محبت❤️
نیروی عجیبیه!❣️
میتونه آدمو کلی ببره بالا...🕊
میتونه خیلی بکشه پایین...💥
آدم متعادل☘️
بخشی از وجودش محبته نسبت به چیزایی که باید...
قسمتی از وجودش تنفره نسبت به چیزایی که نباید...
حالا اگه محبتش خرج چیزایی کم ارزش و بیخود بشه
و
از قشنگی ها و خوبی ها هم احساس تنفر پیدا کنه
یعنی
تعادل روحیش بهم خورده...💔
.
.
.
.
.
سقوط!!⬇️
.
.
.
.
.
#محبت
#عشق
@daghighehayearam
#اپلای
#قسمت_بیست_و_چهارم
دست میگیرم زیر بغل آریا واز روی خاکی که سجدهاش کرده بلندش میکنم. مقاومت نمیکند.
حالا تازه میفهمد که چه میخواهد و مطمئنم که میداند چرا میخواندش. این دیرهای غیر قابل جبران را نمیشود به عقب برگرداند. رفته است وتو دستت خالی است.
آریا را که میرسانم خانهاش پیاده نمیشود؛ صبر میکنم، سرش را تکیه داده به پشتی صندلی وخیرهٔ روبهرو است. حرفی نمیزنم...آخر سر میگوید: میثم منو ببر یه جای دیگه!
برای این حال آریا هیچجای تهران را بلد نیستم جز خانهمان را! مادر منتظرم بوده است و همدل این چند روز سرگردانیم. آریا را که میبیند و حال و اوضاعش را، لب میگزد. آریا را مینشانم مقابل مادر تا رسیدگی کند به جوشاندهای و آبمیوهای و خودم را به آب سرد میسپارم،شاید گرمای مصیبتم را کم کند.
تا عصر که بخوابد و چند کلمهای حرف بزند میماند و میبرمش کنار مزار. پدر و مادر آرش هستند و مادرش سر برشانهٔ پدرش مویه میکند. آریا آرام میگوید:فقط منتظر بودند آرش بمیره،تا باهم باشند. تا بودیم مثل احمقها زندگی من و آرش را با جروبحث و خوشگذرونیشون سوزوندند.
شانهٔ آریا را فشار میدهم تا آرام بگیرد و ادامه ندهد. دورتر از آنها کنار درختی مینشینیم و نمیدانن باید چه بگویم! دنیا به این آمد و رفتها عادت دارد و ما آدمها هم عادی میشود برایمان و دوباره به عادتهایمان برمیگردیم. عادتهای خوب و بدمان.سردی خاک، لرز به تنم مینشاند.
@daghighehayearam
#نقد_کتاب
#خشت_اول
#فریده_شجاعی
نقد رمان خشت اول نوشته ی فریده شجاعی
نوشتن داستان زندگی دیگران عبرتآموز است و بیدار کننده،البته به دو شرط؛✅✅
✅نگاه گوینده،خاطره و داستان
✅قلم و اندیشه ی نویسنده
خشت اول داستان دختری👧 است که از زمان پدربزرگ و مادربزرگش شروع میکند و خانواده، خودش و سه ازدواجش را توضیح می دهد.
اینکه مردان خانواده از اول تا اینجا غالباً بیخیال و اهل شراب و مواد و ولگردی بودند و زنانشان اهل سختی و تحمل!😑
درد و رنجی که زنان کشیدهاند نتیجهاش بیماریها و شکستگیها بوده است.😯
گوینده فقط از تلخیها و نابسامانی ها می گوید بدون آنکه از این زندگی صدساله ی اجدادشان عبرتی،راهحلی، گفتمان سازنده ای گرفته باشند.😒
چه خودشان چه خواننده!
فقط گفته و نویسنده هم نوشته!
همین هم هست که وقتی کتاب تمام می شود حس بدی در درونت غلیان پیدا میکند و ناامیدی و پوچی ره آوردش می شود!😥
👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆
من اما از خواندن این داستان و هرزه گردیها و شراب و قمار و … فهمیدم که هرچه ما آدمها از خدا دورتر باشیم، فرمانهای خدا را کنار می گذاریم چون می گوییم سخت است و اذیت می شویم.😡
غیبت نکردن سخت است،😕
احترام به پدر و مادر سخت است،😕
نماز سخت است،😕
حجاب سخت است😕
صدقه و خمس و زکات سخت است…😕
زندگی واقعی که در این کتابها خواندم این بود که همهی آنها سرشان گرم مشکلات و بدبختیهای خودشان بوده، اینکه...
یک سختی بی اجر و مزد و افسرده کننده…
به خودکشی رساننده…
قرص آرام بخش خوراننده…
به هرحال نویسندگی یک هنر است؛
هنر تبدیل شنیدهها و دیدهها به نوشتههایی که خواننده را به نتیجه برساند نه به پوچی دنیا!👌👌👌
@daghighehayearam
#اپلای
#قسمت_بیست_و_پنجم
یک هفته است که نه درست خوابیدهام ونه سراغ درس و آزمایشگاه رفتهام. استاد که زنگ میزند میدانم که باید بروم برای ادامهٔ پروژه.
استاد علوی لباس مشکیاش را در نیاورده است.طوری حالش بههم ریخته که انگار پسرش را از دست داده.مقابلش که مینشینم لبخند میزند و خیلی زود میرود سراغ پروژه. یک دانشجو ارشد هم معرفی میکند. رامین سیاری. بعد هم میروم پیش شهاب.
با بچهها نشستهاند ویک لیوان نسکافه میگیرد مقابلم. لیوانم را بالا میگیریم و فوت میکنم تا زودتر خنک شود.نادر میگوید: میثم! دکتر اسم تو را توی طرح، برای صندوق پژوهشگران و فنآوران هم رد میکنه؟ چیزی دستت رو میگیره؟حقوق مقوقی در کاره؟
نادر را نمیشود تشریح کرد. نمونهٔ نادری از دوزیستهای انسانی است که از آب و هوای ساحلی ماهی میگیرد و کنار همان ساحل هم آشغالهایش را پس میدهد. جوابش را نمیدهم رو به شهاب میگوید: بابا این دیونه است. وایساده اینجا موس موسِ استاد رو میکنه. الآن با اون رزومهٔ خوبی که داره و مقالهای که نوشته، اگه اونور باشه خیلی بیشتر از این حرفا میتونه برداشت کنه.هم نتیجه کاری و هم حقوق خوبش! موندن اینجا عین جون کندنه!
نسکافه هم میسوزانَدَم، هم توی گلویم میپرد، علیرضا میکوبد پشت کتفم و همزمان لیوان را میگیرد، وحید دستی به شکم برآمدهاش میکشد و میگوید:شهاب، توی نسکافهات چیه که اینقدر داغه؟دعوام میندازه!
میخندد شهاب و دستی به شکم وحید میزند.
