eitaa logo
دقیقه های آرام
88 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
004 Del Mibari.mp3
8M
بنازم که تو از همه دل می بری ✨چه دلداری و عجب دلبری امام عسکری 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 حاج قاسم هم . . .🌱 تصویر و جملہ منتشر نشده از کتابخوانے حاجے♡ 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 شوخی آقا با جوونایی که اهل کتاب متاب نیستن! 😍 دلم می‌خواد شماها واقعا کتاب بخونین 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃📚🌸🍃📚🌸🍃📚🌸 🌸🍃📚🌸 🌸 سلام شب‌تون بخیر😊 ان‌شاءاللّه فردا ساعت ۱۵:۳۰ تا ۱۷ در خدمت دوستان هستیم. 😷 ماسک فراموش نشه 😷 🌸 🌸🍃📚🌸 🌸🍃📚🌸🍃📚🌸🍃📚🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوشته های عجیب غریبی که تا به فارسی ترجمه نشن متوجه مضحک بودنشون نمیشیم و تاااازهه وقتی هم که متوجه میشیم همچنان به خریدشون ادامه میدیم😂👊😑 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂مگه دنیا چی برام داره جز دل شکستن مگه دنیا جز زیارت ارزشی هم داره اصلا... فکری واسه بغض سنگینم کن... 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✍ نرجس شکوریان فرد ✨ خلاصه: این کتاب، داستان پسری ‌است به نام فرهاد. پسری که به خاطر یک اتفاق ساده، کارش به دادگاه کشیده می شود و در یک قدمی سال ها حبس، درحالیکه آینده ‌اش را پشت میله ‌های زندان می‌ بیند، ناگهان قاضی حکمی متفاوت برایش رو می کند… حکمی فراتر از ذهن فرهاد، و هرکس دیگری… این کتاب استثنایی را از دست ندهید… 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
📚 📖 شروعی بی‌ پایان وقتی نشست روی صندلی، آن‌ قدر ذهنش آشفته بود که جنس صندلی را نفهمید. حتی متوجه نشد روی صندلی چندم نشسته است، فقط می‌ دانست به عنوان مجرم وارد این اتاق شده و قرار است مقابلش یک قاضی بنشیند. بدتر از همه هم آمدن مادرش بود. همین‌ که مقابل دادگاه چهرۀ مادرش را دید، ناخوداگاه سر جایش ایستاد و از چند نفر تنه خورد. قدمی هم عقب گذاشت و نگاهش خیره ماند و تا مادرش وارد دادسرا نشد، به خودش نیامد. امیدوار بود که مادر برگردد، اما وقتی در مقابل نگاهش داخل رفت، به زحمت قدم برداشت تا مقابل پله‌ ها رسید. نه می‌ توانست مادرش را بگذارد و بگذرد و نه شجاعت این را در خودش می‌ دید که وارد ساختمان دادسرا بشود. خیالش دنبال مادر رفته بود و او را تصور می‌ کرد که پرسان‌ پرسان رسیده پشت در اتاق قاضی و منتظر است. امروز روز آخر دادگاه بود؛ دیشب را با فکر به امروز نخوابیده و فقط غلت زده بود، صبح را هم کسل و تلخ برخاسته و بیرون آمده بود. دو دل بود که اصلا در دادگاه حاضر بشود یا نه؛ خودش حکمش را می‌ دانست، آن‌ هم با سماجتی که در نیاوردن شاهد نشان داده بود. قاضی برای ادعای فرهاد شاهد خواسته بود و او با فکر کردن به فضای دادگاه نخوانسته بـود که مادرش را به چنین جایی بیاورد. حتی نتوانسته بود قصۀ این دادگاه و شکایت کذایی سروش را برای مادر بگوید. آن هم خانوادۀ سروش که سال‌ ها با هم دوست بودند و چشم در چشم! با این افکار دیگر نایستاد؛ روبرگرداند، راه افتاد و ساختمان دادگاه را رد کرد. هر قدم که برمی‌ داشت ذهن و دلش بیشتر به هم پیچید. هنوز وارد خیابان کناری نشده بود که دیگر تاب نیاورد. انگار کسی یقه‌ اش را کشید؛ ایستاد و چشمانش را بست تا بتواند برای چند لحظه ذهن و دلش را به سکوت بکشاند و تصمیم درست را بگیرد. فرار کرده بود از مقابل دادگاه اما نمی‌ توانست خیالش را از مادر خالی کند؛ حتماً داشت نگران میان راهروهای ساختمان قدم می‌ زد. اصلا می‌ خواست تنهایی آن‌ جا چه کند؟ 