👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتادوپنجم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 شیطان درون ص
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهفتادوششم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
پسر محمد رسول االله
لبخندش محو شد ... و اون شادي، جاش رو به چهره اي مصمم و جدي داد ...
- شما، من رو زير نظر گرفته بوديد كارآگاه؟ ...
دندان هام رو محكم بهم فشار دادم ... طوري كه ناخواسته گوشه اي از لبم بين شون له شد و طعم خون
توي دهنم پيچيد ...
- فكر كردم ممكنه تروريست باشي ...
و سرم رو آوردم بالا ... بايد قبل از اينكه اون درد قبل برمي گشت حرفم رو تموم مي كردم ...
- مي دونم انجام اين كار بدون داشتن مجوز قانوني جرم بود ولي ترسيدم كه سوء ظنم رو مطرح كنم در
حالي كه بي گناه باشي ...
حرفي رو كه وارد پروسه قانوني بشه و به اداره امنيت ملي برسه نميشه پس گرفت ...
به خاطر كاري كه براي كشورم كردم شرمنده نيستم ... تنها شرمندگي من، از اشتباهم نسبت به شماست
...
خيلي آرام بهم نگاه مي كرد ... نمي تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و اين سكوتش آزارم مي داد . ..
خودم رو كه جاي اون مي گذاشتم ... مطمئن بودم طور ديگه اي رفتار مي كردم ... اگه كسي مي خواست
توي زندگي خودم سرك بشه و زير و روش كنه، در حالي كه من جرمي مرتكب نشده بودم ... بدون شك،
اينطور آرام بهش خيره نمي شدم ...
لبخند كوچكي صورتش رو پر كرد و براي لحظاتي سرش رو پايين انداخت ... چهره اش توي اون صحنه
حالت خاصي پيدا كرده بود ... انگار از درون مي درخشيد ... و من در برابر اين درخشش ... توي اون
تاريك روشن شب، حس كردم بخشي از اون سايه هاي تاريك شبم ...
- اگه هدف تون رو از اين سوال درست متوجه شده باشم ... بايد بگم جوابش راحت نيست ... گاهي
بعضي از پاسخ ها رو بايد با قلب و روح پذيرفت ...
مصمم بهش نگاه كردم ... هر چند نفهميدنش برام طبيعي شده بود اما بايد جوابش رو مي شنيدم ... حتي
اگر نمي تونستم يه كلمه اش رو هم درك كنم ... ولي باز هم نمي خواستم فرصت شنيدن اون كلمات رو از
خودم بگيرم ...
- همه تلاشم رو مي كنم ...
كمتر شرايطي بود كه لبخندش رو دريغ كنه ... حتي زماني كه چهره اش جدي و مصمم بود ... آرامش و
لبخند توي چشم هاش موج مي زد ... مكث و تامل كوتاهي رو چاشني اون لبخند مليح كرد ...
من، همسرم و كريس ... از مدت ها پيش قصد داشتيم براي تولد امام مهدي به ايران بريم ... و اين
روز بزرگ رو در كنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ... جشن گرفتن براي تولد يك نفر چيز عجيبي نبود ...
- اونطور كه حرفت رو شروع كردي ... انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم ...
لبخندش بزرگ شد ... طوري كه اين بار مي شد دندان هاي مثل برفش رو ديد ...
- مي دوني اون مرد كيه؟ ...
سرم رو تكان دادم ...
- نه ... كيه؟ ...
لبخند بزرگش و چشم هاي مصمم ... تمام تمركزم رو براي شنيدن جمع كرد ...
- امام مهدي ا... ز نسل و پسر پيامبر اسلام هست ... مردي كه بيشتر از هزارسال عمر داره ...
خدا اون رو از چشم ها مخفي كرده ... همون طور كه عيسي مسيح رو از مقابل چشم هاي نالايق و خائن
مخفي كرد ... تا زماني كه بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حركت عظيم رو پيدا كنه ...
اون زمان . .. پسر محمد رسول االله ... و عيسي پسر مريم ... هر دو به ميان مردم برمي گردند ... و قلب ها
از نور اونها روشن خواهد شد ...
در نظر شيعيان ... هيچ روزي از اين مهم تر نيست ... اون روز براي ما ... نقطه عطف بعثت پيامبران ... و
قيام عظيم عاشوراست ...
ادامه دارد.....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتادوپنجم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 شیطان درون ص
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهفتادوششم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
پسر محمد رسول االله
لبخندش محو شد ... و اون شادي، جاش رو به چهره اي مصمم و جدي داد ...
- شما، من رو زير نظر گرفته بوديد كارآگاه؟ ...
دندان هام رو محكم بهم فشار دادم ... طوري كه ناخواسته گوشه اي از لبم بين شون له شد و طعم خون
توي دهنم پيچيد ...
- فكر كردم ممكنه تروريست باشي ...
و سرم رو آوردم بالا ... بايد قبل از اينكه اون درد قبل برمي گشت حرفم رو تموم مي كردم ...
- مي دونم انجام اين كار بدون داشتن مجوز قانوني جرم بود ولي ترسيدم كه سوء ظنم رو مطرح كنم در
حالي كه بي گناه باشي ...
حرفي رو كه وارد پروسه قانوني بشه و به اداره امنيت ملي برسه نميشه پس گرفت ...
به خاطر كاري كه براي كشورم كردم شرمنده نيستم ... تنها شرمندگي من، از اشتباهم نسبت به شماست
...
خيلي آرام بهم نگاه مي كرد ... نمي تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و اين سكوتش آزارم مي داد . ..
خودم رو كه جاي اون مي گذاشتم ... مطمئن بودم طور ديگه اي رفتار مي كردم ... اگه كسي مي خواست
توي زندگي خودم سرك بشه و زير و روش كنه، در حالي كه من جرمي مرتكب نشده بودم ... بدون شك،
اينطور آرام بهش خيره نمي شدم ...
لبخند كوچكي صورتش رو پر كرد و براي لحظاتي سرش رو پايين انداخت ... چهره اش توي اون صحنه
حالت خاصي پيدا كرده بود ... انگار از درون مي درخشيد ... و من در برابر اين درخشش ... توي اون
تاريك روشن شب، حس كردم بخشي از اون سايه هاي تاريك شبم ...
- اگه هدف تون رو از اين سوال درست متوجه شده باشم ... بايد بگم جوابش راحت نيست ... گاهي
بعضي از پاسخ ها رو بايد با قلب و روح پذيرفت ...
مصمم بهش نگاه كردم ... هر چند نفهميدنش برام طبيعي شده بود اما بايد جوابش رو مي شنيدم ... حتي
اگر نمي تونستم يه كلمه اش رو هم درك كنم ... ولي باز هم نمي خواستم فرصت شنيدن اون كلمات رو از
خودم بگيرم ...
- همه تلاشم رو مي كنم ...
كمتر شرايطي بود كه لبخندش رو دريغ كنه ... حتي زماني كه چهره اش جدي و مصمم بود ... آرامش و
لبخند توي چشم هاش موج مي زد ... مكث و تامل كوتاهي رو چاشني اون لبخند مليح كرد ...
من، همسرم و كريس ... از مدت ها پيش قصد داشتيم براي تولد امام مهدي به ايران بريم ... و اين
روز بزرگ رو در كنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ... جشن گرفتن براي تولد يك نفر چيز عجيبي نبود ...
- اونطور كه حرفت رو شروع كردي ... انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم ...
لبخندش بزرگ شد ... طوري كه اين بار مي شد دندان هاي مثل برفش رو ديد ...
- مي دوني اون مرد كيه؟ ...
سرم رو تكان دادم ...
- نه ... كيه؟ ...
لبخند بزرگش و چشم هاي مصمم ... تمام تمركزم رو براي شنيدن جمع كرد ...
- امام مهدي ا... ز نسل و پسر پيامبر اسلام هست ... مردي كه بيشتر از هزارسال عمر داره ...
خدا اون رو از چشم ها مخفي كرده ... همون طور كه عيسي مسيح رو از مقابل چشم هاي نالايق و خائن
مخفي كرد ... تا زماني كه بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حركت عظيم رو پيدا كنه ...
اون زمان . .. پسر محمد رسول االله ... و عيسي پسر مريم ... هر دو به ميان مردم برمي گردند ... و قلب ها
از نور اونها روشن خواهد شد ...
در نظر شيعيان ... هيچ روزي از اين مهم تر نيست ... اون روز براي ما ... نقطه عطف بعثت پيامبران ... و
قيام عظيم عاشوراست ...
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج»