خون کریم اهل بیت علیهالسلام در رگانش جاری بود و دعای پدر بدرقه راهش...
او خودش از زبان پدر، با آن غربتِ نفس گیرش نشنیده بود که «ای برادر جان! هیچ روزی روز تو نیست»
غربت عمو در میان خیمهها قرارش را ربوده بود... او تمام قد، غربت عمو را به تماشا ایستاده بود، از همان روزی که نامه برایش نوشتند و گفتند نهرها و باغهایمان چنین است و چنان.
روزی را دید که عمو دست نوازش بر سرِ یتیمان مسلم بن عقیل (ع) کشید و گریه کرد. زمانی که گفت لااقل بگذارید برگردم و نگذاشتند...
تا ظهر همان روز موعودی که پدرش لحظه آخر فرمود «لایوم کیومک...» او نمیتوانست روزِ عمو را ببیند. خود را از دستان عمه رها کرد. عمه فریاد میزد که برگرد عزیز دل! ولی به سوی عمو میدود و فریاد میزند «والله لا افارق عمی ...» عمویی که برایش پدر بود. خود را به او رساند. عموی غریبی که مهمانِ کوفیان بود. ولی حالا تشنه و بی رمق از زخم شمشیرها و نیزهها و سنگهایشان در گودال افتاده است.
بحر شمشیر را بالا آورد تا با آن امام (ع) را هدف قرار بدهد. عبدالله فرزند کریم است. کریمی که سه بار تمام اموال خود را بخشیده... سپر ندارد؟! مهم نیست! دستش می شود سپر! آری دستش سپر شد و فریاد برآورد «عموجان مرا دریاب...» امام (ع) او را در آغوش خود محکم میفشارد و مثل همیشه او را به صبر دعوت کرد. همان صبری که استخوان بود در گلوی پدر بزرگش و لحظه لحظههای عمر پدرش بود... بار دیگر حرمله رسید برای گلوی فرزندی دیگر از فرزندان حسن...
#پنجم_محرم
#عبدالله_بن_حسن
#همه_خادم_الرضاییم
#کانون_خدمت_رضوی_شهرستان_گلپایگان