eitaa logo
دقیقه های آرام
88 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
- من دوستش دارم ليلا. اونم دوستم داره. می میره برام. همش هم می پرسه که چرا گاهی اين طوری به هم می ريزم؛ اما من همش می ترسم بفهمه ليلا. دستانش را از صورتم بر می دارم. جعبه دستمال کاغذی را مقابلش می گيرم و می گويم: - بيا احساس رو بذاريم کنار و عاقلانه حرف بزنيم. خب؟ سرش را انداخته است پايين. اشک هايش چکه چکه می افتد. من اين صحنه را خيلی دوست دارم. صحنه غصه خوردن را نمی گويم. صحنه چکه چکه، قطره قطره افتادن اشک از چشم را. اگر روی خاک بيفتد خاک نم برمی دارد، اين خيلی زيباست؛ اما الآن که ثنا دارد غصه می خورد نه. قيد لذت بردن را می زنم بلند می شوم و از توی کمدم بسته ای آدامس را در می آورم. برای چه آدامس برداشتم؟ به ثنا تعارف می کنم برمی دارد و می گذارد کنارش. بسته آدامس را روی ميز می گذارم. يادم می آيد روزی که ثنا گريان آمد تا غصه اش را بگويد همين بسته آدامس دستم بود! - ليلا من خيلی می ترسم. کاش... ديگر نمی گذارم حرفش را ادامه بدهد، باپرخاش می گويم: - کاش رو کاشتن، چون زير سایه خدا نبود در نيومد. دختر خوب! خدا مثل من و تو نيست. امروز و فردا هم براش نداره. وقتی چيزی را پيشش گرو بگذاری، می مونه. بی انصاف تا حالا هم که هيچ اتفاقی نيفتاده. چانه اش می لرزد: - می ترسم ليلا! روی صندلی می نشينم و با بسته آدامس بازی می کنم: - ثنا يه خورده بايد بزرگ بشيم، ديشب يه برنامه نشون می داد. دوربين که فاصله می رفت از زمين آدم ها می شدند اندازه يک نقطه. خونه ها هم اندازه قوطی کبريت بعد که بالاتر می رفت کلا محو شدن. فکر می کردم چقدر کوچولو ام. از ديشب تا حالا اگه بهم بگی خودت رو نقاشی کن يه نقطه می ذارم. همين. صدای جا به جا شدن قوطی روی اعصابم است می گذارمش کنار ميز و برمی گردم سمت ثنا: - مشکل منم ترسمه ليلا! باشه، قبول. آبرومو گذاشتم پيش خدا امانت. تا حالا هم خوب آبروداری کرده. من هم واقعا توبه کردم، اما عذاب وجدان داره ديوونم می کنه. وقتی می بينم اين قدر با تمام وجودش مهربون و آروم با من برخورد می کنه و بهم اعتماد داره، از خودم بدم می آد. - ثنا، آدم ممکن الخطاست. خيلی امکانش هست که پاش بلغزه؛ اما مهم اين بوده که تو تونستی مقابل اشتباهت قد علم کنی. متوجهی؟ بی حال دراز می کشد روی تختم و چشمانش را می بندد. از گوشه چشمش قطره اشکی آرام بيرون می آيد و روی صورتش می لغزد. ثنا دو سال پيش درگير پسری شد. چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعد هم ثنای عاشق پيشه بود که حاضر شد هر تيپ و کاری بکند، اما او را همراه خودش داشته باشد. عمّه شک کرده بود، ثنا وقتی برای من تعريف کرد که چندين بار همديگر را توی پارک و سينما ديده بودند. اين ارتباط ها يک بی سر و سامانی فکری و روانی وحشتناکی نصيب انسان می کند. نه تنها آرامش ندارد که تنهايی ها و بی صداقتی ها هم می شود نتيجه اش. مبينا برايم نوشته بود آنجا يک معضل بزرگ، تنهايی زن هاست و بچه هايی که تک والدينی هستند. چقدر التماسش کرديم و برايش استدلال آورديم، اما ثنا، من و مبينا را دگم و بسته می دانست. اولين محبت عميق يک دختر می شود اولين اميد و آخرين آرزو که به بن بست رسيدنش وحشتناک است. عقل ثنا فقط وقتی جواب داد که چهره پليد پسر، او را به افسرگی کشاند. کناره گيری شديدی کرد تا آرام بشود. چشمانش را باز می کند. لبخند می زنم که بداند بايد اندوهش را تمام کند. - ثنا جان ديدی تو سوره فيل چه اتفاقی می افته؟ يک فيل گنده با يه سنگ ريزه از پا درمی آد. باور کن مشکل تو هر چقدر هم که بزرگ باشه خدا براش کاری نداره خرجش يه سنگه. مهم اينه که تو تمام گذشته رو گذاشتی ميون آتيش و سوزونديش. به پشت می خوابد و دستانش را زير سرش حلقه می کند: - حالا که دارم اين طور زندگی می کنم می بينم يه سال عمرم رو دنبال چی دويدم. - خُب پس چه مرگته عزيز من؟ - باور کن ليلا، الآن که با شوهرم هستم، خيلی آرامش دارم. اون موقع ظاهراً کيف می کردم. همش منتظر زنگ و پيامش بودم و به زحمت برنامه می چيدم تا ببينمش؛ اما همش لذت کوچکی بود. انگار که برای خودم نبود. به قول مامان، به جونم نمی نشست؛ اما الآن يه اطمينان و آرامشی دارم که نگو. می دونم محبتش اختصاصيه منه و می مونه. منم همه زندگيم رو براش گذاشتم. فقط ليلا! اين خيانت نيست. عصبی می شوم: - احمق نشو ثنا، تو يه سال قبل از ازدواجت همه چيز رو ريختی دور. خودت بودی و خدا. می گن شاه می بخشه و تو نمی بخشی. الآن هم که اين قدر لذت می بری از زندگيت به خاطر اينه که ميل و کشش کوچيک و کم ارزش رو گذاشتی کنار. هرکی نمی تونه اين کار و بکنه. اتفاقاً تو خيلی قوی هستی. @daghighehayearam
✨السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)✨ 🌺مراسم استغاثه به امام زمان(عج) #زمان: #امروز پنج‌شنبه ساعت 6 عصر #مکان: میدان شهدا، مسجد امام حسین علیه السلام. #ویژه_بانوان #میخواهم_یار_تو_باشم @daghighehayearam 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#من_و_کتاب
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد @daghighehayearam
