#از_کدام_سو
#قسمت_نهم
فردا به دفتر سرک میکشم، نیامده است. ظهر که سراغش را میگیرم؛ سرماخورده و افتاده است به جا. پس فردا میبینمش. صورتش سـرخ تب اسـت. پشـت میکروفون هم که حرف میزند صدای گرفتهای دارد. لباسـش را میدهم. لباسـم را شسته و اتو شده، بیحرف، تحویل میگیرم. پسِ پسفـردا حالـش بهتـر اسـت؛ اما سـرفهی زیـاد باعث میشـود که فقط بچه ها را نگاه کند. تقریبا بیکلام شده است. وحید جانش میرود کنارش و چند ضربهای به پشت کتفش میزند و حرفی که نمیشنوم. روزهـای بعـد هـم همینطـور. هسـت، امـا هسـت و نیسـت مـن برایش مهم نیست، بودن عین نبودن. دوباره اذیت می کنم. حرف نمی زند. داد معلم را هوا می برم، سکوت می کند. دور و برش میپلکم، نمیبیندم. آخر هفتهی بعد، توی دفتر تنها گیرش میآورم. نشسته پشت میزش و دارد با ورقههای دور و برش کشتی میگیرد. بدون اجازهاش میروم داخـل و در دفتـر را میبنـدم. سـرش را لحظـهای بـالا مـیآورد و نـگاه سردی میکند و باز خم میشود روی ورقهها. یـک دسـتم را لـب میـز و دسـت دیگـرم را روی ورقههایـش میگـذارم. مکث میکند و عقب میکشد.
- الآن دقیقـاً در فرمـول دو خطـی شـما ایـن سـکوت، حـق طرفینـی رو ادا میکنه؟
دست به سـینه بـه صندلـی تکیه میدهد. نگاهش تـا آخرین دکمهی لباسم که باز است بالا میآید. دکمه را میبندم.
- آهان، هان، حله؟ دیگه چی؟
پوزخندی میزند.
- آقا بیا تمومش کنیم. یه قولنومه هم امضا میکنیم.
اصلا کوتـاه نمیآیـد. مـن هـم بلندیـم بـه درد عمهام میخـورد. نصف این قد دراز که هی به آن مینازم اگر عقل داشتم، به مولا بهدردخورتر بود. داد میزنم.
- د خـب باشـه... معاونـی، معلمـی، دوسـتی، هـر چـی هسـتی مـن احترام سرم نمیشه، باید امروز تموم بشه.
نگاهش را از روی میز برنمیدارد. دستانش را به صورتش میکشد که یعنی حوصلهات را ندارم.
- یا امروز حل میشه یا...
نگاهـم میکنـد. ایـن یک پیروزی اسـت. اما اینبار حس ششـمم کار نمیکنـد تـا حرفـش را بفهمـم. میـخ نشسـته و سـرد نگاهـم میکنـد. بالاخره لب باز میکند:
- تئاتر خوبی بود. میتونی بری!
نه انگار سر سازگاری ندارد. مینشینم صندلی روبهرویش.
- باشه من تئاتر بازی کردم. اصلا من یه بازیگرم. شما هم تماشاچی خوبـی بـاش. حداقـل یـه آدم مشـهور میبینـی، یـه ذره (دو انگشـت اشـاره و شسـتم را بـه هـم میچسـبانم و بـالا مـیآورم و نشـان میدهم) یـهذره بـه خودتـون زحمـت بدیـد تـا یـه امضـا ازش بگیریـد. یـه عکـس یادگاری باهاش بندازید. یه مصاحبه ی دبش باهاش بکنید. بـد نگاهـم میکنـد و بـا تأمـل چشـمانش را میبنـدد. می خواهـد کـه نبیندم! آرام لب باز میکند:
- به قصد مصاحبه اگر سؤال کنم، تو مثل آدم جواب میدی؟
- اختیـار داریـد. مـا کوچیک شـماییم. هرچند تا حـالا فکر میکردیم آدمیم. یهویی الآن مثل آدم شـدیم دیگه. شـما بفرما ما هم رو جفت چشمامون.
یقـهام را صـاف میکنـم. دسـتی بـه موهایـم میکشـم. صـاف و صـوف مینشـینم و میگویـم: در خدمتـم. دسـتانش را همچنـان در آغـوش گرفته و سیخ و میخ است.
