eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
791 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
: ناامیدی از رحمت خدا به سبب گناهان گذشته. ✍️ پدرم با چشمانش کمی مکث کرد روی من، و بعد نگاهش را از من گرفت ! آخر چند ثانیه قبل مادرم تذکری داده بود، و من خودم را به نشنیدن زده بودم! • پدرم چیزی نگفت! فقط با گرفتن نگاهش، خانه خرابم کرد... • چند روز گذشت، با من حرف میزد، حتی بغلم می‌کرد، اما همان بابای همیشه نبود! انگار چیزی میان من و او حائل شده بود. • استمرار این دوری آزارم می‌داد، و من علّتش را میدانستم، فقط نمی‌خواستم بپذیرم، چون از گیر دادن‌های مادرم خسته شده بودم. • برای اینکه دوباره رفاقت‌مان به حال اول برگردد، رفتم نشستم کنارش و گفتم؛ «ببخشید» ! • انگار علم غیب داشت بابا! گفت: باباجان برای چیزی که نپذیرفتی‌اش، عذرخواهی نکن ....هیچ وقت! زمانی که ایرادی را بپذیری و اشتیاق به جبران داشته باشی، عذرخواهی ات صادق است و به جان دیگری می‌نشیند، حتی اگر به زبان هم نیاوری! • چند روزی با خودم کلنجار رفتم، در مسیر خانه بودم که بالاخره پذیرفتم بی توجهی به مادر و عدم اطاعتِ مشروع او گناه است. چقدر حالم خوب شده بود...! √ رسیدم سر کوچه! بابا چقدر چیز بلد است! دم در خانه منتظرم بود! و همین است ماجرای ما و خدا ... صادقانه برگردیم، این آغوش همیشه باز است.
: ویژگی‌های آدم عاشق ✍ نزدیک به یکماه بود هر صبح چادرشان را می‌دیدم‌ که عصرها وقت رفتنم به خانه، دیگر آنجا نبود ! گویا شبها چادر می‌زدند در محوطه‌ی باز بیرونِ بیمارستان، و داخل آن چادر می‌خوابیدند و صبح جمعش می‌کردند! • امروز بعد از عمل جراحیِ یک کودک، باید بیمار را مستقیماً به آی‌سی‌یو منتقل می‌کردم! من پرستار بیهوشی آن عمل بودم و انتقال بیمار وظیفه من بود! در هنگام خروج از اتاق عمل چهره نگران زن و مردی توجهم را جلب کرد! همان زن و مرد جوانی بودند که صبح‌ها در کنار آن چادر، بیرون بیمارستان می‌دیدم‌شان. فهمیدم پدر و مادر همین کودکند که من پرستار عمل جراحی‌اش بودم ! در کنار تختِ در حال حرکت کودک، با من بسمت آی‌سی‌یو همقدم شدند... • لبخندی به چهره نگرانشان زدم و گفتم: خداقوت! با تعجب نگاهم کردند... گفتم خداقوت برای یکماه هزینه! گفتند: ما بیمه داریم! گفتم خداقوت برای یکماه هزینه‌ای که بی‌حساب به پای عشقتان ریختید! یکماهش را فقط من دارم می‌بینم و قلب مرا درگیر خودش کرده است... بقیه‌ی هزینه‌هایی که برای این عاشقی پرداخت کرده‌اید را من نه دیدم و نه می‌دانم. ✘ پدر آهی کشید و گفت: همه‌اش فدای سرش! فقط چشمانش را باز کند و یکبار دیگر بگوید بابا... همه اش جبران می‌شود! ..... من نمی‌دانم سرنوشت این عشق چه شد: از آن لحظه تا همین الآن، که سالها می‌گذرد؛ من در این ماجرا گیر کرده‌ام! √ من چقدر حاضرم برای عشقم هزینه کنم؟ و تا امروز چقدر از هزینه شدن در راه عشق، اظهار خستگی و درد کرده‌ام؟ √ چند بار رسیدم به این نقطه که: همه‌اش فدای سرت ... تو فقط یکبار نگاهم کن! ※ هر چه بیشتر فکر می‌کنم، بیشتر خجالت می‌کشم!
