eitaa logo
"نون"
158 دنبال‌کننده
54 عکس
3 ویدیو
0 فایل
"ن والقلم مایسطرون" دائم السیروالسفرباقرآن @Hovarrahim دراین کانال کناری هم سنت زیبای قرض الحسنه رو دنبال می کنیم به فضل خدا❣.https://eitaa.com/Lezatesahar110
مشاهده در ایتا
دانلود
"از شش سالگی آرزو داشتم اسرائیل را نابود کنم" باشنیدن این جمله ازراننده اسنپ خواهش می کنم پیچ رادیوش را بلندتر کند. سخنران مراسم شهیدسردارنیلفروشان درحال تعریفش بودوازآرزوی شش سالگی سردارشهیدمی گفت. مراسم به نیمه رسیده،من هنوزخیابان شهیدمدنی بودم. بالاخره به ته دیگ مراسم الحمدلله رسیدم. درحال برگشت به خانه بودم درآرزوی شش سالگی سردار سیر می کردم. انرژی ونور مراسم تشییع شهدا همیشه این طور است، انگار دوبال روی بازوهایت درآوردی وشوق پرواز داری . درهمین افکار بودم که دوتاپسربچه هفت ساله کلاس اولی جلومن را گرفتند"خاله خاله یه سوال بپرسیم" وسطشان ایستادم "بگو خاله جان" درحالی که پوسته ی شکلاتی در دستشان بود"خاله من میگم شکر ازقند تولیدمیشه ،دوستم میگه قندازشکر،کدومش درسته؟" هم خنده ام گرفته بود هم دنبال جوابش درکارخانه چغندر قندی که تا الان نرفته ام می گشتم. هم دلم گرفت درذهنم آرزوی سردارشهید نقش بست،اگرسردارشش ساله الان جلوم سبزمی شدحتما جنس سوالش ازجنس چگونگی نابودکردن اسرائیل بود. کاش یک بار ازسیرتاپیاز،داستان های قهرمانان،ازآرزوی هایشان برای فرزندانمان تعریف کنیم وسطح خواسته هایشان وسوالاتشان را بالاببریم. @daftar110
غمت مباد، که دنیا ز هم جدا نکند رفیق‌های در آغوش هم گریسته را
یک روز ماست خریدم و نوشابه . ناهار قیمه داشتیم. سر سفره ماست را رو کردم، اما نوشابه را پشت سرم قایم کرده بودم. مصطفی چشمش که به نوشابه مشکی کوکاکولا افتاد ناراحت شد و با دلخوری گفت: «چرا پول توی جیب صهیونیست‌ها می‌ریزی؟» 😔 با تعجب پرسیدم: «چی میگی صهیونیست‌ها کجا بود.» به نوشابه اشاره کرد و گفت: «پس این کوکاکولا خریدن چه معنی میده؟ جز اینکه جیب صهیونیست‌ها رو پر می‌کنی». 👈 من تو بطری پپسی و کوکاکولا، حتی آب هم نمی‌خورم. 🌷🌷🌷 شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
دخترپنج ساله درمسجد بایک کش صورتی که نگهدارنده ی موهای بافته شده اش بود بسته ی بیسکوییت مادر راازداخل کیف صورتی اش درمی آورد. اول آن ها را می شمارد . مشما را پاره می کند. داخل ظرف پلاستیکی خالی می کند. دوباره می شمارد حالا دانه دانه مشغول جویدن بیسکوییت ها . این صحنه خوردن بیسکوییت مادردرتمام مدت نمازظهروعصر درتیررس سبحان هفت ساله وفاطمه چهارساله بود. تااینجای قصه حرفی نیست وملامتی هم نیست ماجرا ازآن جا شروع شدکه بعدازنمازبه سوپرمارکت مسجد رفتیم فاطمه وسبحان که اصلا اهل خریدن بیسکوییت مادرنبودندباهم گفتند"بیسکوییت مادربرامون بخر" فهمیدم انتخابشان ازکجاآب می خورد. پیروزمندانه گفتم"امروزنمی خرم،ولی فرداقول میدم بخرم" ازآن جا که میل واقعی خودشان نبودسریع قبول کردند واصراری هم نکردند. جالب که فردا هرچی اصرارکردم بیسکوییت مادر بخریم سبحان گفت"نه دیگه نمی خوام دیروزفقط فکر کردم می خوام" خیلی ازمیل های کاذب ما بایک لحظه دیدن فقط نقش می بندند. ما می توانیم بادیرپاسخ دادن مدیریت کنیم . بله به تاخیرانداختن پاسخ می تواند نقش مهمی دربه دست آوردن تشخیص میل واقعی وغیرواقعی داشته باشد. و"دیدن"را به عنوان یک دروازه بپنداریم با"دیدن" میل های خوب را جهت دهی کنیم تا بخواهد.. تابیدارشود.. تادلش بخواهد.. امااینکه چه چیزی را بخواهد خیلی مهم است بهتر است بگوییم اما این که چه چیزی را ببیند به شدت مهم است . @دراین کلیپ پایین راهکاری برای دیدن های خوب ،برای میل های خوب ارائه شده است.