@daghighehayearam
#قسمت_نهم
بین دخترها نمی دانم چرا این بار میترا به دلم نشسته است. قید سعیده را زدم و با میترا هستم. سعیده خیلی گریه کرد. دختر است دیگر. قبلش هم سوسن پدرم را درآورده تا شرش را کم کرد. دو روز که به یکی شان رو می دهی خا ک بر سرها می خواهند سوارت شوند، چند روز هم از گریه و زاری شان نگذشته با یکی دیگر مچ می شوند. بساطی است... اما میترا غلط می کند دلش را برای کس دیگری بگذارد. خودم دلش را با تیغ پاره می کنم... دل بخواهی نداریم!
- دیـروز چـرا لنـز سـبز گذاشـته بـودی؟ مـن کـه گفتـم از ایـن رنگ خوشم نمی آد.
- همین جوری!
دنیا را همین جوری بند تنبونی گرفتیم که هرش از برش قابل تشخیص نیست.
- گفتم درست جواب بده میترا... سعی نکن منو خر کنی!
- ببین مامانم صدام می زنه. برم، میام...
فرار کرد. مطمئنم امروز هم خانه نبوده و تازه آمده است. میترا دارد چه بلایی سر زندگی من می آورد؟
می نویسم: «من ظاهرم را درست میکنم که بگویم خوشم. تو ظاهرت را درست می کنی که بگویی خوبی. گل بگیرند به دروغ هر دوتایمان. نمی فهمی که همه ی زندگی همین هاست. حالم از میترا و تو با هم به هم می خورد...»
و می فرستم برای مهدوی!
مهدوی طوری برخورد می کند که کنارش کم می آوریم همه مان. همین پیام را برای جواد هم می فرستم تا بفهمد که کار بدی کرد مرا با مهدوی مواجه کرد. پنجره را باز می کنم و سیگار دیگری روشن می کنم. کوچه ی آرام و تاریکی شب، هم آرامم می کند هم اوضاعم را یادآوری می کند. کنکور که بدهم تمام کتاب ها را یک جا می سوزانم. میترا را هم می سوزانم. پیام می آید. جواد است:
- من ظاهر و باطنم یکییه. چه مرگت شده تو! صبح که خوب بودی، بشین پای درست...
مرده شور میترا... موبایل را پرت می کنم روی تخت و سیگار را توی کوچه می اندازم و زیر پنجره ولو می شوم. دست می برم و بدون آنکه مثل همیشه انتخاب کنم، دستگاه را روشن می کنم و صدای موسیقی فضای ساکت را می شکند:
حال امروز من از دیروز بدتره
چون در کنارمی، چشمات مال دیگره
گفته بودم که دلم با تو خوشه
اما کار من و تو با هم سره
تو رهام کنی دلم تموم می شه
دنبالم میای نگات پشت سره...
صدای تبل ها در سرم کوبیده می شود. چشمانم را می بندم تا حس منفی شعر را بیشتر از این نگیرم. سعیده روزهای آخر که گفته بودم دوست معمولی باشیم و توهم نزند این موسیقی ها رو برایم می فرستاد. احمقند این دخترها. مثل من که الآن احمق شده ام. حال میترا را می گیرم اگر مطمئن بشوم دارد چه غلطی می کند. موبایل را برمی دارم. جواد چند تا پیام داده اما مهدوی هنوز نه. مهدوی را باید کشت؛ به جواد گفته بود:
- فکـر نکنـی سـختی کشـیدن فقـط مخصـوص آدم های خـوب اسـت و شـماها ا گـر بـه خاطـر فـرار از سـختی ها دنبـال دل بخواهیتان بروید آسـایش دارید، سـختی برای همه هسـت.
یقه ی خوب و بد را می گیرد منتها...
سرم را تکان می دهم تا بقیه ی حرفش را نشنوم، مرور نکنم...
مهدوی بمیرد که این قدر دقیق حرف می زند.
@daghighehayearam
اینک شوکران ۱
#قسمت_نهم
روزی که آمدند خواستگاری، پدرم گفت «نمی دانی چه خبراست. مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو.»خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه ی اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من یک خواستگار پولدارِ تحصیل کرده داشتم. ولی منوچهر تحصیلات نداشت .تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار. توی مغازه ی مکانیکی کار می کرد. خانواده ی متوسطی داشت. حتا اجاره نشین بودند. هرکس می شنید، می گفت «تو دیوانه ای. حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی. کی این کار را میکند؟» خب، من آنقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را میکردم.
یک هفته شد یک ماه .ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود. برای هر دویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت «من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه. لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کار کنم، فرشته ؟»
منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند. گفتم «اگر مخالفید با پدر می رویم محضر، عقد می کنیم.»
