#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_و_دوم
از صداقت گلبهار خوشم می آيد. حداقل اقرار می کند که بی هدف سر کار می رود... اين ويژگی خوب است که اگر بتوانم درست از آن استفاده کنم، می شود از خر شيطان پياده اش کرد:
- خب چه فرقی می کنه. کار کاره ديگه. چه کار خونه، چه کار کامپيوتری. هر دو تاش بايد زحمت بکشی.
- وا! ليلا! اون حقوق داره.
- تو که می گی پولش فقط خرج اضافه می شه! يعنی نياز نداری. تازه وقتی پول می آد دستت، ذهنت درگير می شه که کجا خرجش کنی؟ حيف نيست به خاطرش يه آينده رو خراب کنی؟
- خب چه کار کنم الآن جامعه اين رو می پسنده؟!
- شايد جامعه داره اشتباه می کنه. آرامشت مهم تره يا حرف مردم؟
- آره به خدا! يه روز که سر کار نمی رم توی خونه انقدر آرومم که دوست ندارم اون روزم تموم بشه. هر دو تاش يه جوريه. رفتنش يه جوريه، نرفتنش هم می شه بيکاری. حوصله آدم سر می ره.
- کی گفته بيکار باش. اين همه کار که می شه تو خونه انجام داد. هم آرامش داری، هم مشغولی، هم زندگيت رو از دست نمی دی.
- آخه دوستام چيز ديگه می گن.
من و گلبهار از صدای کوبيده شدن چاقو به ظرف از جا می پريم. منفجر شد. عطيه را می گويم.
- دوستات کيان؟ همونايی که دارند طلاق می گيرند؟ به نظرت اونا دلسوزن يا می خوان يکی مثل خودشون پيدا کنند تا بشينن ساعت ها حرف مفت بزنند. خودشون رو به نفهمی بزنن و حق جلوه بدن؟ برای چی زندگی که با محبت شروع کردی به خاطر حرف چهار تا عوضی ديگه که معلوم نيست دلسوزتن داری می پاشونی؟ خسرو که بد نمی گه. نمی خواد بری سر کار. به هر دليلی. همکارای مردت، خستگی های زيادش. بيشعور دوستت داره.
ادبيات دهکده جهانی من را کشته است. گلبهار هم عصبی جواب می دهد.
- خودشم با چند تا خانم همکاره. ديدم که بدش هم نمی آد.
کار از بيخ خراب است. بايد اساسی خراب کرد و از نو ساخت. هر چند زندگی را که نمی شود خراب کرد، عقيده خراب را می شود ساخت. بدجور همه چيز را مدرنيته و درهم کرده اند.
- به چی فکر می کنی؟ مگه بد می گم ليلاجان. واقعيته ديگه!
- نه می دونی گلی جون! بد نمی گی. بد فکر می کنی. راستش من هنوز ازدواج نکردم؛ اما فکر می کنم ازدواج گروکشی نيست؛ يعنی چون تو گفتی، پس من هم می گم. چون تو رفتی پس من هم می رم. من اون چيزی که توی خانواده خودم می بينم محبته. حالا گاهی از سر محبت مادرم نديد می گيره، گاهی پدرم کوتاه می آد که بالاخره زندگيشون جلو رفته ديگه.
- مردا رو اگه محبت زيادی بکنی پررو می شن!
عطيه فقط مُشت نمی زند؛ که آن هم فکر کنم جايی اگر گلی را تنها گير بياورد، دريغ نمی کند:
- يعنی الآن تو می خوای از شوهرت جدا بشی، اون روش کم می شه. نه خير خانم. اصلاً می دونی چيه؟ همونجور که تو آزادی سر کارت هر طور که می خوای بپوشی و با هر کی می خوای راحت باشی، اون هم حق داره. فقط مطمئن باش اين وسط تو ضرر می کنی.
گلی از همه حرف فقط قسمت منفی اش را گرفت. ناراحت شد:
- من به خاطر دل خودم تيپ ميزنم نه برای کشتن مردا که الهی همه شون يه جا بميرن!