—تو که اصلاً نباید بخوری. هفتاد رو رد کردیا.زنت نمیشه!
وحید یکی از دخترهای سال پایینی را به ضرب وزور خانوادهاش راضی کرده است و چند هفته است منتظریم ببردمان رستوران. هر روز که میرود قول فردا را میدهد. نادر اما کوتاه نمیآید.
—جدی میثم میخوای چهکار کنی! اینجا برات میصرفه؟
بیحوصلهام برای این بحثها اما نادر رهایم نمیکند، میگویم: نباید همه پروژهها را یه جور قضاوت کرد.واقعاً بعضی از پروژهها در ایران امکاناتش کافیه و جایگاه پرش خوبی براش تعریف شده. حتماً نباید بریم سراغ پروژههایی که اصلاً نمیدونیم چشم اندازش چیه و کلا دستگاههای مورد نیازش تو ایران نیست. مطابق با امکانات میشه کار کرد.
لیوان را میچرخانم تا خنک شود و به چرخش ماده قهوهای رنگ چشم میدوزم و میگویم: ۰اگر پیش دکتر علوی این پروژه را اجرا کنم جای پا برای خودم باز میکنم ولی اگر برم حتی اگر درخشش هم داشته باشم وقتی برگردم جای پایی برای درخشش توی ایران ندارم. درواقع درخشش من اونور و هیچ کرسی اینور ندارم. رفتن که فقط حقوق ماهیانه و امکانات اونور نیست. وقتی میری و برمیگردی هیچ کسی تو را نمیشناسه و با استادی کار نکردی که پیش بری. اگه یه طرح خوب نوشته بشه صندوق حمایت از پژوهشگرای کشور هم خوب ازش حمایت میکنه.
نادر پا دراز میکند. کتانی سفید مارکش مقابل چشمانم جلو میآید. دستبند چرمیش را باز میکند و یکی دو بار روی پایش میکوبد و دوباره میبندد.
—مگه میریم که برگردیم؟
شانه بالا میاندازم. چیزی که توی اتریش مرددم کرد برخوردهای اساتید آنجا نبود، حسهای ایرانیان بود که سالها آنجا بودند و حالا هم جا افتاده بودند و هم امکانات داشتند اما خیلی رک میگفتند اگر عمر پا بدهد برای یک زندگی دوباره،از ایران بیرون نمیزنند. به نظر من که داشتند زندگی میکردند اما دکتر قدمی میگفت:کار کردیم اما زندگی... نخبه بود دکتر. من چند هفتهای برای کارهایم به دپارتمانش در وین مراجعه کردم. از دوستان دکتر علوی بود که در کارشناسی ارشد همدورهای بودند. برای دکتری آمده بود وین. با اینکه الآن در TUکرسی تدریس داشت و حقوق خوب، در یکی از جلسات گفت:به علوی بگو خوشبه حالت!
نادر میگوید:میثم!این پروژهای که با علوی کار میکنید، اگر به نتیجه برسه چیزی تو جیب تو میره؟نه... خداییش....
ذهنم به حساب و کتاب میافتد. ادامه میدهد:خب من حرفم همینه دیگه، اونجا همین رواگه کار کنی چندهزار یورو حقوق داری. اصلاً برنامهریزیشون حرف نداره.
لیوان را آرام در دستم فشار میدهم و میگویم: بلاخره الآن دوتا دانشجو دارند با من کار میکنند وتو نتایج کاراشون شریک میشم ورزومم دائم قویتر میشه.یه خورده بحث آینده هم هست. این کار دکتر علوی رو با چند هزار یورو میشه ارزشگذاری کرد؟ من مزایای اونور و دیدم انکارش هم نمیکنم.اما خب اونور برای دیگرون کار میکنیو تو نتایج علمی خودت اونا رو شریک کنی. پروژهشون هم که تموم شد فوقش از این پروژه به پروژهٔ دیگه و گرههای کشور اونا رو باز میکنی کاری باتو ندارد و پسا دکترا وقراردادش و چندتا پسا! اینور هم هر چند یه جور بیگاریه ولی خب دیگه . استادا باید انصاف داشته باشند که وقتی کارای یه پروژه رو دانشجو انجام میده حق و حقوقش رو بدن نه به جیب بزنن! حداقل اینه که علوی اینطور نیست!
@daghighehayearam
#نوجوان
#اصیل_آباد
کتاب اصیل آباد : اگر زرنگ نباشی زرق وبرق دنیا روح وروانت را می رباید…
نویسنده: #محمدرضا_سرشار
انتشارات: #سوره_مهر
خلاصه:📜
ورود یک غریبه به روستا،😦 آن هم با اسبابی که تا به حال بزرگترهای ده هم آن را ندیدهاند، آنقدر جذاب هست که بچههای روستا بخواهند برای یک بار هم که شده، پای آن بنشینند و زیباییهایی که فقط در خیال میتوانستند تصورش کنند، از دریچهی شهر فرنگ تماشا کنند.🎭
غریبه (پیلهور)، چند روزی را با مشتریان کوچک میگذراند و بعد هم با ترفندهای مخصوص خودش، بزرگترها را پای این سرگرمی مینشاند.
کمکم مرد پیلهور با آوردن سرگرمیهای جدید و فروش آنها به مردم روستا، دارایی آنها را با مقروض شدنشان، صاحب میشود.😬
تنها، بزرگان ده، از چنگ وسوسههای پیلهور در امان میمانند. مشکلات، زندگی مردم روستا را در بر میگیرد؛ تا اینکه اتفاقاتی، سکوت مردم را پایان میدهد.😨
#بریده_کتاب🔪📙:
پیلهور هر هفته به شهر میرفت و هر بار با چیزهای تازهتری برمیگشت؛ چیزهایی را که اگرچه، بود و نبودشان در زندگی هیچ کس تاثیری نداشت، اما مردم تا آنها را میدیدند، عاشقشان میشدند 😍و میخواستند با هر قیمت شده، آنها را به دست آورند.😮
@daghighehayearam
#اپلای
#قسمت_بیست_و_ششم
یاد و فکر آرش می آید و هوش و حواسم را میبرد. با هر آمدنش هم تمام تمرکزم میشود او. میروم دست و صورتم را با آب سرد آرام میکنم و برمیگردم. سر خم میکنم روی لپ تاپ و نتیجه هایی که تا دیروز ثبت کرده ام را مرور میکنم. متوجه ورود شهاب نمیشوم و وقتی میکوبد روی شانه ام سر بلند میکنم و چشمم به دستش می افتد و مواد اولیه ای که برای ادامه کارمان خریده بود.
_میثم اگه مشغول آزمایش بشیم امشب باید یکیمون توی آزمایشگاه بمونه. برای اضافه کردن سیلیکون به نانو مواد ساعت دو و نانو ذرات سنتز شده ساعت پنج صبح. اون یکی من نیستم قطعا. توهم نمیتونی چون قول مقاله رو دادی. میمونه رامین!
میماند رامین با تهدید و فشار من و ما دوتا میرویم خوابگاه تا نسخه جدیدی از مقاله به دکتر علوی ارائه بدهیم. اصرار دارد که نتایج تحقیقاتمان حتما مقاله بشود. آنهم به زبان انگلیسی!شهاب غر میزند.
_با این سختگیری دکتر،به درد هم نمیخوره مقاله ها!
_شهاب!
_بابا آخه برای تایید،باید مقاله مثل بچه،نه ماهه و نه روزه کامل باشه!
دقت دکتر در ویرایش مقالات و نتایج باعث میشود شبانه روز پای کار بمانیم و دقتمان را صد برابر کنیم. البته ادب و محبت دکتر هم نمیگذارد کمی به فکر زیرابی رفتن بیفتیم.
چند نکته مبهم در گزارشم وجود داشته که خواسته بر مبنای تست تی آی ام توجیح کنم. این پیگیریهای ریز موضوعی و گیرهای شاه پیچی اساتید صبح و شب آدم را یکسره میکند. به قول بچه ها مجبورمان میکنند گاهی وقتها گوشی را بگذاریم جایی که به عمد نت نداشته باشد.
شب توی اتاق بحث استاد صنیعی را شهاب پیش میکشد و من ترحیح میدهم سرم را از روی لپتاپ بلند نکنم اما علیرضا میگوید:راسته بابا،حرف راست زورم داره. نه اقتصاد درسی داریم نه برنامه اقتصادی درستی. رکود رو ببین؟
وحید درجا میگوید:چیییه؟
از نازی که وحید به صدایش میدهد همه میخندند. سال دوم یکبار استاد دیر آمد. وحید داشت مسخره بازی در می آورد و ماهم میخندیدیم. سروصدایمان خیلی زیاد بود که یکی از دخترها برگشت و با کرشمه گفت:چیییه؟میییشه یواش تر!
تا چند لحظه همه فقط نگاهش کردیم و بعد دیگر نشد که کنترلمان کنند. حالا این وحید شده ورد زبانش. علیرضا با خنده و ناز میپرسد:چیی؟
وحید شروع کرد.
_همین رکود که گفتی چیییه؟
علیرضا دستش را دور سرش میگرداند و با گوشش ور میرود و میگوید:خواب بازار دیگه!
وحید لبانش را غنچه میکند.
_ای جان!دیدی چه نازم میخوابه!کل بدبختا رو میگیره تو بغلش،رو به پولدارا میخوابه. مهم اون تیکه بغلشه مگه نه علی!ماهم که کلا بدبخت به دنیا اومدیم نه آقازاده!نه پولدار!نه ژن برتر!باشه خرمون کنند به همون بغل. من که نه بعضیا خر،با دوتا آزادی و سانسور،به بغل فکر میکنید و اوناهم پول نجومی و رانت و نفت رو بغل بغل میبرند.
آدم مزخرف!چه خوب واقعیت تلخ را با خنده میگوید. شهاب میگوید:برو بابا!اینا همش سیاسی کاریه!برای دو تا رای چنان همه دار و ندارمون رو آتیش میزنند که فکر میکنیم جهان پنجمی هستیم. پس این همه بروبچه ها تو پزشکی و هسته ای و فضا و نظانی و نانو رتبه اول و دوم و سوم شدن کشکه دیگه!هر کی میاد فقط بدبختی میگه و ناامیدز میریزه وسط که خودشو زورو نشون بده. مردمم عوام باور میکنن حتی اگه خودشون زورو باشن و طرف،دزد!
وحید تکبیر بلندی برای شهاب میگوید.
_بر پدرِ پدرِ...لعنت که پیر ما رو درمیارن خودشون انبار انبار میخورن!
و جیب شلوارش را خالی میکند. یک پنج هزاری و دوتا هزاری و یک کارت بانکی که به قول خودش به لعنت خدا نمی ارزد و میگوید:ببین دانشجوی علاف،رکود رو برات توضیح دادم الآن هم نقدینگی رو میخوام بگم که یعنی این!
سوت میزند.
_نقدینگی یعنی این چندغاز پول تو جیب من!موقع پاداش به مدیران ارشد خزانه پره،اما موفع رسیدگی به نخبگان زیادیش در بازار تورم میاره پس خفه شید،گمشو دختر بازیتو کن!برات یه کنسرتم میذارم دیگه پررو نشو!دیروز نماینده مجلس در کمال آرانش میگه افرادی که بالای پونزده میلیون حقوق میگیرند ده درصد مالیات،بالای بیست میلیون پونزده درصد مالیات میدهند. من فکر میکردم جمهوری اسلامی شده که همه مثل هم باشند. روسا خدمت گذار باشند یا مثل همه حقوق بگیرند. هشتاد درصد مردم حدود دو میلیون حقوق میگیرند. یعنی خاک بر سر من که میرم رای میدم.
نادر سرش را از روی موبایل بلند میکند و میگوید:فقط این بحثا نیست!هیچ کشور پیشرفته ای ما رو آدم حساب نمیکرد. الآن عزتی که به پاسپورت ایرانی دادند خودش خیلیه!
وحید میگوید:الآن پاسپورت عزیز شده مشکل کار من حل شده؟مشکل حقوق من حل شد؟مشکل سربازی من حل شد؟اونا اگه دلشون میخواست بسوزه برا پنجاه میلیون گرسنه خود آمریکا میسوخت!
نادر میگوید:سطحی نگر یعنی همین دیگه. فقط دنبال دوزار امروزید!
@daghighehayearam
#اپلای
#قسمت_بیست_و_هفتم
_تو عمیق نگرانه بگو دیگه!من بیکارم اون میاد منو ببره سرکار!اقتصاد خودشون تو کشور خودشون به مشکل خورده میاد به منراه حل بده یا میاد تولیدیای مارو میخوابونه با صادرات کالاهای خودشون!ما براشون بازار مصرفیم!
_مثل آدم تولید کنیم تا واردات نداشته باشیم!
_فرصت بده! بازار پُر از بند و بساط اوناست. اونوقت به من میگن بدوش! خر کیو بدوشم!
_جایگاهمون تو دنیا دریت بشه حله!
_باشه تو خوب!فعلا که با قانون جدیدشون ایرانیا از آمریکا نمیتونند برگردند و هر کیم که یه دور اومده باشه ایران دیگه راهش نمیدن! بنزین هواپیما ندادند به وزیر خارجه پاشه برگرده ایران!دو روز علافش کردن،تو بگو جایگاه!نفتکشمون سوخت تو دریای چین محل نذاشتن سی تا جنازه جزغاله تحویل دادند!
_تند نرو وحید. زن گرفتی،بیکاری،چشات پشت و رو میبینه!
_تو زن بگیر چشات سیکس پک ببینه!
حرف تلخ وحید مثل ته خیار مزه اش توی دهان میماند و توی زندگی خستگی می آورد. مثل این بساط پروژه ها و مقاله ها که باید پهن زندگی دانشجوی بیچاره باشد و گاهی فایده خاصی هم نرساند جز خستگی!
امروز شهاب تحقیقش را ارائه داد. خودش خط آخر نوشته بود که توضیح لازم دارم. اما نگفته بود که استاد با پدرش کاری داشته باشد. پدرش را درآورد. کل کلاس یعنی پنج نفر بچه ها شده بودند گوش و حرف استاد که چند شب نخوابیدن و روزهای راحتی نچشیده را یکجا زهر کرد و به کامش ریخت.
_اگه میدونستم اینطور دقیق دنبالش میری؛تحقیقات مربوط به طرحم را که جدیدا تصویب شده بر عهده شما میگذاشتم.
شهاب چنان حالی شد که گفتم الآن یقه اش را پاره میکند!
ماه آخر وقتی جک دید که پروژه ام نتیجه داد دعوتم کرد اتاق پرفسور به صرف قهوه. یک پروژه پیشنهاد دادند برای صنایع هوافضایشان. البته آنها در قالب صنایع لوازم خانگی گفتند اما خوب که مطالعه کردم اصلش را فهمیدم. اصل کار و نتیجه کاملا مشخص بود؛وسوسه انگیز. قرار شد فکر کنم و جواب بدهم. نقطه قوت پیشنهاد این بود که با سلیقه و علاقه من همخوانی عجیبی داشت. همین هم باعث شد که نه نیاورم و یکی دو هفته وقت بخواهم. حساب کردم فقط ده درصد بودجه طرح،به من داده میشد!مابقی صرف تجهیز آزمایشگاه،خرید دستگاه و هزینه های پرسنلی میشد!
اما شهاب چرا باید یک تحقیق بی هدف انجام میداد!ما اینقدر در حوزه پژوهش بی کلاسیم؟خوب موضوع مرتبط با طرح میداد که هم زحمات مفید باشد هم یک دردی را دوا کند!هم به فرض محال مثل خارجی ها یک بخش کوچکی از بودجه طرح را به دانشجوی بیچاره که آن را انجام داد برسد!این یعنی بی فرهنگی علمی!
ما اینجا مثل مس هستیم که الکترون هایمان فقط حرکت کاتوره ای دارند!مدیریت تحقیقات آنقدر ضعیف است که یک ولتاژ به این الکترون های پر توان وصل نمیشود تا جریان های قوی ایجاد بشود!
شهاب با عصبانیت گفت:اصلا کار را راحت میکنم. تحقیقی که به کار داخل نیاید و زمین پایین دست اربابی را آباد کند چه مرضیست که زمان برایش بگذارم. چشم آبی ها راه حل را از بین مقالات جهانی به دست می آورند و بعضی داخلی ها انگار به عمد ما را نمیبینند که یاد مشکلاتشان بیفتند،چون ما خودمان عین مشکلیم برایشان!
حالا معنی توصیه روی جعبه داروها را که نوشته بود فقط برای استعمال خارجی است،میفهمم. فرایند سیستم آموزشی ما را نگاه!استعمال خارجی!
یک هفته تعطیلی بین دو ترم را نمیخواستم. مشغول که بودم آرامشم بیشتر بود. آخر شب مسعود اصرار دارد که بروم روی خط. چندبار در اسکایپ پیام میفرستد. چه کسی خبرش کرده است؟از چشم شهاب میبینم و میروم روی خط. چشمانش که به اشک مینشیند تازه میفهمم که چند روزی است به خاطر آرش گریه نکرده ام. میگذارم که اشک بیاید و مسعود ناباورانه فقط زل میزند به صفحه و یکی دوبار می پرسد:واقعیت داره میثم؟آرش؟واقعا...
مرا نمیخواهد که اثبات رفتن آرش را بگیرد. میخواهد که...نمیفهمم چه میخواهد. آرام آرام آخرین مکالمه ام با آرش را برایش میگویم و آرام آرام لب میگزد که اشکش به هق هق تبدیل نشود. مسعود خیلی جاها با آرش بود. شاید اگر نادر را حذف میکردیم مسعود فقط با آرش بود و دنده هایی که نادر خلاص میکرد آرش با ترمز دستی کنترل میکرد. مسعود برادری آرش را به جای آریا قبول کرده بود و اما...موقع پرواز مسعود آرش نتوانست بیاید. این بیست روز هم موبایل آرش دست آریا بود و جواب مسعود را نداده بود.
مسعود بی خداحافظی ارتباط را قطع میکند. حالا شبش چطور به صبح برسد از آن احوالهایی است که آدم از آن فراری است و اما خواه ناخواه دنبالت می آید. منش آرش طوری بود که خواهان زیاد داشت و این میان مسعود گاه گداری میزبان شب های تنهایی آرش هم بود. خوب بود که نبود و ندید تمام آنچه که من هم از دیدنش شکسته ام.
@daghighehayearam
برای اینکه مسیر زندگیت
با جریان بادها🌬 عوض نشه...
.
.
.
.
.
آدم های خوب رو برای دور و برت رو انتخاب کن☑️
بازم
از بین حرفا و کارای همون آدمای انتخاب شده❤️
خوبی هاش رو
برای خودت #انتخاب کن!
☘️زندگی خوب☘️
مجموعه ای از کلی #انتخاب های درسته!!☺️😍
کسی که اهل انتخاب و گزینش کردن نباشه،
هر چی هر کس بگه تو زندگیش پهن میشه!...🌪
#زندگی_خوب
@daghighehayearam
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#اپلای
#قسمت_بیست_و_هشتم
مرگ پایان لذتهایی است که اگر نباشند زندگی خیلیها لنگ میزند و اگر هم باشند زندگی رو به فساد میرود. آرش لذت زندگیاش تازه شروع شده است. همین که دیگر غصهٔ هر چه در دنیاست را نمیخورد برای من نشان این است که به آرامش رسیده است. پیرمرد همسایهٔ تراس نشین وقتی مُرد کسی نفهمید. یعنی بعد از دو روز که از دانشگاه آمدم تا سرم آرام بگیرد با صدای جیغ آنا پریدم سمت راهپلهها. پیرمرد بین راهپله و مقابل درب خانه خودش دمر افتاده بود. پلیس دخترش را خبر کرد من هم به رسم ایرانی خودم رفتم تشییع مثلاً. ده نفر بودیم با کشیش و یک مامور حمل جنازه. آنا بدون سگش آمده بود و یکی دوبار هم ناخواسته آستین من را گرفت. دست خودم نبود شروع کردم به فاتحه خواندن و مدام نگاه میکردم ببینم دخترش چهطور است. خیلی با وقار رفتار کرد و من دیرتر از بقیه از سر قبرش رفتم. اگر آنا گیر نمیداد شاید برای شب اول قبر هم میماندم. دلم برای حلوا و خرما هم تنگ شده بود ولی اگر کل اروپا هم میمردند بوی حلوا را هم نمیشنیدم. آنا ترسیده بود و آخرهای شب بیبهانه آمد زنگ زد. من آدم دلداری دهنده نبودم. چند کلمهای کنار در همکلامش شدم و چند جملهای از خدا و محبت و بخشش و بهشت گفتم و همین هم شد که یک دو ساعتی آنا از دینم پرسید و آنقدری کشید حرفهایم که خوابش گرفت. آرام شد و رفت.
آرامشی که همه دنبالش به در و دیوار میزنند و پیدایش نمیکنند. آرش درودیوار و در و داف برایش مهیا بود. پول برایش ارزش نداشت بس که راحت در دست داشت؛ اما اینها برای آرش اسباب بازی بود و او بزرگ شده بود. خیلی بزرگ و همینها بود که اذیتش میکرد. کوچکی دنیا و بازی خوردن آریاو... اذیتش میکرد.
امشب سرشار از آرشم. دلم میخواهدش و نمیتوانم برای یک لحظه هم داشته باشمش. نمیدانم چرا اما تماس میگیرم با آریا. صدای نفسهایش را که میشنوم آرام برایش حرف میزنم. روزهایی که کنار آرش در آزمایشگاه بودیم و... آنقدر که صدای گریهٔ من و آریا میشود تمام کلمات مکالمهمان. آریا آرام که میشود نفس میگیرم تا بخوابم، اما قبلش میگویم آرش به حساب من خیلی پول ریخته است. میخندد و میگوید: حتماً بهت گفته چکارش بکنی . دفعه اولش نبوده.
صبح باید به شهاب بگویم برود دنبال ثبت مؤسسهای به نام آرش. آرش، با پسوند بهمن مصائبی. همان شهیدی که آرش بچهاش را از میان خیابان به آغوش کشید و خودش جان داد. باید همسرش را پیداکند و اجازه بگیرد.
تا خود صبح جان میکنم و بعد از نماز خواب به چشمانم میآید. چند ساعت نشده حس میکنم روشنی زیاد چشمانم را اذیت میکند. رد نور را که میگیرم، به پنجرههای بیپرده میرسم، کلافه مینشینم و به این فکر میکنم که کِی آمدهاند پردهها را باز کردهاند و من اصلا نفهمیدم! بلند میشوم و رختخواب را جمع میکنم.
—سلام! چشممون روشن!
رو بر میگردانم، لبخندش کنار در اتاقم مزهٔ تیکهاش را میبرد. مقابل هم مینشینیم به خوردن صبحانه.
—از درس و بحث چه خبر؟
این را پدری میپرسی که نگران باشد. اتفاقات این مدت تراز زندگیم را به هم زده است. لقمهام را قورت میدهم و میگویم :نفسگیر!
قاشق عسل را روی نونش میمالد.
—قبلاً شبها حتماً میدیدمت! این مدت یا نیستی ، یا خوابی، یا توی اتاق و درس.
استکان چاییام را میگذارم زمین.
—مادرت نگران حجم درس و کارته.
اینبار که میآیم لقمه را قورت بدهم گیر میکند، لیوانم را بر میدارم و سر میکشم، داغیش اذیتم میکند، پدر عقب میکشد و تکیه میدهد. سفره را تا میزنم روی نانها تا خنک نشود. استکان کمر باریک خالی را از مقابلم بر میدارد و میگوید: خودتو اینقدر اذیت نکن بابا!
قوری را بر میدارم و خم میکنم روی استکانها، شیر سماور را باز میکند تا نیمهٔ خالی را پر کند.
—مادرت خونه نیست، خیلی بدهها...!
الآن دقیقاً همین از ذهنم گذشت. استکان را برمیدارم و دنبال خرما چشم میگردانم، باید بگویم که خوبم! میپرسم: شما پردهٔ اتاق رو باز کردید؟
سرش را تکان میدهد و میگوید: مجبورم کرد، میگه پردههات دیگه بهش دهه افتاده، پوسیده! پول ریختم به کارتت، برو بخر تا بدوزه.
دهانم میسوزد: من پرده بخرم؟
@daghighehayearam
کتاب #تمنا
نویسنده: رضا مصطفوی
🌀بریده کتاب:
بنی اسرائیل دوران انتظار را با موفقیت و سلامت نسبی طی کردند اما پس از ظهور موسی (ع) دچار سستی و انحراف شدند😞 و در اثر نافرمانی ایشان، با رحلت موسی پروژه ظهور منجی بنی اسرائیل نافرجام ماند.
🔺بنی اسرائیل عصر موسی با وجود درک عمیق از روزگار انتظار، درک درستی از روزگار پس از ظهور نداشتند. چرا که می پنداشتند کار منجی آن است که در یک لحظه و با عصا انداختنی دشمنانش را نابود و جهانی سرشار از لذت و عزت نصیب شان کند.
🔹غافل از آنکه با ظهور منجی، هجرت و جهاد و تلاشی سنگین و طاقت فرسا آغاز خواهد شد و نجات آنان در گرو تلاش و جهادی زمینی خواهد بود. از همین روی پس از ظهور موسی (ع)، به وی اعتراض می کردند که پیش از آمدنت آزار می دیدیم و اکنون نیز در سختی و گرفتاری هستیم.
@daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمیت قضاوت❌ رو بیارین پایین!
.
.
.
.
.
کیفیت #تفکر تون میره بااااالا...😋
🔷چرا؟!
🔶چون:
کسی که راحت دیگران رو قضاوت⚖️میکنه،
کسی که اهلتوجیه مثبت کردن➕نیست،
کسی که اولین احتمال بد➰رو می پذیره،
فکرش بسته می مونه....
#قضاوت_کردن
@daghighehayearam
#اپلای
#قسمت_بیست_و_نهم
به تاسف سر تکان میدهد. هنوز عادت داغ خوردن را ترک نکرده ام.
_نه!شما پارچه پرده بخر.
_کار زنونه؟
_خرید و بازار رفتن کار مردونه است؛سلیقه و زیباشناسی در خواست زنونه،که الآن درخواستش رسیده و شما هم انجام میدی!
سعید را به کمک طلبیدم و راهی شدیم برای خرید. راسته پرده فروشها بود و پُر از زن. یکی پرده میخواست برای خانه اش،سه نفر بادیگارد همراهش بودند برای رفع اوقات بیکاری!میگویم:سعید من آدم بازار نیستم!
_بحث بازار نیست!میخوای خودتو راحت کنی بهانه میاری!
پرده گلدار درشت که قطعا نمیخواهم،خط خطی هم که نمیخواهم،سعید راحتم میکند به پارچه سبزی که کمرنگ است و گل های ریز دارد بعضی نقاطش. اما نمیگذارد راحت از گیرش در بروم. نمیگذارد بروم سر مزار آرش. نمیگذارد تماس آریا را جواب بدهم. مجبورم میکند همراهش بروم باشگاه و کاری با بدنم میکند که تک تک سلولهایم رسوبهای سمیشان را دو دستی تحویل میدهند و التماس میکنند برای لحظه ای سکون. بعد از تمرین هم با اصرارش میرویم خانه شان برای شام.
سعید از جمله ورزش کارهای تحریمی کشورمان است. وقتی چند میلیارد خرج دو تیم پایتخت نشین میکنند طبیعتا برای قهرمانهای رشته های دیگر گرد و خاک ته خزانه میماند. خانه ساده مستاجری برای قهرمانی که مدال آورده و کلی قرض و وام روی دوشش است قابل مقایسه با ماشین های چند صد میلیونی فوتبالیست هایمان نیست که.
_ببین خودت رو اینجا گیر انداختی!اونور هم درستو میخوندی هم مربی بودی.
لب برمی چیند و میگوید:فقط هم حال و روز من نیست. تا پای این مسئولا رو نگیریم و از روی صندلی نکشیمشون پایین اوضاع کار و زندگی ماها همینه. تو ورزش فقط فوتبالیستا. والا ماها ده تا مدال هم بیاریم همینه.
_اگه دعوت اونور رو قبول کرده بودی الآن حقوق و کارت آینه دق نمیشد برات!
بشقابم را برمیدارد تا میوه بگذارد و میگوید:یه چیزی به نام مالیات هست اونور که چهل،چهل و پنج درصد درآمد نازنینتو شامل میشه. یه چیز دیگه هم هست به نام اسراییل که این مالیاتای اروپا و آمریکا میره سمت اون آدم کشا. من جلوی ورزشکارشون بازی نمیکنم و مدال طلارو که این همه اردو و سختی میکشم رو واگذار میکنم،اون وقت برم خرکاری کنم و پول بهشون بدم که خرج بمب و موشکشون کنند و تهدیدمون. بی غیرت نیستم،آدم هم هستم. همین مستاجری و موتور شرف داره به دم و دستگاهشون.
میپرسم:تاریخ مسابقات کیه؟
_میخوای بیای برای تشویق؟
مسخره ام میکند بی وجدان!
_چهارتا مشت و لگد زدن که تماشاچی نمیخواد!
_لابد چهارتا مواد رو از این شیشه تو اون شیشه ریختن هشت سال علافی میخواد!
خانمش که می آید سکوت میکنم. با لبخند شستش را بالا می آورد برای آنکه خفه ام کرده است. زن خوبی دارد این سعید که با این همه سختی و بود و نبود و بی پولیش همیشه پشتیبان بوده است. چند سال است که یکی دو سه تا از کشورها دعوتش میکنند برای مربی گری و سعید ترجیح داده بماند و بروبچه های کوچه پس کوچه های خودمان را آموزش بدهد. شب خوبی میشود اگر بگذارد این هفته را راحت سرکنم که نمی گذارد. برنامه ام را میگیرد و با اختیار خودش پر میکند. اعتقاد دارد اگر ورزش نکنم بین مواد آزمایشگاهی تجزیه میشوم.
از دست سعید که خلاصی ندارم هیچ،گیر مادر هم افتاده ام. مادر ملافه های رختخوابم را هم عوض میکند،اتاقم را با احتیاط به هم میزند و مجبور میشوم کنارش بمانم و یک گردگیری حسابی میکنیم.
روسری اش را پشت گردنش گره زده است و افتاده به جان زندگی من. تمام کتابهای کتابخانه را به هم میکوبم تا خاکش تکانده شود. کل کامپیوتر را باز میکنم و به هم میریزم. گردگیری میکنم و هر بار هم دستمال را توی آشغالی می اندازم. قالی اتاقم را میبرم توی حیاط و میشویم. شیشه ها را پاک میکنم.
منتظرم ترم شروع شود بروم دانشگاه استراحت کنم!اهل صبر و مدارا نیستم!زیر لب گاهی بلند بلند شعر میخوانم و وسطش غرغرهایم را هم میکنم که مادر هم میخندد و هم دوسه باری تنم را با جارو می تکاند. چینش همه چیز را با اخم عوض میکنم و نتیجه اینکه ظاهرا دنیا عوض میشود و مثل بارباپاپا،اما این یک کارتون بود و دروغ!اصل این است که من و درونم سرجایش است.
کارها که تمام میشود با سیتی چای می آید کنارم و چهارزانو می نشیند. میل و کلاف بافتنی اش را جلو میکشد،عینک دور قهوه ایش،چشمانش را پوشانده است وابروهای درهم کشیده و لب های باریک،نشان میدهد که دارد فکر میکند.
_برای کیه؟
لبخندی حوالهام میکند وبالاخره لب باز میکند.
_رنگشو دوست داری که؟این همه نبافم بعد بگی خوشت نمیاد!
چشمم رد دستان سفیدش را میزند که تند تند نیل نقره ای را دور نخ کرم قهوه ای میبرد و می آورد و دانه ها را رد میکند.چایم را قورت میدهم.
_ای جان!نه،این چه حرفیه!
_میخوام برات برم خاستگاری سارا!
سارا کجای زندگی من بود الان؟!جوابی نمیدهم ومی روم سمت آشپزخانه. مجبور میشوم برای اینکه ذهن مادر را منحرف کنم،کمی طول بدهم.
@daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 کمیک موشن #خاطرات_سفیر😍
اندر حکایت آهنگ🎶 و موسیقی و مفاتیح الجنان...!!😁
#کلیپ
@daghighehayearam
#اپلای
#قسمت_سیام
استکان برمیدارم،قوری چای را برمیدارم،خرما و نبات برمیدارم اما پا از آشپزخانه بیرون نگذاشته مادر با همان حس خودش ادامه میدهد:دختر آقای غیوری،دوست پدرت،میشناسیش که؟
فرار فایده ندارد. برای در امان ماندن،محکم ایستادن و مقاومت عین عقل است؛تکیه میدهم به چارچوب آشپزخانه. دوباره می پرسد:یادت اومد؟
_کیو؟آقای غیوری یا دخترشو؟
دستانش از بافتن باز میماند و نگاهش را که از بالای عینک به من می اندازد،پیشانی اش چین میخورد.
_بدجنسی نکن میثم!مگه دخترشونو دیدی؟سارا رو میگم!
شانه ای بالا می اندازم:نه به جان احمد!اصلا مگه دختر دارن؟
_پس چی میپرسی؟یه دختر عین ماه!
راه می افتم سمت اتاقم و میگویم:پس به درد من نمیخوره!
_چرا؟!
_چون من خورشید میخوام!
قبل از بستن در اتاق تعظیم گردنی میکنم و فرار از آنچه که به زور،میخواهند تقدیر شود و من شاید تسلیم تقدیرات خالقم بشوم اما زیر بار دست نوشته های دیگران نه!مرا چه به زن داری!من الآن سر تا پا غرق کار علمی هستم. از این آزمایش به آن آزمایش!از این گزارش به آن ارائه!از این مقاله به آن کتاب. هرچند که خودم هم میدانم این ها برایم بهانه است و روحم به این چرخش و پرش زندگی نیاز دارد اما باز هم فرار میکنم. گاهی که فشار زیاد میشود میگویم بیخیال دکترا! چه داخل چه خارج!مثل همه برو سر کار و ازدواج کن و تمام. به قول شهاب به درد نمیخورد این حرفها!بیخیال وضعیت علمی و پیشرفت. تو هم مثل خیلی ها دنبال آسایشت باش!
دستم را میبرم طرف دستگیره که در باز میشود و اگر عقب نکشم صورتم صاف میشود!مقابلم ایستاده با ده سانتی کوتاهی،نگاهی به لباسم میکند.
_کجا شال و کلاه کردی؟
دستم را پشت سرم میگذارم. کوتاه میگویم:بهشت زهرا!
رو برمیگرداند و از مقابل در اتاقم کنار می رود.
_داشتیم صحبت میکردیم!
باید بمانم یعنی. میگوید:در ضمن زیربار دلیل های بی خودت هم نمیرم.
دلیل که از نگاه طرف مقابل بی خود باشد،دبگر راه دست و پا زدنِ تو هم بسته میشود،محکوم به گوش کردن هستی! دنبال یه راه حل هم کلامی غیر مغلوب میگردم. کسی نمیداند که در ذهن من چه غوغایی است. مینشینم کنارش و میل بافتنی اش را برمیدارم تا برندارد و ببافد،با غیظ میگوید:حواست هست!میشنوی اصلا؟
نگاهش میکنم و نفسم را بیرون میدهم:حداقل یکی دوسال دیگه صبر کنین،با این شرایط جدید یه کم خودم رو پیدا کنم،میگن پروژه دکترا یه مقدار سخته،آزمایش ها که بگذره و دو تا مقاله که چاپ بشه کار سبک تر میشه! اون وقت میشه تدریس هم برداشت.
_هر بار یه بهونه ای میاری. گفتی امتحان جامع که بدی کارت سبکتر میشه!
جا میخورم از این صراحت کلام. میل را از دستم میگیرد و دوباره نخ کلاف را دور انگشتش میپیچد و مشغول بافتن میشود،با دست رد نخش را میگیرم تا نگاهم کند. تند تند میبافد،نمیخواهم ماندنم را التماسی برای درخواستش بداند اما طاقت ناراحتیش را هم ندارم. اخمهایش را باز کند هم کفایت میکند. میخواهد دوباره نخ را دور انگشتش بپیچد اما دست من مانع است،میکشد و من نمیگذارم.
_مامان جان!
فخش اگر میداد بهتر از جمع کردن لب ها و سرتکان دادن های پر تاسفش است. نخ را محکم میکشد،رها نمیکنم،نمیدانم فهم چیست که پدرها در ما نمیبینند و مادرها توقعش را میکنند. فقط میفهمم که در مدرسه و دانشگاه پیدا نمیشود. الآن حوصله ندارم که کمی سربه سرش بگذارم تا اخم و حرفش را بشنوم.
_عزیزمی!من نشستم که!
چهارزانو مقابلش مینشینم و میله ها را از لای دستانش در می آورم،آنقدری هستم که نخواهد رفاقتش را بهم بزند،بافتنی اش را پشت سرم میگذارم.
_شما چرا ناراحت شدی؟خب زن خرج داره مادر من!دختر مردم،حالا هرکی،دلش به چیِ من بند باشه؟
_همه دلشون به چی هم بند میشه؟
به چی؟واقعا چه چیزی این وسط مثل لحیم به هم وصل میکند؟درگیری هایم را میداند و همیشه پای همه بودنها و نبودنهایم میماند و آزادم میگذارد که زیر سایه محبتش با خودم و اطرافیانم کنار بیایم.
_یه فکری به حال زندگیت بکن. درس همه دنیات نباشه!
خودم هم دلم میخواهد زندگی کنم. درسها چنان محاصره میکنند که گاهی باید تونلی زیر زمینی زد به هوای آزاد. کی بدش می آید از اینکه برود دنبال نیمه دیگرش. آنهم دانشجو جماعت که روز و شبش پر از همراهی جنس مخالف است و خواه ناخواه ذهنش درگیر!اما باید که یک راهی نشان بدهند برای نفس عمیق کشیدن!
مادر که دیگر ادامه نمیدهد و بلند میشود من هم راهی میشوم. با آریا قرار دارم! هر چند که تذکرهای گاه و بیگاه مادر خوره ذهن و زندگیم میشود!
@daghighehayearam
📚#رمان
📘#سرزمین_نوچ
✍نویسنده: #کیوان_ارزاقی
#معرفی📙:
یک زوجِ عاشقِ خوشبخت، که رفته اند در سرزمین رویاها (بخوانید #آمریکا) زندگی کنند..ظاهرا همه چیز خوب پیش می رود تا زمانی که یک اتفاق، مردِ داستان را……….!؟
بخوانید تا ببینید چه می شود!!😮😮
#خلاصه:📝
دختر و پسر جوانی که تازه ازدواج کرده اند و عاشق هم اند… اما دختر، یک عشق دیرین هم دارد و آن، زندگی در آمریکاست! این زوج عاشق همه چیزشان را می فروشند و برای زندگی به آمریکا می روند. ظاهرا همه چیز خوب پیش می رود تا اینکه پسر بخاطر اتفاقاتی که مشاهده می کند، کم کم به یک بیماری عصبی دچار می شود😦 و پزشکان راه درمانش را برگشت به ایران می دانند… اما دختر که عشق گمشده اش را پیدا کرده، عشق زندگی اش را همراهی نمی کند و پسر مجبور است این دوره درمان را تنها در ایران بگذراند و بعد از بازگشت به آمریکاست که می بیند… بله! چیزهایی عوض شده!…😮😮
@daghighehayearam
نور که تو آب میفته💫
رد میشه،
ولی رنگین کمان...🌈
آب💧
فقط ظاهر زرد رنگ نور رو نمی بینه!!
یه رنگین کمان تشکیل میده با 7 رنگ...
.
.
.
.
.
دلِ زلال💛
درکش سطحی نیست!!
🔹یه حرف حق میشنوه، هزارتا میفهمه!...
🔸ظاهر رو می گیره... تا تهش میره...
🔹زرد رو نشونش بدی، هفت رنگ رو دیده!