خیالم از بابت او راحت بود. آنها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم «نمی خواهم مهریه ام بیش تر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد.» اما به اصرار پدر، برای اینکه فامیل حرفی نزنند، به صد و ده هزار تومان راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد وپنجاه هزار تومان. عید قربان عقد کردیم. عقد وارد شناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم.
@daghighehayearam
#قسمت_نهم
سعید کولهاش را برمیدارد:
– آقای باخیال امتحان اون وقت امروز برای چی اومدن منزل؟
مسعود گلویش را صاف میکند:
– تو کار برادر بزرگتر از خودت دخالت نکن، صد دفعه.
با خنده میگویم:
– به قد و قواره دیگه!
لیوان را میگیرد و بقیه آب را سر میکشد و میگوید:
– بزرگی به قد است نه به عقل، نه به سن. خداوکیلی من پنج سانت از علی بلندترم. خُب اشتباه میکنید باید با قد بسنجید. الآن توی قرن بیستویک، آدمها با چشمشون و جسمشون زندگی میکنند. عقل کیلویی چنده؟ برای اینکه بگن ما متفاوتیم، کفش میپوشن پاشنهش اینهوا…
بلند میشود و همزمان ادای راه رفتن با کفشهای پاشنهبلند را درمیآورد:
– کلی درد و مرض میگیرند که همینو بگن دیگه: بزرگی به قد است و به زیبایی.
سعید که تیشرت و شلوار آبیاش را پوشیده، تکیه به در اتاق میدهد و میگوید:
– آقای سخنران و تئاتریست، پاشو… پاشو یه چایی بریز بخوریم، بدو.
مسعود با دست دو طرف موهایش را شانه میزند:
– ادامه داره برادر من! تازه این موهای نازنین را رنگ میکنند و نصف از جلو، نصف از پشت، نصف از بغل چپ و نصف از بغل راست بیرون میذارند که چی؟
سعید راه میافتد سمت آشپزخانه:
– کم اذیت کن، بذار برسی بعد. مسعود کولهاش را برمیدارد.
– آقای اندیشمند! احیاناً همه حرفها به ما خانمها رسید دیگه! شما پسرا پاک پاک!
دم در اتاقشان مکثی میکند و سر میچرخاند سمت من:
– نه به جان عزیز من که تویی! ما هم مثل شما، شک نکن! بزرگیمون ملاکش عوض شده، اما الآن از ترس سعید که با اون فنجون دستش سمت من نشونه رفته، این بحث علمیِ عقل بهتر است یا قد و وزن و ماشین لوکس و موی رنگی و… تق…
هول میکنم و به سرعت سر میچرخانم سمت سعید. فنجان را نشان میدهد و میخندد:
– نترس فنجون رو ننداختم. من هنوزم اعتقاد دارم که عقل ارجحیت داره. خیالت راحت.
دوباره این دو تا آمدند تا سکوت خانه پا پس بکشد. مسعود با شیطنتهای همیشگی و ناتمامش و سعید با مهربانیهایش. دو برادر دوقلوی غیر همسان که نه چهرههایشان شبیه هم است و نه ادا و آدابشان.
مسعود با آن قد دیلاق و چهره سبزه پر نمکش. اگر مادر بود حتماً چشمغره میرفت که:
– واااا. بگو ماشاءالله، بچهام قد رشید داره.
و دست میبرد بین موهای مشکیاش و سر آخر صورتش را هم میبوسید.
این پنجسانت بلندتریاش از علی شده مُهر رشادت. هر چند دو سانت آن به خاطر موهایش است که رو به بالا شانه میکند. چشم و ابروی مشکیاش به صورت سبزهاش حالت شیرینی میدهد، ولی تا جا دارد حاضرجواب است. چنان شر و شوری به خانه میدهد که آجرها هم برای استراحت التماسش میکنند. شاید همین روحیهاش هم باعث میشود که خبط و خطاهای ریز و درشتش، گاه مادر را مضطر میکند و پدر را در سکوت فرو میبرد و علی را به تلاش میاندازد. خدا را شکر، معماری قبول شد؛ رشتهای که تمام انرژیاش را میگیرد و خستهاش میکند.
