چندباری خبرگزاری ها را زیروروکرده ام اعلام شهادتت که قطعی شد.
سقف خانه روی سرم سنگینی می کند،دستم را روی سرم می گذارم ،ونفسی را قورت می دهم،سرفه ای می کنم وآرام سلام می دهم"السلام علیک یا اباعبدالله"
چندثانیه ای را به سکوت گذراندم تا بالاخره به بهانه ی کلیپ عزاداری فرزندان شهیدمعصومه کرباسی هق هق گریه ام بلندشد،دیگر مطمئن می شوم که این یک حس دوست داشتن ساده نیست؛خوب با خودم فکر می کنم ،صدای گنجشگ ها ازبیرون بلندتر شده است .
دلم می خواهد فریاد بکشم،فریادانتقام سخت.قاتلینش را لعنت می کنم .
امروز بیش ازهمه ی عمرم ،به خاک بیت المقدس می اندیشم..
برای داشتنش..
@daftar110
مادرچندباری نگاهش می کند،گوشه ی پذیرایی نشسته وتوی فکرفرو رفته است "پاشودختر،الانه که عاقدبیاد،مهمونامنتظرند"
مهری که به پشتی های قرمزتکیه داده بود"مگه دخترنبایدسرعقدازپدرش اجازه بگیره"
مادرچشم غره ای برساکت شدنش می دهد وحرف توی دهان مهری مثل قندهای گوشه ی لپ پدرخیس می خورد.
مادربازرنگی برمی گردد"می دونی که این گوشواره ها هدیه ی بابای شهیدته ،سرعقدبه من دادحالا منم به تومیدم ازطرف بابات"
ازآن هدیه ،ازآن عقد،ازآن لحظات سال هاست که می گذرد.
حالا گوشواره ها تنها یادگاری اوست از پدرشهیدش ومادری که درکرونا به رحمت خدا رفت .
وقتی گروه "بانوان تمدن ساز" را بازمی کنم
مهری نوشته بود"این یادگاری تقریبا عتیقه محسوب می شه میخوام به بالاترین قیمت بفروشم برای محور مقاومت"
شاید کنجکاو باشی ودوست داری بدانی چندفروخته شد؟
گوشواره ها ۳۸ میلیون قیمتش بود وتا ۷۰ میلیون مشتری داشت .من هم نمی دانم آخرش چندشد.هرچی شد عاقبتشان بخیرشد مثل پدرشهیدخانم مهری طالبی دارستانی.
@daftar110
آن راننده اسنپ که اصلا به قیافه اش نمی خورد، عجله اش برای چیست.
صدایی ازبوق ماشینش درنمی آمدازکنارهرماشینی رد می شد صدایش را درگلویش می انداخت"مگه کوری نمی بینی چراغ میدم برو کنار دیگه"
سمت قاضی ذهنم اورا به دادگاه برد ومحکومش کرده به تندی با اوبرخوردکرد" چرا فکر می کنی بقیه مقصرند توکه اعصابت خرابه چرا میای رانندگی"
طرف دلسوزذهنم درجوابش گفت "بنده خدا حدود شصت سال سنشه حتما مجبوره دیگه از روی دلخوشیش که نیومده"
درپله های دادگاه دررفت وامد بودم تا حکم عفوش را صادر کنم .
خجالت زده شدم وقتی ازمن معذرت خواهی کرد ودلیل عجله اش را توضیح داد.
حالا دیگر به اوغبطه هم می خورم .
گفت پدرپیرش منتظر اوست والان ظهرشده وهنوز صبحانه ی اورا نداده است .
ودرادامه به اوایمان آوردم وقتی گفت "بابام خیلی بداخلاقه، اگه دیرغذا رو جلوش بذارم ظرف غذا را به طرفم پرت می کنه ومن لام تاکام هیچی نمیگم".
وتوضیح دادکه این اخلاق را ازمادرش به ارث برده است .
نفسی می گیرد ودرادامه می گوید"یه باربه مادرم اعتراض کردم یعنی چی هرچی بابا بهت فحش میده هیچی نمیگی"
با بغضی درکلام جواب داد که مادرم این طورجواب داده"الان بابات عصبانیه ،دودقیقه دیگه یادش میره ولش کن"
ومن ازآن روز بنای زندگی ام را گذاشته ام هرکس درعصبانیت به من چیزی گفت اولا به دل نگیرم بعدشم میگم" دودقیقه دیگه یادش میره" واینا حرفای واقعیش نیست.
@daftar110
پیرمرددرپیاده رو گلویش را صاف کرد"حاج خانما راه رو گرفتید،بریدکنارمن رد شم"
ازجلویم که رد شد کت وشلواراتوکشیده اش وکفش های واکس زده اش توجهم را جلب کرد با این که خمیده و کمرخم راه می رفت.
دم درمصلی نمازجمعه که رسید مکثی کرد وبا پلیس های مستقردرآن جا احوالپرسی کرد .
ورودی مصلی کارتش را ازجیبش درآورد وباکارتخوان کمکش را به لبنان ادا کرد.
دردلم برای سلامتی اش صلواتی فرستادم .
موقع ورود امام جمعه درحال توضیح این حدیث از رسول اکرم صلی الله بود"هرگاه مومنی برای نمازجمعه حرکت کند خداونددلهره های اورادر روز قیامت کاهش می دهد."
به آن پیرمرد فکر کردم شاید بازخوانی این احادیث اورا این چنین امیدوارانه به سوی نمازجمعه می کشاند.
آن پیرمرد مثل همین عکس پراززندگی بود.زنده وامیدواربود.
@daftar110
"زهراجان کجا با این عجله؟تازه عقد کردیدشگون نداره دختر"
زهرا روسری اش را مرتب می کند"مامان جان بامحمدآقا می خوایم بریم گلزارشهدا،پیش بابا"
زهراومحمدپابه پای هم درگلزارشهدای کرمان قدم می زدندکه برق ازچشمان زهراپرید"حاج قاسمه"
به محمدآقا گفت"بریم بگم من زهراحسنی سعدی دختردوست شهیدتونم"
حاج قاسم گل ازگلش شکفت "بیایدباهم یه عکس یادگاری بگیریم مطمئن هستم این عکس،عکس خوبی خواهدشد"
بله حاج قاسم عزیز
عکس سه نفره ی خوبی شد.زهرا ومحمدپابه پای هم دوران دکترای خود را درکانادا می گذارندند
وپابه پای هم آن روز درهواپیمای اوکراین شهید شدند.
حالا زهرا ومحمدکنارتو وپدرش هست .ومادرزهرا ،خانم ملایی آن مدیرهمیشه مهربان همان النگویی که آن روز درهواپیما دست زهرا بود را پیشکش لبنان کرد تا
مثل خودت ..
مثل پدرش..
مثل محمد..
عاقبتش بخیرشود.
@daftar110
باحواس پرتی کنارجدول مستاصل نشست ،کیف سیاه وسفیدش را روی پایش قرارداد.تیپ شلوار وکفش ورزشی مخصوص باشگاهش به آن نشستن لب جدولش نمی آمد.
موبایلش کنارگوشش بودنمی دانم آن طرف خط چه پیشنهادی به او دادندکه می گفت"ببین ،من همه ی راه ها رو دارم امتحان می کنم که فقط ازاین حالتم دربیام"
دستی به موهایش کشیدوادامه داد"همین الانم دارم ازباشگاه میام که فقط مشکلموفراموش کنم "
بابندکتونی هایش ور می رفت ودر ادامه گفت"دیروزم رفتم خونه دوستام"
ومن حالا دیگر ازکنارش رد شده بودم وبه درمسجد رسیدم .
طرف دلسوز ذهنم دوست داشت برگرددبگوید"همه ی این راه ها خوبه که رفتی وادامه هم بده ،ولی با این چیزهای دم دستی وسطحی مشکل توحل نمیشه"
کفش هایم را درجاکفشی قرار دادم "من راهکاری دارم برای حل مشکلت"
یک لحظه خنده ام گرفت گویی دارم می گویم"من فال گیرم ،بیا فالت ببینم"
پس کلمات ذهنی ام را مرتب تر می کنم. این طور باید بگویم من نمی گویم
وعده ی خداست "ومن یتق الله یجعل له مخرجا"
"اگه تقوای خداروپیشه ی خود سازی،خدایه راهی رو برات باز میکنه ازجایی که گمانش رو نداری"
@daftar110
آن زن همسایه همیشه باصدایی سرشارازانرژی وعشق بعدازتمام شدن نمازعشاء اعلام می کند"خانما کی قرآن میخواد،خودم میام جمع می کنما،خودم میام جمع می کنم"واین را تا آخرکه قرآن ها را پخش می کند باز تکرارمی کند"خودم میام جمع می کنما"
وبه محض تمام شدن قرائت یک صفحه بعدازنماز خودش می آید جمع می کند .
دیروز صف نمازجمعه کنارهم بودیم .
بعداز احوالپرسی گفت"خدارابه سرماوگرمایش شکر"
خنده ام گرفت گفت"آره دیگه ماهمش درحال غرزدن هستیم یامیگیم گرمه یا میگیم سرده"
جانمازش را مرتب کرد وادامه داد"من وقتی دستام رو بالامی کنم دعا کنم می بینی تا آخر دارم شکر داشته هامو میگم وگاها یادم میره برا چی میخواستم دعا کنم"
نگاهش می کنم باذوق حرف هایش را می زد ومن هم ازحال خوشش لذت می بردم.
خندیدم.
کیفش را ازروی سجاده اش کنارترگذاشت "چرا می خندی"
دستم را روی دستش گذاشتم "ازبس شیرین حرف می زنی،دوست داشتم تریبون نمازجمعه دست شما می بودازحال خوشت برای ملت می گفتی"
اشک توچشماش حلقه زد"من که چیزی نمی فهمم فقط می دونم ظرف دلم کثیفه وحالا حالاها باید قرآن بخونم که تمیزبشه،هربارقرآن می خونم احساس می کنم یه سیم برداشتم ودارم می سابم "
اشک چشمانش سرازیرشد"فقط اینو می دونم قرآن حالاحالاها باید بخونم"
@daftar110
ورودی مسجد،چندلحظه مکث می کنم ودرانتخاب جایی برای نشستن سرمی چرخانم .
کنارمادری که دوفرزندش درحال ورجه ووجه انتخابم بود.
حاضرکردن بچه ها ورفت وآمدبه مسجد همت مضاعف می خواهدومن این همتشان را دوست دارم وانرژی می گیرم.
دختربچه سه ساله که درازکشیده بود"مامان،مامان،مامان"
چشمتان روزبد نبیند پیرزنی عصبانی باچشم هایی که خون جلوچشمانش را گرفته بود آن قدرعصبانی هست که این ظرفیت را دارد یک سیلی جانانه زیرگوش این زن بزند"خانم بچه هاتوجمع کن،نمی شنوم امام جماعت چی میگه"
ومن این باردیگر ذهنی نمی توانستم وکیل مدافع شوم قبل ازاین که مادرش حرفی بزندپرونده ی وکالتش را به عهده گرفتم "خانم این چه رفتاریه،همین کارا رو می کنیدکه بچه ها رو ازمسجد جمع کردید"برگشت عصبانی تربه من نگاه کرد وبه گمانم درذهنش گفت "اصلا توچکاره حسنی"
ازطرف آن پیرزن ازمادربچه ها معذرت خواهی کردم"دلسرد نشیا ،به کارت ادامه بده،فضای مسجدگرایش های مثبت رو دربچه ها تقویت میکنه"
اما مادر بهم ریخته بود"آخه الان بچه ام سروصدایی نکردکه "
قبل ازشروع نمازدوم دست روی شانه ی آن پیرزن گذاشتم "شماهم بزرگ تری،هم سرور ماییدولی ماها باید مادر این بچه روتشویق کنیم بیشتر بیان"
خندیدوگفت "چی بگم مادرجان،ولی نباید بچه اش روبیاره"
گفتم "باشه ولی باید بیاره "
وصدای تکبیره الاحرام مکبربه دادم رسیدو مانع ازادامه ی بحث شد.
@daftar110
آن روز آن قدر خسته بودم اما نه به خستگی شما...
حدودا ده روز قبل ازشهادتت را می گویم
قم آمده بودی ،حرم بودی
آن روز من هم حرم بودم.
صدای همهمه ای آمد
ازبغل دستی ام پرسیدم"چه خبرشده"
انگشتش را جلوی نوک بینی اش گرفت یعنی"هیس"آقای رئیسی اومده.
هزارسوال درذهنم می نشیند.
شرمندگی آن روز رهایم نمی کند،تلاشی نکردم برای دیدنتان .