پا به حال که می گذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنيم به دست زدن و کل کشيدن. علی می خندد و می گويد: - اين قصه ما تا کی قراره ادامه پيدا کنه؟ عمه بی تعارف می گويد: - تا عقد ليلا! اخم علی چنان درهم می رود که عمه هم جا می خورد. مامان می خندد و می گويد: - مگه نمی دونی اين سه تا آقا بالا سراي ليلا هستن؟ عمه دستش را مشت می کند و مقابل دهانش می گيرد و می گويد: - وا! يعنی چی؟ - عمه عجله ای نيس. ليلا تازه بيست و دو سالشه. - واقعاً خيلی خودخواهی. فقط بيست و دو سالشه! الآن ريحانه بيست سالشه و همسرت شده، ولی برا ليلا زوده؟ تو خودت به همسرت رسيدي. به ليلا که می رسه عجله ای نيس؟ حرف اصليتون چيه؟ علی از برخورد عمه شوکه شده است. هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد. سيب زمينی ها را توی سينی می گذارم و می آيم کنارشان. مامان پا در میانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گويد: - اين سه تا ناراحتن از رفتن مبينا. ليلا هم خيلی محبت می کنه، می ترسن که ديگه کسی نباشه لوسشون کنه. تندتند سيب زمينی پوست می کنم. سرم را بالا نمی آورم. علی می گويد: - ليلا! تو چيزی کم داری؟ چاقو به جای سيب زمينی پوست دستم را می برد. هين بلندی می کشم. سينی را از روی پايم بر می دارد. دستم را محکم فشار می دهم و می روم سمت آشپزخانه. مادر به علی می گويد: - بايد از خودت می پرسيدی. چرا داری براش تصميم می گيری؟ صدای علی را نمی شنوم که چه می گويد. دوست ندارم دليل اين همه مخالفتش را بشنوم، اما دوست ندارم اذيت شود. دستم را تند می شويم و بر می گردم. دارد سيب زمينی ها را پوست می کند. دمغ شده است. برای اينکه فضا را عوض کنم می گويم: - عمه! مشهد که بوديم دنبال قبر سعيد چندانی گشتم، پيدايش نکردم. شما آدرس قبر رو دقيق بلدين؟ چهره اش کمی باز می شود. - اِ، رفتی زيرزمين حرم؟ مامان می گويد: - بله همه ما رو هم کشوند با خودش. خيلی گشتيم بين قبرا. ولی پيدا نکرديم. - عمه قصه سعيد چندانی رو اگه رمان کنن کولاک ميشه. - بسم الله. کی بهتر از خودت. می نشينم سر سيب زمينی ها: - نه بابا، نويسنده بايد بلند بشه بره سيستان بلوچستان، بين قوم و خويش و شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بياد، سبک و سياق زندگی اونا رو ببينه، فضای قبل از شيعه شدنش رو، بعد هم کلی مصاحبه بگيره و عادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شيعه شدن شونو... يه مرد می خواد. علی نگاهم می کند. - اگه يه وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ريم. با هم می نويسيم. خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هر چند تا آخر شب که عمه برود يکی دو بار ديگر هم شمشيرش برای علی از غلاف بيرون می آيد. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خيلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هايمان، بايدها و نبايدهايمان از روی صلاح و مصلحت نيست. پای خودمان وسط است. @daghighehayearam
وسط سالن وسايلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمين بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هايی بکند و طرف را سبک و سنگين کند. هر کسی را نمی پذيرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم. لواشکی از توی پلاستيک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قيچی را که بر می دارم، هم زمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برايم می گويد. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آيد کنار من می نشيند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رويش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گيرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده می کنم و تندی کاغذی ديگر پهن می کنم و می روم سراغ کشيدن الگوی آستين. - ليلا جان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران. من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، ليسانس. اه خسته شده ام از تعريف مدرک ها. سوزنی به پارچه و الگو می زند: - می گفت دختر زياده، اما پسرم می گه اهل زندگی می خوام. لبخند می زنم: - چه عجب... مامان سوزن ديگری می زند: - به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آينده خودته که می خوای بسازيش. فکر می کنم اين آينده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجر و آهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خيلی احساس نشاط می کنم. دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همين طور آجرنما هايش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمدِ چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخليه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم. - اِ اين قدر بحث ازدواج شيرينه. لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض: - اِ مامان جان! - خودت می خندی. خودت هم اعتراض می کنی. دارم می گم يه خورده صحبت کنيم راجع به بحث شيرين مرد آينده شما. سرم را پايين می اندازم که يعنی دارم الگو می کشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگيرم: - آدم باشه، شعور داشته باشه. منظورم شعور برخورد با جنس زن. مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام: - الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره، آدمه، ما دختر داريم. پيام گير تلفن هم همينو بگم کافيه؟ بی اختيار می خندم. طرح بدی هم نيست. - جدی حرف بزن دختر. - چی بگم خب. شما من رو می شناسيد ديگه. اصلاً برام ديپلم و دکتر فرق نداره. مهمه اينه که مسير زندگيشو پيدا کرده باشه. شايد کشاورز موفقی باشه. البته کشاورز باادب و با اخلاق. چشمان مادرم پر از سؤال است. بنده خدا را کجا قرار داده ام. مانده که جدی حرف می زنم يا شوخی می کنم. - بعد هم فکر نکنه زن جنس دست دومه. بايد يه دور کلاس چرايی خلقت زن رو بره. آداب برخورد با مادر جامعه رو بلد باشه. زن رو الهه ببينه، اونوقت بياد خواستگاری. @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هندوی شیدا: مسیرعاشقی کردن هم بلدی می خواهد. ماجرای نابلدی این مرد را بخوانید. #هندوی_شیدا #سعید_تشکری #رمان #جوان 💌خلاصه: داستان پسری به نام ناصر که پدر بسیار پولداری دارد و مادری که او را بسیار آزاد می گذارد. تا این که در زندگی دچار خطای بزرگی میشود. ضربه بدی به خانواده می زند. اما این ضربه منشأ خیر و تحولات زندگی ناصر و پدرش می شود. @daghighehayearam