بر عکس سعید با آن صورت سفید و موهای قهوهای موجدار و ریشهایی که خیلی خواستنیاش میکند. دختر سوم مادر حساب میشود و مادر دوم مسعود. همیشه فکر میکنم اگر سعید نباشد، این مسعود را هیچکس نمیتواند ترجمه و تحمل کند. به نظرم سعید با آن نگاههای عمیق و سکوتهای متفکرانهاش باید فلسفه میخواند. هرچند که خودش معتقد است میخواهد طرحی نو دراندازد. عاشق خانههای قدیمی است؛ مخصوصاً خانهمان در طالقان. قرار شده زن که گرفت به جای آپارتمان بروند در خانهای کاهگلی که اتاقهای دوری و طاق ضربی و تاقچههای پهن تو رفته دارد، زندگی کنند. درهای اتاقش چوبی باشد و شیشهها هم، رنگیِ لوزیلوزی. وسط حیاط یک حوض و دور تا دورش باغچه باشد. خودش کنار نقشهکشیهایش، مرغ و خروس و گاو و گوسفند را جمعوجور کند و زنش هم به جای موبایل بازی و فیلم دیدن گلیم ببافد، نان بپزد و مربا درست کند. مسعود و علی هم دارند با سعید طرح شهرک کاهگلی را میریزند. از تصور دفتر مهندسی شراکتی سه برادر و شهرکی که قرار است جدای از همه شهرها با معماری سنتی بسازند، لذت میبرم. قرار است خانهای هم به من بدهند که وسطش حوض بزرگ فیروزهای داشته باشد، با باغچهای بزرگ و اصطبلی با چند اسب. موقع عروسیام داماد با اسب سفید بیاید دنبالم. از تصور اسب سواریام با لباس عروسی خندهام میگیرد.
سعید سینی چای به دست میآید:
– همیشه به خنده، خبریه؟ بوی کیک هم میآد، اما خودش نیست؟!
لبخندم را جمع میکنم و اسبم را در همان اصطبل خیالی شهر خوشبختیام میبندم و میگویم:
– من هم مثل شما همین سؤال رو دارم. فقط فهمیدم که مامان واسه شما عزیزکردههاش پخته و در مخفیگاهی دور از دسترس پنهانیده.
– «پنهانیده»! هووم. خوبه. فرهنگ اصطلاحات نوین. نترس همهمون مجبوریم طبق برنامه مامان جلو بریم.
شکلات تلخی را باز میکند و میدهد دستم.
– بخور… مثل حقیقت تلخه. دوست داشته باش!
@daghighehayearam
#سو_من_سه
#قسمت_نهم
بعد از همۀ این جریان ها، خانه نشین می شوم. هوای خانه تنها هوای پاکی است که حالم را خوب می کند.
خانۀ ما همیشه آرام است. زندگی معمولی داریم.
مادر و پدرم تفاهمشان مدل خاص خودشان است. و تز بزرگشان در آزادی دادن است؛ آنقدری که بمیری. البته بفهمی و بمیری. من حوصله فهم ندارم. الآن آزادی طلب هستم. ملیحه سر به سرم می گذارد که آزادی را باید به کسی بدهند که عقل دارد. برایش اخم می کنم، کوچکتر از من است و بزرگتر از دهانش حرف می زد.
مادر طرف هیچ کدام را نمی گیرد. چون مادر نیست؛ رفیق است. یک جوری پایه است!
سه تا سه روز که خطا کنم فقط قربان صدقه می رود که حالت خوب باشد و درست را بخوانی و بفهمی که داری چه کار میکنی. چه خوبش، چه بدش. بفهمی کجای عالمی، کفایت می کند. حتی با ملیحه هم همین است. خودم می دانم که از این آزادی به چه نفعی دارم استفاده می کنم، استفاده که نه، افتضاحه میکنم. اتفاقات این روزها هم چنان حالم را گرفته است که فقط دلم می خواهد، آزادانه تنها باشم.
مادرم تمام این روزها هست و تنهایی هایم را تحویل می گیرد.
برایم آبمیوه می گیرد و در اتاق را می زند. بلند میگویم:
- خوابم خواب.
- فدات بشم. برات آب پرتقال گرفتم.
فدایی نمی خواهم. یکی می خواهم که فهم کند تمام چیزهایی که دارد در سر من دور میزند. بعد از آن شب روی علیرضا زوم کرده بودم و یکی دوبار هم از غفلتش استفاده کردم و موبایلش را زیر و رو کردم.
پاک می کرد. پیام های تلگرامش را باقی نمی گذاشت. اینستایش هم قفل داشت و هیچ...
مادر آهسته در میزند و من بلند نمی شوم. سکوتم همیشه یعنی که می تواند بیاید در خلوت های زهر شده ام. تختم تکان می خورد و دستی دستم را می گیرد اما چشمم را باز هم، باز نمی کنم. می گویم:
- بی خیال مامان!
