eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
789 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بزم وصالش همه کس طالب دیدار..! تا یار که را خواهد و میلش‌به‌که‌باشد❤️‍🩹 صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
💠 همراهی با فرزند 💢 پيامبر اسلام صلي‌الله‌عليه‌و‌آله می‌فرماید: ✍🏻 رحِمَ اللّهُ عَبْدًا أَعانَ وَلَدَهُ عَلى بِرِّهِ بِالإِحْسانِ إِلَيْهِ وَالتَّأَلُّفِ لَهُ وَتَعْليمِهِ وَتَأْديبِهِ . 🌸 خدا رحمت کند بنده‌اى كه فرزند خود را با نيكى كردن به وى و دَمسازى با او و آموزش و ادب كردن وى، در نيكو شدنش يارى دهد. 📚 مستدرك الوسائل، ج 15 ، ص 169. 📎 📎 📎 📎
💢 عجایب بخل امام علی علیه‌السلام: 🍃 عَجِبْتُ لِلْبَخِيلِ يَسْتَعْجِلُ الْفَقْرَ الَّذِي مِنْهُ هَرَبَ وَ يَفُوتُهُ الْغِنَى الَّذِي إِيَّاهُ طَلَبَ، فَيَعِيشُ فِي الدُّنْيَا عَيْشَ الْفُقَرَاءِ وَ يُحَاسَبُ فِي الْآخِرَةِ حِسَابَ الْأَغْنِيَاءِ... . ☘️ از بخيل تعجب مى‌كنم كه به استقبال فقرى مى‌رود كه از آن گريخته و غنايى را از دست مى‌دهد كه طالب آن است؛ در دنيا همچون فقيران زندگى مى‌كند، ولى در آخرت بايد همچون اغنيا حساب پس دهد. 📚 نهج‌البلاغه، حكمت۱۲۶. 📎 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 شهادت زوج ایرانی-لبنانی دست در دست هم، از منظر شناخت زیبایی صحنه موثر و تکان دهنده‌ای بود ♦️رایزن فرهنگی ایران در لبنان: همه آشنایان این زوج تاکید داشتند که هیچ زوجی مانند این زن و شوهر که صاحب پنج فرزند نیز بودند به همدیگر اینقدر محبت و عشق نداشتند
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هشتادوهشتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 باز مانده سكوت
💙 :) 🌱 چشم هاي نورا ساندرز متوجه من شد ... چند لحظه ايستاد و فقط بهم نگاه كرد ... نيا آدم جسور و بي پروا ... توي خودش خزيده بود ... خميده ... آرنج هاش رو روي رانش تكيه كرده ... و توي همون حالت زمان زيادي بي حركت نشسته ... دست نورا رو ول كرد و اومد سمتم ... يك قدمي ... جلوي من ايستاد ... - نظرت براي اومدن عوض شده؟ ... نمي تونستم سرم رو بيارم بالا ... هر چقدر بيشتر اين رفتار آرامش ادامه پيدا مي كرد ... بيشتر از قبل گيج مي شدم ... و بيشتر از قبل حالم از خودم بهم مي خورد ... صبرش كلافه كننده بود ... نشست كنارم ... - چون فهميدم اون شب چه اتفاقي افتاده ديگه نمي خواي بياي؟ ... نمي تونستم چيزي بگم ... فقط از اون حالت خميده در اومدم ... بي رمق به پشتي صندلي فرودگاه تكيه دادم ... ولي همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ... نگاهش چرخيد سمت من ... نگاهي گرم بود ... و چشم هايي كه بغض داشت و پرده اشك پشت شون مخفي شده بود ... - اتفاق سخت و سنگيني بود ... اينكه حتي حس كني ممكن بوده بچه ات رو از دست بدي ... اونم بي گناه ... و سكوت دوباره ... اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... اون چيزي كه دست تو رو نگهداشت . .. غلاف اسلحه ات نبود ... همون كسي كه به حرمت آيت الكرسي به من رحم كرد ... و بچه من رو از يه قدمي مرگ نجات داد ... همون كسيه كه تمام اين مسير، تو رو تا اينجا آورده ... فرقي نمي كنه بهش ايمان داشته باشي يا نه ... تو هميشه بنده و مخلوق اون هستي ... تا خودت نخواي و انتخاب دي ي اگه كني ... رهات نمي كنه و ازت نااميد نميشه ... يه سال تمام توي برنامه هاي من و خانواده ام گره مي اندازه ... تا تو رو با ما همراه كنه ... و هم ني كه تو قصد آمدن مي كن ،ي همه چيز برمي گرده سر جاي اولش ... انتخاب با خودته يا... نكه برگردي ... يا ادامه بدي ... بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ... مغزم گيج بود ... كلماتي رو شنيده بود كه هرگز انتظار شنيدن شون رو نداشت ... شايد براي كسي كه وجود خدا رو باور داشت حرف هاي خوبي بود ... اما عقل من، همچنان دنبال يه دليل منطقي براي گير كردن اسلحه، توي اون غلاف سالم مي گشت ... سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه كردم ... نورا هر چند قدم يه بار برمي گشت و به پشت سرش نگاه مي كرد ... منتظر بلند شدن من بود ... از جا بلند شدم ... اما نه براي برگشت ... بي اختيار دنبال اونها ... در جواب چشم هاي منتظر نورا ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸        
