eitaa logo
"نون"
161 دنبال‌کننده
52 عکس
3 ویدیو
0 فایل
"ن والقلم مایسطرون" دائم السیروالسفرباقرآن @Hovarrahim دراین کانال کناری هم سنت زیبای قرض الحسنه رو دنبال می کنیم به فضل خدا❣.https://eitaa.com/Lezatesahar110
مشاهده در ایتا
دانلود
بابارضا امام رئوف ضامن آهو امام مهربانی ها آقای کریم هرکس تورا به گونه ای میشناسد و صدا میزند بایک عنوان بایک خصلت بایک نعمت بایک ویژگی.... ولی من تورا به هیچکدام ازاین عناوین نمی خوانم من تورا گشاینده درهای مهرومور شده با ناامیدی قلب های پراز غم من تورا به شفای مریض های لاعلاج ومشکلات پرپیچ و خم میشناسم من ای امام رضا(ع) تورابه براورده کردن آرزوی نزدیک و درعین حال دورو دراز خودمیشناسم و آن دعا این است که برای فرج آقای صاحب الزمان دعا کن برای عاقبت بخیری جوونا دعاکن.... ✍سارا حسین زاده
درعراق به فاصله ی هرسی عمودتقریبا،طلبه ای پشت میزپلاستیکی نشسته بود . پشت سرش هم ،روی بنری بزرگ این طور نوشته شده بود"اسئله الشرعیه" روی میزش چندتاکتاب هم گاها به چشم می خورد‌. درایران .. درحرم.. درمترو.. هرجا غرفه ای باشد بازهمان طلبه بااین عنوان"پاسخگویی به سوالات شرعی"درآن طرف میزقرار دارد. ومن هربار می دیدم ازآن بنروعنوانش ابروهایم درهم می رفت. اخم ازاین که .. من که می دانم آن طلبه رازهای شادزیستن.. رازهای رزق وبرکت.. چگونگی مدیریت توجه.... وهزاران چیز دیگری که تو احتیاج داری هم بلد است . داستان چیز دیگری است اواین رازها را ازلابه لای قرآن وروایات فهمیده است واین تویی که باید سوال کنی . گول آن عنوان بنررا نخور آن روز درحرم امام رضا علیه السلام دوباره آن طلبه وآن عنوان روی میزش را دیدم طرف منتقد ذهنم دوست داشت برودبه آن طلبه پشت میزبگوید "میشه این پاسخگویی به سوالات شرعی رو برداری ،تمام شکیات سه وچهار رو بارها برام گفتید وبرام ازرازهای فهم قرآن بگی" @daftar110
پانزده دقیقه است اذان مغرب را گفته اندوخبری ازامام جماعت نیست. مستاصل همه به هم نگاه می کنیم. صدای اذان موبایل بغل دستی ام بلند می شود.آن یکی بالبخند نگاهش می کند"اذانت به افق کربلا انگارمونده" با دست گوشه ی موهایش را داخل می دهد ونفسی بیرون می دهد"آره مثل من دلش جامونده توکربلا" محبت آمیز به همدیگر نگاه می کنند"میگم اون شال آبیه رو تو نجف گم کردم " سجاده اش را درست می کند وکف دستانش را به طرف آسمان می گیرد"خداروشکرخودمون را گم نکردیم" چادرش را محکم تر می گیرد ودوباره بلندتر می گوید"دلتنگ کربلام باید قبل ازسه ماه دوباره برم" آرام نگاهش می کنم با چشمانش می خندد ودوباره ادامه می دهد"میام مسجد فقط یه کم آروم بگیرم" ازطرف آقایان صدایی بلند می شودوازآمدن امام جماعت خبر می دهد. به او وحجم دلتنگی اش فکر می کنم. این که برای رفع دلتنگی اش مسجدرا انتخاب کرده است فکر می کنم . @daftar110
درحال گردگیری کتابخانه منزل پدری ام بودم همان کتابخانه که بیست سال پیش موقع نصبش مادرم بایدبه فامیل وهمسایه پاسخگو می بودکه چرا به جای کمددکوری کتابخانه نصب کرده است. یادم هست که مادرم در جواب می گفت"می خوام بچه هام بفهمن کتاب چقدرارزش داره " غرق خاطرات شده بودم یه عکس قدیمی ازلابه لای کتاب ها پیدا کردم که پایم ازچهارپایه لغزید وگروپ زمین خوردم الحمدلله بخیر گذشت وفقط دستم درد گرفت. متخصصین اعم از دایی وخاله وزن همسایه گفتند"یه ضرب دیدگی ساده اس خوب میشه" نشان به آن نشان که این ضرب دیدگی دردش را ببشترنشان دادو ماراهی این خانه کرد. پرسان پرسان به منزل آن زنی که متخصص در جاانداختن بود رسیدیم . در زدیم مردی دررا باز کرد ومارا راهنمایی کرد .