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد @daghighehayearam
هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوريم. جلوی خنده ام را می گيرم و با پررويی ادامه می دهم: - اخلاقش خيلی مهمه. مامانش با ادب تربيتش کرده باشه. ادب که می گم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب، آهان توی جامعه هم وقتی ميخوام اسمش رو ببرم، کيف کنم که اين آقا شوهرمه. منظور همون اخلاق اجتماعی ديگه؛ و الا سر شغل که صحبت کردم. الآن است که قيچی بردارد و نوک زبانم را بچيند. اين آدم را از کجا گير بياورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفينه بخرند و يک سر بروند کره مريخ و الا که من می ترشم. متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلاً دختر نداريم! صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پايين می آورد. بلند می شوم و می روم سمت آيفون. علی را می بينم و می گويم: - اِ، داداش گلم. شما مگه کليد نداری؟ تا علی بيايد بقيه حرفم را می زنم. - منو درک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اين قدر بدم مياد مرد همش سرش توی تلويزيون و روزنامه و موبايل باشه. به جاش با من واليبال و پينگ پنگ بازی کنه. اسم فاميل، منچ، تيراندازی. ديگه بگم رابطه شم با داداشام بايد بهتر از داداشای خودش باشه. در که باز می شود، سرم را بلند می کنم. ريحانه است که می آيد و مادر و خواهر و آخرين نفر علی. دستپاچه بلند می شويم. مادرش پا تند می کند سمت مامان و همديگر را در آغوش می گيرند. سلام آرامی می کنم و می نشينم به جمع کردن پخش و پلاهايم. چه خوب شد آمدند و الا يک کتک مفصل از مادر می خوردم. ريحانه می آيد و بغلم می کند. همديگر را می بوسيم و می گويد: - ولش کن، غريبه که نيستيم. به علی نگاه می کنم. ابرويی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعداً درست و درمان می رسيم. مادر ريحانه همان جا کنار بساط من می نشيند و دستی به پارچه می کشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قيچی خورده پخش و پلايم را جمع می کنم. يک بار دلمان شلخته بازی خواست ببين چه افتضاحی شد. مادر توضيح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گويد: - من هميشه فکر می کنم خياط ها خيلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهايی کار کردن و بريدن و دوختن و از يک پارچه ساده، يک لباس شکيل درآوردن، خيلی کار شيرينيه. ريحانه می گويد: - مامان ما چندبار زنگ زديم، پشت خط بوديم. همراه هم که هيچکدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بياييم، ببخشيد سرزده شد. - خوب کردين که اومدين، سرزده چيه مادر. ما هم تنها بوديم. قديم بيشتر به هم سر می زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زياد شده، آدما همه تنها شدن. می روم سمت آشپزخانه تا چايی و ميوه آماده کنم. علی هم می آيد. در يخچال را باز می کند تا ميوه دربياورد. - می تونيم شام نگهشون داريم؟ - آره، چی درست کنم؟ - هر چی شد. توی آشپزخانه ايم. علی و ريحانه سالاد درست می کنند، اما چه سالاد درست کردنی! صدای هود نمی گذارد کامل صدايشان را بشنوم، از بس که می خندند حسودی ام می شود. آخرش هم با حرص می گويم: - من که سالاد نمی خورم، گفته باشم. - اِ، چرا؟ - نمی خوام مرض عشق بگيرم. همه سر سفره اند که اين را می گويم. هردوتايشان ساکت می شوند و همه می خنديم. مامان می گويد: - تکليف ما چيه؟ - ببخشيد شما مامانا مرضشو دارين. به خواهر ريحانه چشمکی می زنم. - من و زهرا جان احتياط می کنيم. علی کاسه سالاد را برايم پر می کند و می گذارد مقابلم. سالاد خوشمزه ای است. دو تا کاسه می خورم. کاسه ام را که زمين می گذارم شليک خنده ی علی و ريحانه بلند می شود. خيلی جدی به روی خودم نمی آورم. ريحانه اما کوتاه نمی آيد: - ليلاجان! الآن سِرم لازم می شی. خيلی حادّه ها. ريحانه را دوست دارم. صورتش شيرينی خاصی دارد. حتی الآن که شيطنتش گل کرده است. - پس يه کاسه ديگه بخورم. شايد اورژانسی بشم و به دادم برسيد. هر دوتايشان متعجب نگاه می کنند و من می خندم. علی خيلی جا خورده؛ اما من واقعاً منظور خاصی نداشتم. ريحانه می خندد و ريسه می رود. مامان نگاهمان می کند و می گذرد... شب خوبی بود. @daghighehayearam
شب خوبی است اگر سعيد و مسعود بگذارند. مادر رفته پيش خانم همسايه، اين ها هم توی اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسی می کنند. دارم کتابخانه ام را منظم می کنم. خيلی درهم بحث می کنند. هرچه از کرسی آزاد انديشی و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند، ريخته اند وسط. علی هم گاهی از بيرون جمله ای می گويد. با خودم فکر می کنم بندگان خدا شيخ بهایی و خوارزمی عمراً اگر مثل اين دوتا بوده باشند! بسته شکلاتم را پيدا می کنم. افتاده بود پشت کتاب ها، برش می دارم و می چرخم سمت آنها. مسعود خيز بر می دارد و بسته را قاپ می زند. از آخ جون بلند دوتايشان، علی در چارچوب در ظاهر می شود. بسته را می بيند. - صبر کنيد، صبر کنيد الآن چايی می آرم. سری به تأسف تکان می دهم... - تا اين حد؟ چقدر مديونتون شدم! - بيشتر از اين. يه ساعته توی اتاقت هستيم. يه چيزی نميدی که نوش جون کنيم. - مگه اين جا آشپزخونه اس؟ مسعود می گويد: - نه خواهرخونه اس. دفعه بعد اگه اينطوری زجرمون بدی اسمت رو عوض می کنيم. علی با کتری و قوری و استکان هايی که در سينی چيده می آيد. با تعجب می گويم: - علی اين چه وضعيه؟ چهارزانو می نشيند و آن ها را روی زمين می گذارد. - مجلس خودمونيه. دو ساعته هيچکی تحويل نمی گيره. بابا جوونيم ما. توی خيابون بوديم تا حالا چهار تا آبميوه و ساندويچ خورده بوديم. فکر می کنم که پس اين همه شام که خوردند، کجا رفته؟ چای می ريزد. بلند می شوم از توی کمدم بسته کيک بياورم. مسعود پشت سرم در کمد را باز می کند و هر چه خوراکی هست بر می دارد. اعتراض فايده ای ندارد. تمام آذوقه ای که خودشان هربار برايم خريده اند يک جا و درهم می خوريم. علی استکان ها را جمع می کند و می گويد: - پاشين اتاق رو خالی کنيد، ليلا خسته شده می خواد استراحت کنه. چشم غره ام را با خنده ای پاسخ می دهد. بعد رو می کند به سعيد. - يه چيزی بگم؟ تجربه خودمه. همه آدمايی که ميان دانشگاه ها و حرف می زنن، خودشون به موضوع مسلط هستند، برداشت های خودشون و اطلاعاتشونو تحويل شما می دن، حالا چه قدر صادق باشند، يا بتونند درست و جامع صحبت کنند، بماند؛ اما خودتون تاريخ رو بخونين که وقتی يه سخنران حرف می زنه، بتونين تشخيص بدين چه قدر درست و راست می گه. خلاصه سرتون کلاه نره. - علی راست می گه. من تا موقعی که خودم نخونده بودم، بين حرف ها سردرگم بودم. فايده ندارد. بلند می شوم و می روم برايشان رختخواب می آورم. تا به خودم بجنبم، علی هم رختخواب به دست توی اتاقم ولو می شود. برای خودم متکا و پتو می آورم و روي تختم دراز می کشم. تا خود دوازده حرف می زنند و می خندند. خواب از سرم به کل پريده است. همراهم را روشن می کنم و برای مبينا پيام می زنم. در کمال ناباوری جوابم را می دهد. خيلی خوشحال می شوم. برايش کمی از احوالات می نويسم. دلتنگ است. هرچند که با چند تا ايرانی دوست شده است. می نويسم: - «دوستانت مانا هستند؟» - «بيشتر اينایی که من ديده ام مقيم همين جا می شن. خيلی در قيد اين نيستن که برای برگشتن شان برنامه و انگيزه ای داشته باشن. واقعاً هم که اينجا امکانات علمی زيادی در اختيارشان می گذارن؛ يعنی برای جذب مغزها برنامه دارن. برعکس ايران که هيچ امکاناتی در اختيارشان نمی گذارند. خيلی طرف بايد متفاوت باشه که دلش اسير نشه و بخواد که برگرده و ثمرهاش رو تو وطنش بريزه». می نويسم: - «فرق چمران با بقيه دانشجوها که بعدا لقب دانشمند و دکتر و پروفسور رو يدک می کشن، اينه که او مخش فقط پر از فرمول نبود. خيلی ها فقط دو دوتا چهارتايشان آباد شود خودشان را خدا می دانند اما چمران، «خدا هست و ديگر هيچ نيست» را درک کرد، بعد دکترای فيزيک هسته ای گرفت. اين آدم، زنده است که می تواند لبنان را زنده کند.» بعد از چند دقيقه معطلی مبينا می نويسد: - «به هر حال دعا کن. دلم برايتان تنگ شده. به جای من امشب از روی اون سه تا راه برو. صداي آخ و اوخ شان شنيدنی ست.» دلم برايش شده است يک قطره. @daghighehayearam
نظم وسطش رو می بینی!؟ گلبرگ های دورش منظم 🌼 چیده شدن، وسط گل هم دقیق و مرتبه، هر دوشون زردن، اما با دوتا جنس متفاوت... تازه وقتی غنچه ان، برگ های سبز🍃 کوچیکی دورشن، انگار دارن از غنچه، مراقبت می کنن... در حالی که اونا هم بانظم چیده شدن...😍 اصلا نظم تو ذره ذره این عالم جریان داره!!😉 دیگه گل ها رو که نمیشه انکار کرد... نمیشه!! #تفکر @daghighehayearam
اگر عقاید خود را با تفکر و مطالعه📖 به دست آورید، کسی نمی‌تواند به آن‌ها توهین کند!! اگر کسی چیزی برخلافشان بگوید عصبانی نمی‌شوید؛ یا می‌خندید...🙂 یا به فکر فرو می‌روید... #تفکر #کتابخوانی @daghighehayearam
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد @daghighehayearam
قطره وقتی از دريا دور می افتد چه حالی پيدا می کند؟ اين بار که پدر رفته اين حس را پيدا کرده ام. سال ها دريا می طلبيدم. هميشه هم می دانستم دريای من خانواده ام هستند. تنها صدای موج را می شنيدم و عظمتش را به نظاره می نشستم، اما از آرزوهايم بود که همراه دائمی دريا باشم. پدر وسعت اين درياست. حالا که دارمش، بيشتر بی تاب می شوم. نه اينکه فقط من اين طور باشم، علی و سعيد و مسعود هم کلافه کلافه اند. نمی دانم چرا به نبودن های دائمی پدر عادت نمی کنيم. اخبار سوريه را که می گويند، تمام سور و ساتمان به هم می ريزد. به علی می گويم: - اين داعشی ها آدم هم نيستن چه برسه به مسلمون. همه ادعاهاشون به سبک آمريکايی هاس... علی که چشم هايش از شنيدن خبر کشتار زن ها و بچه ها کاملاً به هم ريخته، می گويد: - لامصبا موسسه فرقه آفرينی زدن. مسلمونا رو هفتاد و دو فرقه کردن خودشون اتحادیه اروپا زدن! علی آن قدر به هم ريخته است که با ريحانه هم بدخلقی می کند. از شب قبل هم کلافه بود. نمی توانم هيچ جوره تصويری از يکی به دو کردن علی و ريحانه را در ذهنم درست کنم. دعوای پدر و مادر را نديده ام. فقط تصوير فيلم ها در ذهنم شکل می گيرد. همراهش زنگ خورد و محل نگذاشت. چندبار هم صدای پيامک بلند شد، اما علی از پای تلويزيون بلند نشد. اهل شبکه ورزش نبود و حالا گير داده بود به آن. بعضی وقت ها چيزهای کم فايده چه به کار می آيند! کمی نگاهش کردم. دوباره موهايش ژوليده است. بد هم نيست. قشنگ می شود. مخصوصا وقتی که تيشرت سفيد قرمزش را می پوشد. کنترل تلويزيون را آن قدر روی پايش می کوبد که مخش جا به جا می شود. کنترل را می گيرم. سعی می کنم که من هم ادای فوتبال ديدن را در بياورم. فايده ندارد. گزارشگر هر قدر شور بازی را بيشتر می کند، فايده ای ندارد. چه فکرهايی می کنم. تقصير اعصاب خراب علی است؛ جوّ خانه را هم راه راه می کند. نارنگی پوست می کنم و می دهم دستش، با نگاهش رد کرد. چايی آوردم که بخوريم، بدون خرما و قند خورد. طاقت نياوردم و گفتم: - عزيز دلم تو که بدون ريحانه نمی تونی مثل آدم زندگی کنی، برای چی باهاش قهر می کنی؟ چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم. زنگ همراهم بلند شد. ريحانه بود. صدايش طعم گريه داشت. طفلی حال و احوال بی خودی کرد و وقتی مطمئن شد که علی خانه است و سالم و ساکت، حرفی نزد و خداحافظی کرد. مامان سفره را انداخت و با چشم و ابرو حال علی را که ميخ تلويزيون بود، پرسيد. شانه ام را بالا انداختم. صورت علی را اصلاً نگاه نمی کنم و بشقاب غذايم را جلو می کشم. مامان، بنده خدا مدارا می کند تا خشم علی سرريز نشود. هرچند که علی هروقت هم عصبانی می شود، فقط سکوت می کند. اهل داد و قال چندانی نيست. شام که تمام می شود، می گويم: - امشب علی ظرف ها رو می شوره. @daghighehayearam
و می روم سمت اتاقم. ظرف شستن و آب بازی حتماً کمی آرام ترش می کند. تا جواب دو تا از دوستانم را می دهم، به در اتاقم چند ضربه ای می خورد و صدايم می کند. محل نمی گذارم ولی در باز می شود. نمی توانم جلوی خنده ام را بگيرم. علی اختياردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آينده و مُردن من است. پای درازم را جمع می کنم و می گويم: - نه خدا وکيلی اگه دلم نخواد بيای توی اتاقم بايد چيکار کنم؟ با همان ابروهای گره خورده می گويد: - ديوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن. جرئت می کنم و می پرسم: - طوری شده؟ جوابی نمی دهد. می نشيند روی زمين و تکيه می دهد. - نه تو اهل جر و بحثی، نه ريحانه. چرا خودتونو اذيت می کنيد؟ گناه داره طفلی. سرش را به ديوار تکيه می دهد و می گويد: - شما زن ها آدمو ويران می کنين. دفاع از حقوق خودم که گناه نيست. - شما مردها هم آدمو حيران می کنين. با چشمان ريز شده نگاهم می کند. ادامه می دهم: - با تمام عشق شروع می کنيد و بعد هم عشقتون رو تحميل می کنين. کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنيد. بی حوصله می پرسد: - منظور؟ - دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگيره، درحاليکه با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شيفته مردش می شه که با جون و دل رنگشو با مردش يکی می کنه. علی چشم هايش را می بندد و می گويد: - شما زن ها که اينطوری نيستين؟ خواسته ها و نيازها و نازتون رو يه جا سر مرد خراب نمی کنين که؟ - چرا چرا. ما زن ها هم از اين اشتباها داريم. چشمانش را بسته نگه می دارد و می گويد: - همين آوار می شه روی سر مردی که همه زندگيش زنشه. می مونه که چه کنه؟ - هيچی. به جای اخم و تَخم، توی يه فرصت مناسب يه گفت و گوی اقناعی داشته باشيد. اخم و چشمش را باز نمی کند. - علی! من خونه مادرجون اينا که بودم خيلی می شد زن و شوهرای فاميل که دعواشون می شد می اومدن اون جا. من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنيدم. باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خيلی به ريحانه وابسته است و همين دلخوری و دوری دارد اذيتش می کند. - به خاطر خودت نه، به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت رو تجزيه و تحليل منصفانه کن، بعد هم نوع برخورد ريحانه رو. اونوقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بينی که يه راه حل قشنگ پيدا می کنی. ريحانه رو ببر بيرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگير و خيلی راحت مشکل رو ريشه ای حل کنيد. سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گويم: - يادته هميشه پدر جون خدا بيامرز يه جمله رو به بزرگای فاميل می گفت؟ آرام زمزمه می کند: - مرنج و مرنجان. - علی، «نرنج» برای خودمونه! يعنی انقدر بزرگ باشيم که نفسمون زير پا باشه و هر حرف و اتفاق ريزی ويرانمون نکنه. «مرنجان» هم که از آدم بزرگوار ساخته است. اگر قدرت پيدا کردی، مظلوم گير آوردی جلوی خودتو بگير. نَفَسش را بيرون می دهد و چشمانش را می بندد: - اين دومی مهمتر از اوليه! قبل از رفتنش می گويم: - آهای آقا دوماد! به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه، ولی به هر حال هزينه بدين، مشاوره دقيق تری بهتون می دم. چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. می دانم که فردا آش وسط سفره است. علی و ريحانه عاقل و عاشق اند. @daghighehayearam
«هیچکس» «هرگز🚫» نمی تونه آدمو بدبخت و بیچاره کنه الا اینکه کاری کنه تا خودت، خودتو بدبخت کنی... 💠 حواست به ات باشه... گاهی روی نتیجه اراده ات دست میذارن، یعنی عملت...🖐 گاهیم روی پیش زمینه ی اراده ات کار می کنن: ذهنت... @daghighehayearam
اینایی که کتاب میخونن البته از نوع خوبش، واقعا امیدی بهشون هست...🌟 #کتابخوانی @daghighehayearam
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد @daghighehayearam
عشق و عقل دوتايشان شد چلوکباب وسط سفره امشب ما. قرار است مطب بزنم. درآمدش حتماً خوب خواهد شد. دشت اولش که خوشمزه است. ريحانه سرحال است و علی هم آرام تر از قبل. مامان برای علی و ريحانه توی يک بشقاب غذا می کشد و من يک قاشق می گذارم کنار بشقابشان. شانه ای بالا می اندازم و مشغول خوردن می شوم. بلند می شود و قاشق می آورد. - دارم برات. - آی آی. بعدها که مشاورلازم می شی... و چشمکی برايش می زنم. مامان سبزی را می گذارد کنار دستم. - دوستات امروز زنگ زدن. خبريه؟ لقمه ام را نصفه و نيمه جويده قورت می دهم. - اِ. کيا زنگ زدن؟ سه نفر زنگ زدن، پيام هم برات دادن. نوشتم روی کاغذ تلفن. مگه شماره همراهتو ندارن؟ - خاموش بود. من هم جا گذاشتم رفتم. خانم مقيمی رو بردم دکتر. - چيزی شده؟ - دو سه روز پيش افتاده بوده، بنده خدا به کسی نگفته. امروز ديگه اون قدر دردش شديد شده بود که زنگ زد شما نبودی من بردمش دکتر. جا انداخت و بست. لقمه ای می خورم: - من اصلاً دل و جرئت درست و حسابی ندارم. بنده خدا ناله می کرد. من کز کرده بودم پشت در و گوش هامو گرفته بودم. علی می خندد: - مثلاً همراه مريض بودی. - پرستاره ديد رنگم پريده. خودش گفت برو بيرون. صدات ميزَ... که صدای در می آيد. بی اختيار همه ساکت می شويم حتی قاشق هايمان بين راه دهان و بشقاب می ماند. نگاه ها می رود سمت در. نمی دانم که در فکر همه اين بود يا فقط من که در باز می شود، قامت پدر، رشيدترين قامتی است که حتی سرو هم در مقابلش قد خم می کند. می دوم سمتش و نمی دانم چگونه بغلش می کنم. به خودم که می آيم سفت در آغوشم گرفته و موهايم را نوازش می کند. عکس العملم پدر را شوکه و ديگران را از آغوشش محروم کرده است. کمی که آرام می شوم، سر مادر و ريحانه را جلو می آورد و می بوسد و بعد علی را در آغوش می گيرد و چند دقيقه ای دو مرد می مانند. سفره را که می بيند می گويد: - به به. چه ضيافتی هم برپاست. مادر زنم دوستم داره. اعصابم تحريک شده و حال خوش و ناخوشم را نمی فهمم. اشتها هم ندارم. همه چشمان پر آب دارند، حتی علی. مثل هميشه ديرآمدن های بی خبری اش. دوباره دستی دور شانه ام می اندازد و می گويد: - محبوب خونه چه طوره؟ تعبيرش برايم شيرينی خاصی دارد. قاشقم را بر می دارد و مشغول خوردن می شود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم می نشينيم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش می کنم. سبزه شده و لاغر. سفيدی موهايش هم انگار بيشتر توی چشم می آيد. کمی که از اوضاع و احوال می گويد، انگار غم وغصه اش فوران می کند. می گويد: آنچه در اخبار می آيد، يک صدم واقعيت است. شهيد هم زياد داريم. از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همين بچه های داوطلب خودمان. غريب می جنگند و غريب شهيد می شوند. و بعد ادامه می دهد که: ما داريم توی عراق و سوريه، از خودمان دفاع می کنيم. اگر صبر کنيم دشمن بيايد پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنيم، هم عراق و سوريه از دست رفته است و هم تمام ايران و مردمش درگير می شوند؛ مثل جنگ ايران و عراق. @daghighehayearam
سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سايه اش بالای سرم باشد و نبود. موقع خواب در اتاقم را نمی بندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ايستد: - ليلی جان! سر بر می گردانم و لبخندش را نوش می کنم. - فردا صبح هستی که؟ - بله هستم بابا. - پس تا فردا. ملاصدرا و خانمش زير پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمی شنوم چه می گويند. برايش پيام می زنم: -يه وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط می کرده زير پنجره من و با خانمش بغ بغو می کرده. صدای خنده ای که بلند می شود و بعد سنگريزه ای به شيشه می خورد. شيشه هم که بشکند، حاضر نيستم از زير پتو بيرون بيايم. جواب پيامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ می فهمم تغيير موضع داده اند. به سعيد پيام می زنم که: - دوتا داداش بودن يکيشون کور بوده، يکيشون کچل. اگه گفتی تو کدومشونی؟ جواب می دهد: - گزينة سه. تازه اشتباه هم نوشتی يه آبجی و دادش بودند، داداشه کور بود، اسمشم مسعود بوده، آبجيه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ اما من گزينه سوم هستم. از دست اين مسعود، ديوونه ديوونه ام. - حالا که اين طور شد، من هم نمی گويم از بابا چه خبری دارم. گوشی توی دستم زنگ می خورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه. آهسته می گويم: - سلام - ليلا! چه خبر؟ بابا زنگ زد؟ بچه داد نزن. اينجا خانواده زندگی می کنه و خوابيده. بعدم سلامت کو؟ - سلام. جون من ليلا بابا زنگ زد؟ دلم می سوزد و می گويم: - بابا امشب اومد. کمی مکث و بعد صدای: - ای خدا! جدی ليلا! بابا الآن خونه س؟ بی اختيار و با بغض می گويم: - آره دو ساعت پيش اومد. الآن هم خوابيده. سعيد گوشی را می گيرد: - ليلا! راست و حسينی؟ بغضم باران می شود. می نشينم سرجايم: - راست و حسينی. _ پس چرا گريه می کنی؟ - آخه اونايی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن؟ آخه چرا از اون طرف دنيا اسلحه و آدم می فرستند تا يک کشور ساکت و آروم رو اين طور خراب و خونين کنن؟ سکوت دوطرفه... و گوشی را قطع می کنم و خاموش... هق هقم را خفه می کنم. مردم ايران و اطراف آن، همه مسلمان هايی که در آسايش می خوابند، يادی از آن ها می کنند؟ يا تنها به اين فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داريم آن جا هزينه می کنيم و فقيران خودمان چه؟ ياد جمله افسر اسرائيلی آمريکايی می افتم که در جواب اين سؤال که شما تا کجا در ايران دخالت می کنيد؟ گفته بود: «تا هر جايی که بتوانيم چکمه هايمان را در آنجا بگذاريم. » دنيا دار غفلت و فراموشی است. دوست ندارم خودخواه فراموشکار باشم. @daghighehayearam
هدیه ولنتاین : داستان هایی جذاب و خواندنی #هدیه_ولنتاین #نویسنده_سارا_عرفانی #جوان 📚 #معرفی: همیشه نگاه ها به دنیا یکیست، تکراری و خسته کننده. اما اگر بخواهی می توانی همه اتفاقات اطرافت را متفاوت ببینی، یک جور دیگر تجربه کنی و این شیرینی لذت بخش را در درونت جاری کنی… 📖 #برشی_از_کتاب: سیگاری گوشه ی لبم می ذارم و روشنش می کنم . تازه یاد گرفته ام که موقع رانندگی سیگار بکشم . سیگار رو با دو انگشت گرفتی و اون رو با پشت دست دیگرت خاموش کردی . پریدم . از دستت کشیدمش و داد زدم : چه کار می کنی احمق ؟ پشت دستت رو که قرمز شده و سوخته بود ، آروم نوازش کردم . گفتی : هر دفعه که بکشی ، اینطوری خاموشش می کنیم . قبوله ؟ گفتم : اصلا تهدید خوبی نیست برای اینکه نخواهی بکشم . قبول کن که روش درستی نبود . ولی من دیگه هیچ وقت… یه ماشین می پیچه جلوی من و با سرعت زیاد، دور می شه. اگه تو نبودی دنبالش می کردم و زشتی کارش رو نشونش می دادم . اما این دفعه به خاطر تو می بخشمش… به خاطر تو ! @daghighehayearam
