کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهشتادوسوم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 اسخريوطي به ش
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتادوچهارم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
جايي از وسط ماجرا
ساندرز آشفته بود و اصلا توي حال خودش نبود ...
توي همون حال و هوا رهاش كردم و بدون خداحافظي ازش جدا شدم ... اميدوار بودم كلماتم رو جدي
بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پاي هيچ تلف نكنه ...
برگشتم توي ماشين ...
برعكس قبل، حالا ديگه آشفتگي و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ... اما هنوز يه سوال، مثل چراغ
چشمك زن ... گوشه مغزم روشن و خاموش مي شد ...
- چرا پيدا كردن اون مرد اينقدر مهمه كه ديگران رو به خاطرش بازجويي و شكنجه كنن؟ ...
حتي اگه وجودش حقيقت داشته باشه ... چرا با اين جديت دنبال پيدا كردنش هستن؟ ... اون بيشتر از
هزار ساله كه نيومده ... ممكنه هزار سال ديگه هم نياد ...
چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت مي اندازه ... كه مي خوان پيداش كنن و كاري كنن ... كه
هزار سال ديگه ت... ليبد به هرگز نيامدن بشه؟ ...
استارت زدم و برگشتم خونه ...
كتم رو انداختم روي مبل ... و رفتم جلوي ديوار ايستادم ...
چند روز، تمام وقتم رو روي تحقيقات صرف كرده بودم ... و كل ديوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ
هايي كه براي پيدا كردن جواب سوال هام ... به اون چسبونده بودم ...
شبيه تخته اطلاعات جنايي اداره شده بود ... با اين تفاوت كه تمام اون ديوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود
...
چه تلاش بيهوده اي ...
مي خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو از ديوار بكنم ... اما خسته تر از اين بودم كه در لحظه، اون كار
رو انجام بدم ...
بيخيال شون شدم و روي مبل ولو شدم ... و همون جا خوابيدم ...
چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ... اون سوال هاي آخر ... و زنده شدن خاطره اي
كه ... اولين بار به قرآن رو گوش كرده بودم ...
جواب من هر چي بود ... اونجا ديگه جايي نبود كه بتونم دنبالش بگردم ... بايد مي رفتم وسط ماجرا ...
بايد مي رفتم و از جلو همه چيز رو بررسي مي كردم، نه از پشت كامپيوتر و با خوندن مقاله يه مشت
محقق اسلام شناس دانشگاهي ... كه معلوم نبود واقعا چقدر با مسلمان ها برخورد نزديك داشتن ...
ديدن ماجرا از چشم اونها مثل اين بود كه براي حل يه پرونده ... فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول
اكتفا كني ... و حتي پات رو به صحنه جنايي نگذاري ...
بايد خودم جلو مي رفتم و تحقيق مي كردم ... همه چيز رو ... از نزديك ...
جواب سوال هاي من ... اينجا نبود ...
بلند شدم و با وجود اينكه داشتم از شدت گرسنگي مي مردم ... از خونه زدم بيرون ... بعد از ظهر بود و
من از صبح، اون قدر محو تحقيقات بودم كه هيچي نخورده بودم ...
يه راست رفتم سراغ ساندرز ...
در روز كه باز كرد شوك شديدي بهش وارد شد ... شايد به خاطر حرف هاي اون روز ... شايد هم ديگه
بعد از اونها انتظار ديدن من رو نداشت ...
مهلت سلام كردن بهش ندادم ...
- دينت رو عوض كردي؟ ... يا هنوز هم مي خواي واسه تولد بري ايران؟ ...
هنوز توي شوك بود كه با اين سوال، كلا وارد كما شد ... چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه كرد ...
- برنامه مون براي رفتن تغيير نكرده ... اما ... واسه چي مي خواي بدوني؟ ...
خنده شيطنت آميزي صورتم رو پر كرد ...
- مي خوام باهاتون بيام ايران ... مي تونم؟ ...
ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهشتادوسوم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 اسخريوطي به ش
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتادوچهارم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
جايي از وسط ماجرا
ساندرز آشفته بود و اصلا توي حال خودش نبود ...
توي همون حال و هوا رهاش كردم و بدون خداحافظي ازش جدا شدم ... اميدوار بودم كلماتم رو جدي
بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پاي هيچ تلف نكنه ...
برگشتم توي ماشين ...
برعكس قبل، حالا ديگه آشفتگي و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ... اما هنوز يه سوال، مثل چراغ
چشمك زن ... گوشه مغزم روشن و خاموش مي شد ...
- چرا پيدا كردن اون مرد اينقدر مهمه كه ديگران رو به خاطرش بازجويي و شكنجه كنن؟ ...
حتي اگه وجودش حقيقت داشته باشه ... چرا با اين جديت دنبال پيدا كردنش هستن؟ ... اون بيشتر از
هزار ساله كه نيومده ... ممكنه هزار سال ديگه هم نياد ...
چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت مي اندازه ... كه مي خوان پيداش كنن و كاري كنن ... كه
هزار سال ديگه ت... ليبد به هرگز نيامدن بشه؟ ...
استارت زدم و برگشتم خونه ...
كتم رو انداختم روي مبل ... و رفتم جلوي ديوار ايستادم ...
چند روز، تمام وقتم رو روي تحقيقات صرف كرده بودم ... و كل ديوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ
هايي كه براي پيدا كردن جواب سوال هام ... به اون چسبونده بودم ...
شبيه تخته اطلاعات جنايي اداره شده بود ... با اين تفاوت كه تمام اون ديوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود
...
چه تلاش بيهوده اي ...
مي خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو از ديوار بكنم ... اما خسته تر از اين بودم كه در لحظه، اون كار
رو انجام بدم ...
بيخيال شون شدم و روي مبل ولو شدم ... و همون جا خوابيدم ...
چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ... اون سوال هاي آخر ... و زنده شدن خاطره اي
كه ... اولين بار به قرآن رو گوش كرده بودم ...
جواب من هر چي بود ... اونجا ديگه جايي نبود كه بتونم دنبالش بگردم ... بايد مي رفتم وسط ماجرا ...
بايد مي رفتم و از جلو همه چيز رو بررسي مي كردم، نه از پشت كامپيوتر و با خوندن مقاله يه مشت
محقق اسلام شناس دانشگاهي ... كه معلوم نبود واقعا چقدر با مسلمان ها برخورد نزديك داشتن ...
ديدن ماجرا از چشم اونها مثل اين بود كه براي حل يه پرونده ... فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول
اكتفا كني ... و حتي پات رو به صحنه جنايي نگذاري ...
بايد خودم جلو مي رفتم و تحقيق مي كردم ... همه چيز رو ... از نزديك ...
جواب سوال هاي من ... اينجا نبود ...
بلند شدم و با وجود اينكه داشتم از شدت گرسنگي مي مردم ... از خونه زدم بيرون ... بعد از ظهر بود و
من از صبح، اون قدر محو تحقيقات بودم كه هيچي نخورده بودم ...
يه راست رفتم سراغ ساندرز ...
در روز كه باز كرد شوك شديدي بهش وارد شد ... شايد به خاطر حرف هاي اون روز ... شايد هم ديگه
بعد از اونها انتظار ديدن من رو نداشت ...
مهلت سلام كردن بهش ندادم ...
- دينت رو عوض كردي؟ ... يا هنوز هم مي خواي واسه تولد بري ايران؟ ...
هنوز توي شوك بود كه با اين سوال، كلا وارد كما شد ... چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه كرد ...
- برنامه مون براي رفتن تغيير نكرده ... اما ... واسه چي مي خواي بدوني؟ ...
خنده شيطنت آميزي صورتم رو پر كرد ...
- مي خوام باهاتون بيام ايران ... مي تونم؟ ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