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هشتادونهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 چشم هاي نورا ساند
💙 :) 🌱 آدرنالین مثل بچه هايي كه پشت سر پدرشون راه مي افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساكت و آروم ... چيزي كه اصلا به گروه خوني من نمي خورد ... به اطراف و آدم ها نگاه مي كردم ... اما مغزم ديگه دنبال علامت هاي سوال و تعجب نمي گشت ... دنبال جستجو براي چيزهاي جديد و عجيب و تازه نبود ... حتي هنوز متوجه حس ترسيد و وحشت قرار گرفتن در كشور غريبه نشده بود ... ... چه ترس جاني چه غیر جانی ... ساكت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش مي برد ... تا بعد از ترخيص بار و ... زماني به خودم اومدم كه دوست دنيل داشت به سمت ما مي اومد ... چشم هام گرد شد ... پاهام خشك ... و كلا بدنم از حركت ايستاد ... هر دوشون به گرمي همديگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم هاي متحير به اون مرد خيره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد كه كجا ايستادم ... بئاتريس ساندرز و نورا بهش نزديك تر از من بودن ... همون طور كه سرش پايين بود و نگاهش رو در مقابل بئاتريس كنترل مي كرد به سمت اونها رفت ... دنيل اونها رو بهم معرفي كرد و اون با لبخند بهشون خيرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگليسي رو سليس و روان صحبت مي كرد ... نورا دوباره با ذوق، عروسكش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفي كرد ... - اسم عروسكم ساراست ... دست با محبتي روي سر نورا كشيد و سر نورا رو بوسيد ... - خوش به حال عروسكت كه مامان كوچولوي به اين نازي داره ... و ايستاد ... حالا مستقيم داشت به من نگاه مي كرد ... چشم توي چشم ... و من از وحشت، با سختي تمام، آب گلوم رو فرو دادم ... اومد سمتم ... دنيل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند كرد ... - شما هم بايد آقاي منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ... سريع دستش رو گرفتم و به گرمي فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت هشدار مي داد ... با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمي دونستم مدلش چيه ... در صندوق رو باز كرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساك من رو از دستم بگيره ... من به صندوق نزديك تر بودم ... خيلي عادي دسته رو ول كردم و يه قدم رفتم عقب ... ساك رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش ساك رو برد سمت صندوق ... پارچه شنل مانند بزرگي كه روي شونه اش بود رو در آورد ... تا كرد و گذاشت توي صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ... - بفرماييد ... حتما خيلي خسته ايد ... و من هنوز گيج مي خوردم ... دنيل اومد سمتم ... تو بشين جلو ... يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ... - چرا من؟ ... خودت بشين جلو ... از حالت ترسيده و چشم هاي گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ... - خانم من مسلمانه ... تو كه نمي توني بشيني كنارش ... حرفش منطقي بود ... سري تكان دادم و رفتم سمت در جلويي ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ... - نظرت چيه من با تاكسي هاي اينجا بيام؟ ... لبخند بزرگي روي لب هاش نشست ... خيلي آروم دستش رو گذاشت روي شونه ام ... - نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ... دلم مي خواست با همه وجود گريه كنم ... اگر روزي يه نفر بهم مي گفت چنين جنبه هايي هم توي وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به يه افسر پليس بازداشتش مي كردم ... اما اون روز ... ادامه دارد....
📌تصویری از شهید رضا عواضه و شهیده معصومه کرباسی در کنار پنج فرزندشان
🔹مثبت اندیشی به معنای خود را گول زدن نیست، مثبت اندیشی به معنای ندیدن مشکلات نیست  🔹 مثبت اندیشی یعنی باور داشته باشید برای هر مشکلی راهی هست، باور داشته باشید راه رسیدن به خواسته هایتان عزم و اراده خودتان است 🔹 باور داشته باشید زندگی را خودمان خلق می کنیم. باور داشته باشید که تنها خودتان مسئول تمام اتفاقات زندگیتان هستید 🔹 باور داشته باشید که در هر سن و در هر موقعیتی میتوانید از نو شروع کنید 🔹 باور داشته باشید که همه چیز در دست قدرت لایزال خداوند است
"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم" 🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ  آغاز کنیم: 📖حدیث امروز: ✳️ امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) : در شگفتم از كسى كه مى‌بيند هر روز از جان و عمر او كاسته مى‌شود و با اين حال براى مرگ آماده نمى‌شود. 📗 شرح غررالحکم ، ح۶۲۵۳ 🪧تقویم امروز: 📌 چهارشنبه ☀️ ۲ آبان ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۱۹ ربیع‌الثانی ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 23 اکتبر 2024 میلادی اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالُ روزم اینه 💔 نوکرت شبانه روز تو فکر اربعینه😭🥀 صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
سلام امام زمانم✋🌸 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ... سلام بر گوشه‌ی روشن قبایت که آسمان را بر ما زمینگیران دوری‌ات می‌تکاند. سلام بر تو و بر ریسمان مهربان دستانت که تنها راه نزول ملکوت آسمان‌ها بر برهوت غفلت زمین‌اند... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
💠 دو علت جهنمی شدن ✅ قرآن کریم از زبان جهنمی‌ها می‌فرماید: وَ قالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا في أَصْحابِ السَّعير ؛ و می‌گویند: اگر ما گوش شنوا داشتیم یا تعقّل می‌کردیم، در میان دوزخیان نبودیم! ✍️ قرآن کریم شنیدن را مانند تعقل کردن، سبب و راه برای نجات از جهنم بیان کرده است. 1️⃣ داشتن گوش شنوا ♨️ شنیدن و پذیرفتن دعوت حق و خیرخواهانه پیامبران و امامان علیهم‌السلام و التزام به محتوای کلام آنان باعث نجات از جهنم می‌شود. 2️⃣ به‌کارگیری قوه تعلق ♨️ به‌کارگیری عقل که در واقع همان پیامبر درونی انسان است و پذیرفتن احکام عقلی، انسان را ملزم به رفتار عاقلانه خواهد کرد و همین باعث نجات و خوشبختی انسان خواهد بود. 📚 سوره ملک؛ آیه 10. 📎 📎 📎 📎
💢 کلید موفقیت 🍃 هر کودک یک دنیا خصوصیات منحصر به فرد داره و برای موفقیت و رشد، شناسایی این تفاوت‌ها خیلی مهمه. شناخت تفاوت‌های هر فرزند به ما کمک می‌کند تا راهنمایی مناسبی به آن‌ها بدهیم. 📎 📎 📎 📎
💢 توجه به ویژگی‌های فردی فرزندان 🍃 هر کودک دنیای خاص خود را دارد. برای اینکه بتوانیم در مسیر تحصیلی آن‌ها بهترین راهنمایی را ارائه دهیم، باید به نقاط قوت و ضعف منحصر به فرد هر فرزند توجه کنیم. 📎 📎 📎
💢 قدرت تشویق 🍃 والدین با تشویق و حمایت مثبت می‌توانند انگیزه یادگیری را در فرزندانشان بیشتر کنند. این روش باعث می‌شود کودکان بیشتر به یادگیری علاقه‌مند شوند و بهتر یاد بگیرند. 📎 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا!! لحظه ای مرا به خودم نسپار که من به تنهایی از پس این روح طغیانگری که تو بر من دمیدی برنمیایم. دقیقه هایی که مرا به حال خود رها کنی لبهایم انحنای خندیدن را از یاد میبرند، و سیب چشمانم دچار کرم حسرت می شوند و من نمیتوام این روح طغیانگر را بدون کمک تو رام کنم و به چشم خویشتن میبینم که قلبم و افکارم و روحم چه صدمه هایی می خورد. و من هر چه میدوم بسان تشنه ای را میمانم که در میان کویر دلش آبی دیده باشد که هر چه به سمتش میدود به آن آب نمیرسید که خود را سیراب کنم چون سرابی بیش نیست، پس مرا لحظه ای به خودم نسپار که منه بی تو ، تومنی نمی ارزد. خدای من مرا ثانیه ای تنها رها مکن، من به حکمت و مصلحت تو ایمان دارم وتو برایم همچون مادری می مانی که در میان شلوغی هرگز دست فرزندش را رها نمی کند.
💠 صلح‌کردن منزل مسکونی به همسر 👨🏻‌🏫صلح، تراضى و توافق بر امرى است، خواه تملیک عین باشد یا منفعت و یا اسقاط دین و یا حق و یا غیر آن. بنابر این چنانچه صلح با استناد سند رسمی صورت گیرد، مُتِصالح، مالک مال مورد صلح می‌شود و حق همه نوع تصرف مادی و حقوقی از جمله انتقال مُعَوَّض یا رایگان به هر شخصی را دارد. ⚖️چنانچه صُلح به موجب سند عادی انتقال یافته و شرط شده باشد، تا زمان حیات قابل نقل و انتقال نیست، حق انتقال ندارد و با توافق دو طرف قابل بازگشت و یا هر نوع توافق دیگری نیز هست. 📚حقوق خانواده 📎 📎 📎
♨️ بنده‌ی سخن ✳️ امام جواد علیه‌السلام فرمود: مَنْ أَصْغَى إِلَى نَاطِقٍ فَقَدْ عَبَدَهُ فَإِنْ كَانَ النَّاطِقُ يُؤَدِّي عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَدْ عَبَدَ اللَّهَ وَ إِنْ كَانَ النَّاطِقُ يُؤَدِّي عَنِ الشَّيْطَانِ فَقَدْ عَبَدَ الشَّيْطَانَ . ✅ كسى كه به سخنگويى گوش فرا دهد، او را پرستش كرده است. بنابراين اگر از خدا مى‌گويد، خدا را پرستش كرده، و اگر از زبان شیطان مى‌گويد، شیطان را پرستيده است . 📚کافی، ج6، ص434 📎 📎 📎 📎
💢 دفتر خوبی‌ها 🥇 یه دفتری برای نوشتن موفقیت‌هات داشته باش و هر روزش رو بنویس. 💯 این کار به تو یادآوری می‌کند که همواره در حال پیشرفت هستی و باید با انگیزه به جلو ادامه دهی! 📎 📎 📎 📎 📎
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌نود #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 آدرنالین مثل بچه
💙 :) 🌱 نقطه مشترك حس عجيبي داشتم ... از طرفي فضاي بيرون از ماشين نظرم رو به خودش جلب مي كرد ... از طرف ديگه زير چشمي به روحاني راننده نگاه مي كردم ... كه چهره اش نشون مي داد نهايتا 10 سالي از من و ساندرز بزرگ تر باشه ... و از طرف ديگه تمام وجودم عقب پيش دنيل بود ... مي دونستم براي مسلمان ها، دين بر مليت ارجحيت داره ... و جايي كه پاي مذهب شون وسط كشيده بشه ... پرچم براشون بي معناست ... اما برعكس ساندرز كه با اون كشور و مردمش نقطه اشتراك داشت ... من كاملا يه بيگانه بودم ... بيگانه اي كه هيچ سنخيتي با اونها نداشت ... توي اون لحظات، دنيل براي من تنها نقطه اتكا شده بود ... كسي كه در زبان و پرچم با اون مشترك بودم ... با هم غرق صحبت بودن ... تا زماني كه پاي من هم به ميان كشيده شد ... اين برادرمون هميشه اينقدر ساكت و دقيقه؟ ... چه چشم هاي زيركي داشت ... با وجود اينكه حواسش به جاده و حرف زدن با دنيل بود اما من رو هم زير نظر گرفته بود كه دقيق داشتم به حرف هاشون گوش مي كردم ... - من براي شما برادر نيستم ... اج خورد ... چند ثانيه سكوت كرد و از توي آينه نيم نگاهي به دنيل انداخت ... - عذرمي خوام اگه ... پريدم وسط حرفش ... - منظورم اينه كه مسلمان نيستم ... چون شما مسلمان ها همديگه رو برادر خطاب مي كنيد اون جمله رو گفتم... لبخند بزرگي روي چهره اش نقش بست ... طوري كه دندان هاي جلويي نمايان شد ... - اون رو كه مي دونستم ... آقاي ساندرز قبلا گفتن مهمان غير مسلمان همراه شون هست يه طوري برنامه بريزيم كه شما اذيت نشي ... پيامبر اسلام، حضرت مسيح رو برادر خطاب مي كنن ... پيروان ايشون هم برادر ما هستن ... چهره ام جدي شد ... فكر كرده بود منم مثل گذشته دن لي و كريس، مس حي ي ام ... از توي آينه بغل ماشين به دنيل نگاه كردم ... نمي دونستم چي بايد بگم ... يا اينكه ساندرز در مورد من چي به اون مرد گفته ... سكوت ماشين، نظر همه رو سمت من جلب كرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توي آينه شد ... چند لحظه بهم نگاه كرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ... - آقاي منديپ كلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ... در عين ترسي كه از اون مسلمان و بودن در يه كشور اسلامي داشتم ... اعتمادم به دنيل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واكنش نشون دادن، مي داد ... نگاهم از روي آينه بغل، چرخيد روي اون روحاني كه حالا ديگه كاملا ساكت بود ... - راست ميگه ... من دين ندارم ... شما بهش مي گيد كافر ... نيم نگاهي به من كرد و نگاهش برگشت روي آينه وسط، سمت دنيل ... - كاش زودتر گفته بوديد ... من بيشتر برنامه سفرتون رو مذهبي بسته بودم نه توري يست ـ سياحتي ... اين بار منتظر نشدم، اول دنيل چيزي بگه ... - منم واسه همين باهاشون اومدم ... نگاهش روي من، ديگه نيم نگاه يه راننده پشت فرمون نبود ... نگاه عجيبي بود كه مفهومش رو نمي فهميدم ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج»                  
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌نودویکم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 نقطه مشترك حس
💙 :) 🌱 طبقه بندي شده با تعجب داشت بهم نگاه مي كرد ... نمي تونست علت اونجا بودن من رو پيدا كنه ... دوباره نگاهش برگشت روي دنيل ... انگار منتظر شنيدن حرفي از طرف اون بود ... يا شايد قصد گفتن چيزي رو داشت كه مي خواست اون رو با توجه به شرايط بسنجه ... نگاهش گاهي شبيه يك منتظر بود ... و گاهي شبيه يك پرسشگر ... در نهايت دنيل سكوت رو شكست ... - رنگ هوا نشون ميده به زمان نماز خيلي نزديك شديم ... اگه اشكال نداره نزديك ترين مسجد توقف كنيم ... دلم مي خواد ورودمون رو به كشور اسلامي با نماز شروع كنم ... و نگاهش چرخيد سمت خانومش ... اون هم لبخند زد و از اين پيشنهاد استقبال كرد ... - منم بسيار موافقم ... اما گفتم شايد از اين پرواز طولاني خسته باشيد و بخوايد اول بريد هتل ... و الا چه بهتر ... مرتضي دوباره نيم نگاهي به من انداخت ... از جنس نگاه هاي قبل ... - فقط فكر اين رفيق مون رو هم كرديد كه خسته نشه؟ ... با شنيدن اين جمله تازه دليل دل دل كردن نگاهش رو فهميدم ... مونده بود چطوري به من بگه ... - مي دونم من اجازه ورود به مسجد رو ندارم ... از بريدگي اتوبان خارج شد ... در حالي كه مي شد تعجب و آرام شدن رو توي چهره اش ديد ... - قبل از اينكه بيام در مورد اسلام تحقيق كردم ... و مي دونم امثال من كه كافر محسوب ميشن حق ندارن وارد مراكز مقدس بشن ... حالا ديگه كامل خيالش راحت شده بود ... معلوم بود نمي دونست چطوري اين رو بهم بگه ... اما از جدي بودن كلامم ذهنش درگير شد ... خوندن چهره اش از خوندن چهره ساندرز براي من راحت تر بود هي... خصلت جالب ... خصلتي كه من رو ترغيب مي كرد تا بقيه ايراني ها رو هم بسنجم ... دلم مي خواست بدونم ذهنش براي چي درگيره ... حدس هاي زيادي از بين سرم مي گذشت ... كه فقط يكي شون بيشترين احتمال رو داشت ... مشخص بود كه مي خواد من از اين سفر حس خوبي داشتم ... و شايد مي ترسيد اين ممنوع الورود بودن، روي من تاثير بدي گذاشته باشه ... چند لحظه نگاهم روش موند و اون حالت هميشه، دوباره در من زنده شد ... جاي ساندرز رو توي مغز من مال خود كرد ... حالا ديگه حل كردن معادلات روحي اون برام جالب بود ... لبخند خاصي صورتم رو پر كرد ... مي خواستم ببينم چقدر حدسم به واقعيت نزديكه ... - مشكلي نداره ... اين براي من طبيعيه ... مثل پرونده هاي طبقه بندي شده است ... يه عده مي تونن بهشون دسترسي داشته باشن ... يه عده به اجازه مافوق نياز دارن ... اين خيلي شبيه اونه ... به هر دليلي شما اجازه دسترسي داريد ... من نه ... چهره اش كاملا آرام شد ... و مي شد موفقيت من روي توي اون ديد ... حدسم دقيق بود ... صفر ـ يك ... به نفع من ... ادامه دارد....