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 شکر فقط یک رفتار ساده نیست! 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
🌱یک مدل شکر کردن اینه که..‌. 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دقیقه های آرام
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_اول شروعی بی‌ پایان وقتی نشست روی صندلی، آن‌ قدر ذهنش آشفته بود که جنس ص
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 📖 به همان سرعت که رفته بود برگشت. قدم‌هایش را بلند برداشت و وقتی حواسش جمع شد که چند قدمی اتاق شمارۀ سیزده ایستاد. مادر چشمانش را بسته بود و سر به دیوار، لب‌هایش تند تند تکان می‌خورد. فرهاد حس کودک سرخورده‌ای را داشت که برای خلاف نکرده تنبیه می‌شود و هیچ کاری هم از دستش برنمی‌آید. نه راه فراری داشت و نه امیدی. حتی نفسش هم در ریه‌هایش حبس شده بود و خیال بیرون آمدن نداشت. ولی حال باید مقابل مادر خودش را خوب نشان می‌داد. به زحمت تلاش کرد تا نفس عمیق بکشد و حرفی برای گفتـن پیدا کند. چند قدم نزدیک‌تر شد اما باز هم کلمات را پیدا نکرد؛ باید چه می‌گفت؟ الان که ده دقیقه مانده بود تا شروع جلسه، باید با این زن دلواپس چه‌کار می‌کرد؟ ابروهایش بی‌اختیار در هم پیچیدند. – مامان! زن با شنیدن صدایی آشنا چشمانش را باز کرد و سر چرخاند. با دیدن فرهاد اشک جمع شده در چشمانش بهانه‌ای برای باریدن پیدا کرد. لبانش را به زحمت از هم گشود و زیر لب زمزمه کرد: – جانم مادر. اومدی فرهاد؟ قرار نبود غصه‌ها رو تنهایی به دوش بکشی! مادری کردم که غم نبینی! تنها اومدی، تنها رفتی من خبردار نشدم؟ فرهاد این را نمی‌خواست. دقیقا از همین حال و قال واهمه داشت که راضی شده بود حکم بر علیهش بدهند اما تن به غم نگاه او ندهد. قدمی نزدیک‌تر شد و گفت: – مامان اینجا جای شما نیست؟ – اومدم تنها نباشی! همان لحظه در اتاق باز شد و سرباز سبزپوش سرگرداند در شلوغی سالن و صدایش را بلند کرد: – فرهاد محبوبی! هر دو با هم چرخیدند سمت سرباز. مادر که تکیه از دیوار گرفت، او هم دست گذاشت پشت کمر مادر و سر خم کرد کنار گوشش و گفت: – مامان فقط این رو بدون که یه عمر آبروتو نریختم! اشک با شدت بیشتری روی صورت زن غلتید و زمزمه کرد: – من زندگیمو برات گذاشتم می‌ دونم، می ‌شناسم، باورت دارم. حالام نمی ‌ذارم با زندگیت اینطور رفتار کنی. این جملات برای فرهاد بار داشت و شانه ‌هایش تحمل این همه بار را نداشت. چیزی در تمام سرش جوشید و حس کرد رگ ‌های چشمانش متورم شده‌ اند و اگر لحظه‌ ای پلک نزند از فشار پاره می‌ شوند. چشم بست و لب گزید تا حرفی نزند. 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8