004 Del Mibari.mp3
8M
✨بنازم که تو از همه دل می بری
✨چه دلداری و عجب دلبری امام عسکری
#میلاد_امام_حسن_عسکری
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
🌿
حاج قاسم هم . . .🌱
تصویر و جملہ منتشر نشده از کتابخوانے حاجے♡
#کتاب
#هفته_کتابخوانی
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔دقت کردین وقتی چیزی رو ممنوع میکنیم، آدم بیشتر اون کارو انجام میده⁉️
#کتاب
#هفته_کتابخوانی
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
✨چقدر با این خانم رفیقی؟!
◾️ #وفات_حضرت_معصومه (س)
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تماشایی
📖 شوخی آقا با جوونایی که اهل کتاب متاب نیستن!
😍 دلم میخواد شماها واقعا کتاب بخونین
#هفته_کتابخوانی
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
🌸🍃📚🌸🍃📚🌸🍃📚🌸
🌸🍃📚🌸
🌸
سلام
شبتون بخیر😊
انشاءاللّه فردا ساعت ۱۵:۳۰ تا ۱۷ در خدمت دوستان هستیم.
😷 ماسک فراموش نشه 😷
🌸
🌸🍃📚🌸
🌸🍃📚🌸🍃📚🌸🍃📚🌸
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوشته های عجیب غریبی که
تا به فارسی ترجمه نشن
متوجه مضحک بودنشون نمیشیم
و تاااازهه
وقتی هم که متوجه میشیم همچنان به خریدشون ادامه میدیم😂👊😑
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂مگه دنیا چی برام داره جز دل شکستن
مگه دنیا جز زیارت ارزشی هم داره اصلا...
فکری واسه بغض سنگینم کن...
#شب_جمعه
#یا_حسین
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ
✍ نرجس شکوریان فرد
✨ خلاصه:
این کتاب، داستان پسری است به نام فرهاد.
پسری که به خاطر یک اتفاق ساده، کارش به دادگاه کشیده می شود و در یک قدمی سال ها حبس، درحالیکه آینده اش را پشت میله های زندان می بیند، ناگهان قاضی حکمی متفاوت برایش رو می کند…
حکمی فراتر از ذهن فرهاد، و هرکس دیگری…
این کتاب استثنایی را از دست ندهید…
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ
📖 #قسمت_اول
شروعی بی پایان
وقتی نشست روی صندلی، آن قدر ذهنش آشفته بود که جنس صندلی را نفهمید.
حتی متوجه نشد روی صندلی چندم نشسته است، فقط می دانست به عنوان مجرم وارد این اتاق شده و قرار است مقابلش یک قاضی بنشیند.
بدتر از همه هم آمدن مادرش بود. همین که مقابل دادگاه چهرۀ مادرش را دید، ناخوداگاه سر جایش ایستاد و از چند نفر تنه خورد. قدمی هم عقب گذاشت و نگاهش خیره ماند و تا مادرش وارد دادسرا نشد، به خودش نیامد.
امیدوار بود که مادر برگردد، اما وقتی در مقابل نگاهش داخل رفت، به زحمت قدم برداشت تا مقابل پله ها رسید. نه می توانست مادرش را بگذارد و بگذرد و نه شجاعت این را در خودش می دید که وارد ساختمان دادسرا بشود.
خیالش دنبال مادر رفته بود و او را تصور می کرد که پرسان پرسان رسیده پشت در اتاق قاضی و منتظر است.
امروز روز آخر دادگاه بود؛ دیشب را با فکر به امروز نخوابیده و فقط غلت زده بود، صبح را هم کسل و تلخ برخاسته و بیرون آمده بود. دو دل بود که اصلا در دادگاه حاضر بشود یا نه؛ خودش حکمش را می دانست، آن هم با سماجتی که در نیاوردن شاهد نشان داده بود.
قاضی برای ادعای فرهاد شاهد خواسته بود و او با فکر کردن به فضای دادگاه نخوانسته بـود که مادرش را به چنین جایی بیاورد. حتی نتوانسته بود قصۀ این دادگاه و شکایت کذایی سروش را برای مادر بگوید. آن هم خانوادۀ سروش که سال ها با هم دوست بودند و چشم در چشم!
با این افکار دیگر نایستاد؛ روبرگرداند، راه افتاد و ساختمان دادگاه را رد کرد. هر قدم که برمی داشت ذهن و دلش بیشتر به هم پیچید. هنوز وارد خیابان کناری نشده بود که دیگر تاب نیاورد. انگار کسی یقه اش را کشید؛ ایستاد و چشمانش را بست تا بتواند برای چند لحظه ذهن و دلش را به سکوت بکشاند و تصمیم درست را بگیرد.
فرار کرده بود از مقابل دادگاه اما نمی توانست خیالش را از مادر خالی کند؛ حتماً داشت نگران میان راهروهای ساختمان قدم می زد. اصلا می خواست تنهایی آن جا چه کند؟
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
🌺 شکر فقط یک رفتار ساده نیست!
#شکر
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
🌱یک مدل شکر کردن اینه که...
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
دقیقه های آرام
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_اول شروعی بی پایان وقتی نشست روی صندلی، آن قدر ذهنش آشفته بود که جنس ص
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ
📖 #قسمت_دوم
به همان سرعت که رفته بود برگشت. قدمهایش را بلند برداشت و وقتی حواسش جمع شد که چند قدمی اتاق شمارۀ سیزده ایستاد. مادر چشمانش را بسته بود و سر به دیوار، لبهایش تند تند تکان میخورد.
فرهاد حس کودک سرخوردهای را داشت که برای خلاف نکرده تنبیه میشود و هیچ کاری هم از دستش برنمیآید. نه راه فراری داشت و نه امیدی.
حتی نفسش هم در ریههایش حبس شده بود و خیال بیرون آمدن نداشت. ولی حال باید مقابل مادر خودش را خوب نشان میداد.
به زحمت تلاش کرد تا نفس عمیق بکشد و حرفی برای گفتـن پیدا کند. چند قدم نزدیکتر شد اما باز هم کلمات را پیدا نکرد؛ باید چه میگفت؟ الان که ده دقیقه مانده بود تا شروع جلسه، باید با این زن دلواپس چهکار میکرد؟
ابروهایش بیاختیار در هم پیچیدند.
– مامان!
زن با شنیدن صدایی آشنا چشمانش را باز کرد و سر چرخاند. با دیدن فرهاد اشک جمع شده در چشمانش بهانهای برای باریدن پیدا کرد. لبانش را به زحمت از هم گشود و زیر لب زمزمه کرد:
– جانم مادر. اومدی فرهاد؟ قرار نبود غصهها رو تنهایی به دوش بکشی!
مادری کردم که غم نبینی! تنها اومدی، تنها رفتی من خبردار نشدم؟
فرهاد این را نمیخواست. دقیقا از همین حال و قال واهمه داشت که راضی شده
بود حکم بر علیهش بدهند اما تن به غم نگاه او ندهد. قدمی نزدیکتر شد و گفت:
– مامان اینجا جای شما نیست؟
– اومدم تنها نباشی!
همان لحظه در اتاق باز شد و سرباز سبزپوش سرگرداند در شلوغی سالن و صدایش را بلند کرد:
– فرهاد محبوبی!
هر دو با هم چرخیدند سمت سرباز. مادر که تکیه از دیوار گرفت، او هم دست
گذاشت پشت کمر مادر و سر خم کرد کنار گوشش و گفت:
– مامان فقط این رو بدون که یه عمر آبروتو نریختم!
اشک با شدت بیشتری روی صورت زن غلتید و زمزمه کرد:
– من زندگیمو برات گذاشتم می دونم، می شناسم، باورت دارم. حالام نمی ذارم با زندگیت اینطور رفتار کنی.
این جملات برای فرهاد بار داشت و شانه هایش تحمل این همه بار را نداشت.
چیزی در تمام سرش جوشید و حس کرد رگ های چشمانش متورم شده اند و اگر
لحظه ای پلک نزند از فشار پاره می شوند. چشم بست و لب گزید تا حرفی نزند.
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8