#داستان #تلنگر
❌ مکافات عمل :
🌹پیرمردى میگفت:
🌀 پس از انقلابِ #مشروطیّت که سربازهاى محمّد ولى خان سپهسالار وارد طهران شدند، خود به چشم خود دیدم که:
👥 روزى در نواحى #قنات_ آباد، دو نفر از آنها که اسب سوار و مسلح بودند، بطوریکه قطارهاى فشنگ را در روى سینه خود بسته بودند، از وسط خیابان به طرفِ غرب یعنى به سمت #امامزاده_حسن میگذشتند.
🚬 و یکى از آنها چُپـُقى بلند در دست داشت و مشغول کشیدن بود.
👨🦲 در کنار دیوار خیابان، درویشى فقیر که سر خود را تازه با تیغ تراشیده بود نشسته و سر به روى زانوهاى خود گذارده، و به حال خود مشغول بود.
‼️همینکه این دو نفر تفنگچى از آنجا عبور میکردند و چشمشان به این مردِ سرتراشیده افتاد، آن مردِ چپق بدست به سمتِ او آمد و از روى اسب خود خم شد و آتش چپق خود را روى سر او خالى کرد و رفت.
😰 درویش سر خود را از روى زانو برداشته و نظرى کرد و گفت: این کَدو صاحب دارد.
⚠️ هنوز یک میدان به جلو نرفته بودند و به امامزاده حسن نرسیده بودند که من چون در راهِ خود بدانجا رسیدم دیدم جماعتى از دور مشغولِ تماشا کردن آن تفنگچى هستند.
🐎 اسب، او را به زمین زده بود و یک دست در روى سینه او گذارده، و با دست دیگر مرتّباً بر سر و سینه و بدن او میکوفت تا او را در زیر دست و پاى خود خُرد و لِه ساخت.
📚 منبع : معادشناسی ؛ جلد۸، صفحه: ۱۹۹
#معرفت
@daeireza