حالا که نیستی می فهمیم چه بلایی برسرمان آمده.
باخودم فکر می کنم درد چیزی عجیب وغریبیست،گاهی نشانه ی زنده ماندن است
درد نبودن تو،ذره ذره اثرش را می گذاردوکارش را می کند،درست مثل سرطان،آدم را ازدرون می خورد.
ونبودنت تورادیدنی ترکرد.
عجب رابطه ی عجیبی است بین نبودنت ودیدنت.
حسرتش برایمان ماند.
#دلم_برای_رئیسی_سوخت
@daftar110
"خاله چایی شب یلدا یادت نره"
سبحان صدای تلویزیون را زیادتر می کندوصدایم می زند"خاله بدوبیانگاه کن شب یلدا بادوم هندی هم باید داشته باشه"رویش را به طرف من می کند"نگاه کن بادکنک هندونه ای هم باید بخریم"
لجم گرفته بودازشبکه ی پویا.
این بودتمام آرمان های ما؟
استکان دم نوش بهارنارنجم را بین دودستم می گیرم بوی بهارش مثل همین عکس برای لحظه ای چشمانم را می بنددولبخند وحسرت می آورد.جرعه جرعه بهارنارنج را می نوشم ولحظه ای گوشه چشمی به این قاب می اندازم.
ده روز ازشب چله گذشته است...
#دلم_برای_رئیسی_سوخت
چه فرهنگ شب چله ای به پا کردی ،چه قدرخاطره ساختی
فاتحه ای مهمانت می کنم .
طرف منتقد ذهنم شبکه ی پویا را خطاب قرارمی دهدکه"فرهنگ شب چله ایتان مفت نمی ارزد"درذهن کودک من ازشب چله فقط بادوم هندی وبادکنک وتزئیناتش را پررنگکردید.
@daftar110
#دوست_نوشت
دوست دارم باقلمم توصیف کنم مردی رابشناسی،
اوگذشت ازهمه چیز،ازدنیا،ازفرزند،ازمقام ،ازثروت،
نام اوقاسم وسرداروعلمداروطن
حامی خامنه ای شیروطن
کاراوبود شبیه عباس (ع)
سرنوشتی شبیه عباس
همجوعباس غیوروحامی
همچو عباس مقید به سخن ومقید به وفا
دردعباس لب تشنه ی فرزندحسین (ع)
دردسردارحفظ راه شهدا.راه حسین
دردعباس وحسین ،خواری وزجر دختر علی
دردسردار وطن دردعباس وحسین
درددیروزحسین شمرویزید وخلفا
دردامروزسرداروطن داعش وآمریکا
همچوعباس غیور وحامی
اومقیدبه عقاید به خدابه تمام شهدا
حافظ وامنیت وبهت وطن
اوچهل سال گذشت ازهمه چیز
ازرفاه دنیا
مثل اوهم بودند مردانی حافظان حرم دخت علی .
اسوه ی ایران شد.حامی طفل شهیدان حرم
پدرآنان شد
کودکی دادگل سرخ به اووقت سجود
وچه زیبابوسید پدر ،کودک را
اوشهیدی زنده مانده ازقافله ی زینب بود
دشمن ظالم قصه ما آمریکا
قصه ی مرد وطن پایان داد
سرنوشتی شبیه عباس وحسین
دستی افتادزمین .دست سرداروطن
اونمیرد به خدا راه اوجاویدان
نام اوجاویدان
قاصرنداین کلمات حرف هایم هنوز بی پایان ماندست ...
#دوست_نوشت
دردلم میگفتم که محبت یعنی درکنارت بودن
لیک من فهمیدم باکنارت بودن معنی اش کامل نیست
درکنارت هستم تومرامی بینی ولی افسوس نمیدانی تو
که چقدرخوارشدم بس صدایت کردم.بس نگاهت کردم
تومگر هیچ نمی دانستی که من ازسه حرف تشکیل شدم .الف دال میم .یعنی آدم
آدم ازدوحرف تشکیل شده .دال لام یعنی دل
توچراباکارت دل من بشکستی
من مگرچون تونبودم آدم
هردوازخاک تولدشده ایم کاش می دانستی
توبه من فهماندی که محبت یعنی ازهم دورشدن تاهزاران فرسخ تاهزاران دنیا