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه میخواید توفیق زیارت امام زمان نصیبتون بشه... 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1052901406Ce81b29cfcd
چندباری خبرگزاری ها را زیروروکرده ام اعلام شهادتت که قطعی شد. سقف خانه روی سرم سنگینی می کند،دستم را روی سرم می گذارم ،ونفسی را قورت می دهم،سرفه ای می کنم وآرام سلام می دهم"السلام علیک یا اباعبدالله" چندثانیه ای را به سکوت گذراندم تا بالاخره به بهانه ی کلیپ عزاداری فرزندان شهیدمعصومه کرباسی هق هق گریه ام بلندشد،دیگر مطمئن می شوم که این یک حس دوست داشتن ساده نیست؛خوب با خودم فکر می کنم ،صدای گنجشگ ها ازبیرون بلندتر شده است . دلم می خواهد فریاد بکشم،فریادانتقام سخت.قاتلینش را لعنت می کنم . امروز بیش ازهمه ی عمرم ،به خاک بیت المقدس می اندیشم.. برای داشتنش.. @daftar110
مادرچندباری نگاهش می کند،گوشه ی پذیرایی نشسته وتوی فکرفرو رفته است "پاشودختر،الانه که عاقدبیاد،مهمونامنتظرند" مهری که به پشتی های قرمزتکیه داده بود"مگه دخترنبایدسرعقدازپدرش اجازه بگیره" مادرچشم غره ای برساکت شدنش می دهد وحرف توی دهان مهری مثل قندهای گوشه ی لپ پدرخیس می خورد. مادربازرنگی برمی گردد"می دونی که این گوشواره ها هدیه ی بابای شهیدته ،سرعقدبه من دادحالا منم به تومیدم ازطرف بابات" ازآن هدیه ،ازآن عقد،ازآن لحظات سال هاست که می گذرد. حالا گوشواره ها تنها یادگاری اوست از پدرشهیدش ومادری که درکرونا به رحمت خدا رفت . وقتی گروه "بانوان تمدن ساز" را بازمی کنم مهری نوشته بود"این یادگاری تقریبا عتیقه محسوب می شه میخوام به بالاترین قیمت بفروشم برای محور مقاومت" شاید کنجکاو باشی ودوست داری بدانی چندفروخته شد؟ گوشواره ها ۳۸ میلیون قیمتش بود وتا ۷۰ میلیون مشتری داشت .من هم نمی دانم آخرش چندشد.هرچی شد عاقبتشان بخیرشد مثل پدرشهیدخانم مهری طالبی دارستانی. @daftar110
آن راننده اسنپ که اصلا به قیافه اش نمی خورد، عجله اش برای چیست. صدایی ازبوق ماشینش درنمی آمدازکنارهرماشینی رد می شد صدایش را درگلویش می انداخت"مگه کوری نمی بینی چراغ میدم برو کنار دیگه" سمت قاضی ذهنم اورا به دادگاه برد ومحکومش کرده به تندی با اوبرخوردکرد" چرا فکر می کنی بقیه مقصرند توکه اعصابت خرابه چرا میای رانندگی" طرف دلسوزذهنم درجوابش گفت "بنده خدا حدود شصت سال سنشه حتما مجبوره دیگه از روی دلخوشیش که نیومده" درپله های دادگاه دررفت وامد بودم تا حکم عفوش را صادر کنم . خجالت زده شدم وقتی ازمن معذرت خواهی کرد ودلیل عجله اش را توضیح داد. حالا دیگر به اوغبطه هم می خورم . گفت پدرپیرش منتظر اوست والان ظهرشده وهنوز صبحانه ی اورا نداده است . ودرادامه به اوایمان آوردم وقتی گفت "بابام خیلی بداخلاقه، اگه دیرغذا رو جلوش بذارم ظرف غذا را به طرفم پرت می کنه ومن لام تاکام هیچی نمیگم". وتوضیح دادکه این اخلاق را ازمادرش به ارث برده است . نفسی می گیرد ودرادامه می گوید"یه باربه مادرم اعتراض کردم یعنی چی هرچی بابا بهت فحش میده هیچی نمیگی" با بغضی درکلام جواب داد که مادرم این طورجواب داده"الان بابات عصبانیه ،دودقیقه دیگه یادش میره ولش کن" ومن ازآن روز بنای زندگی ام را گذاشته ام هرکس درعصبانیت به من چیزی گفت اولا به دل نگیرم بعدشم میگم" دودقیقه دیگه یادش میره" واینا حرفای واقعیش نیست. @daftar110
