eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
736 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
♦️حجاب در قران و روایات #قسمت_سیزدهم (قسمت آخر) #کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت #قرارگاه_بسوی_ظهور 🌴 @d
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ⛔️ حجاب در قرآن و روایات - قسمت سیزدهم و پایانی «وَكُلَّ إِنسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ كِتَابًا يَلْقَاهُ مَنشُورًا» (اسراء/۱۳) ﻭ ﻛﺎﺭﻧﺎﻣﻪ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎنی ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﻧﺶ آویختهﺍﻳﻢ. ﻭ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺑﺮﺍی ﺍﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪای ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻰﺁﻭﺭﻳﻢ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﮔﺸﻮﺩﻩ میﺑﻴﻨﺪ. ⛔️ خداوند در این آیه می‌فرماید نامه اعمال هر انسانی روز قیامت به گردنش آویخته، حالا شاید این یک اصطلاح باشد و مفهوم آن این باشد که انسان مسئول اعمال خودش است، و ذره‌ای در آن تخلف راه ندارد... خانمی که با پوشش زننده و آرایش غلیظ جوانی را وادار به گناه می‌کند، علاوه بر گناه خودش، ندانسته مسئولیت گناه آن جوان را هم به گردن می‌گیرد، و چه بدبخت است کسی که با هر قدمی که خیابان راه می‌رود و به خیال خودش دلبری می‌کند مثل مغناطیس گناهان دیگران را هم جذب و در پرونده خود ثبت می‌کند...  حتماً شنیده‌اید که در محاورات عامیانه به یکدیگر می‌گویند مسئولیت فلان کار به گردن تو، یا تو به گردن می‌گیری مسئولیت فلان کار را؟... شاید اینکه خداوند می‌فرماید پرونده اعمال هر کسی به گردنش آویخته می‌شود یک استعاره باشد... به هر حال استعاره باشد یا نباشد در صورت مسئله فرقی ندارد... ❌ شاید بعضی از این خانمها چنین به خود القا کنند که فوقش یک عذاب کوچک را تحمل کرده و در نهایت بهشتی می‌شویم لذا به بدحجابی خود ادامه می‌دهند. این دسته از افراد نباید فراموش کنند که اولاً، ممکن هست همین بی حجابی آنها باعث شود که گرفتار گناهی شوند که تا ابد آنها را دچار عذاب کند. (کیفر تکوینی و حقیقتی) ثانیاً، به طور مشخص معلوم نخواهد بود که به چه مدت گرفتار عذاب خواهند بود. (تناسب جرم با کیفر) ثالثاً، تحمل عذاب الهی هر چند کم آن بسیار سخت و دشوار است و خداوند متعال در آیات متعددی نسبت به این مسئله هشدار داده و فرموده است: «أُولئِکَ الَّذینَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدی وَ الْعَذابَ بِالْمَغْفِرَةِ فَما أَصْبَرَهُمْ عَلَی النَّار» (بقره/۱۷۵) اینان، همان هایی هستند که گمراهی را با هدایت، و عذاب را با آمرزش، مبادله کرده اند، راستی چقدر در برابر عذاب خداوند، شکیبا هستند!!! 🔸ببینید چقدر در مقابل عذاب خداوند می‌توانید مقاومت کنید، به همان اندازه گناه کنید، اجاق گاز را روشن کنید و انگشت خود را روی آن بگیرید، ببینید چقدر می‌توانید سوزندگی آتش را تحمل کنید، به همان مقدار نافرمانی کنید... 🔸انسان نسبت به درک ارزش وجودی خود در عین نادانی ظالم هم هست، چون نادان است به خود ظلم می‌کند، چه ظلمی بزرگتر از این که بخاطر نوازش چشمهای هرزه دیگران خود آرائی کند، جهنم نذری برود، خودش را در منجلاب بیندازد که دیگران لذت ببرند، این اوج جهل و بدبختی است... قرآن می‌فرماید: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا» (احزاب/۷۲) ﻣﺎ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﻛﻮﻩﻫﺎ ﻋﺮﺿﻪ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ قبول نکردند و ﺗﺮﺳﻴﺪﻧﺪ، ﻭلی ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ پذیرفت، ﺍﻣّﺎ (ﻗﺪﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﻘﺎم ﻋﻈﻴﻢ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺳﺘﻢ ﻛﺮﺩ) ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺍﻭ ﺑﺲ ﺳﺘﻤﻜﺎﺭ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ❌ «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا» ﺑﮕﻮ ﺁﻳﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ نسبت به ﺯﻳﺎﻧﻜﺎﺭﺗﺮﻳﻦ ﻣﺮﺩم آگاه کنم؟ «الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا» ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪگی ﺩﻧﻴﺎ ﺗﻠﺎﺷﺸﺎﻥ ﻧﺎﺑﻮﺩ میﺷﻮﺩ، ﺩﺭ ﺣﺎلی ﻛﻪ میﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﻛﺎﺭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﻴﮏ ﺍﻧﺠﺎم میﺩﻫﻨﺪ. (کهف ۱۰۳ و ١٠٤) ❌ پایان بحث حجاب... این بحث رو با غزل زیبائی از حافظ شیرازی رحمت الله علیه به پایان می‌بریم: ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه؟ مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه؟ شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه؟ ❌ به پایان آمد این دفتر و حکایت همچنان باقیست وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى ✍️ حبیب الله یوسفی 🌴 @dadhbcx 🌴