زن با تسبیح سفیدی دردست درحال استراحت بود درحال ماساژ دادن دستم بودکه نگاهم به این سمت دیوار چرخید ازایشان پرسیدم این شهید کیست"باذوقی درچشمانش جواب داد"پسرمه" درد دستم یادم رفت گل ازگلم شکفت"ای جان میشه صورتتون رو ببوسم ،شما افتخارمایید" وسط آن ماساژ وجاانداختن باهم دیده بوسی کردیم گفتم حالا ادامه بده میخوای جا بندازی همان وسط ماجرا با آن دست دیگرم عکس را گرفتم خندیدوگفت تمام شد. وچه شیرین تمام شد. آشنایی ام بااین مادرشهید.. بااین شهید.. تمام آن یک روزی که درد کشیدم می ارزید . @daftar110
درحال عبورازخیابان سمت چپ وراستم‌را بادقت نگاه می کنم نگاهم به خانم پنجاه وسه ساله ی مسجدی افتاد با دست به اواشاره می کنم"یه دقه واستا باهم بریم مسجد" اوازچهاردخترش گفت . ادامه داد"یه دخترم سیزده ساله بودبه رحمت خدارفت" همینجا می توانیم صلواتی برای دخترش ورفتگان شماومن بفرستیم. اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم. نگاهش می کنم "چقدرخوب که راضی هستی از زندگیتون" قدم هایش را تندتر برمی دارد"من شیره ی زندگی را مکیده ام ،نوه هم دارم،آرزو ورویای خاصی دیگه ندارم " ولی..ولی را دوباره تکرار کرد وصدایش پرازبغض شد. نفس عمیقی می کشد وبریده بریده باآهی درصدایش "حسرتی به دلم مانده،هرشب باگریه می خوابم " چشمانم گرد می شود "حاج خانم من فکر می کردم خیلی راضی هستی از زندگیت" ادامه می دهد"راضی ام ولی واقعا دنیا بی او بی مزه است " بی صاحب این زمان"بی صاحب الزمان" وارد مسجدکه شدیم بوی تمیزی وسفیدکننده می آمد. فرش ها را شسته بودند. دراین ساعت ازشب .. دراین لحظه.. فکر می کنم به گریه های شبانه ی آن زن پنجاه وسه ساله ی مسجدی.. به تمنای ظهورش .... به گریه هایش... به این که من با چه دغدغه ای می خواهم بخوابم؟ @daftar110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خادم عراقی سرش را می خاراندوشاکی می ایستدومی گوید"حرّک،حرّک" من هرباربه کوله ام اشاره می کنم ودست وپاشکسته به عربی جواب می دهم"منتظر امی" چشمانش را نازک می کندواجازه می دهم بمانم. دوباره نفس می گیرم وازپنجره ی حرم آسمان قُبّه را به تماشا می نشینم . لحظات به خوشی سپری می شد زنی باچشم وابروی نگران وتکان سرانگارسوالش رادوباره تکرار می کند"به عربی بخوام بگم مریض،چی بایدبگم" مثل معلم هایی که سوال سختی ازشاگرد تنبلی پرسیده باشندودست به سینه منتظرجواب باشندنگاهم می کند. اضطراب یقه ام را می گیردورها نمی کند.خودم را تصور می کنم وچشم وزبان وگوش وقلب مریضی که باخودآورده ام وتمنای شفایش را زیرقبه می خواهم . به اوپاسخ می دهم "همون مریض میشه ،فارسی وعربیش یکیه" به شدت مریضی ام فکر می کنم که زمینگیرم کرده . درحدی که زبانم .. قلبم .. عقلم.. اشکم.. زمزمه هایم ..دغدغه هایم...نگرانی هایم..رویاهایم.. برای تمنای ظهوروفرج خرج نمی شود. اگراسم این مریضی نیست پس چیست؟ @daftar110
خواهرم کوچک بود لیک قالی میبافت وفقط نقش کبوتر میبافت من ازاو پرسیدم خواهرم این همه نقش توچرا نقش کبوترزده ای برقالی درتخیل میگفت که شرایط به من آموزش پروازنداد بنویسم جایی (که خداهست کریم ) ای کریم توکریمی کن ومشکل من راحل کن توکه خود میدانی پیرشدم .بس که حسرت به دلم ماندمشهدبروم وببینم که رضا این امام غربا چه مکانی دارد مردمان میگویند که رضا (ع)میدهد حاجت هرمومن را واگر بیماری برودتاآنجا مطمئن باش شفامی یابد دوست دارم بروم تامشهد وبخواهم زرضا این امام غربا که کندباززبانم تابخوانم قرآن زبرای دانش زبرای ایمان تابدانم همه دررنج تولدشده ایم لیک هرگز نبایدکه برید وبدان خواهرمن نقش کبوتر زبرای این است که اگر لایق این اجرشدم چون خودت چون همه دم بزنم. ونخواند مرا "لال کسی ونگوید که نمیفهمد هیچ ... ✍رقیه رباطی
دکتر داروخانه عینک را روی صورتش جابه جا می کند"داروهای مادردکترفرزاد رو ازفرانسه فرستادن ولی فایده نداشت" پرستارجوانی دست روی شانه ی دکتر می گذارد"اونادارن آخرین تلاش هاشون رو می کنندوگرنه اوضاع مادرش اصلا خوب نیست وامیدی نیست" تنها همین جمله که درکلاس تدبراستادگفت درذهنم می چرخد"تونمی تونی نمیری،ونمی تونی نذاری کسی بمیره ،پس چرا پررویی می کنی وقیامت رو باورنمیکنی" مادرم زنگ زده وازمرد همسایه می گوید ازاوکه دیروز اورا درپنج شنبه بازار بااو احوالپراسی کرده وامروز صبح خبردادندکه به رحمت خدا رفت. دوباره آن جمله در ذهنم چرخید. نفس عمیقی می کشم وخودم را برای رفتن به نمازمغرب مسجد آماده می کنم . تا رسیدن به مسجد گوشی ام را در می آورم درمخاطبینم دنبال اسم حمیده می گردم تا احوالی ازش بپرسم . اوهمیشه به من محبت داشت واحوالم را می پرسید چندوقت هست که خبری ازش نیست . زنگ می خورد اما گوشی را برنمی دارد. پیامی ازاو روی صفحه ی گوشی ام نقش می بندد. زبانم به دهانم چسبیده وچشم هایم تار می بیند. "سلام من همسرحمیده هستم .حمیده شب عاشورا سکته کرد ورفت" پیام راکه دیدم انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته شد.. احساس کردم از طبقه ی پنجم ساختمان به پایین پرتاب شدم.. یک آن حس کردم زلزله ی ۷ ریشتری رخ داده.. همیشه به مرگ فکر می کردم اما انقدر برایم ملموس نبود نزدیک بودنش. اینکه ممکنه لحظه ای دیگه نباشم من شوک زده شدم اما بیشتر از مرگ ناگهانی دوستم از اینکه چقدر می تونه بهم نزدیک باشه بهتم زد،همینقدر ناگهانی و همینقدر بی مقدمه... می توانیم همینجا برای مادردکتر ،برای مردهمسایه ،برای حمیده ،برای رفتگان من وشما صلواتی هدیه کنیم. اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هربارخنده های شیرین "نایا" را تماشا می کنم دلم غنج می رود . اما سنگین ترین دردها هم به سراغم می آید. نایا تحمل قیچی کردن مویش را هم نداشت باهزار داستان وآبنبات چوبی اورا متقاعد کردند ونشاندند. اما حالا می گویند درعملیات سرشار از بی رحمی وبی حرمتی دیروزبیروت شهید شده است . باز سراغ خدا را می گیرم وعاجزانه التماس خدا را می کنم وظهور منجی بشریت را می خواهم. می توانیم همینجا صلواتی برای تعجیل در فرج بفرستیم. اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم . حالا بایدماتم بگیرم . نمی دانم نایا جانم آن لحظه که... خواب بودی.. بازی می کردی... تلویزیون نگاه می کردی... اما می دانم توتحمل این هجم از وحشی گری را نداشتی @daftar110
وقتی ما به سمت خدا نمی رویم ،عاشقانه به سمت خدا حرکت نمی کنیم . همه ی موجودات عالم باما بد می شوند.چرا؟ چون همه عاشق خدا هستندوبه سمتش حرکت می کنند. سلسله مباحث "چگونه مهربانی خدا را باورکنیم"استادپناهیان.
26.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویر اصلا دیده نشده‌ از زندگی شخصی امام خمینی (ره)🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم خیلی شیرین بود😍
دوست دارم ببینم درخواب پدری دارم همچون گل یاس پدری بااحساس که بگوید بامن دخترم هیچ نترس من کنارت هستم. پابه پایت هستم هرجاتوقدم بگذاری من مراقب هستم که اگر چاله ای آنجاباشد تونیفتی درچاه دوست دارم که پدر ،همچویک مرغ مهاجر به من آموزش پرواز دهد اوج گیرم تانزد خدا وبگویم که خدا پدرم رادریاب .اونمی داند کیست نمیداند من هم هستم زندگی حق من است . بودنش.داشتنش حق من است .امانه فقط لفظ پدر ولی افسوس که خوابم نگرفت تاببینم درخواب که پدریعنی چه ؟ رقیه رباطی✍
کارمندبانک شیرینی را به همکار بغل دستی اش تعارف می کند"آره مادرشوهرم خیلی سرحاله" درحالی که نسکافه اش را درلیوان شیشه ای هم می زند"ولی پدرشوهرم همیشه مریضه بااین که باشگاه هم‌مثلا میره" همکارش لبخندی نثارش می کند درحالی که چشمش به مانیتورش هست با نگاه متعجبی می پرسد"چطورآخه" نگاهم به گل های تزئین شده ی روی میز رئیس هست"نوبت صد.چهل.و.دو باجه ی یک " به کاغذ نوبتم نگاه می کنم ده نفردیگر به نوبتم مانده است ودرادامه باید گوش جان بسپارم به راز سرحال بودن مادرشوهرکارمند بانک. رازش همان رازی بودکه امروز درپیام "حضرت آقا" منتشر شد. سراسر امیدواری بود. اوامیددارد "خون شهیدسیدحسن برزمین نخواهدماند" آری هرکس امیدوارتر،حالش بهتر @daftar110
دیروز حدودای ساعت۱۱بود که دومین اطلاعیه سپاه پاسداران منتشر شد یک متن به نسبت طولانی بود.ولی دو کلمه اون متن بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد دو جای اون متن نوشته شده بود "فرزندان شما در سپاه پاسداران جمهوری اسلامی ایران" همین جمله ۸کلمه ای کلی انرژی خوب و حس و حال خوب بهم داد ولی همراه با غم الان تو این وضع کنونی جامعه بعد از حضرت آقا مظلوم ترین هامون همین سپاهیا هستن همین سبز پوش هایی که هر روز هر روز کلی فحش و بد و بیراه بهشون میگن همین هایی غالبا ازشون طلبکاریم همون قشر مظلوم و خادمی که اگه نبودن شاید خیلی اتفاقات بدتری برای جامعمون رخ میداد به این فکر میکردم که چطوریه یکسری افراد مثل اینا با این همه هجمه ای که سمتشونه بازم پای کشور و مملکت وایمیستن بازم برای همین مردمی که غالبا از سر جهل باهاشون مخالفن و کلی چیز بارشون میکنن شهید میشن بازم نمیگن آرامش خودم،خونوادم،اندیشه و آزادی خودم میگن مردم،مردم،مردم..... اونوقت یکسری های دیگه که اونا هم فرزندان ما در خاک ایران هستن تا تقی به توقی میخوره خود تحقیری و خود باختگیشون شروع میشه که خارج از ایران دنیا قشنگ تره تو ایران بدختیم بیچاره ایم این چه وضعشه و فلان نمیدونم علت این چیزا کم کاری تو بخش خاصیه یا واقعا کنترل ذهن ها از دست صاحباشون خارج شده ؟! فقط امیدوارم تا دیر نشده خودشون از خواب بیدار بشن قبل اینکه با ضربه جای پای چکمه های دشمن رو خاکمون بیوفته مبینااسدی✍️
ازخیابان رد می شوم نچ بلندی ازدهانم پرت می شود"ای بابا، هنوزاین لوله رو درست نکردن که" ازاتفاقات آب تا شهرداری وشورا به همه ی آن ها اطلاع داده ام. سمت کارگرذهنم دوست داردبیل وکلنگی برداردوآن آب رهاشده رابه خانه بازگرداند. به بهانه ی خرید به سوپرمارکت کنارلوله ی ترکیده می روم. ساقه طلایی برمی دارم "آقااین لوله رو چرا پیگیری نمی کنید، جلومغازه خودتون گل آلودشده" صاحب مغازه درحالی که مشمایی دستش هست وخریدها را می گذارد"ای بابا، کی به کیه" مشتری دیگری که شاهد این گفتگوبود"اگه به پایگاه بسیج محل بگیدیک روزه درستش می کنند" امابه ذهن خودم نرسیده بود شماره فرمانده بسیج را گرفتم"سلام خانم والایی جان، سرکوچه ی لاله ی هفدهم لوله آب ترکیده، میشه پیگیری کنید" صدای موتورگازی ازبغل گوشم رد می شود وفقط شنیدم"چشم" درحال برگشت ازمسجد بودم که دیدم"کارگران مشغول کارند" دم بسیج وبسیجیان گرم. می توانیم همینجا برای سلامتیشان صلواتی بفرستیم ـ اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم ـ @daftar110
همه ی شهر روشن است،اما چراغ‌های مسجدخاموش. خادم مسجدیک گوشه ایستاده به صحبت،یکی از خانم ها ازجمع جدا می شود،صدای خادم بالاتر می رود"تازه دومیلیون خرج بلندگوکردیم سیستم برق هم خراب شده" امامسجددراین سبک بازهم دوست داشتنی بودبرایم،همه جاتاریک،ساکت ،ماه بااین که نوری نداشت بازازپنجره های مسجد خودنمایی می کرد ،آدم ها قابل تشخیص بودند واحوالپرسی های همیشگی قبل ازنماز براه بود. هرکس گوشه ای کزکرده بود.یاد نصف شب های اعتکاف برایم زنده شد. بغل دستی ام که ازاعضای ارشد بسیج بودموبایلش را برداشت وتماس گرفت وبااضطراری درصدایش پرسید"یعنی ماامشب امام نداریم،این طوری نمیشه که.." همزمان جانمازش را مرتب می کردآن طرف خط نمی دانم چه شنیدکه "ای وای امام جماعت مریضه.واین ربطی به نداشتن برق نداره" هنوز حرف در دهانش بود.یکی ازخانم ها پرسید"وا چرا مریضه" آن دیگری درپاسخش گفت "این چه سوالیه امام جماعت هم آدمه دیگه مریضی داره" اما من دلم گرفت ۱۱۶۶ سال است که ما امام نداریم. ۱۱۶۶ سال است که ازنور بی بهره ایم .اما نه اضطرابی به سراغمان می آید ازنبودنش. نه صدقه ای می دهیم برای سلامتی اش. نه دعایی می کنیم برای آمدنش. می توانیم همینجا صلواتی هدیه کنیم وآمدنش را تمنا کنیم. اللهم صل علی محمدو آل محمدوعجل فرجهم. وصدقه ای هم برای سلامتی اش پرداخت کنیم. @daftar110
با راننده‌ اسنپ خانم که حواسم هست کرامتش حفظ شود، این طور صحبتم را شروع می کنم "خداقوتت بده نون حلال درمیاری جوون های ما یه جو غیرت شماها رو داشتنا"هنوز درحال تکمیل کردن حرف هایم هستم که شالش را روی سرش مرتب تر می کند، صدای ضبطش را کم می کند، ودرآینه جلو،دنبال چهره ی من درصندلی عقب می گردد ودوست دارد هم کلام شود. بحثمان به اینجا رسید"دخترم خواستگارزیاد داره ولی منتظر یکیه که بهش قول داده بیادخواستگاریش" هم زمان هزینه اسنپ را آنلاین پرداخت می کنم "چقدر رفیقی بادخترت که جرات کرده اینوبهت بگه" حالا آستین های مانتویش را به سختی پایین می کشد"آره خیلی رفیقم" مقصدم ازدور پیداست"چقدرقشنگه اینجا،اینجا کجاست؟" دلم غنج می رود"منم با ایشون خیلی رفیقم،ساعت ها اینجا باشم خسته نمی شم" دوباره به گنبدنگاه می کند"معلومه از حال خوبت،ایشون کی هستن" چادرم را مرتب می کنم وآماده ی پیاده شدن "بهش میگن سیدالکریم " آیه الله بهجت رحمه الله علیه رو اگه می شناسی ایشون فرموند"اهالی تهران اگه هفته ای یک مرتبه به زیارت ایشون نیان جفا کردن" چشم هایش پرازاشک می شود چطورپس من از وجود ایشون خبرنداشتم . @daftar110
وقتی آقاسجاد،اسم تخت بغلی اش را صدا می زند،لحظه ای ساکت می شوم . باتکان سراشاره می کنم "درست شنیدم" به آن تخت بغلی اش نگاه می کنم پا روی پا می اندازد،چیزی نمی گوید،خمیازه ای می کشد."آره درست شنیدی،اسمش شمرهست" شمر که نگاه های متعجب وکنجکاو من را می بیند"بله من بدل کار نقش شمرفیلم مختارنامه ام" باورتان می شود ازوقتی این را گفت دیگربه آن اتاق دوست نداشتم بروم . تا آن روز این قدر از نزدیک به شمرفکر نکرده بودم . وارد اتاق که می شدم طوری می رفتم که چشمم به او نیفتد. شمرنگاه های سنگین من را گویا متوجه شدخودش ادامه داد"الانم ار روی اسب افتادم" نگاهم دزدکی به سوی او می رودادامه می دهد"اسبی که درفیلم سلمان فارسی بازی می کنم ،فیلمی که هشت سال دیگر قرار است اکران شود" اسم سلمان فارسی راکه شنیدم لبخندی زدم وبرایش آرزوی سلامتی کردم . اما این روزها و شب ها دیگر چشمانمان به دیدن شمر های واقعی جنایتکاران صهیونیست عادت کرده . حالا باید مواظب باشیم این ظلم ها برایمان عادی نشود،خون جلو چشمانمان را بگیرد وهرلحظه منتظر انتقام سخت باشیم . @daftar110
آن روزهای کودکی درکی ازبین الطلوعین نداشتم ولی سبک زندگی پدرم الحمدلله همیشه این طور پیش رفته که بعداز نمازصبح چایی اش براه هست ،هرچند استقبالی برای چایی درآن ساعت نداشتیم. مثل همین امروز که ساعت چهار صبح است ومن اینجا معطل جوش آمدن سماور. چقدر دلم تنگ شده بود برای این سبک زندگی . چه حیف که ما خودمان را ازاین ساعت.. ازاین ثانیه ها.. ازاین لحظه ی طلایی محروم کرده ایم . به خصوص این جمله را درمباحث استادپناهیان دیدم"سحراگه خوابت برد بین الطلوعین پاشو راه برو،خوابت نبره ازبس ضرر داره" الهی العفو برزبانم جاری شد بابت همه ی این لحظاتی که خوابیدم وبه خودم ضرر زدم . چراما براحتی بهترین زمان که سحر است راحت ازدست می دهیم؟ چرا حتی دغدغه ی این را نداریم که این ساعت بیدارباشیم؟ وحتی کوچکترین تلاشی هم نمی کنیم که این لحظات را درک کنیم. شدنی است اگر بخواهیم. @daftar110
عقربه ها ساعت هشت صبح را نشان می دهد. صدایم می زند"قرآنمو بیاراستادم نیم ساعت دیگه زنگ می زنه عینکمم همون بغلشه بیار" برایش فرقی نمی کند وسط کدام کارش هست ،مثل همین الان که مشغول خانه تکانی هست ودم در انباری نشسته،با دقت به نکته های استادش گوش می دهد وصفحه ی تمرین شده اش را تحویل می دهد. استادش هرهفته شنبه ها از قم زنگ می زند وبااو تجوید کار می کند. این که به بچه ها فقط امرکنیم که" قرآن بخون" شاید فرزند ما گوش ندهد. اما اگر بارها شاهد قرآن خواندن مادرش باشد دیگر نیاز به دستور دادن به خواندن قرآن نیست مثل همین امروز که ثنا شش ساله می گوید"منم مثل مامانم میخوام قرآن بخونم " چشمکی به او می زنم وعلتش را می پرسم"چون مامانم هروقت قرآن میخونه حالش خوب میشه،بعدش بازی می کنیم دوباره" جالب بود درمباحث استادپناهیان یکی ازعلل حال خوب بعدازقرآن خوندن این طور بیان شده بود"بگذارقرآن توجه توراجلب کند ببین چه می شود یک بارتوجهت رابه بهشت جلب می کندیک باربه جهنم بیایید با قرآن سرگرم شویم وبگذاریم قرآن توجه مارابه این موضوع وآن موضوع جلب کند دل بده بشيني پاي قرآن هر لحظه مي دونه فكر تو را كجا ببره" @daftar110
"از شش سالگی آرزو داشتم اسرائیل را نابود کنم" باشنیدن این جمله ازراننده اسنپ خواهش می کنم پیچ رادیوش را بلندتر کند. سخنران مراسم شهیدسردارنیلفروشان درحال تعریفش بودوازآرزوی شش سالگی سردارشهیدمی گفت. مراسم به نیمه رسیده،من هنوزخیابان شهیدمدنی بودم. بالاخره به ته دیگ مراسم الحمدلله رسیدم. درحال برگشت به خانه بودم درآرزوی شش سالگی سردار سیر می کردم. انرژی ونور مراسم تشییع شهدا همیشه این طور است، انگار دوبال روی بازوهایت درآوردی وشوق پرواز داری . درهمین افکار بودم که دوتاپسربچه هفت ساله کلاس اولی جلومن را گرفتند"خاله خاله یه سوال بپرسیم" وسطشان ایستادم "بگو خاله جان" درحالی که پوسته ی شکلاتی در دستشان بود"خاله من میگم شکر ازقند تولیدمیشه ،دوستم میگه قندازشکر،کدومش درسته؟" هم خنده ام گرفته بود هم دنبال جوابش درکارخانه چغندر قندی که تا الان نرفته ام می گشتم. هم دلم گرفت درذهنم آرزوی سردارشهید نقش بست،اگرسردارشش ساله الان جلوم سبزمی شدحتما جنس سوالش ازجنس چگونگی نابودکردن اسرائیل بود. کاش یک بار ازسیرتاپیاز،داستان های قهرمانان،ازآرزوی هایشان برای فرزندانمان تعریف کنیم وسطح خواسته هایشان وسوالاتشان را بالاببریم. @daftar110
غمت مباد، که دنیا ز هم جدا نکند رفیق‌های در آغوش هم گریسته را
یک روز ماست خریدم و نوشابه . ناهار قیمه داشتیم. سر سفره ماست را رو کردم، اما نوشابه را پشت سرم قایم کرده بودم. مصطفی چشمش که به نوشابه مشکی کوکاکولا افتاد ناراحت شد و با دلخوری گفت: «چرا پول توی جیب صهیونیست‌ها می‌ریزی؟» 😔 با تعجب پرسیدم: «چی میگی صهیونیست‌ها کجا بود.» به نوشابه اشاره کرد و گفت: «پس این کوکاکولا خریدن چه معنی میده؟ جز اینکه جیب صهیونیست‌ها رو پر می‌کنی». 👈 من تو بطری پپسی و کوکاکولا، حتی آب هم نمی‌خورم. 🌷🌷🌷 شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
دخترپنج ساله درمسجد بایک کش صورتی که نگهدارنده ی موهای بافته شده اش بود بسته ی بیسکوییت مادر راازداخل کیف صورتی اش درمی آورد. اول آن ها را می شمارد . مشما را پاره می کند. داخل ظرف پلاستیکی خالی می کند. دوباره می شمارد حالا دانه دانه مشغول جویدن بیسکوییت ها . این صحنه خوردن بیسکوییت مادردرتمام مدت نمازظهروعصر درتیررس سبحان هفت ساله وفاطمه چهارساله بود. تااینجای قصه حرفی نیست وملامتی هم نیست ماجرا ازآن جا شروع شدکه بعدازنمازبه سوپرمارکت مسجد رفتیم فاطمه وسبحان که اصلا اهل خریدن بیسکوییت مادرنبودندباهم گفتند"بیسکوییت مادربرامون بخر" فهمیدم انتخابشان ازکجاآب می خورد. پیروزمندانه گفتم"امروزنمی خرم،ولی فرداقول میدم بخرم" ازآن جا که میل واقعی خودشان نبودسریع قبول کردند واصراری هم نکردند. جالب که فردا هرچی اصرارکردم بیسکوییت مادر بخریم سبحان گفت"نه دیگه نمی خوام دیروزفقط فکر کردم می خوام" خیلی ازمیل های کاذب ما بایک لحظه دیدن فقط نقش می بندند. ما می توانیم بادیرپاسخ دادن مدیریت کنیم . بله به تاخیرانداختن پاسخ می تواند نقش مهمی دربه دست آوردن تشخیص میل واقعی وغیرواقعی داشته باشد. و"دیدن"را به عنوان یک دروازه بپنداریم با"دیدن" میل های خوب را جهت دهی کنیم تا بخواهد.. تابیدارشود.. تادلش بخواهد.. امااینکه چه چیزی را بخواهد خیلی مهم است بهتر است بگوییم اما این که چه چیزی را ببیند به شدت مهم است . @دراین کلیپ پایین راهکاری برای دیدن های خوب ،برای میل های خوب ارائه شده است.
