#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوريم. جلوی خنده ام را می گيرم و با پررويی ادامه می دهم:
- اخلاقش خيلی مهمه. مامانش با ادب تربيتش کرده باشه. ادب که می گم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب، آهان توی جامعه هم وقتی ميخوام اسمش رو ببرم، کيف کنم که اين آقا شوهرمه. منظور همون اخلاق اجتماعی ديگه؛ و الا سر شغل که صحبت کردم. الآن است که قيچی بردارد و نوک زبانم را بچيند. اين آدم را از کجا گير بياورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفينه بخرند و يک سر بروند کره مريخ و الا که من می ترشم. متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلاً دختر نداريم!
صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پايين می آورد.
بلند می شوم و می روم سمت آيفون. علی را می بينم و می گويم:
- اِ، داداش گلم. شما مگه کليد نداری؟
تا علی بيايد بقيه حرفم را می زنم.
- منو درک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اين قدر بدم مياد مرد همش سرش توی تلويزيون و روزنامه و موبايل باشه. به جاش با من واليبال و پينگ پنگ بازی کنه. اسم فاميل، منچ، تيراندازی. ديگه بگم رابطه شم با داداشام بايد بهتر از داداشای خودش باشه.
در که باز می شود، سرم را بلند می کنم. ريحانه است که می آيد و مادر و خواهر و آخرين نفر علی. دستپاچه بلند می شويم. مادرش پا تند می کند سمت مامان و همديگر را در آغوش می گيرند. سلام آرامی می کنم و می نشينم به جمع کردن پخش و پلاهايم. چه خوب شد آمدند و الا يک کتک مفصل از مادر می خوردم. ريحانه می آيد و بغلم می کند. همديگر را می بوسيم و می گويد:
- ولش کن، غريبه که نيستيم.
به علی نگاه می کنم. ابرويی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعداً درست و درمان می رسيم. مادر ريحانه همان جا کنار بساط من می نشيند و دستی به پارچه می کشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قيچی خورده پخش و پلايم را جمع می کنم. يک بار دلمان شلخته بازی خواست ببين چه افتضاحی شد. مادر توضيح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گويد:
- من هميشه فکر می کنم خياط ها خيلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهايی کار کردن و بريدن و دوختن و از يک پارچه ساده، يک لباس شکيل درآوردن، خيلی کار شيرينيه.
ريحانه می گويد:
- مامان ما چندبار زنگ زديم، پشت خط بوديم. همراه هم که هيچکدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بياييم، ببخشيد سرزده شد.
- خوب کردين که اومدين، سرزده چيه مادر. ما هم تنها بوديم. قديم بيشتر به هم سر می زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زياد شده، آدما همه تنها شدن.
می روم سمت آشپزخانه تا چايی و ميوه آماده کنم. علی هم می آيد. در يخچال را باز می کند تا ميوه دربياورد.
- می تونيم شام نگهشون داريم؟
- آره، چی درست کنم؟
- هر چی شد.
توی آشپزخانه ايم. علی و ريحانه سالاد درست می کنند، اما چه سالاد درست کردنی! صدای هود نمی گذارد کامل صدايشان را بشنوم، از بس که می خندند حسودی ام می شود. آخرش هم با حرص می گويم:
- من که سالاد نمی خورم، گفته باشم.
- اِ، چرا؟
- نمی خوام مرض عشق بگيرم.
همه سر سفره اند که اين را می گويم. هردوتايشان ساکت می شوند و همه می خنديم. مامان می گويد:
- تکليف ما چيه؟
- ببخشيد شما مامانا مرضشو دارين.
به خواهر ريحانه چشمکی می زنم.
- من و زهرا جان احتياط می کنيم.
علی کاسه سالاد را برايم پر می کند و می گذارد مقابلم. سالاد خوشمزه ای است. دو تا کاسه می خورم. کاسه ام را که زمين می گذارم شليک خنده ی علی و ريحانه بلند می شود. خيلی جدی به روی خودم نمی آورم. ريحانه اما کوتاه نمی آيد:
- ليلاجان! الآن سِرم لازم می شی. خيلی حادّه ها.