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_شصت_و_ششم تو رحمت خدایی . اولین صبح زندگی مشترک مون … بعد از نماز
🔥 👣🔥 خوشبخت ترین مرد دنیا قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... . من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ... اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ... من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... . مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... . زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ... من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه .... من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ... و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ... اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست نویسنده:
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
💗نگاه خدا💗 #قسمت_پنجاه‌وهشت رسیدیم بیمارستان. تند تند از پله ها رفتیم بالا. مریم جون تا من را دید
💗نگاه‌خدا💗 -خواهر سارا نمیشه یه کم دیر تر بریم. - نه خیر ، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم. -چشم خواهر الان میام. بعد صبحانه راه فتادیم به سمت پرورشگاه. امیر چشماش میدرخشید با دیدن بچه‌ها. ‌با خانم معصومی مسئول پرورشگاه، رفتیم داخل اتاقی که نوزاد یک ،دو،سه ماهه در آنجا نگهداری می‌شد. از خوشحالی دست امیر را فشار دادم. ما مانده بودیم و این همه فرشته‌ی کوچک. خانم معصومی خندیدو گفت: سارا جان آخر کار خودت را کردی. -من هفت خان رستمو رد کردم تا بتونم اجازه بردن بچه رو، بگیرم. سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم. چون هنوز چیزی برای بچه نخریده بودیم. بچه شروع کرد به گریه کردن. من رانندگی می‌کردم و بچه بغل امیر بود. واییی قیافه‌اش دیدنی بود. اصلا نمیدانست چه طور نگهش دارد. از داروخانه برایش شیر خشک خریدم و بچه در بغل امیر خوابش برد. کلی خرید کرده بودیم برای فسقل پسرمان. اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمان را ابوالفضل بگذاریم. زندگی‌مان سرشار از شادی بود ولی با پا گذاشتن این هدیه خدا به زندگی، شادیمان بیشتر از قبل شد. وضو گرفتیم و نماز شکرانه خوندیم: ❤خدایا شکرت ❤ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پایان رمان
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌صدیکم ﷽ در دوران دفاع مقدس با همسرم راهی جبهه شدیم. شوهرم در گروه شهید .ا
✨﷽✨ خواهر شهید .بعد از ابراهیم حال و روز خودم را نمی فهمیدم. ابراهیم همه زندگی من بود .خیلی به او دلبسته بودیم. او نه تنها یک برادر، که مربی ما نیز بود بارهــا با من در مورد حجــاب صحبت می کرد و می گفــت: چادر یادگار حضرت زهرا اســت، ایمان یک زن، وقتی کامل می شود که حجاب را …کامل رعایت کند و وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم، به ما در …مورد نحوه برخورد با نامحرم توصیه می کرد و اما هیچگاه امر و نهی نمی کرد! ابراهیم اصول تربیتی را در نصیحت کردن .رعایت می نمود در مورد نماز هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نمازصبح »صدا می زد و می گفت: »نماز، فقط اول وقت و جماعت همیشــه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصیحت می کرد. می گفت: هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید، حتی اگر سوار موتور هستید توقف کنید و با .صدای بلند، پروردگار را صدا کنید و اذان بگوئید زمانی که ابراهیم مجروح بود و به خانه آمد از یک طرف ناراحت بودیم و !از یک طرف خوشحال .ناراحت برای زخمی شدن و خوشحال که بیشتر می توانستیم او را ببینیم خــوب به یاد دارم که دوســتانش به دیدنش آمدند. ابراهیم هم شــروع به :خواندن اشعاری کرد که فکر کنم خودش سروده بود اگر عالم همه با ما ســتیزند اگر شــویند با خون پیکرم را اگر با آتش و خون خو بگیرم اگر با تیغ، خونم را بریزند اگر گیرند از پیکر سرم را ز خط سرخ رهبر بر نگردم بارها شنیده بودم که ابراهیم، از این حرف که برخی می گفتند: فقط می ریم !جبهه برای شهید شدن و… اصلاً خوشش نمی آمد به دوستانش می گفت: همیشه بگید ما تا لحظه آخر، تا جائی که نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم، اگر خدا خواست و نمره ما بیست شد .آن وقت شهید شویم .ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم می گفــت باید اینقدر با این بدن کار کنیم، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم .که وقتی خودش صلاح دید، پای کارنامه ما را امضا کند و شهید شویم اما ممکن هم هســت که لیاقت شهید شدن، با رفتار یا کردار بد از ما گرفته .شود ٭٭٭ ســال ها از شهادت ابراهیم گذشــت. هیچکس نمی توانست تصور کند که …فقدان او چه بر سر خانواده ی ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهیم از پا افتاد و ،تا اینکه در ســال ۱۳۹۰ شــنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیم .روی قبر یکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا ساخته شود ابراهیم عاشق گمنامی بود. حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی از شهدای .گمنام ساخته می شد در واقع یکی از شــهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم می شد. این ماجرا .گذشت تا اینکه به کنار مزار یادبود او رفتم روزی که برای اولین بار در مقابل ســنگ مزار ابراهیم قرار گرفتم، یکباره !بدنم لرزید! رنگم پرید و باتعجب به اطراف نگاه کردم چند نفر از بســتگان ما هم همین حال را داشتند! ما به یاد یک ماجرا افتادیم !که سی سال قبل در همین نقطه اتفاق افتاده بود درســت بعد از عملیات آزادی خرمشهر، پســرعموی مادرم، شهید حسن .سراجیان به شهادت رسید آن زمــان ابراهیــم مجروح بود و با عصا راه می رفت. اما به خاطر شــهادت .ایشان به بهشت زهرا آمد ،وقتی حسن را دفن کردند، ابراهیم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن چه جای خوبی هستی! قطعه۲۶ و کنار خیابان اصلی. هرکی از اینجا رد بشه یه .فاتحه برات می خونه و تو رو یاد می کنه بعد ادامه داد: من هم باید بیام پیش تو! دعا کن من هم بیام همینجا، بعد هم !با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد چند ســال بعد، درست همان جائی که ابراهیم نشــان داده بود، یک شهید .گمنام دفن شد و بعد به طرز عجیبی ســنگ یادبــود ابراهیم در همان مــکان که خودش !!دوست داشت قرار گرفت پایان التماس دعا🤲
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_49 ــ الو...😐 ــ اَ... اَلـ... ــ ببخشید قطع و وصل میشه.
💠🔅💠🔅💠 ❣ 💠 💠 سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم. پدر جون حالش بد بود و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و در بیمارستان بستری شد. علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن. امیدم رفته رفته از دست می رفت.😢 خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم. خودم را آماده کرده بودم برای هر خبری به غیر از خبر مرگ صالح😭 تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ی سینه ام. حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم. "خدایا... سرگردانم... کجا باید دنبال صالحم بگردم. دستم از همه جا کوتاهه... شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. خودت یه نظر بنداز به زندگیمون. تو رو به همون اماکن مقدس قسم...😭😔 بمیرم برا دلای منتظر شهدای گمنام😭" با سلما تماس گرفتم و جویای احوال پدر جون شدم. خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت. زهرا بانو و باباهم بلاتکلیف بودند. آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید. یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند. یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد😔 شهید شده بود😭 بنر های خوش آمدگویی رادرآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند. دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی😭 با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم. خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟ او هم از من خجالت زده بود و هر بار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد😔 عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم. فکر می کنم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم😢 بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت: ــ سلام خواهرم. مژده بده😃 دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم. ــ خبری از صالحم شده؟😍😭 ــ بله خواهرم. بدونید که خدا رو شکر زنده س...🙏🏻 صدای گریه ام توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند. همانجا نشستم و زار زدم و خدا را شکر گفتم. ــ خواهرم خودتونو اذیت نکنید. نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده. حالش الان خوبه. خدا بهش رحم کرده وگرنه دو نفر از همن جمع متاسفانه شهید شدن.😞 صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود. ــ می تونم باهاش حرف بزنم؟ تو رو خدا حاج آقا... کنیزی تونو می کنم. حالش خوبه؟😭 ــ این حرفو نزنید خواهر... چشم... من برم بیمارستان تماس می گیرم. تا یه ساعت دیگه منتظر باشید. الحمدلله زنده س. کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته... من زنگ می زنم. منتظرم باشید. تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم. یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. گوشی را با تردید برداشتم. ــ اَ... الو...😥 صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را آب کرد.😍😰 ــ الو... مهدیه ی من🤒🤕😷😍 "الهی... صد هزار مرتبه شکرت😭😭😭" دلتون شاد و لبتون خندون... سپاس از همراهیتون.🙏 😊✋🏻