: لطف کنید فرزندانتان را تربیت نکنید ! ✍ در باز شد و دو تا دوقلوی تقریباً دو ساله با دو تا پالتو و کلاه سورمه‌ای وارد اتاقم شدند! یکی پسر و دیگری دختر! پشت سرشان هم پدر و مادری تقریباً سی ساله وارد شدند. • قبل از اینکه از والدین‌شان حرفی بشنوم، با بچه ها تک تک صحبت کردم. از هر کدامشان چند سؤال کلیدی اما ساده که برای من شاه‌کلید ورود به سرزمین درونشان بود، پرسیدم. دخترک کمی خودمانی‌تر بود و پسرک کمی خجالتی تر ! اما هر دو دقیق به سؤالاتم جواب دادند. واکنش‌های این دو دسته گل هم ناشی از اشتباهات تربیتی والدین‌شان بود، مثل اغلب خانواده‌های دیگر.... پدر و مادر از لجبازی بچه‌ها گلایه داشتند. به مادرشان گفتم:  بچه‌ها خوبند و مشکل ریشه‌ای ندارند، اما بنظر من علّت لجبازی‌شان فقط وسواس شما در حفظ نظم و نظافت خانه شماست! آیا خانه‌ی شما، خانه‌ی بسیار تمیز و منظمی نیست؟ هر دو تأیید کردند، و پدر کمی خسته از این نظم بنظر می‌رسید. ✘ گفتم مطمئن باشید خانه‌ای که دوقلوی دوساله دارد و مثل زمان قبل از ازدواج تمیز و مرتب است، حتماً بچه ‌ها به آسیب‌های مختلفی دچار می‌شوند! مسئله دوم هم آموزش‌های مکرر کلامیِ آداب اجتماعی و مهمانی‌هاست که بنظرم بابای خانه دائماً به بچه ها تذکر می‌‌داد! این موضوع را هم تأیید کردند و مادر کمی شاکی بنظر میرسید. گفتم:  لطف کنید و فرزندان‌تان را تربیت نکنید! بچه های شما با گفتار شما تربیت نمی‌شوند، بلکه از عمل شما الگو می‌گیرند! شما هر چه در تربیت و اصلاح جهان درون تان موفق شوید، در جذب و اثرگذاری و تربیت فرزندانتان موفق‌تر خواهید بود. چند کارگاه برای شروع شناختِ خود واقعی‌شان و نحوه مدیریت خویشتن به آنها هدیه دادم و راهی «جهاد اکبر» و مبارزه برای پرورش نفس‌شان شدند.
: عزیزِ مادرت باش! ✍️ تقریبا ده سال پیش یک هفته‌ای مهمان ما بود در ccu. نارسایی قلبی داشت! آنقدر مهربان و آرام بود که مرکز توجه تمام پرسنل قرار گرفته بود. با اینکه بسیار مورد توجه همه ما بود و بچه‌هایش هم دائماً می‌آمدند و به او سر می‌زدند، هر که می‌آمد از او سراغ «محمدش» را می‌گرفت! محمد روزی چند بار تلفنی با بابا - که حالا عزیزکرده‌ی تمام پرستارها بود - صحبت می‌کرد، اما او دائماً چشم‌انتظار محمد بود. • می‌گفت «محمد» و انگار هزار تا محمد با اشتیاق از دلش بیرون می‌آمد. کم کم داشت برایم جالب می‌شد این محمد چرا اینگونه محل عشق باباست که ... آمد، و پدر چنان در آغوشش کشید که گویی می‌خواهد او را در جانش حل کند. می‌بوییدش و به سینه می‌فشردش... و من می‌دیدم که هر لحظه آرام و آرام‌تر می‌‌شود تا جاییکه دیگر از آن بی‌تابی خبری نبود. • ساعت هفت بود و من برای نوبت داروهایش بالای تختش رفتم، دیدم چشمانش اشکی است، پرسیدم بابا محمد هم که آمد امروز، چرا دلتنگی باز؟ نگاهم کرد و گفت : خدا از این محمدها به تو عطا کند بابا ... • دیدم فرصت مناسبی است از او سؤالم را بپرسم؛ گفتم این محمد چه کرده که جای عاشق و معشوق عوض شده و اینگونه مشتاقش هستید؟ گفت : جان پدر و مادر فرزندانش هستند! روحشان می‌رود برای دردهای آنها، برای بلاها و گرفتاری‌های آنها، نکند جایی گرفتار شوند، جایی اشتباه بروند، جایی بلد نباشند در دوراهی‌های خطرناک مسیرشان را پیدا کنند... • باباجان میدانی؟ وقتی آدم پیر می‌شود دیگر توان ندارد به داد بچه‎‌ها برسدو اینجور وقتها بعضی‌ها می‌شوند «ام ابیها»ی پدر و مادرشان... فرقی نمی‌کند دختر باشند یا پسر! نه فقط درد پدر و مادر را به جان می‌خرند، که برای بقیه بچه‌ها هم مادری می‌کنند و مراقبشان هستند تا گم‌کرده راه نشوند و جایی در تلاطم مشکلات گیر نکنند. محمد من، مادر است انگار برای همه‌ی خانواده. ✘ من شبیه کسی که تازه معنای «ام ابیها» را درک کرده باشد، از کنارش بلند شدم و سراغ بیمار بعدی رفتم اما قلبم همانجا جا مانده بود... بیخود نبود که لقب «ام ابیها» مال بزرگترین بانوی عالم است. کسی که آنقدر وسیع است که می‌تواند برای «حبیب خدا» مادری کند. • با خودم فکر کردم، آیا می‌شود «ام ابیها»ی اهل بیت علیهم‌السلام شد؟ آیا ممکن است کسی «ام ابیها»ی امام زمانش باشد؟ حتماً می‌شود، حتماًااا... کسی که بی‌توقع می‌دود تا دغدغه‌های آنان را به ثمر برساند و در این راه برای تمام فرزندان اهل بیت علیهم‌السلام هم نگران است و هم بقدر وسعش گره از کارشان باز می‌کند! •چه مرد عجیبی بود این بابای عزیزکرده‌ی بخش ما، همه‌ی حرفهایش برایم روزنه‌ای بود به سمت نور... اما این حرفش نورٌ علیٰ نور بود.
: مراقبت از حریم‌های عاطفی و نیازهای محبتی اعضای خانواده! ✍️ سالها بود باهم دوست خانوادگی بودیم. با دو دخترشان زندگی خوبی داشتند. • پریشب دیروقت سراسیمه زنگ خانه‌مان را زد! آمد داخل و شبیه گنجشک خیسی که در باران گیر کرده باشد و به اولین پناهگاه که می‌رسد خودش را زیر آن سایه‌بان جمع می‌کند تا خشک شود، خودش را در آغوشم انداخت و سرش را به سینه‌ام چسباند و ریز ریز شروع کرد به اشک ریختن... هیچ نگفتم و اجازه دادم آنقدر ببارد تا آرام بگیرد. نشست روبرویم و به چشمانم زل زد و همانطور که اشک‌هایش چکه می‌کرد گفت؛ چند وقتی بود متوجه رفتارهای عجیب و غریبش شده بودم. بیشتر وقتش را در فضای مجازی می‌گذراند، بعضی وقتها که می‌آمد خانه می‌فهمیدم سیر است و چیزی خورده، سعی می‌کرد کمتر کنار من بنشیند، دیرتر از من می‌خوابید و تا دیروقت پای لپ‌تاپش بود و من می‌فهمیدم مشغول کار نیست، صبح به سختی بیدار می‌شد و .... تمام این مدت سعی کردم خودم را بزنم به نفهمی، و سعی کنم کم‌گذاشتن‌هایش برای خودم و دخترها را تا جایی که می‌شود تحمل و جبران کنم... ولی مدام برایش دعا می‌کردم. • امشب آمد خانه ... شکسته و له شده! گفت باید حرف بزنیم، بدونِ بچه‌ها ! رفتیم دور میدان جلوی خانه و روی نیمکتی نشستیم و گفت؛ من کاری کردم که اگر الآن برایت بگویم شاید برای همیشه رهایم کنی! ولی از اینکه این راز را با خودم بکشم، دیگر تحملش را ندارم. گفت : من اصلا نفهمیدم چه شد که اسیر شدم! از چتهای معمولی و گفتگو در مورد مشکلات تا ... دیدم آنقدر وابسته و علاقه‌مند شدم که دیگر نمی‌توانم بدون او زندگی کنم! حالا ماههاست این رابطه ادامه دارد و من از تو و دخترانم خجالت می‌کشم! دیشب تا دم هیئت فاطمیه رفتم و از خجالت نتوانستم که داخل شوم! من از مادرمان خجالت می‌کشم، تمام پیاده‌روی اربعین که رفتیم از امام حسین علیه‌السلام خجالت می‌کشیدم، از پدر و مادرم خجالت می‌کشم ... من توان خارج کردن خودم را از این منجلاب ندارم ! خیانت کردم، ولی کمک می‌خواهم. • هر جمله‌اش شبیه دینامیتی بود که مرا یکبار دیگر فرو می‌ریخت! حرفهایش که تمام شد، پر بودم از خشم! بلند شدم و جلوی یک تاکسی را گرفتم و گفتم مرا بیاورد اینجا! من پر از خشم و نفرتم، ولی نمی‌خواهم اشتباه تصمیم بگیرم و اشتباه عمل کنم. • دستانش را گرفتم و گفتم تمام حالت را می‌فهمم، اول زنگ بزن و بگو اینجایی تا دلواپست نباشند! گفت: نمی‌توانم. • گفتم حق داری، اما اگر الان تو جای او بودی انتظار داشتی با تو چکار کند. آیا فکر میکنی این اتفاق هرگز برای تو نمی‌توانست رخ بدهد؟ کمی فکر کرد و گفت: چرا، گناه و بیراهه زدن، از هیچ کس دور نیست! من انتظار داشتم مرا بی‌‌آنکه به رویم بیاورد ببخشد و کمک کند تا جبران کنم. گفتم : حالا می‌توانی؟ گفت: نه گفتم : قرار هم نیست به تنهایی بتوانی! غفور اسم خداست، یعنی کسی که هم می‌بخشد و هم کمک می‌کند به نور تبدیلش کنی! و غفور هم فقـــط خداست. باید برای این گذشتن و ترمیم کردنِ یک روح شکسته، از اسم غفور خدا کمک بگیری. تا بتوانی آغوشت را باز کنی و بگذاری در آن با امنیت آرام بگیرد بدون آنکه دائماً خطای گذشته‌اش را مرور کند! این محبتِ صادق، کم کم لذّت آن محبت شیطانی را برایش زهرمار میکند، و از تو نیز زن قوی‌تر و شبیه‌تری به خدا می‌سازد. گفت : حرم شبها تا ساعت چند باز است؟ گفتم شبهای جمعه تا صبح ... گفت : میروم و از خدا می‌خواهم بلندم کند تا با دو اسلحه‌ی «غفران» و «محبت» همسرم را از چنگال شیطان برهانم. ✘ گفتم: کار خوب است خدا درست کند... بده دست خدا خودت و خودش را، خوب بلد است ترمیمتان کند.
: امان از «دردِ بی‌دردی» ! ✍ شب جمعه بود! آدم که از دست خودش خسته می‌شود، چاره‌ای ندارد جز آنکه پناه ببرد جایی که او را همانطور شکسته و درهم ورهم بخرند، نه؟ • حوالی دو بامداد بود که کشاندم این تن له شده را و انداختمش در حیاط حرم! کنار حوض نشسته بودم و زل زده بودم به ضریحی که از آن دور مشخص بود. نه حرفم می آمد و نه هیچ چیز... فقط آمده بودم که نمیرم! • زائری آمد و از جلوی من رد شد و رفت به سمت رواق ضریح، آن لحظه نمیدانستم چرا دلم به او گیر کرد، ولی برایم مهم شد انگار! • کم‌کم سوز سرما لرز انداخت بر من، و خیز برداشتم بسمت رواق! در نزدیکترین فاصله از ضریح نشستم و تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به ذکر « یا سلام »، بلکه خدا این قلب یخ زده را به سلامت و امنیت برساند. • دیدم بالای سرم ایستاده و در سکوت لبخند میزند! همان زائر بود، همان که وقتی در حیاط از جلوی من رد شد، دلم را متوجه خودش کرد! لبخند مهربانی در پاسخ لبخندش زدم و منتظر شدم ببینم چه می گوید! گفت: برای پسرم دعا کن ! گفتم : چشم حتماً، دوباره گفت: برای پسرم دعا کن، اسمش «مهدی» است! یادت می ماند؟ گفتم : بله حتماً • سری تکان داد و از کنارم رفت! دستانم را گرفتم بالا و خدا را به همان اسم «سلام»اش قسم دادم که گره مهدی او را به سلامتی باز کند. • نزدیک اذان صبح بود، برای نماز به سمت شبستان میرفتم که دیدم دارد همان جمله ها را به زائر دیگری میگوید؛ «برای پسرم دعا کن، اسمش مهدی است»! • بعد از نماز جماعت دیدم دارد می آید به طرفم! می دانستم بخاطر کهولت سنش و نیز تعدد زائران زیادی که التماس دعا گفته بود، مرا یادش نیست. نزدیک شد: دستش را گرفتم و گفتم: دعا کردم پسرتان را و باز هم دعا میکنم. انگار میخواست مطمئن شود، پرسید: اسمش چه بود؟ گفتم: «مهدی» لبخند زد و سرم را بوسید و رفت! ✘ او رفت و من خانه خراب شدم.... با خودم گفتم : چهل و چند سال است که عمر کرده ای! این زائر یک شب جمعه بی‌خواب شد از درد پسرش، و تا اذان صبح، تمام حرم را گشت و به این و آن گفت برایش دعا کنند! تو کدام شب جمعه از نداشتن « مهدی» ات بی تاب شدی که بیایی و اینجا بگردی و بگویی برای پدرت دعا کنند؟ • او رفت و من خانه خراب شدم، از یک عمر چهل ساله‌ی بی‌ثمر، که «هنوز بی‌دردی، درد اصلی اوست». 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
: «صبر، شرط استقامت است، و عشق شرط صبر!» ✍️ حرم، شاید نه، از نگاه من یقیناً، تنها خانه‌ی حقیقی ماست! ما شاید این را ندانیم ولی درونمان باورش دارد. مگر جز این است که وقتی دردمان آنقدر سنگین می‌شود که کسی توان برداشتنش و یا شراکت در آن را ندارد، سراسیمه خود را می‌رسانیم و می‌اندازیم داخل حرم و آنقدر می‌مانیم تا صاحبخانه تیمارمان کند و بعد راهی می‌شویم. آیا این خاصیت یک خانه‌ی اَمن نیست؟ • نشسته بودم ظهر یک روز آفتابی در حیاط حرم، خانمی نزدیک شد و گفت؛ ممکن است با تلفن شما تماسی بگیرم؟ نگاهش کردم و گفتم : حتماً که می‌شود، و قفل گوشی را باز کردم و دادم دستش! خیلی کم فاصله گرفت از من، و دو تا جمله گفت و تلفن را قطع کرد. اشکش آرام می‌چکید. آرام و بدون هیچ صدایی! • نگاهم کرد و گفت: تقصیر خودش نیست! زمان جنگ تحت موج انفجار قرار گرفته و از آن سال به بعد هر از گاهی حالش خراب می‌شود و همه چیز را به سمت من پرت می‌‎کند و اگر نتوانم خودم را نجات دهم، مرا به باد سخت‌ترین کتک‌ها می‌گیرد. اما من دیگر یاد گرفته‌ام یک عبا و چادر و همیشه دم در آماده دارم. از خانه می‌زنم بیرون و می‌آیم اینجا تا شرایط به حال عادی برگردد. چند ساعتی می‌مانم، آرام که شد برمی‌گردم! من فقط مبهوت نگاهش می‌کردم آرامشِ کلامش آنهم وقتی از سخت‌ترین دردهایش حرف می‌زد برایم آنقدر تحسین برانگیز بود که بی‌اختیار بلند شدم و ایستادم. • ادامه داد : آن قدیم‌ترها بیشتر به سرم میزد ولش کنم و بروم، ولی میدانی او مرد عجیبی است، بی‌نهایت خیرخواه است، یک عالمه فرزند یتیم را سرپرستی می‌کند که دیگر همه‌ی آنها به خانه‌ی ما رفت و آمد دارند و شبیه یک خانواده واقعی هستیم... • اما همه‌ی اینها را بگذاریم کنار، راستش را بخواهی من عاشقش بودم که زنش شدم، هنوز هم هستم که تحمل این درد برایم آسان است. حتی یکبار هم نشده که این درد را پیش خانواده‌ام ببرم تا نکند از احترامی که دارد کم شود. هیچ نگفتم ! تلفنم را داد و تشکر کرد و رفت... و مرا با یک سوال دردناک تنها گذاشت! ✘ اگر «صبر» میوه‌ی «عشق» است؛ پس من در مسیری که برگزیده‌ام هرجا بی‌صبری کردم و شدائدی که بر من وارد شد، توانست کنارم بزند یا جیغم را دربیاورد، سقف عشق مرا مشخص می‌کند. من تا آنجایی می‎‌ایستم و ادامه می‌دهم که شعاع دایره‌ی عشقم مشخص می‌کند! و همانجا جا خالی می‌دهم که چیزی به نام «من» از این محبت بالا می‌زند. این بزرگ زن، بزرگ زاده، بزرگ دل، یادم داد، برای استقامت روی «عشقت» کار کن! هرچه عاشق‌تر = صبورتر هرچه عاشق‌تر = شجاع‌تر و ... هرچه عاشق‌تر = وفادارتر او یادم داد، اگر قرار است پای امامت بمانی اول باید عاشقش باشی!
: «نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره !» ✍️ رمضان آن سال با تابستان مقارن شده بود. هوا گرم بود و من بسیار تشنه. شب میلاد امام حسن مجتبی علیه‌السلام بود و همه خانه‌ی عمه‌خانم دعوت بودیم. هنوز اذان نداده بودند و ما سفره را چیده بودیم در چند تا اتاقِ تو در توی خانه‌ی عمه جان. چون همه در یک اتاق جا نمی‌شدیم. • بچه‌ها گوشه‌ی حیاط باهم بازی می‌کردند. کارمان که تمام شد رفتم روی پله ها نشستم و بازی‌شان را تماشا می‌کردم. این کار یکی از علاقه‌مندیهای زندگیم بوده و هست. همیشه رفتارهای بچه‌ها یک عالمه اشتباه‌های بزرگ مرا به رخم می‌کشد و آن روز هم همینطور شد. • یکی از بچه‌ها عروس شده بود و یکی دیگر داماد و بقیه یا مهمان بودند یا پدر و مادر عروس و داماد. یکی هم راننده ماشین عروس و .... • توجهم جلب شد به دختر چهار پنج ساله‌ای که نقش عروس را داشت. آنقدر در نقش خودش فرو رفته بود که همه جوره مراقب تمام رفتارهایش بود. همه‌ی بچه‌ها در حین بازی خوراکی‌هایی که عمه جان برایشان برده بود را هم می‌خوردند و به بازی هم ادامه می‌دادند اما او روی همان صندلی عروس، خیلی متین و باکلاس نشسته بود و به آنهمه خوراکی‌های هیجان انگیز حتی نگاه هم نمی‌کرد. • وقت سوار شدن در ماشین عروسش که از چند تا پُشتی درست شده بود، به چادری که به کمرش بسته بود و مثلاً لباس عروسش بود دقت می‌کرد که زیر دست و پای دامادش نماند. حتی از داماد هم مراقبت می‌کرد که حرکاتش وزین و سنجیده باشد. • بازی‍شان که تمام شد و آن چادر را از کمرش باز کرد و روسری سفیدی که شبیه تور به خودش وصل کرده بود را درآورد، شیرجه زد سمت خوراکی‌ها و چند دقیقه بعد لب و لوچه‌اش رنگ پفک و آلوچه‌ی کوهی و ... را گرفت. • صدای اذان که بلند شد آنقدر برای تخفیف عطش من نویدبخش بود که بی‌درنگ پله‌ها را دوتا یکی کردم و رفتم کنار سفره و پارچ آب را برداشتم و یک لیوان آب خنک ریختم و لاجرعه سرکشیدم... و لیوان بعدی ... و لیوان سوم! • لیوان سوم را که به دهانم نزدیک کردم، گویی چهره‌ی دخترکِ نقش عروس با تمام سرعت در خاطر من ظاهر شد و کوبید به مغزم! • آن دختر پنج ساله که عروس شده بود مراقب تمام رفتارها و روابط خود در این مهمانی بود. حتی از رفتارهای دامادش هم مراقبت می‌کرد. √ و من روزه‌دار بودم... نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره! که نفر اولش خداست. خدایی که همه جا هست، و چشمانش همیشه با تو همراه است. • این تشنگی بیش از آنکه به من رضایت و قدرت را تزریق کرده باشد، هوش و حواسم را از توجه به شأن و مقامی که در آن هستم نیز برداشته بود. √ روزه‌دار شبیه عروسی است که تمام جشن رمضان بخاطر او برپا شده است. کلاسی دارد و شأنی، که نباید هر حرکتی را انجام دهد، باید مراقب باشد که سختی‌های آن مراسم، او را از شادابی و متانت نیندازد! • و من به قدر آن دختر پنج ساله نقشم را در ضیافت خدا باور نکرده بودم. وگرنه با متانت بیشتری به سراغ سفره می‌رفتم.