- دخترای همکار خسرو هم به خاطر خودشون تيپ می زنن. اونام يه جا بميرند ديگه؟
خنده ام می گيرد. بشر به خاطر آنکه نمی خواهد دست از خودخواهی اش بردارد حاضر است همه چيزهای سر راهش را قلع و قمع کند. بحث کج شده را بايد صاف کرد:
- گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟
- هيچی! ميشم مطلّقه! راحت می شم. البته دروغ چرا، هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم!
بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود. سعی می کند با دستمال اشک ها را بگيرد تا آرايشش خراب نشود.
- گلی همين قدر که مواظبی آرايشت خراب نشه، مواظب هم هستی که يه اشتباه کوچيک زندگيت رو خراب نکنه؟
- به خدا من دلم نمی خواد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه.
عطيه با چاقو تپه ای را که از پوست ميوه ها درست کرده به هم می ريزد و با تأسف می گويد:
- تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنيدن می بری داری آتش می زنی به آينده ت. گور بابای هر چی مدرک مهندسی و پزشکی و ليسانس زپرتيه! الآن سر کار، با بداخلاقی هر چی دستور بدن، غر بزنن، ماها سرمونو بالا نمی آريم و همش هم بله قربان گو هستيم. خب فکر کن شوهرت رييسته، بهش بگو چشم. نمی ميری که! تازه اين زندگيته. دو روز ديگه هم اون بِهِت می گه چشم و نازتو می خره. بيشعور بازيت منو کشته!
منتظرم که گلی جواب عطيه را بدهد و هر چه از دهانش در می آيد بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده ايم.
@daghighehayearam
#قسمت_هشتاد_و_سوم
يکی به تأسف. يکی به تحير. يکی هم مثل من به... حالم از همه جهت خراب است. نمی دانم چرا؛ اما فکر می کنم اگر به گلی کمی اميد بدهم بد نباشد:
- وای گلی جون! فکر کن يکی دو ماه ديگه می ری سر زندگيت. بعد هم سه چهار تا بچه تپل مپل می آری. انقدر سرت شلوغ می شه که به اين روزا می خندی.
- چه دل خوشی داری ليلا!
اميد فايده نداشت! نااميدانه حرف بزنم ببينم می گيرد. اين بچه ها انگار غصه را بيشتر از شادی و خنده دوست دارند!
- اگه جدا بشی، چند سال ديگه فقط کارای شرکت رو انجام دادی، يه حساب پر پول هم داری، اما همش دنبال آرامشی. کسی که لحظه های تنهاييت رو با شادی پر کنه. يه کسی که حرف تو رو بفهمه و خوشبختت کنه. چه می دونم بالاخره هر زنی نياز به يه مرد داره، هر مردي هم نياز به يه زن تا زندگيشون کامل بشه.
عطيه هم می پرد وسط حرفم:
- الکی هم شعار نده که اين همه دختر که ازدواج نکردن و مشکلی ندارن. چون همش دروغه. همين دوستای مزخرف ما با قرص اعصاب می چرخن. منتهی مثل الآن تو اَند که اگه کسی قيافه تو ببينه فکر می کنه خوش بخت تر از تو کسی نيست.
بلند می شوم تا چای بياورم. کمی از اين فضا دور بشوم بد نيست. انرژی منفی اش خيلی زياد است. دارم فکر می کنم که قيد ازدواج را بزنم. به سختی اش نمی ارزد.
چای را که تعارف می کنم شوهر گلی زنگ می زند.
- خسروس. ببين شده بپّای من. کجا می رم؟ کی می رم؟ با کی می رم؟
خيلی سرد و تخاصمی صحبت می کند. قطع که می کند به اين نتيجه می رسم بايد مرکز مشاوره ام را جمع کنم. تازه می فهمم انسان موجود عجيب الخلقه ای است. پيچيده و حيران. همان بهتر که طرف حسابش نشوم.
- يه چيزی نمی گی ليلا جون!
- چی بگم؟
- حداقل بگو چه کار کنم؟
به خدا من اگر مسئول مملکتی می شدم به جای راه انداختن مراکز مشاوره، اول يک مرکز «چگونه تفکر کنيم تا خوشبخت زندگی کنيم» راه می انداختم. آدم ها بايد ياد بگيرند فکر کنند. تا بتوانند برای زندگی خودشان، در شرايط خودشان، با امکانات و توانمندی های خودشان راه حل پيدا کنند. ولی حالا من اينجا نشسته ام. نه مسئولم، نه هيچ. مستأصل شده ام مقابل گلبهار.
- راستش اين زندگی خودته! اگر من راه حل بدم. همون قدر اشتباهه که دوستات راه حل طلاق دادند. اگه بگم برو يا نرو سر کار، همون قدر دخالت در عقل تو کرده ام که جامعه تو رو بی عقلِ مقلّد دوست داره؛ که می گه اگه نری سر کار عقب مونده ای. ولی خودت بشين فکر کن، اول زندگيت رو بسنج، ببين توی اين چند سال راهی که رفتی با طبع و اهدافت همسان بوده؟ اصلاً هدفت درست بوده؟ يا نه فقط برای کم نياوردن مقابل ديگران اين مسير رو رفتی؟ من حتی فکر می کنم اين تيپ و آرايشت برای اينه که به خسرو نشون بدی که خيلی راحتی!
سرش را به نشانه تأييد تکان می دهد:
- تو بودی چه کار می کردی؟
- نظر من مهم نيست. ولی فکر کنم همديگه رو دوست داريد. پس بی خيال!
موقع خداحافظی می گويد:
- تورو خدا دعام کن!
گلبهار می رود. به مزاح می گويم:
- عطيه تو چرا شوهر نکردی بياد دنبالت؟ بايد پياده بکشی به جاده.
- خريت عزيزم! اما الآن يکی خواهانمه. بگو خب!
خنده ام می گيرد و می گويم:
- خب.
- هيچي من نمی خوامش.
دهانم جمع می شود:
- وا چرا خب؟
- چون خوب نيست. با هر کی که بهم گفت عزيزم که نمی تونم راه بيفتم برم. بهم نخنديا، دوست دارم پسر پاک و مؤمنی باشه. مثل خسرو زياده، اما من شوهر با روابط عمومی بالا نمی خوام.
آب دهنم می پرد توی گلويم. تا عطيه برود سرفه دست از سرم بر نمی دارد. دنيای عجيبی است. تحليل می کنم چرايی زير و رو شدن فرهنگمان را. کمی هايش، خوبی هايش. می خواهم يک مقصر پيدا کنم که يقه اش را بچسبم. پيدا می کنم و نمی کنم.
پدر و مادر که می آيند دل از اتاقم می کنم. قاليچه کوچکی را بر می دارم و راهی حياط می شوم. صدای صحبت پدر و مادر را می شنوم. بندگان خدا چه قدر بايد غصه ما را بخورند. توی حياط ولو می شوم رو به آسمان. با ابرها حرکت می کنم تا انتهای پشت بامی که پشتش پنهان می شوند. ابر ديگری می شود مرکب خيال های من. توی ذهنم آينده را سوار اين ابرها جلو می برم. بيست و دو سال دارم، اما به خاطر تمام درگيری هايم جز سهيل هنوز با خواستگار طرف نشده ام. الآن اگر مبينا بود چه قدر خوب می شد. بايد قبل از آمدنشان زنگ بزنم. خيالات زمان را گم می کند.
@daghighehayearam
آدم مهمی🌟 که کارای مهم🌟 توی زندگیش داره،
از لحظه لحظه ⏳ فرصت هاش #بهترین استفاده رو میکنه...
این آدم #فراغت داره،
یعنی همه ی کارهاش سر جاشه، به ترتیب لازم بودن شون...
فراغت⏰
همونیه که بعضیا در اوج بیکاری ندارنش!!😳
#فراغت
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
دوست دارم زمان کش بيايد. تمام ذهن و فکر و خيالم را به کمک طلبيدم. چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه کردم، اما باز هم دلم نمی خواهد که زمان برسد. حالت تهوع هم که دست از سرم بر نمی دارد.
زنگ در خانه به صدا در می آيد. به در اتاقم نگاه می کنم، بسته است. خيالم راحت می شود.
استقبال از آينده ای که برايم قطعی نيست و من از رو به رو شدن با آن ترس دارم، خوشايندم نيست. هيچکس هم کاری با من ندارد. حتی علی که مخالف بوده، سکوت کرده و آرام گرفته است. کاش مخالفت می کرد و من در اين برزخ نمی افتادم. چرا اين قدر موافق و مخالفم؟ بايد ها و نبايد هايی که ذهنم را پر کرده است، روحم را هم به غليان واداشته. نمی خواهم مثل الکی خوش ها شوم. چند فصل نشده به بن بست ها برسم. از يک بن بست برگردی عيبی ندارد، اما اگر هر باز بخواهی اشتباهی بن بست ها را بروی و برگردی، خستگی نمی گذارد ديگر راه را ادامه بدهی. مثل گلبهار قيد همه چيز را می زنی. يک بار درست انتخاب کردن شرف دارد به بی قيدانه جلو راندن زندگی. خدايا! چرا هر وقت شروع يک فصل جديد می شود، من اين قدر احساس ناتوانی می کنم؟
کاغذی مقابلم از طراحی های متضاد و ناهماهنگ پرشده است. مدادم نوکش چند بار تمام شده و من هربار رنگ ديگری را برداشته ام و مشغول شده ام. گل هايم همه رنگی است. کاغذ را روی ميز گذاشته ام و به جای سياه مشق، رنگين نقش کار کرده ام. تقه ای به در می خورد. دری که آهسته باز می شود و چشمان ملتمس من که به علی دوخته می شود. دلم گريه می خواهد که می چکد. علی در را می بندد و می آيد طرفم. اشکم را که می بيند، خم می شود و می گويد:
- ليلی!
صدای تعجبش خيلی بلند است. دستم را می گيرد و مرا از روی صندلی پايين می کشد و کنارم می نشيند و می گويد:
- دختر خوب! خبری نيست که. تازه اومدن خواستگاری.
سرم را بالا می آورم و به صورت علی نگاه می کنم. حرفم را می خواند.
اين علی را بايد آب طلا گرفت.
- مطمئن باش بابا اينقدر که هوای تو رو داره، اين قدر که دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی های تو رو می شناسه، به هيچکدوم از ما چهار تا اينطوری دقت نکرده. اين بنده خدا رو هم که راه داده، صد پله از من بهتره. من يه داداش قلدر، بداخلاق، خودخواه کجا؟ و اين شادوماد کجا؟
علی را بايد کتک مفصلی زد. حيف از آب طلا.
- ببين، من خيلی با بابا صحبت کردم. حتی ديروز باهاش رفتيم کوه. من به تو کاری ندارم؛ اما به دل من خيلی نشسته، و الا عمراً اگه می ذاشتم بيان. البته قرارم بود مثلاً بهت نگم.
اشکم يادم می رود. با خودم می گويم:
- اين علی عجب موجود خواهرپرستی است. همان آب طلا لياقتش است.
علی نگاهش را مثل نگاه من به پرزهای قالی می دوزد.
- ليلا! من تو رو انقدر می شناسم که خودم رو؛ اما مطمئنم بابا تو رو از خودت بهتر می شناسه. تمام خواستگارهايی که برای تو زنگ می زدن و اصرار می کردن، باهاشون صحبت می کرده، اينو می دونستی؟
با تعجب سرم را تکان می دهم. علی دستش را از زير چانه اش آزاد می کند، به صورتش می کشد و می گويد:
- به بابا اعتماد کن. ريحانه هم انتخاب بابا و مامان بود. من نمی دونم چه جوری بهت بگم که اونا از ما حساس ترن. تو هم قبول کن که حداقل با طرفت رو به رو بشی. حالا هم بلند شو چادرت رو بپوش. همه منتظرن.
در صدايی می کند و بابا آهسته سرش را داخل می آورد و می گويد:
- ليلاجان! بابا!
شرمنده می شوم از اينکه پدر دنبال من آمده است. اين خلاف رسم است و يعنی که... و علی می گويد:
- چايی را که من به جات تعارف کردم. اگه نمی آی، چادر هم به جات سرکنم و برم بگم: ليلا شکل من است.
پدر خنده ای می کند و می گويد:
- علی! دخترمو اذيت نکن. بيا برو بيرون.
@daghighehayearam
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
و هر دو می روند. صورتم را با آب ليوان می شويم. سلول هايم زنده می شوند. حوله را محکم روی صورتم می کشم تا سلول هايم را به تقلّا وادار کنم و رنگ پريده ام برگردد. می دانم الآن مثل ماست شده ام. چادرم را مرتب می کنم و با بسم الله، دستگيره در را پايين می کشم. خودم را که مقابل آن ها می بينم، يک لحظه پشيمان می شوم. وقتی به خودم می آيم که مقابلم بلند شده اند و من دارم با خانمی روبوسی می کنم. مادرش خوش برخورد است و حتماً آن دو نفر هم خواهرهايش هستند. راحتم می گذارند که با چشمان و انگشتانم دور تا دور بشقاب خط بکشم و ميوه و گل هايش را ببينم و لمس کنم. بابا مرا صدا می زند. دلم نمی خواهد بلند شوم. چون می دانم که ميخواهد چه بگويد، اما به سختی می روم کنارش. علی هم می آيد.
- می خواهيد يه چند دقيقه ای با همديگه صحبت کنيد.
دوباره سرخ می شوم و حرفی نمی زنم.
- شما برو توی اتاقت بگم اين بنده خدا هم بياد.
تندی می گويم:
- نه، اتاق من نه.
- اتاق ما هم مرتبه. بريد اتاق ما.
اتاق سه پسرها، عمراً اگر مرتب باشد. مگر اينکه...
- مامان، عصر مثل دسته گلش کرده. بابا خيالتون راحت.
- باشه هرطور ميل ليلاست.
همراهش می روم. در اتاق را برايم باز می کند و با هم وارد می شويم. هم زمان «يا الله» پدر هم بلند می شود. سلامی را که می کند آن قدر آرام جواب می دهم که خودم هم نمی شنوم؛ اما صدای در اتاق که بسته می شود، مرا بر می گرداند. با ترس، سرم را بالا می آورم. سرش را پايين انداخته و فرش را نگاه می کند. سرم را پايين می اندازم. هر دو ايستاده ايم... دستش را آرام در جيبش می کند. می نشينم و او هم می نشيند...
سکوت، ترجمان تمام لحظات حيرت است که انسان در مقابل آن لحظات، نه تدبيری دارد و نه راهی. واماندگی روح است و جسمی که تنها علامت حضور فرد است. من الآن اول راهی قرار گرفته ام که می شود طول و عرض مابقی عمرم. نقش جديد پيدا می کنم و سبک و سياقم را بر يک زندگی ديگر سوار می کنم. شايد هم در مقابل سبک ديگری با ادبيات ديگر سر تسليم فرو بياورم. حالا کدام راه به سلامت است؟
سکوت بينمان را علی با آمدنش می شکند...فرشته ها زن بودند يا مرد؟ در ذهنم دنبالش می گردم. جنسيت نداشتند اما فعلاً که علی، فرشته نجات من است. چای و ميوه آورده است و در حالی که تعارف می کند می گويد: «ببخشيد. من مأمورم و معذور».
زمان کُند می گذرد. تمام بدنم خيس عرق شده است. بخار چايی چهقدر زيبا بالا می رود. تا به حال اين قدر دلم نمی خواسته چايی يا ميوه بخورم. آرام می گويد:
- راستش من فکر نمی کردم که امشب صحبتی داشته باشيم. اين برنامه ريزی بزرگترهاست و من بی تقصير. حالا اگر شما حرفی داشته باشيد خوشحال می شوم بشنوم و سؤالی هم باشه در خدمتم.
ميوه ها را نگاه می کنم. حالم بدتر می شود. تمام معده ام به فغان آمده. فشارخونِ پايين و حرارت توليد شده، دو متضادی است که نظيرش فقط در وجود من رخ داده است.
بی تاب شده ام. سکوتم را که می بيند می گويد:
- خب من رو پدر خوب می شناسن. يعنی ايشون استاد من هستند و قطعاً حرف هايی درباره من براتون گفتند؛ اما اگه اجازه بدين، امشب مرخص بشم.
به سمت در می رود. به پاهايم فرمان می دهم که بلند شوند. می ايستم و به ديوار تکيه می دهم. آرام به در می زند؛ با يکی دو بار «يا الله» گفتن، بيرون می رود. به آشپزخانه پناه می برم، چند بار صورتم را می شويم. بهتر می شوم. سر که بلند می کنم، علی را می بينم. با نگرانی می گويد:
- خوبی؟
سرم را تکان می دهم. دوباره می روم کنار مهمان ها می نشينم. مادرش ميوه می گذارد مقابلم و می گويد:
- درست نيس يه مادر از بچه اش تعريف کنه اما ليلاجان! مصطفای من خيلی پسر خود ساخته ايه. شايد بعضی ها رو، تنبيه های دنيا توی طولانی مدت بسازه، اما سيد مصطفی خودش به خودش مسلطه و اينی که می بينی با اراده خودش شکل گرفته. فقط می خواستم بگم خيالت از هر جهتی راحت باشه مادر.
سکوتم را تنها با لبخند و صورت سرخ شده می شکنم و به زحمت سری تکان می دهم. مادر می گويد:
- خدا براتون حفظش کنه.
مهمان ها که می روند يک راست می روم سمت اتاقم و ولو می شوم. بی حالی و کم خوابی اين دوشبه باعث می شود که بی اختيار پلک هايم روی هم بيفتند. مطمئناً اين برای من بهترين کار است.
@daghighehayearam
سوال:
یعنی میشه آدم قفل🔒 بشه؟؟
هیچی نره تو مغرش؟
هیچی هم نیاد بیرون؟
اصلا از محیط اثر نگیره؟😶
جواب:
نه نمیشه!!
چون آدم هم تاثیر گذاره، هم تاثیر پذیر...
البته، آدم از نوع زنده اش...😜
بازم سوال😮
پس این وقتایی که آدم هنگ می کنه...
ذهنش بهم میریزه، ترافیک فکر ها به پا میشه...😵
اصلا انگار مغز آدم قفل میشه، نمیتونه تصمیم بگیره...
اونا چیه؟؟
جوابش😜
اون وقتا شاید نتونی تصمیم بگیری،
ولی هنوز داری تاثیر می پذیری!!
بد ترین کار اینه که توی این شرایط، بگی قفله و چیزی نمیشه،
و خودتو بذاری در معرض چیزایی که تاثیرای بدی دارن...⚠️
وقتی اعصاب نداری و نمیتونی تصمیم بگیری،
انگار در ذهنت به روی هر چیزی بازه... دیگه کنترل نداره...
پس حداقل خودتو تو یه فضای خراب قرار نده... خرابیا میاد تو...😰
#کنترل_ذهن
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_و_ششم
- من مطمئنم اين دوتا اصلا با هم حرف نزدن.
سعی می کنم جوابی ندهم و آرامشم را حفظ کنم و بعداً سر فرصت حساب علی را برسم.
پدر می گويد:
- ليلاجان! اگر نظرت منفی باشه هيچ عيبی نداره؛ اما با خيال راحت می تونی چند جلسه ای صحبت کنی.