ريحانه را دوست دارم. صورتش شيرينی خاصی دارد. حتی الآن که شيطنتش گل کرده است.
- پس يه کاسه ديگه بخورم. شايد اورژانسی بشم و به دادم برسيد.
هر دوتايشان متعجب نگاه می کنند و من می خندم. علی خيلی جا خورده؛ اما من واقعاً منظور خاصی نداشتم. ريحانه می خندد و ريسه می رود. مامان نگاهمان می کند و می گذرد... شب خوبی بود.
@daghighehayearam
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید.
هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد.
شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم.
گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
شب خواستگاری در خانه را که علی، برادر لیلا باز کرد، حس کرد همۀ مجهولات معادلۀ زندگیش راهحل دارد و با دیدن فضای خانه حس غریبیاش کمتر شد.
حالا فقط یک چیز را میخواست بداند؛ لیلا چهقدر دختر این پدر است.
تربیتها زیرورو میکند فطرتها را. یکی را پدرومادر ادب میکند، یکی را جامعه، دیگری با چوب استاد راهی میشود و یکی هم خط سیر دوستان، زندگیش را جهت میدهد.
همۀ این موقعیتها خوب و بد دارد. گاهی پدرومادر، یا استاد و دوست، یک فرشته را تبدیل به دیو میکنند و گاهی هم برعکس.
مصطفی دلش میخواست لیلا فرشتۀ دامان همین پدر باشد.
لیلا که آمد و از همان کنار مادرها سلام داد، مصطفی فقط صدای نرمی شنید و بال چادری که آرام تکان میخورد و...
با دستی که روی زانویش نشست چشم گرداند سمت علی و لبخند مضحکش را جواب داد. امشب فقط قرار بود دو خانواده با هم آشنا شوند و یک مراسم مهمانی معمولی باشد.
روند صحبتها اما رفت سمت اینکه مصطفی و لیلا کمی با هم صحبت کنند. صحبتهای اولیه.
همیشه اولینها یک حس خاصی را در وجود انسان به جریان میاندازند. اولین لذتها، میشود مرگ آن لذت تا ابد باشد و میشود شروع پرنشاط یک زندگی باشد.
مصطفی خودش میدانست که برای رسیدن و باقی ماندن پای لذتِ عهدی که با خدا بسته است، خیلی از شکلاتهای لذیذِ تعارفی دنیا را باز نکرده، دور انداخته بود.
لذت نگاهها، حرفها، خوردنها و...
لذتهایی که ظاهری جذاب داشتند اما در اصل کثیف بودند. جواد به گناه میگفت: لذت کثیف!
خودش به خدا گفته بود؛ حالا که تو لذت خلقت مرا بردهای، کمک کن تا من هم لذت با تو بودن را ببرم.
همهاش از لطف خدا، درخواست همراهی همسری را کرده بود که لذت زندگیش، کنار لذت بندگیاش باشد.
مصطفی در این افکار غرق بود و علی تمام حالات مصطفی را زیر نظر داشت.
دو سه باری که کوه و شنا رفته بودند، او را پر از شورونشاط دیده بود و اینقدر سکوت و آرامش مصطفی برایش غیرمنطقی بود.
علی با بازو آرام به پهلویش زد تا از فکر بیرون بکشدش:
- با شمان! موافقید دیگه؟
جواب اذیتهای علی را گذاشت به وقتش. قبل از اینکه حرفی بزند علی با لبخند مضحکی گفت:
- موافق چی؟ داره بال بال میزنه!
نتوانست لبخند نزند. شب علی بود که هر طور میخواست میتازاند. باز هم قبل از آنکه لب باز کند علی گفت:
- پاشو پاشو اگه فکر کردی خواهرمون رو با این لبخندا به کسی میدیم کور خوندی.
لیلا وارد اتاق شد و عکسالعملهایش همه برای مصطفی یک چیز را نشان میداد:
لیلا مرد نیست. مرد افکن است؛ یک زن.
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam