eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
772 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
9.7هزار ویدیو
336 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ .ابراهیم هنوز مشــغول بود و در کنار کانــال دوم بچه ها را کمک می کرد خیلی مواظب نیروها بود. چــون در اطراف کانال ها پر از میادین مین و موانع .مختلف بود خبر رســیدن به کانال سوم، یعنی قرار گرفتن در کنار پاسگاه های مرزی و .شروع عملیات ،اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشــت وگفت: طبق آنچه در نقشه است باید بیشــتر راه می رفتیم، اما خیلی عجیبه، هم زود رســیدیم، هم از پاسگاه ها !خبری نیست تقریباً همه بچه ها از کانال دوم عبور کردند. یکدفعه آســمان فکه مثل روز !!روشن شد .مثل اینکه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شلیک کردند از خمپاره و توپخانه گرفته تا تیربارها که در دور دســت قرار داشت. آن ها از !همه طرف به سوی ما شلیک کردند بچه ها هیچ کاری نمی توانســتند انجام دهند. موانع خورشیدی و میدان های .مین، جلوی هر حرکتی را گرفته بود تعداد کمی از بچه ها وارد کانال ســوم شــدند. بســیاری از بچه ها در میان .خاک های رملی گیر کردند. همه به این طرف و آن طرف می رفتند بعضی از بچه ها می خواســتند باعبور از موانع خورشــیدی در داخل دشت .سنگر بگیرند، اما با انفجار مین به شهادت رسیدند اطراف مســیر پر از مین بود. ابراهیم این را می دانست، برای همین به سمت .کانال سوم دوید و با فریادهایش اجازه رفتن به اطراف را نمی داد همه روی زمین خیز برداشتند. هیچ کاری نمی شد کرد. توپخانه عراق کاملا .می دانست ما از چه محلی عبور می کنیم! و دقیقاً همان مسیر را می زد .همه چیز به هم ریخته بود. هر کس به سمتی می دوید دیگر هیچ چیز قابل کنترل نبود. تنها جایی که امنیت بیشتری داشت داخل !کانال ها بود. در آن تاریکی و شلوغی ابراهیم را گم کردم تا کانال سوم جلو رفتم، اما نمی شد کسی را پیدا کرد! یکی از رفقا را دیدم .و پرسیدم: ابراهیم را ندیدی!؟ گفت: چند دقیقه پیش از اینجا رد شد همین طور این طــرف و آن طرف می رفتم. یکی از فرمانده ها را دیدم. من را شناخت و گفت: سریع برو توی معبر، بچه هائی که توی راه هستند بفرست .عقب. اینجا توی این کانال نه جا هست نه امنیت، برو و سریع برگرد طبق دســتور فرمانده، بچه هائی را که اطراف کانال دوم و توی مسیر بودند .آوردم عقب، حتی خیلی از مجروح ها را کمک کردیم و رساندیم عقب این کار، دو سه ساعتی طول کشید. می خواستم برگردم، اما بچه های لشکر !گفتند: نمی شه برگردی! با تعجب پرسیدم: چرا؟ گفتند: دستور عقب نشینی صادر شده، فایده نداره بری جلو. چون بچه های .دیگه هم تا صبح برمی گردند ســاعتی بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و ناامید. از همه بچه هایی که برمی گشــتند سراغ ابراهیم را می گرفتم. اما کسی .خبری نداشت دقایقی بعد مجتبی را دیدم. با چهره ای خاک آلود وخســته از ســمت خط برمی گشت. با ناامیدی پرسیدم: مجتبی، ابراهیم رو ندیدی!؟ .همینطور که به سمت من می آمد گفت: یک ساعت پیش با هم بودیم !با خوشحالی از جا پریدم، جلو آمدم وگفتم: خُب، الان کجاست؟ جواب داد: نمی دونم، بهش گفتم دســتور عقب نشینی صادر شده، گفتم تا .هوا تاریکه بیا برگردیم عقب، هوا روشن بشه هیچ کاری نمی تونیم انجام بدیم اما ابراهیم گفت: بچه ها توکانال ها هستند. من می رم پیش اون ها، همه با هم .برمی گردیم مجتبی ادامه داد: همین طورکه با ابراهیم حرف می زدم یک گردان از لشکر .عاشورا به سمت ما آمد ابراهیم سریع با فرمانده آن ها صحبت کرد و خبر عقب نشینی را داد. من هم .چون مسیر را بلد بودم، با آن ها فرستاد عقب خودش هم یک آرپی جی با چند تا گلوله از آن ها گرفت و رفت به سمت .کانال. دیگه از ابراهیم خبری ندارم ســاعتی بعد میثم لطیفی را دیدم. به همراه تعــدادی از مجروحین به عقب برمی گشت. به کمکشان رفتم. از میثم پرسیدم: چه خبر!؟ گفت: من و این بچه هائی که مجروح هســتند جلوتــر از کانال، لای تپه ها .افتاده بودیم. ابرام هادی به داد ما رسید یکدفعه سرجایم ایستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خُب بعدش چی شد!؟ .گفت: به سختی ما رو جمع کرد. تو گرگ و میش هوا ما رو آورد عقب توی راه رسیدیم به یک کانال، کف کانال پر از لجن و … بود، عرض کانال .هم زیاد بود ابراهیم رفت دو تا برانکارد آورد و با آن ها چیزی شبیه پل درست کرد! بعد .هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو .ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فکه محل رفت و آمد فرماند هان بود !خیلی ها می گفتند چندین گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند ادامه دارد....