتما هيچ راه ديگه اي نداشته جز اينكه تنهايي فرار كنه
... اما حتي وقتي من به سن قانوني رسيدم نيومد سراغم ... مي دونست خونه پدرم كجاست اما حتي
برنگشت ببينه چه بلايي سر من اومده ...
بچه نابغه اي كه مجبور ميشه 16 سالگي از خونه فرار كنه ... برعكس نابغه هاي هم سن و سالش كه
براي ورود به بهترين كالج ها و گرفتن بورسيه شبانه روز تلاش مي كنن ... ميشه يه بچه خيابون خواب ...
بغض سنگيني راه گلوم رو بست ...
ـ بعد از خوندن آيات قرآن ... حالا كه دارم به گذشته فكر مي كنم ... در تمام اين سال ها من جز خدا
هيچ كسي رو نداشتم ... و با بي انصافي تمام ... مثل يه احمق، چشم هام رو روي وجود داشتنش بستم ...
"و ما از رگ گردن به شما نزديك تريم" ...
ادامه دارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدونوزده #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 خانواده ساندرز و
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوبیست
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
نزديك تر از رگ
يه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توي هم فرو رفت ... به حدي كه چيزي براي مخفي كردن
وجود نداشت ... مرتضي چند لحظه با حالتي متعجب بهم خيره شد ...
ـ حرف بدي زدم؟ ...
ـ نه ...
و به راه خودم ادامه دادم ... بي اختيار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار مي دادم ... شايد سفت
شدن عضلات صورتم از بيرون، به راحتي با چشم ديده مي شد ... حس كردم قدم هاي مرتضي به
صلابت قبل نيست ... نيم قدمي جلوتر حركت مي كردم، مكث كردم و برگشتم سمتش ... حدسم درست
بود .. . مي شد حال گرفته من رو با تخفيف چند درصدي توي چهره مرتضي ديد ... ذهنش به شدت درگیر
شده بود ...
نفس عميقي كشيدم و راه افتادم ...
ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نيست ... با وجود اينكه اين يه جمله تعريفيه اما هر بار كه
كسي اون رو بهم ميگه حالم زير و رو ميشه ... شايد به خاطر اينكه همه پدرم رو به اين خصلت مي
شناختن ... و اون هم هميشه سرم فرياد مي زد ... سرسخت باش پسره ي بي عرضه ... تو مثل يخ با يه
حرارت آب ميشي، به هيچ دردي نمي خوري ...
مرتضي هنوز نيم قدمي، پشت سر من حركت مي كرد ... توي حركت نمي تونستم صورتش رو ببينم ...
ايستادم تا چهره به چهره شديم ...
ـ شايد مثل پدرم نشدم و از اين بابت خوشحالم ... اما خصلت سرسختي من به اون رفته ... وقتي بين
خودمون صفت مشترك پيدا مي كنم، حس تنفري رو كه از اون دارم برمي گرده روي خودم ...
و ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
ـ هر چند، اين يه بار رو بايد اقرار كنم، از اينكه اين صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر اين
صفت نبود، شايد الان اينجا نبودم ...
از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درك علت ناراحتي من رو داشت ... توي تمام دنيا، افرادي كه از
زندگي من خبر داشتن به تعداد انگشت هاي يه دست هم نمي رسيدن ... و حالا مرتضي هم كي از اونها
بود ...
ـ مادرت چطور؟ ...
خنده تلخي رو كه سعي مي كردم براي تمرين هم كه شده يه بار انجامش بدم ... روي لبم نيومده خشك
شد ... راه افتادم تا كمتر نگاه مون در هم گره بخوره ...
ـ از مادرم بيشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش يه بچه 6 ،5 ساله رو ول كرد و رفت ... زندگي با پدرم
وحشتناكه ... و طلاق گرفتن از كسي با نفوذ و وجهه اجتماعي پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتي يه
آدم سي و چند ساله نمي تونه يه شرايطي رو تحمل كنه، چطور يه بچه بي دفاع و تنها مي تونه؟ ... اون
حتي يه لحظه ام به من فكر نكرد ... به من كه بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ...
با وجود گريه و التماس من، يه روز وسائلش رو جمع كرد و رفت ... بهش التماس مي كردم من رو هم با
خودش ببره ... ولی اون با یه ضرب، دسته ساكش رو توي دست من بیرون كشید و رفت ...
تمام روز رو توي خونه از تنهايي و ترس گريه كردم تا نزديك غروب كه پدرم اومد ... وقتي هم كه اومد
تمام شب رو به خاطر فريادهاي اون از ترس گريه كردم ... تقريبا كل وسائل دكور رو از خشم توي در و
ديوار شكست ...
مي دوني چي برام دردناك تر بود؟ ... اينكه با وجود تمام اون سال هاي وحشتناك، من توي قلبم
بخشيدمش ... بزرگ تر كه شدم با خودم گفتم حتما هيچ راه ديگه اي نداشته جز اينكه تنهايي فرار كنه
... اما حتي وقتي من به سن قانوني رسيدم نيومد سراغم ... مي دونست خونه پدرم كجاست اما حتي
برنگشت ببينه چه بلايي سر من اومده ...
بچه نابغه اي كه مجبور ميشه 16 سالگي از خونه فرار كنه ... برعكس نابغه هاي هم سن و سالش كه
براي ورود به بهترين كالج ها و گرفتن بورسيه شبانه روز تلاش مي كنن ... ميشه يه بچه خيابون خواب ...
بغض سنگيني راه گلوم رو بست ...
ـ بعد از خوندن آيات قرآن ... حالا كه دارم به گذشته فكر مي كنم ... در تمام اين سال ها من جز خدا
هيچ كسي رو نداشتم ... و با بي انصافي تمام ... مثل يه احمق، چشم هام رو روي وجود داشتنش بستم ...
"و ما از رگ گردن به شما نزديك تريم" ...
ادامه دارد...