- بچه تو کی یاد می گیری با مامانت مثل دوستات حرف نزنی!
- بدبختی اینه که فعلا شما دوست تری.
می خندد. پوف کلافه ای می کشم.
- خوبی وحید، الان میخوای حرف بزنیم.
لیوان آب میوه را سر می کشم. مزه همیشگی را برایم ندارد. اما انگار از همان دهان هم که سر می کشم خشکی ترک ترک را می گیرد و تا ته معده و روده ام را خنک می کند. دوباره دراز می کشم و قبل از هر حرفی می گویم:
- دستت طلا، یادت باشه که یادم بندازی آدم شدم ببوسمش از سر انگشت پات تا سر انگشت دستات.
لای چشمم را باز می کنم و لبخندش را که می بینم مطمئن می شوم که در تلاش است حالم را درک کند. تنهایم می گذارد در این حال مزخرف.
بعد از فرید نه به جواد می توانم پناه ببرم، نه به آرشام حرفی بزنم. خودم راه می افتم توی تمام کانال ها و پیج ها. چرخ می زنم و راحت پیدایشان می کنم. کلیپ های پر حرفشان را می بینم، آهنگها و مدل هایشان را... چقدر هم پر از سر و صدا هستند ...
هنگ می کنم و پر از تردید می شوم. فیلم ها خرابم می کند و نوشته ها دفنم. درِ لپتاب را چنان به هم می کوبم که...
کمی، فقط کمی از ذهنم باقی مانده است و بقیه اش پر از خوانده ها و شنیده هاست. کامپیوتر را که خاموش می کنم، تمام فضای اتاق تاریک می شود، هوای اتاق دم کرده یا من نفسم بالا نمی آید؟ چشم می بندم و همه جا تاریکتر می شود.
می ترسم؛ از همۀ آنچه که دیده ام و خوانده ام می ترسم و دست هایم را بالا می آورم و روی صورتم می گذارم. دلم می خواهد... نه دلم هیچ نمی خواهد؛ دارم خفه می شوم. فرار می کنم از اتاقم، چراغ ها همۀ خانه را روشن کرده اند. من این روشنایی را می خواستم. و کمی آرامش. دنبال مادرم می گردم.
پیدایش می کنم توی اتاق مقابل آینه، ملیحه نشسته و مادر دارد موهایش را می بافد. مرا که می بیند تمام صورتش لبخند می شود، صورتم را که می بیند لبخندش جمع می شود. خودم را جمع و جور می کنم و برای فرار از سؤال های احتمالی مادر، فضا را دست می گیرم و می گویم:
- کچلش کن مامان! که بفهمه دیگه برای زندگی بهونه نداره...
می خندد و مادر میگوید:
- خوبی وحید؟
سر تکان میدهم و لب جمع می کنم:
- اوهوم.
- احوال برادر اخمو.
- بله دیگه. از هفت دولت آزادی که همیشه شاد میزنی!
- شما خودت دلت خواسته هفت دولت داشته باشی که حالا این طور پکیدی! کمتر بخواه بیشتر بخند!
خیز برمی دارم سمتش و جاخالی می دهد، مادر دستم را می کشد و می گوید:
- وحیدجان! مرد باش برو سه تا چایی بریز. میوه بزار، دل دو تا خانم رو به دست بیار!!!
چایی می ریزم، میوه هم می گذارم. اما دنیایم را جمع می کنم و از خانه می زنم بیرون. زیر نگاه تیز و دقیق مادر بیرون می زنم. آرشام را می خواهم و سیگارهایش را. جواد را می خواهم و... شاید هم مهدوی و...
@daghighehayearam
#اپلای
#قسمت_نهم
با اینکه با سعید قرار دارم،میخوابم و وقتی بیدار میشوم که دیر شده است. به سعید زنگ میزنم. جواب نمی دهد. بلوز و شلوار گرم کن میپوشم و راه می افتم. ضرب پایم را تندتر میکنم و بلند تر. وسط پارک پیدایش میکنم و تا انتهای پارک همراهش می دوم. نمی ایستد تا دست بدهم و حرکت های کششی را شروع می کند. هوای پاییزی و سکوت و خلوتی،حس خوبی در رگهایم سرازیر میکند. حس همان کیسه هوای وطنی که حالا اصل و عمق و طولش را دارم نفس میکشم. بعد از نرمش فن ها را تمرین میکند. ضربات بی وقفه ام هوا را میشکافد و چنان عرقی از شش بند وجودم در می آورد که دلم یک استخر آب یخ طلب میکند. سعید مربی رزمی است و یکی دو سالی است که خصوصی دارد پوست مرا در می آورد. هرچه در رفاقت مرام میگذارد،در تمرین ها هیچی حالیش نمیشود. برای جریمه دیرکرد،هزینه صبحانه را مثل بچه آدم تقبل میکنم. آن هم صبحانه سعید که سه برابر به خودش می رسد. تا کله پاچه ای سر میدان می رویم. پشت میز که جاگیر میشویم سعید میگوید:تو کمتر بخور. سر تمرینا که مثل آدم نمیای،همشم پشت سیستم و میز آزمایشگاهی،تمام زحمتم رو داری هدر میدی!
صاف مینشینم.
_ عزیز منی،این دفعه رو ندید بگیر جون من.
ظرف غذا را که می آورند،آبلیمو را خالی میکند توی کاسه ام. نگاهم به آبلیمو است و غذای بر باد رفته. رو کم کنی سعید،بی اعتراض تا ته غذا را میخورم. تا مدت ها معده ام آبلیمو که ببیند رم میکند.
_ برنامه آموزشی کانون رو نوشتی؟
با سوالش لقمه در دهانم تلخ میشود و نمی گویم که فرصت نکرده ام. فقط سری تکان میدهم. دستانش را با دستمال کاغذی تمیز می کند و می گوید:می دونی که تا آخر هفته باید تحویل بدی؟
دارم در ذهنم دنبال زمانی می گردم تا کار کانون را انجام بدهم. بلند میشوم و همراه سعید بیرون می آیم. وجدان دردِ حجم کارها و کم کاریم اذیتم میکند. سعید بازویم را فشار میدهد.
_الان یکم روش کار کنیم؟
همراهم می آید تا آرایشگاه. برنامه کانون را همان جا زیر تیغ و قیچی میبندیم و قرار میشود که وقتی برای اردوی تمرینات کشوری می رود،من کنار کلاس فیزیک با شاگردانش تمرین هم داشته باشم!
همراه سعید و چندتای دیگر کانونی زده ایم برای بروبچه های زیر خط فقر. هرکس یه گوشه ای از کار را با بضاعتش گرفته است. سعید تکواندو کار میکند و با این اردو رفتن هایش تمام وقت من را میگیرد که باید به جایش کار کنم. به چشم غره هایم اهمیت نمی دهد و برای پاچه خواری پول آرایشگاهم را می دهد و می رود. دوتا زیرلبی حواله اش میکنم که به هیچ میگیرد.
یک ساعتی می کشد تا برسم آزمایشگاه. در حقیقت یک ساعت دیر می رسم. دوتا لیوان چای میگیرم و وارد آزمایشگاه میشوم. برای علیرضا که انتهای سالن سر دستگاه ایستاده لیوان چای را بالا می آورم. سری به رد تعارفم بالا می اندازد. می چرخم سمت شهاب که قوز کرده روی لپ تاپ. کنارش مینشینم. سرش را که بالا می آورد هجوم موها روی صورتش در چشمم می نشیند.
_ ای جان!شونه ای،آرایشگاهی،مدیون موهات نشی!
قند را می اندازد توی دهانش و لپ تابش را می چرخاند سمت من. خم میشوم تا نتیجه کارها را برایم توضیح دهد که می گوید:اگه بخوام ادامه ندم چی میگی؟
مکثم چند لحظه بیشتر طول نمی کشد.
_ برای چی؟فشار از کجاست؟فضا و کارت یا دلت؟
نمیتوانم حالت چشمانش را بفهمم،این کلافه ام میکند. حالا که دارد اپلای میکند و حسرت در نگاه های دیگران انداخته است دچار این تردید شدن بعید به نظر می رسد. میگوید:همه چی با اون چیزی که توی ذهن و فکر آدمه فرق میکنه!تازه فهمیدم خبری نیست!
نمیدانم چه بگویم که همه چیز را گفته باشم و ذهنیت بدی هم ایجاد نکرده باشم. تردید الان شهاب با تردید سال های اول تفاوت دارد اما باز هم آزار دهنده است. میگویم:چون تو همه چیز رو نمی سازی. نخواستی که بسازی!بی اراده تو طبق یه فرایند جلو رفته!حالام فکر میکنی داره خراب میشه اینه که تو هم خراب میشی!
@daghighehayearam
📚 #دختر_شینا
#قسمت_نهم
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
@daghighehayearam
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📚 #زنان_عنکبوتی
📖 #قسمت_نهم
من همیشه با پیشنهادای تو حال می کنم!
– ممنون آقا! اول یه سوال کنم؟
– همه سوال هاتو یه جا بپرس!
– ما مطمئنیم خونه موش داره دیگه!
– داریم مطمئن تر میشیم!
با این جواب امیر عملاً راه کار سینا در ذهنش پودر شد و فقط گفت:
-پس باید مطمئن تر بشیم؟
– حتما! یه موش رو ببینی و بگیری فایده نداره!
باید برسی به لونشون تا معدومشون کنی!
تیم جایگزینت که اومد یه راست بیا این جا! تصاویر دوربینای حیاط رو تیم آرش داره بررسی می کنه، بیا! راستی تب کوچولوت قطع شد؟
لبخندی نشست روی صورت سینا و لب زد:
– آره خدا رو شکر. هم تبش قطع شده، هم همه ی خونه رو به شور انداخته!
امیر با خنده تماس را قطع کرد.
تا ساعت هشت شب که شهاب کارش تمام بشود، سینا در اداره یک نمودار از رده ی سنی کادر موسسه و زن هایی که این مدت به آن جا رفت و آمد کرده بودند را در آورد:
– ده درصد حدود ۱۶ تا ۱۸ دارند،
چهل درصد ۱۸ تا ۲۴ دارند،
بیست درصد ۲۴ تا ۲۷ دارند،
سی درصد تا ۳۵ سال دارند که
بین همه کادری که اونجا کار می کنن همون ۲۴ تا ۲۷ هستند که البته
یکی دو نفر می خوره ۳۵ ساله باشن و به نظر من مدیر و مسئول موسسه باید باشن.
اما آدمایی که امروز خیلی اومدن اون چهل درصد بودن.
و یه چیزی که مهم بود همه با هم نیومدن اما هر کی اومد حدود چهار ساعت توی موسسه موند.
این یعنی؛
شهاب سری تکان داد و گفت:
– این یعنی اون ها اومدن برای دوره دیدن و البته دوره ای که دیدن برای همه یکسان نبوده!
– یعنی دارن نیروسازی می کنن آقا امیر؟
امیر سری تکان داد و گفت:
– امکان همه چیز هست. فقط این اطمینان رو باید داشته باشیم که این جا فقط لباس نمی دوزن و اسم خیاطی براشون یه پوششه!
آقا شهاب؛ شما چه کردی؟
شهاب تصاویر لب تابش را انداخت روی صفحه ی اتاق امیر و گفت:
– مسیر رفت همه رو امروز نتونستیم در بیاریم. چون بعضیا هنوز توی خیابونن و دارن خرید می کنن!
بعضیا هم هنوز توی کافی شاپ و رستوران هستند با دخترا و پسرای دیگه.
اما بچه ها دارن آمارا رو دقیق می دن. شما می تونید ببینید!
دو روز بعد شهاب مسیر رفت و آمد و منزل تمام زنان را مقابل سینا گذاشت و گفت:
– نمیشه قطعی گفت که این مسیر هر روزه ی همه شونه.
اما بالاخره میشه کلی یه نتیجه ای گرفت.
حداقل یه هفته وقت نیازه که بتونم بهت بگم کدومشون مورد خوبیه برای کار ما!
سینا به تفکیک موردها را مرور کرد و بهترین روش را حذفی دید و یک سوال:
– سر به هوا ترینشون کدومه؟ …..
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_نهم
تنها مخالفش شاهرخ برادرش بود. آن هم نه همیشه؛ مواقعی که بیرون ماندنش تا شب طول میکشید و شاهرخ متوجه میشد، سروصدایشان بلند میشد،
هرچند که بحثهایشان فایده نداشت. شاهرخ خودش را آنقدر محق میدانست که همیشه و همهجا نظر بدهد.
اصلاً او هم آدم به حسابش نمیآورد. خودش دیده بود که شاهرخ چه روابطی دارد و حالا برایش رگ گردن کلفت میکرد که« تو... نه».
حرف مفت میزد. نمیشود زیر حرف زور کسی رفت که خودش شبکهای حال میکند و میچرد. آخرش هم کار خودش را میکرد. شاید گاهی با کمی تاخیر...
روز که تمام میشد، سیاهی شب که حاکم میشد، از دوستانش که جدا میشد، صفحۀ مجازی موبایلش که باز میشد؛ آیدی مصطفی اولین گزینۀ صفحه بود. صفحۀ موبایلش پر بود از عکسها و فیلمهای مصطفی.
کاش میشد که حرفش را با مصطفی بزند. همۀ بچهها تا حالا دو دور دوست پسرشان را عوض کرده بودند و او حتی نتوانسته بود یکبار چشم در چشم با مصطفی همکلام شود.
هر چند مصطفی مثل محمدحسین نبود و خیلی اخم و تخم داشت، اما نمیدانست که چرا دلش پیش اوست. شاید چون از بچگی محمدحسین برایش برادری کرده بود و فاصلهشان هم زیاد بود. اما مصطفی همبازی کودکیاش بود. تمام ریز و درشت اخلاق و تکیه کلامهایش را میدانست.
این یکساله که کمی خواسته بود به مصطفی خودش را نزدیکتر کند، چنان روی دنده لج افتاده بود که نتوانسته بود کاری کند. هربار هم بدتر.
اوایل درصفحات مجازی حرفهایش را میخواند و جواب سؤالهای درسیاش را هم میداد، اما از وقتی دوتا کلمه عزیزم و جانم اضافه کرد مصطفی سکوت کرد. گاهی دو سه روز میشد که صفحهاش را باز هم نمیکرد. دیوانهاش میکرد تا دو کلمه جواب بدهد.
فرناز طعنه زده بود:
- برو بابا! خودتو اسیر یکی کردی که محل سگ هم بهت نمیذاره، ببین همین حمید چقدر داره منتتو میکشه. خیلی خری. حالتو ببر. دیگه بهش محل نذار، خودش کم کم میاد طرفت.
ستاره هم گفته بود:
- دروغ میگه شیرین جون! این مصطفات خیلی هم دلبره. مثل من خر نشی. هربار خرس و ولنتاین بگیری و بری! خرس فروشی باز کردم توی صفحهام!
https://eitaa.com/daghighehayearam
دقیقه های آرام
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_هشتم موبایل را روشن میکنم و
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ
📖 #قسمت_نهم
قسمتی از قبرستان مدام محل رفت و آمد است. دو ساعتی که این بالا هستم
چشم به همان نقطه میدوزم؛ حتی اگر برای دفن هم میآمدند یکباره تمام میشد. اما این رفت و آمد سر این قبر تمام نشدنی است انگار.
از صدای اذان ظهر که خیلی ضعیف به گوشم میرسد میفهمم که زیر آفتاب پاییزی میشود ماند اما کنار آدم های رنگ و وارنگ شهری حتی نمیشود نفس کشید. خودم را دلداری نمیدهم:
- میزنم. قید همتون رو میزنم. حتی مادر و سلما. یه تکه نون برمیدارم و یه بطری آب. میام تو همین کوه یه جاییش رو سوراخ میکنم زندگی میکنـم. حالم از همتون بهم میخوره. چهار تا آدم پیدا نمیشه که دلم رو خوش کنن. نمیمونم بینتون که بخوام هربار به التماس بیفتم!
اما دم دم های غروب که گرسنگی و تشنگی کمی فشار میآورد راه میگیرم سمت پایین کوه. مسیر را کج میکنم سمت همان نقطۀ تجمع. بـا آنکه سال هاست بـپا قبرستان قهر بودهام اما دلم میخواهد ببینم چرا کنار یک قبر اینطور شلوغ است.
عجلهای برای پایین آمدن ندارم و آهسته پا میکشم تا ابتدای قبرستان و مینشینم روی صندلی آهنی سرد. اولین کسی که در نگاهم مینشیند پسری است با دستانی پر از خالکوبی. نگاهـم بـه طرح خالکوبیش است که از مقابلم میگذرد و صاف میرود سر همان قبر. چند لحظه بعد یک مرد میآید با کت و شلوار و کیف چرمی. زیادی به اساتید ما شبیه است. جوان خالکوب زانو میزند زمین و دوتا دستانش را روی زانوانش باز میکند.
گرسنهام هست و حوصلۀ بازخوانی درونیاش را ندارم. کاش میشد شکم گرسنهام را سیر کنم.
یک زن هم میآید. یعنی از صدای تقتق کفشها میفهمم یک زن دارد میرود کنار همان قبر. خالکوب تکان نمیخورد، اما مرد میآید. میآید و دقیقا کت و شلواری برمیخیزد و عقبتر میایستد. زن به سختی روی کفشهای پاشـنه بلندش مینشیند و دستی بر قبر میگذارد. خالکوب نه سر بلند میکند و نه...
زن چند باری دست روی قبر میکشد و بلند میشود. این قبر چه قدر از صبح تا حالا مشتری داشته است!
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8