: «زنگ بزن آتش‌نشانی!» ✍ از دو سه روز قبل از عید، عصبانی بود از اینکه خانواده‌ی پسرخاله‌ احسان هم به افطاری روز اول عید دعوتند! • اصلاً اعصاب این آدم را نداشت. آخر آنها مثل هم فکر نمی‌کردند، مثل هم به دنیا نگاه نمی‌کردند. سبک زندگی‌شان باهم فرق داشت و هر دو تحمل حضور کسی که اینقدر با او تفاوت داشته باشد را نداشتند و بارها در مهمانی‌های مختلف دیده بودم که از وجود همدیگر در عذابند! • از صبح چند نفری رفتیم کمک مامان. نشسته بودیم روی ایوان خانه‌ی مامان و سبزی پاک می‌کردیم که علی رسید. تقریباً «برجِ زهرمار» بود. • نشست روی ایوان کنار مامان و دستش را بوسید. مامان سرش را به سینه گذاشت و فشرد و گفت: اینگونه سرخ نبینمت مامان! دینِ ما دین محبت است! حتی با دشمنان. ما اجازه‌ جهاد نداریم مگر برای دفاع . ✘ علی جان جنگ، جنگ است مامان، و ریشه‌اش هم دشمنی است! حالا می‌خواهد در جهان بیرون باشد یا در جهان درون. و دشمنی را شیطان ایجاد می‌کند! • اینکه تو بخاطر بعضی موضع‌گیری‌های سیاسی و مذهبی با احسان همسو نیستی نمی‌تواند باعث شود که در درونت با او بجنگی! • علی گفت: من نمی‌جنگم که ! حوصله‌اش را ندارم. مامان گفت: وقتی کسی در درونت آنقدر «شلوغی و فشار» ایجاد می‌کند که نمی‌توانی در جایی که هست آرام باشی و این نشاط و شادی را به دیگران انتقال دهی، قطعاً در درونت با او جنگ داری! جز این است؟ اگر جنگ نداری چرا دائماً آماده‌باش هستی تا او یا همسرش یک حرکتی بکنند یا حرفی بزنند و تو بخواهی حالشان را بگیری و ثابت کنی اشتباه می‌کنند. • گفت : چکار کنم مامان؟ بشینم این کارهایش را تماشا کنم؟ مامان گفت: مهمانی جای دیدار است، جای گشایش احوال است و اجتماع مؤمنین و همدلی آنها برای خدا بالاتر از آن است که تو آن را تبدیل به مرکز مناظره کنی! √ اگر بتوانی این قورباغه را قورت بدهی و وقتی آمد جوری در آغوشش بگیری که بفهمد قصد جنگیدن نداری و می‌خواهی این مهمانی را فقط از وجودش لذت ببری و اگر کار به بحث‌های الکی رسید به بهانه‌ای خود را مشغول کاری کنی تا ادامه‌دار نشود، یک سرِ این جنگ خاموش می‌شود! و وقتی یک سر خاموش شود، سرِ دیگر ناچاراً خاموش می‌شود دیگر... • علی گفت: مامان این کارها که شما می‌گویی، از من برنمی‌آید! من نمی‌توانم او را بغل کنم! خیلی سخت است. • مامان گفت: اگر آشپزخانه ما آتش بگیرد تو چکار میکنی ؟ گفت زنگ میزنم آتش نشانی! مامان گفت : حالا هم زنگ بزن آتش نشانی... • با حیرت نگاه کرد به مامان. مامان ادامه داد: نَفْس را هم باید زود خاموش کرد تا بگذارد تو نَفَس بکشی و سالم بمانی! وگرنه کم کم همه‌ی جانت را فرا می‎‌گیرد و می‌سوزاند!  • گفت: الآن چه کنم؟ آتش نشانی از کجا بیاورم؟ مامان گفت: یک عالمه دعای آتش نشانی در صحیفه هست. یا از آنها استفاده میکنی و خاموشش میکنی یا این آتش درون تو را جزغاله می‌کند و فشارش را همه در جمع باید تحمل کنند. • علی گفت : من حوصله ندارم مامان. بعد سراسیمه بلند شد و گفت اصلاً می‌روم تا نباشم در این مهمانی! و رفت!!!!! • سر سفره افطار داشتم به این فکر می‌کردم چقدر از این آتش‌ها می‌آید و ما خاموشش نمی‌کنیم و اجازه می‌دهیم گُر بگیرد و آنقدر بماند که تمام سلامت روحمان را جزغاله‌ کند.... که در باز شد و علی آمد. به احترام سفره کسی بلند نشد اما علی رفت نشست پیش احسان و گفت: «آتش نشانی بودم دیر کردم، داداش ببخشید» .... بعضی دعاهای آتش‌نشانی در صحیفه جامعه سجادیه: دعای ۴۸ | دعای ۵۰ دعای ۱۵۵ | دعای ۱۵۶ | دعای ۱۵۹ حرز ۲۲ | حرز ۲۳ (کلیک کنید روی دعا)
💬 : احساس کرامت، انرژی و استعداد فرزندان‌مان را در مسیر ارزشمند حفظ خواهد کرد. ✍ صبح که آمد چهره‌اش نگران بود. سریع قبل از اینکه بیفتیم در ماجرای کار، آمد نشست و از علاقه شدید پسر نوجوانش به بازیهای کامپیوتری حرف زد! • می‌گفت از مدرسه که می‌آید تا من برگردم خانه، دو سه ساعتی تنهاست و این زمان را به بازی کامپیوتری می‌گذراند. همین باعث شده که فشل و سست شده! وقتی هم که بازی نمی‌کند وِلو می‌شود جلوی تلویزیون و هرکاری را که به او می‌سپارم، یا زیرش می‌زند یا آنقدر پشت گوش می‌اندازد که خودم مجبور شوم انجامش دهم. • گفتم : بچه‌ها را باید با علاقه‌های ارزشمندشان مشغول کرد وگرنه علاقه‌های پوچ و انحراف‌آور غلبه می‌کنند و مشغولشان می‌کنند. گفت : خیلی دوست دارد بیاید و در کارهای جهادی کمکمان کند. مدیر داخلی‌مان را صدا کردیم و آمد! گفتم کاری هست برای محمد که هر روز یکی دو ساعت بیاید اینجا کمکمان کند؟ گفت: آبیاری باغچه‌ها و جمع‌آوری کاغذهای باطله ساختمان و مرتب کردن وسایل اضافی بر اساس چک لیست و ... را می‌توان به او سپرد. • مامان محمد رفت و مسئله را با او درمیان گذاشت. ظهر فردا از مدرسه رفت خانه و با عشق به اینکه شاغل شده و می‌خواهد باری از کارهای مجموعه را بردارد تکالیفش را مرتب انجام داد و آمد. یک برگه گزارش هم برایش درست کردیم، که ساعت ورود و خروج و گزارش کارهایش را تماماً آنجا ثبت کند. در ضمن با محمد و چند تا از بچه‌های نوجوان جلسه‌ای گذاشتیم تا استارت یک هیئت هفتگی نوجوان را مثل روضه‌های خانگی دفترمان بزنیم بطوریکه تمام برنامه‌ریزی‌های هیئت و فعالیتش را خودشان انجام دهند. • الان بیش از یکهفته است که نه تنها وقت اضافی برای محمد نمی‌ماند که پای بازی بنشیند که همین انگیزه باعث شده تکالیفش را هم به موقع انجام دهد. • برای برنامه ریزیِ هیئت نوجوان و چیدن مقدماتش هم با جمعی از نوجوانان، گروهی دغدغه‌مند شده‌اند که بزودی با کمک تیم پشتیبانی‌مان هیئت را به یاری خدا کلید خواهند زد. آنوقت این فرصت برای خیلی از نوجوانان ایجاد خواهد شد که همدیگر را شناخته و باهم یک گروه جهادی مهدوی نوجوان را تشکیل داده و فعالیتهای گوناگون جهادی را در عرصه رسانه و هنر و ... مدیریت کنند! خودشان مدیریت کنند و ما فقط مشاورانشان باشیم. همین احساس کرامت، قطعاً انرژی و استعداد فرزندان‌مان را در مسیر ارزشمند حفظ خواهد کرد.