یه وقتایی کارایی که باید بکنیم رو نمی کنیم، چون یه کار دیگه رو بیش از حد انجام میدیم.........😬 گاهی هم کارایی که باید بکنیم رو نمی کنیم، چون نمیدونیم از کجا و کدوم کار باید شروع کنیم؟!😳 مثل کسی که میخواد یه جاده رو طی کنه🚶‍♂️ اما نمیدونه اول راه کجاست؟! پس ترجیح میده بشینه و از دور جاده رو نگاه کنه!!👀 حالا چجور میشه اول خط رو پیدا کرد؟🤔 یعنی کدوم کار رو باید اول انجام داد؟🤔 کار اول، کاریه که اول و آخر باید انجامش بدی... و اگه الان(سر وقتش⏰) انجامش ندی، باید تو وضعیت بدتر😓بری سراغش... مثلا اگه سر موقع درست رو نخونی، باید شب تا صبح🌒 بشینی و بخونیش... و حتی شاید هم بعدا اصلا موفق به انجامش نشی...😧 اما این قدم اوله... باید ادامه مسیر کار هات رو هم مشخص کنی!!▫️◽️◻️ اول این دوم این یکی بعد اون بعدش اون یکی... حالا اگه مدت زمانی⏳ که برای هرکدوم میذاری رو هم تعیین کنی، در واقع کردی... @daghighehayearam
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد @daghighehayearam
فراموش می کنم به بچه ها زنگ بزنم؛ چون در حصار مامان و بابا گير افتاده ام. صورت قرمزم را خودم می بينم. کليد کرده اند روی اينکه اين بنده خدا بيايد برای خواستگاری. بدون آن که حرفی بزنم دارم توصيفات پدر را گوش می دهم و با انگشتانم بازی می کنم. انگشترم صد باری بيرون و تو شده و از فشار دست من کج و کوله. مادر می گويد: - شما نبودی اين ها چندبار زنگ زدند که بيان، اما من گفتم صبر کنن تا شما بيايی. - ليلاجان! اجازه بده بيان، بعد هر چی تو بگی. باور کن اگر خودم باهاش زندگی نکرده بودم، اصرار نمی کردم. پدر سکوتم را که می بيند به مادر می گويد: - اين سکوت نشانه رضايته. اگه زنگ زدن بگو بيان؛ اما بگو دخترمون خودش با پسرتون حرف هاشو می گه و هر چی خودش تصميم گرفت. سرم را بالا می آورم و می گويم: - بابا! نگاهم می کند. دوباره سرم را پايين می اندازم و اين بار به ناخن هايم زل می زنم. - جانم؟ چه عجب حرف زدی! - من اصلاً برام مدرک و پول و کارش مهم نيست. مکث می کنم و می گويم: - اخلاقشه که خيلی مهمه. آدم عصبی مزاج و بدخلق و حساس که زندگی رو سخت می کنه نمی خوام. دوست ندارم همش بترسم و بلرزم که الآن چی می گه، چی بگم؟ می دونيد منظورم چيه؟ پدر آرام می گويد: - آره بابا جون! من دسته گلم رو دست هر کسی نمی دم. با اين جوون چند هفته ای زندگی کردم. خانوادش رو می شناسم؛ اما باز هم خوبه که خودت نظر بدی. سکوت می کنم. حالم اصلاً خوب نيست. تمام صبحانه دارد توی معده ام قل قل می کند. بلند می شوم و در سکوت آن ها به اتاقم پناه می برم. پنجره را باز می کنم تا حالم کمی بهتر شود. ذهنم درگير تمام زندگی هايی است که ديده ام. حرف ها و دعواها، اميدها، دروغ ها، محبت ها و از اينکه مثل بچه ها ذوق مرگ بشوم که می خواهم حلقه و سرويس و لباس عروس و تالار و آرايشگاه و بعد از دو سه سال دنبال يک ذره محبت طرفم باشم و خودم حوصله حرف زدن با او را نداشته باشم، متنفرم. دنبال کسی می گردم که محبت بين مان مثل چشمه ای باشد که هيچ وقت خشک هم نشود مثل مادر و پدر. ياد گلبهار می افتم. زنگ می زنم به عطيه که پيامش از بقيه عجيب تر است: - «تا دير نشده با گلبهار صحبت کن...» بحث طلاق گلبهار است. توی ذهنم که جست و جو می کنم. يک سال هم از عقدش نگذشته است. - طلاق، طلاق... من خودم هنوز ازدواج نکرده ام چه برسد که بخواهم مشاوره طلاق بدهم؛ اما مادرم را پيشنهاد می دهم و قرار می گذارم برای فردا عصر. برای مامان تعريف می کنم. متأسف می شود و خيلی راحت می گويد: - فردا عصر با خاله قرار دارم. نمی تونم کنسل هم بکنم. می مانم در گِل... عطيه با گلبهار می آيند و مقابل هم می نشينيم. ديشب تا حالا تمام سعی خودم را کرده ام تا مشاوره های پدربزرگ و مادر بزرگ خدا بيامرز را به ياد بياورم. @daghighehayearam
گلبهار به تنها کسی که نمی خورد، دختر عقد بسته در حال طلاق است. پيش خودم فکر می کنم که نکند بچه ها بزرگ نمايی کرده اند والا که ظاهراً همه چيز مرتب است. آرايش کرده و موهايش را هم رنگ جديد زده است. لباسش با کيف و کفشش يک دست است. - ليلا جون! مردها خيلی نامردند. وقی به هوسشون رسيدن هرغلط ديگه ای می کنن و می گن زن ها گير می دن... فکر می کنم الآن دقيقاً چه کسی اشتباه کرده است. مرد گلبهار يا خود گلبهار؟ - مگه تحقيق نکرده بودی؟ نه می خواستم همراهی کنم و نه می توانستم با لحن غصه دارش همدلی نکنم. - چرا بابا يه سال با هم دوست بوديم. اصلاً توی يه اداره هم مشغوليم. می ديدم که خيلی هم راست و درست نيست، اما خاک برسرم. خر شدم. عاشقش شدم. فرق بين عشق و هوس را نمی داند. خيلی بی خيال می گويد: - طلاق را گذاشته اند برای همين موقع ها ديگه. - گلبهار جون، مگه تلويزيونه که قديميشو بذاری کنار يه ال ای دی بخری؟ - راحت که نيست ليلا! اما واقعاً زندگی با همچين مردايی سخته. بايد اساسی تر حرف بزنم. اين عطيه هم که فقط دارد پوست سيب و پرتقال می کند و سليقه چيدمانی اش را نشان می دهد. - حالا عيبش چيه؟ - اوه نگو که شعور زندگی نداره. - يعنی هيچی خوبی نداره؟ اصلاً چهار تا خوبی هاشو بگو. - چی بگم؟ دروغ که نمی شه بگی. خوبی داره. چه می دونم. مهربونه. خيلی محبت می کنه؛ اما مثل گداها می مونه. همه اش هم می گه فقط به من محبت کن. شب خسته و کوفته بر می گردم خونه انقد شعور نداره که خسته ام. توی دلم می خندم. قبلاً مردها می گفتند شب خسته و کوفته می روم خانه. حالا اين دقيقاً شده ادبيات زن ها. با چه حالتی هم می گويند! دستم را می کشم روی سرم ببينم شاخ درآورده ام يا نه؟ واقعاً اين توقع بی شعورانه ای است که مردی بخواهد همسرش به او محبت کند؟ - گلبهار تو به پول احتياج داری؟ يعنی منظورم اينه که اگه نری سر کار زندگيت فَشَل می شه؟ کمی مکث ميکند. عطيه انگار با اين سؤالم عصبی شده است. با حرص خاصی پوست ميوه ها را تکه تکه می کند. - نه. بابام هميشه بهم پول می ده. کارو محض بيکار نبودن دوست دارم. راستش حقوقی رو که می گيرم همش باهاش خرت و پرت می خرم. نباشه نمی ميرم، وی اينهمه درس نخوندم که بشينم توی خونه. اين استدلال های دوستانم مرا کشته است؛ يعنی يک نفرشان نبود که يک بار بگويد که کار کردنش ضرورتی برای آينده کشور دارد. کارهايی که يک مرد هم می تواند انجام بدهد و آن وقت نيازی نيست هر سال آمار بيکاران جامعه را بدهند. @daghighehayearam