پیرمرددرپیاده رو گلویش را صاف کرد"حاج خانما راه رو گرفتید،بریدکنارمن رد شم" ازجلویم که رد شد کت وشلواراتوکشیده اش وکفش های واکس زده اش توجهم را جلب کرد با این که خمیده و کمرخم راه می رفت. دم درمصلی نمازجمعه که رسید مکثی کرد وبا پلیس های مستقردرآن جا احوالپرسی کرد . ورودی مصلی کارتش را ازجیبش درآورد وباکارتخوان کمکش را به لبنان ادا کرد. دردلم برای سلامتی اش صلواتی فرستادم . موقع ورود امام جمعه درحال توضیح این حدیث از رسول اکرم صلی الله بود"هرگاه مومنی برای نمازجمعه حرکت کند خداونددلهره های اورادر روز قیامت کاهش می دهد." به آن پیرمرد فکر کردم شاید بازخوانی این احادیث اورا این چنین امیدوارانه به سوی نمازجمعه می کشاند. آن پیرمرد مثل همین عکس پراززندگی بود.زنده وامیدواربود. @daftar110
"زهراجان کجا با این عجله؟تازه عقد کردیدشگون نداره دختر" زهرا روسری اش را مرتب می کند"مامان جان بامحمدآقا می خوایم بریم گلزارشهدا،پیش بابا" زهراومحمدپابه پای هم درگلزارشهدای کرمان قدم می زدندکه برق ازچشمان زهراپرید"حاج قاسمه" به محمدآقا گفت"بریم بگم من زهراحسنی سعدی دختردوست شهیدتونم" حاج قاسم گل ازگلش شکفت "بیایدباهم یه عکس یادگاری بگیریم مطمئن هستم این عکس،عکس خوبی خواهدشد" بله حاج قاسم عزیز عکس سه نفره ی خوبی شد.زهرا ومحمدپابه پای هم دوران دکترای خود را درکانادا می گذارندند وپابه پای هم آن روز درهواپیمای اوکراین شهید شدند. حالا زهرا ومحمدکنارتو وپدرش هست .ومادرزهرا ،خانم ملایی آن مدیرهمیشه مهربان همان النگویی که آن روز درهواپیما دست زهرا بود را پیشکش لبنان کرد تا مثل خودت .. مثل پدرش.. مثل محمد.. عاقبتش بخیرشود. @daftar110
باحواس پرتی کنارجدول مستاصل نشست ،کیف سیاه وسفیدش را روی پایش قرارداد.تیپ شلوار وکفش ورزشی مخصوص باشگاهش به آن نشستن لب جدولش نمی آمد. موبایلش کنارگوشش بودنمی دانم آن طرف خط چه پیشنهادی به او دادندکه می گفت"ببین ،من همه ی راه ها رو دارم امتحان می کنم که فقط ازاین حالتم دربیام" دستی به موهایش کشیدوادامه داد"همین الانم دارم ازباشگاه میام که فقط مشکلموفراموش کنم " بابندکتونی هایش ور می رفت ودر ادامه گفت"دیروزم رفتم خونه دوستام" ومن حالا دیگر ازکنارش رد شده بودم وبه درمسجد رسیدم . طرف دلسوز ذهنم دوست داشت برگرددبگوید"همه ی این راه ها خوبه که رفتی وادامه هم بده ،ولی با این چیزهای دم دستی وسطحی مشکل توحل نمیشه" کفش هایم را درجاکفشی قرار دادم "من راهکاری دارم برای حل مشکلت" یک لحظه خنده ام گرفت گویی دارم می گویم"من فال گیرم ،بیا فالت ببینم" پس کلمات ذهنی ام را مرتب تر می کنم. این طور باید بگویم من نمی گویم وعده ی خداست "ومن یتق الله یجعل له مخرجا" "اگه تقوای خداروپیشه ی خود سازی،خدایه راهی رو برات باز میکنه ازجایی که گمانش رو نداری" @daftar110
آن زن همسایه همیشه باصدایی سرشارازانرژی وعشق بعدازتمام شدن نمازعشاء اعلام می کند"خانما کی قرآن میخواد،خودم میام جمع می کنما،خودم میام جمع می کنم"واین را تا آخرکه قرآن ها را پخش می کند باز تکرارمی کند"خودم میام جمع می کنما" وبه محض تمام شدن قرائت یک صفحه بعدازنماز خودش می آید جمع می کند . دیروز صف نمازجمعه کنارهم بودیم . بعداز احوالپرسی گفت"خدارابه سرماوگرمایش شکر" خنده ام گرفت گفت"آره دیگه ماهمش درحال غرزدن هستیم یامیگیم گرمه یا میگیم سرده" جانمازش را مرتب کرد وادامه داد"من وقتی دستام رو بالامی کنم دعا کنم می بینی تا آخر دارم شکر داشته هامو میگم وگاها یادم میره برا چی میخواستم دعا کنم" نگاهش می کنم باذوق حرف هایش را می زد ومن هم ازحال خوشش لذت می بردم. خندیدم. کیفش را ازروی سجاده اش کنارترگذاشت "چرا می خندی" دستم را روی دستش گذاشتم "ازبس شیرین حرف می زنی،دوست داشتم تریبون نمازجمعه دست شما می بودازحال خوشت برای ملت می گفتی" اشک توچشماش حلقه زد"من که چیزی نمی فهمم فقط می دونم ظرف دلم کثیفه وحالا حالاها باید قرآن بخونم که تمیزبشه،هربارقرآن می خونم احساس می کنم یه سیم برداشتم ودارم می سابم " اشک چشمانش سرازیرشد"فقط اینو می دونم قرآن حالاحالاها باید بخونم" @daftar110