eitaa logo
دقیقه های آرام
88 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
مصطفی خنده آرامی می کند. علی می رود. مصطفی خوشحال است و من درمانده. واقعاً چرا؟ چرا من نمی توانم با خودم کنار بيايم؟ اينجا گير افتاده ام، بين دره مقابلم و کوهی که به آن تکيه کرده ام و مردی که آمده است تا بداند ادامه زندگی اش را می تواند با من همراه شود يا نه، تازه فهميده ام که از معنای زندگی هيچ نمی دانم. اصلاً چرا دارم زندگی می کنم؟ معنای زندگی همين است که همه دارند يا نه؟ دستی مقابلم با سيب قاچ شده ای سبز می شود. جا می خورم. دستپاچه می گويد: - ببخشيد نمی دونستم که اينجا نيستيد. دست و سيب معطل مانده و بشقابی مقابلم نيست که توی آن بگذارد. سيب را می گيرم، اما مثل همان شيرينی کنار چايی می نشيند. - خيلی خوبه که علی هست. خواهر وقتی برادری مثل علی داشته باشه احساس سربلندي و غرور می کنه. سعی می کنم از علی حرفی نزنم. علی دو بخش دارد: علی خوب و علی زيرک؛ و همه برنامه هايش را با زيرکی جلو می برد و من را تسليم می کند. بلند می شود و پشت به من و رو به دره می ايستد. از فرصت استفاده می کنم و کمی چايی ام را مزه می کنم. زبانم مثل کوير خشک شده بود. همان يک قلوپ هم برايم آب حيات است. لذت می برم از خوردنش و بقيه اش را به سرعت سر می کشم. آرام بر می گردد. دلم می خواست شيرينی و سيب را هم می خوردم. دوباره هم رديف من می نشيند و به سنگ پشت سر تکيه می دهد. در سکوت کوه، به صدای دو شاهيني که بالای سرمان نمايش هوايی راه انداخته اند نگاه می کنيم. می گويم: - هميشه دوست داشتم مثل اونا پرواز کنم. انقدر اوج بگيرم که زمين زير پام به وسعت کره زمين بشه، نه فقط چند صد متر. نگاه ديگران رو دنبال خودم بکشم تا جايی که بشم مثل يک نقطه براشون. خم می شود و سيب را بر می دارد و با چاقو پوستش را جدا می کند. می گيرد مقابلم و می گويد: - خواهش می کنم اين سيب رو بخوريد. سيب را می گيرم. گاز کوچکی می زنم و آهسته آهسته می خورمش. دلم نمی خواهد ديگر حرف بزنيم. اما او می گويد: - امروز فقط من حرف زدم. کاش شما هم نگاهتون به زندگی رو برام می گفتيد. سيبم را آرام می خورم و تمام می کنم. کاش شيرينی را هم تعارف کند. من که خودم رويم نمی شود بردارم. صبحانه هم مفصل خوردم، حالا چرا اين طور گرسنه شده ام. تقصير چای و سيب است. دل ضعفه می آورد. بشقاب شيرينی را مقابل من می گيرد تشکر می کنم و بر نمی دارم. انگار هر آرزویی می کنم برآورده می شود. - اگر شما شروع نمی کنيد من سؤال کنم. - راستش شما سؤال بپرسيد. راحت تر جواب می دم. فقط چيزی که خيلی برام مهمه محبت و احترامه. البته اين نظر منه و با شناختی که از جنس خودم دارم می گم. آرامش کنار هر کی که باشه اصلش از محبت شروع می شه، تداومش هم با همين محبت و حرمت نگه داشتنه. من خيلی به فکر کم و زياد مادی زندگی نيستم. @daghighehayearam
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 🌺🌸 🌸 ۲ سرکلاس با همه دخترها مثل شیرین محترمانه و آرام برخورد می‌کرد. صدای خنده و شیطنتش تنها در بین فامیل دیده می‌شد. اگر محبتش به بچه‌ها و نرمشی که با مادرش نشان می‌داد را ندیده ‌بود، حتماً قلبش را تا حالا بررسی کرده بود. میان تمام خیال‌هایش، مطمئن شد که باید مصطفی خبر طلاق گرفتنش را بشنود. این راه‌حل آخرش بود. از مادرش خواست تا با مصطفی یک قرار بگذارد. مادر از حال و روز شیرین مریض شده است. مدتی است که دورهمی‌های دوستانه و مسافرت‌ها را کنار گذاشته و خانه‌نشین شده است. درخواست دخترش را قبول نکرد. شاهرخ هم که از طلاقش شاکی شد و سرش را گرم نامزدش کرد. هم‌چنان هم سرسنگین بود. خودش دست به کار شد؛ صبر کرد تا بتواند جایی، چند ساعتی با مصطفی صحبت کند. می‌دانست که او مار گزیده است و تنها گزینه‌ای که شاید او را متعاقد کند برای ماندن و شنیدن، فضای دانشگاه است. مصطفی آن‌جا نمی‌توانست بدقلقی کند. بعد از کلاس دید مصطفی با خیال راحت دارد همراه دوتا از دوستانش از ساختمان بیرون می‌رود. بدون معطلی قدم تند کرد و صدایش زد: - آقا مصطفی! مصطفی جان! پسرخالۀ گرام! طوری صدایش زد که قدرت عکس‌العمل دفعی را از او بگیرد. چشمان متحیر دوستانش روی او و پسرخالۀ گرام، برگ برنده‌اش شد که مطمئن‌تر قدم بردارد و با آن‌ها هم سلام و احوالپرسی کند. مصطفی در چهره‌اش هیچ نبود. هیچ ردی، هیچ حالتی، صدای شیرین را که شنید و نوع صدا زدنش، کسی انگار کنار گوشش خندید و کس دیگری هشدار داد. برای همین محتاط شد. صبر کرد تا ببیند شیرین چه می‌خواهد: - میشه چند دقیقه با هم صحبت کنیم. اگه می‌خوای بری خونه من ماشین آوردم برسونمت. جواد اول از همه دستش را دراز کرد و چنان محکم دست مصطفی را فشار داد که انگار عمق مطلب را فهمیده است. رفتند. مصطفی خودش را می‌توانست جمع و جور کند... 🌸https://eitaa.com/daghighehayearam