🔸آسمونو ببینه، خداشناسیش حله...
تفکرش به جایی می بردش✨
که همون چیزایی که ما می بینیم رو می بینه 👀
اما چیزایی که متوجه نمیشیمو متوجه میشه!😇
#تفکر
@daghighehayearam
#اپلای
#قسمت_سی_و_یکم
کلی کلنجار میرود ذهنم با خودم.فکر راه انداختن شرکت مثل یک خوره افتاده است وسط تمام جزوه ها و آزمایش هایم.باید با یک اهل فن مشورت کنم تا بتوانم تصمیم نهایی را بگیرم.مخصوصا از چند روز پیش که شهاب هم حرف دل من را بلندگفت:خودمون بریم دنبال نیاز صنعت کارا!
بعد از آرش اولین بار بود که با بچهها رفتیم رستوران سنتی!بین تمام صحبتهایی که از پروژه؛پایان نامه؛اپلای و شرایط دانشگاه ها داشتیم شهاب پیشنهاد شرکت را داد انگار نوشته ذهن مرا بلند گفت.
ایدهای که مدتها در ذهنم جاگرفته و دارم برسی میکنم. بچه ها باید به استقلال فکری و کاری برسند. ((شرکت))الآن هر کدامشان پراکنده کارهای ریز و کمی درشت انجام می دهند و این تمام توانمندی نیست که اگر یکجا جمع بشود میشود شرکت و برکت میکند.
بعد از برگشت از وین گاهی می روم شرکت پیش استاد علوی.هرچه گفتم شهاب و علیرضا قبول نکردند. درس و کار،مدر درآور بود اما مهم این بود که حس مزخرف به هیچ درد نخوردن را باید از بین برد. شهاب تا چند وقت پیش اصرار داشت که یا تغییر رشته بدهد،یا کلا قید درس را بزند و برود دنبال کار.
بالاخره تردید را برای صحبت با استاد علوی کنار گذاشتم. به قول خودش باید پیله کرد برای به نتیجه رسیدن،ذهن من پیله کرده بود و باید برایش جواب پیدا میکردم.
استاد علوی کنار تمام خوبیهایش سختی هایی میداد که بیچاره میکرد!هر هفته گزارش میخواهد. بیخیال هم نمیشود.
این چند هفته معتکف آزمایشگاه برای چندتا تست جدید بودم تا بتوانم نتایج را با این تستها اثبات کنم. تحلیل نتایج خیلی سخت تر از انجام خود آزمایشات است. بودن استاد نمیگذاشت حال بدی پیدا کنم. اضطراب و تشویشهایم را میشست و محکم تر میکرد. تمام سرمایه ام را گذاشته ام وسط و طبیعی بود ترس داشتن! اما بن بست را قبول نداشت،یک راه حل جدید.
باید از حیثیت و تمام بیست سال پشت میز نشستنم دفاع کنم و البته یک نفس راحت بکشم تا راند بعدی که خیز بردارم برای فوق دکترا!تمام ذهنم یکجا میگویند لطفا فعلا برو اتاق استاد تا در مورد شرکت صحبت کنی. یکم برایم سخت است. از طرفی میدانم الآن باید استارت شرکت زده شود اما چون استاد علوی استاد راهنمایم است و من دانشجوی تمام وقت دکتری هستم نگرانم که در ذهنش این شائبه بیاید که کمتر روی تزم وقت خواهم گذاشت.
استاد عالی برخورد کرد. در واقع مشوق اصلی ام شد و آب پاکی را هم ریخت روی دستم و گفت:تأسیس شرکت و تولید محصول،همه اش گل و بلبل نیست!
جسارت میکنم و میگویم:اما تنها راه پیشرفت علمی یک کشوره!
استاد لبخندی دندان نما می زند و سری تکان میدهد:
_تو تازه روشن شدی. البته حتما این کار رو بکن منتهی انرژی اصلیت رو فعلا بذار روی یک دفاع خوب و بعدش با تمام توان شرکت. فقط حواست باشه تالار پذیرایی نیست تا همه چیز مهیا باشه.
صحبت با دکتر،همیشه حالم را خوب میکند!شأنیتم را حفظ میکند!زحماتم را بها میدهد،برای شنیدن حرفهایم خوب وقت می گذارد. برای تحلیل نتایج و دادن راهنمایی در پاسخ به سوالهایم بسیار دقیق و حساب شده عمل میکند. یکبار جمله ای گفت که برق از سرم پراند؛در تحلیل نتایجم چند خطی نوشته بودم و قرار بود نظر نهایی را بدهد که گفت:روی این چند خط گزارشت،حدود پنج ساعت فکر کردم.
فقط تا چند لحظه متحیر استاد را نگاه کردم. همیشه این احترام و توجه حالم را خوب میکرد. میخواهم اجازه مرخص شدن بگیرم که از پشت میز بلند میشود و روی صندلی مقابلم می نشیند. نفس عمیقی میکشد. سال اولی که آمدم دفترش تازه لیسانس را تمام کرده بودم و نمیدانستم رشته ای که این همه برایش عمر میگذارم کارایی دارد یا نه. دانشگاه مثل یک دیوار بتونی جلوی زندگیم گذاشته شده بود که هیچ جوره قابل رد شدن نبود. اما همراه شدن با استاد برایم خیلی چیزها را حل کرد.
در ظرف بلور را برمیدارد. باسلقهای زنجبیلی روی میز استاد بین بچه ها معروف است. تعارفم که میکند با خنده میگوید:ذهنت رو شیرین کن.
یکی برمیدارم. نگاهم میکند و میگوید:آقا میثم،ازدواج که نکردی؟
باسلق نرم میشود و کمی میچسبد به سقف دهانم. لبخندم هم میچسبد به ذهنم که قفل شده است!
_نه استاد. کی دخترشو به ما میده.
_خب. معلومه که گام یکش حله. فقط میمونه داوطلب.
نمیشود لبخند نزد. بحث شیرین ازدواج تا اتاق استاد هم کشیده شده است.
_خانوادتون کسی رو در نظر ندارند؟
اگه به خانواده بود که تا حالا سومین بچه ام هم بغلم بود و دوتای اولی اتاق استاد را زیرو رو شده تحویل داده بودند.
_بندگان خدا که هربار یکی رو پیشنهاد میدهند،اما خب فعلا قسمت نشده.
_خودت کس خاصی رو در نظر نداری؟یعنی دوست داری کسی که همراهت میشه،چطور باشه؟
استاد چه گیری داده است. باز صد رحمت به مادرم.
_چی بگم استاد؟خودتون که وضعیت فعلی ما جوونا رو میدونید.منم که خودم هستم و کُتم.
البته استاد باید بفهمد غیر از این دوتا،فکر و خیال و عشق و آرزو هم هست که فعلاً غلط اضافه است!
@daghighehayearam