وقتی میخوان شیرینیبیشتری تو یه جعبه بذارن، نمیان هی شیرینی های قبلی رو به هم فشار بدن، له کنن😬 تا مثلا جاشون بااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااز بشه!! بلکه تلاش می کنن از فضا های خالی ⭐️ که هست، بیشتر استفاده کنن... مدل چیدن شیرینی ها رو عوض می کنن و مثلا: همه رو در یه جهت نمی چینن 🍰 🍰 🍰 ردیف آخر رو افقی میذارن و... از این کارا... اگه میخوای از زمانت(جعبه شیرینی) بهترین استفاده رو بکنی، برای هر کاری به اندازه خودش وقت⏳بذار و کم کاری هم نکن، اما خیلی حواست به فضاهای خالی بین شون باشه... همونایی که وقتی حساب می کنی معلوم نیست چی شدن؟!😳 #مدیریت_زمان #فرصت @daghighehayearam
بابایی! موبایل تون رو شستم تمیز نشد. اما امیدم رو از دست ندادم...😬😅 #شوخی #ته_خط @daghighehayearam
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد @daghighehayearam
از صداقت گلبهار خوشم می آيد. حداقل اقرار می کند که بی هدف سر کار می رود... اين ويژگی خوب است که اگر بتوانم درست از آن استفاده کنم، می شود از خر شيطان پياده اش کرد: - خب چه فرقی می کنه. کار کاره ديگه. چه کار خونه، چه کار کامپيوتری. هر دو تاش بايد زحمت بکشی. - وا! ليلا! اون حقوق داره. - تو که می گی پولش فقط خرج اضافه می شه! يعنی نياز نداری. تازه وقتی پول می آد دستت، ذهنت درگير می شه که کجا خرجش کنی؟ حيف نيست به خاطرش يه آينده رو خراب کنی؟ - خب چه کار کنم الآن جامعه اين رو می پسنده؟! - شايد جامعه داره اشتباه می کنه. آرامشت مهم تره يا حرف مردم؟ - آره به خدا! يه روز که سر کار نمی رم توی خونه انقدر آرومم که دوست ندارم اون روزم تموم بشه. هر دو تاش يه جوريه. رفتنش يه جوريه، نرفتنش هم می شه بيکاری. حوصله آدم سر می ره. - کی گفته بيکار باش. اين همه کار که می شه تو خونه انجام داد. هم آرامش داری، هم مشغولی، هم زندگيت رو از دست نمی دی. - آخه دوستام چيز ديگه می گن. من و گلبهار از صدای کوبيده شدن چاقو به ظرف از جا می پريم. منفجر شد. عطيه را می گويم. - دوستات کيان؟ همونايی که دارند طلاق می گيرند؟ به نظرت اونا دلسوزن يا می خوان يکی مثل خودشون پيدا کنند تا بشينن ساعت ها حرف مفت بزنند. خودشون رو به نفهمی بزنن و حق جلوه بدن؟ برای چی زندگی که با محبت شروع کردی به خاطر حرف چهار تا عوضی ديگه که معلوم نيست دلسوزتن داری می پاشونی؟ خسرو که بد نمی گه. نمی خواد بری سر کار. به هر دليلی. همکارای مردت، خستگی های زيادش. بيشعور دوستت داره. ادبيات دهکده جهانی من را کشته است. گلبهار هم عصبی جواب می دهد. - خودشم با چند تا خانم همکاره. ديدم که بدش هم نمی آد. کار از بيخ خراب است. بايد اساسی خراب کرد و از نو ساخت. هر چند زندگی را که نمی شود خراب کرد، عقيده خراب را می شود ساخت. بدجور همه چيز را مدرنيته و درهم کرده اند. - به چی فکر می کنی؟ مگه بد می گم ليلاجان. واقعيته ديگه! - نه می دونی گلی جون! بد نمی گی. بد فکر می کنی. راستش من هنوز ازدواج نکردم؛ اما فکر می کنم ازدواج گروکشی نيست؛ يعنی چون تو گفتی، پس من هم می گم. چون تو رفتی پس من هم می رم. من اون چيزی که توی خانواده خودم می بينم محبته. حالا گاهی از سر محبت مادرم نديد می گيره، گاهی پدرم کوتاه می آد که بالاخره زندگيشون جلو رفته ديگه. - مردا رو اگه محبت زيادی بکنی پررو می شن! عطيه فقط مُشت نمی زند؛ که آن هم فکر کنم جايی اگر گلی را تنها گير بياورد، دريغ نمی کند: - يعنی الآن تو می خوای از شوهرت جدا بشی، اون روش کم می شه. نه خير خانم. اصلاً می دونی چيه؟ همونجور که تو آزادی سر کارت هر طور که می خوای بپوشی و با هر کی می خوای راحت باشی، اون هم حق داره. فقط مطمئن باش اين وسط تو ضرر می کنی. گلی از همه حرف فقط قسمت منفی اش را گرفت. ناراحت شد: - من به خاطر دل خودم تيپ ميزنم نه برای کشتن مردا که الهی همه شون يه جا بميرن! - دخترای همکار خسرو هم به خاطر خودشون تيپ می زنن. اونام يه جا بميرند ديگه؟ خنده ام می گيرد. بشر به خاطر آنکه نمی خواهد دست از خودخواهی اش بردارد حاضر است همه چيزهای سر راهش را قلع و قمع کند. بحث کج شده را بايد صاف کرد: - گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟ - هيچی! ميشم مطلّقه! راحت می شم. البته دروغ چرا، هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم! بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود. سعی می کند با دستمال اشک ها را بگيرد تا آرايشش خراب نشود. - گلی همين قدر که مواظبی آرايشت خراب نشه، مواظب هم هستی که يه اشتباه کوچيک زندگيت رو خراب نکنه؟ - به خدا من دلم نمی خواد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه. عطيه با چاقو تپه ای را که از پوست ميوه ها درست کرده به هم می ريزد و با تأسف می گويد: - تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنيدن می بری داری آتش می زنی به آينده ت. گور بابای هر چی مدرک مهندسی و پزشکی و ليسانس زپرتيه! الآن سر کار، با بداخلاقی هر چی دستور بدن، غر بزنن، ماها سرمونو بالا نمی آريم و همش هم بله قربان گو هستيم. خب فکر کن شوهرت رييسته، بهش بگو چشم. نمی ميری که! تازه اين زندگيته. دو روز ديگه هم اون بِهِت می گه چشم و نازتو می خره. بيشعور بازيت منو کشته! منتظرم که گلی جواب عطيه را بدهد و هر چه از دهانش در می آيد بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده ايم. @daghighehayearam