چندباری خبرگزاری ها را زیروروکرده ام اعلام شهادتت که قطعی شد. سقف خانه روی سرم سنگینی می کند،دستم را روی سرم می گذارم ،ونفسی را قورت می دهم،سرفه ای می کنم وآرام سلام می دهم"السلام علیک یا اباعبدالله" چندثانیه ای را به سکوت گذراندم تا بالاخره به بهانه ی کلیپ عزاداری فرزندان شهیدمعصومه کرباسی هق هق گریه ام بلندشد،دیگر مطمئن می شوم که این یک حس دوست داشتن ساده نیست؛خوب با خودم فکر می کنم ،صدای گنجشگ ها ازبیرون بلندتر شده است . دلم می خواهد فریاد بکشم،فریادانتقام سخت.قاتلینش را لعنت می کنم . امروز بیش ازهمه ی عمرم ،به خاک بیت المقدس می اندیشم.. برای داشتنش.. @daftar110
مادرچندباری نگاهش می کند،گوشه ی پذیرایی نشسته وتوی فکرفرو رفته است "پاشودختر،الانه که عاقدبیاد،مهمونامنتظرند" مهری که به پشتی های قرمزتکیه داده بود"مگه دخترنبایدسرعقدازپدرش اجازه بگیره" مادرچشم غره ای برساکت شدنش می دهد وحرف توی دهان مهری مثل قندهای گوشه ی لپ پدرخیس می خورد. مادربازرنگی برمی گردد"می دونی که این گوشواره ها هدیه ی بابای شهیدته ،سرعقدبه من دادحالا منم به تومیدم ازطرف بابات" ازآن هدیه ،ازآن عقد،ازآن لحظات سال هاست که می گذرد. حالا گوشواره ها تنها یادگاری اوست از پدرشهیدش ومادری که درکرونا به رحمت خدا رفت . وقتی گروه "بانوان تمدن ساز" را بازمی کنم مهری نوشته بود"این یادگاری تقریبا عتیقه محسوب می شه میخوام به بالاترین قیمت بفروشم برای محور مقاومت" شاید کنجکاو باشی ودوست داری بدانی چندفروخته شد؟ گوشواره ها ۳۸ میلیون قیمتش بود وتا ۷۰ میلیون مشتری داشت .من هم نمی دانم آخرش چندشد.هرچی شد عاقبتشان بخیرشد مثل پدرشهیدخانم مهری طالبی دارستانی. @daftar110
آن راننده اسنپ که اصلا به قیافه اش نمی خورد، عجله اش برای چیست. صدایی ازبوق ماشینش درنمی آمدازکنارهرماشینی رد می شد صدایش را درگلویش می انداخت"مگه کوری نمی بینی چراغ میدم برو کنار دیگه" سمت قاضی ذهنم اورا به دادگاه برد ومحکومش کرده به تندی با اوبرخوردکرد" چرا فکر می کنی بقیه مقصرند توکه اعصابت خرابه چرا میای رانندگی" طرف دلسوزذهنم درجوابش گفت "بنده خدا حدود شصت سال سنشه حتما مجبوره دیگه از روی دلخوشیش که نیومده" درپله های دادگاه دررفت وامد بودم تا حکم عفوش را صادر کنم . خجالت زده شدم وقتی ازمن معذرت خواهی کرد ودلیل عجله اش را توضیح داد. حالا دیگر به اوغبطه هم می خورم . گفت پدرپیرش منتظر اوست والان ظهرشده وهنوز صبحانه ی اورا نداده است . ودرادامه به اوایمان آوردم وقتی گفت "بابام خیلی بداخلاقه، اگه دیرغذا رو جلوش بذارم ظرف غذا را به طرفم پرت می کنه ومن لام تاکام هیچی نمیگم". وتوضیح دادکه این اخلاق را ازمادرش به ارث برده است . نفسی می گیرد ودرادامه می گوید"یه باربه مادرم اعتراض کردم یعنی چی هرچی بابا بهت فحش میده هیچی نمیگی" با بغضی درکلام جواب داد که مادرم این طورجواب داده"الان بابات عصبانیه ،دودقیقه دیگه یادش میره ولش کن" ومن ازآن روز بنای زندگی ام را گذاشته ام هرکس درعصبانیت به من چیزی گفت اولا به دل نگیرم بعدشم میگم" دودقیقه دیگه یادش میره" واینا حرفای واقعیش نیست. @daftar110
پیرمرددرپیاده رو گلویش را صاف کرد"حاج خانما راه رو گرفتید،بریدکنارمن رد شم" ازجلویم که رد شد کت وشلواراتوکشیده اش وکفش های واکس زده اش توجهم را جلب کرد با این که خمیده و کمرخم راه می رفت. دم درمصلی نمازجمعه که رسید مکثی کرد وبا پلیس های مستقردرآن جا احوالپرسی کرد . ورودی مصلی کارتش را ازجیبش درآورد وباکارتخوان کمکش را به لبنان ادا کرد. دردلم برای سلامتی اش صلواتی فرستادم . موقع ورود امام جمعه درحال توضیح این حدیث از رسول اکرم صلی الله بود"هرگاه مومنی برای نمازجمعه حرکت کند خداونددلهره های اورادر روز قیامت کاهش می دهد." به آن پیرمرد فکر کردم شاید بازخوانی این احادیث اورا این چنین امیدوارانه به سوی نمازجمعه می کشاند. آن پیرمرد مثل همین عکس پراززندگی بود.زنده وامیدواربود. @daftar110