علی می گويد:
- نظرش که منفی نيست. فقط فکر کنم بهتر باشه يکی دو بار تلفنی صحبت کنن تا ليلا راه بيفته و بتونيم براش کفش جغ جغه ای بخريم!
نه، نقد را ول کردن و نسيه را چسبيدن کار من نيست. نقداً سيبی را به طرفش پرت می کنم. در هوا می گيرد. سری به تشکر تکان می دهد. پدر لبخند می زند و به تلويزيون نگاه می کند و می گويد:
- ليلاجان به علی کار نداشته باش. هر چی خودت بگی.
صدای تلفن بلند می شود. نزديک ترين فرد به تلفن هستم. از سلام گرمی که می کند و می گويد:
- عروس قشنگم خوبی؟ ذهنم لکنت می گيرد، حواسم را به زحمت جمع می کنم. تا درست جواب بدهم. گوشی را که به مادر می دهم، پدر اشاره می کند کنارش بنشينم. همراهش را می دهد دستم. صفحه روشن است و پيامی که توجهم را جلب می کند:
- حاج آقا جسارت نباشد، فکر می کنم ليلا خانم ديروز خيلی اذيت شدند. اگر صلاح می دانيد تلفنی صحبت کنيم تا اگر قبول کردند، ادامه بدهيم. هرجور شما بفرماييد.
چندبار می خوانم. حواسم وقتی سر جايش می آيد که مادر گوشی را می گذارد و با خنده می گويد:
- ليلاجان، مادرشوهرت خيلی عجله داره.
علی می گويد:
- نه بابا باور نکنيد، مصطفی مجبورشون کرده به اين زودی زنگ بزنند.
بی اختيار می گويم:
- آقا مصطفی!
چنان شليک خنده در خانه می پيچد که خودم هم خنده ام می گيرد. لبم را گاز می گيرم. گوشی بابا را پس می دهم و به طرف اتاقم می روم. صدای علی را می شنوم که بلندبلند می گويد:
- هرچی من مظلومم اين با آقا مصطفی، مصطفی جون، سيدم، عزيزم، ما رو می کشه. اين خط، اين نشون.
پنجره را باز می کنم و خنکی هوای شب را بو می کشم. اگر برق خانه ها نبود الآن می شد ميليون ها ستاره را ديد؛ اما فقط يکی دو تا از دور چشمکی می زنند. دلم می خواهد مثل شازده کوچولو، ساکن يکی از همين ستاره ها بشوم تا تکليف زندگی ام دست خودم باشد. دور از مدل و اجبار انسان ها، هرطور که صلاح می دانم و درست است زندگی کنم. البته به شرطی که مثل آدم های شازده کوچوله همه راست بگويند که دارند چه غلطی می کنند. آن وقت من جوگير دروغ ها نمی شوم.
علی که با در قفل شده رو به رو می شود، غر می زند، از فکر شازده کوچولو درم می آورد؛ اما محال است در را باز کنم. دوسه باری صدايم می زند و ناکام می رود. پيامک آمده را باز می کنم. علی است. نوشته:
- «خودت خواستي اينطور بشود.»
و پيام بعديش که:
- «پدر گفته بود جواب مثبت و منفيه شماره دادن به آقا مصطفی رو بگيرم ازت.»
و پيام بعدی:
- «در رو باز نکردی.»
با عجله و عصبی پيام بعدی را می خوانم:
- «از طرف خودم به پدر گفتم جوابت مثبت است. الآن هم عصبی نباش. کار از کار گذشته، شماره ات دست مصطفی جون است.»
@daghighehayearam
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
اولين عکس العملم، هين بلندی است که می کشم و دومی اش هجوم به در اتاق. تا باز می کنم، علی با گوشی اش می افتند داخل. خودش را جمع و جور می کند. دست و پايش را می مالد و می گويد:
- کليد اتاقت رو بده. تو آدم بشو نيستی.
زود کليد را در می آورم و توی جيب لباسم می گذارم. به روی خودش نمی آورد و می گويد:
- يه اتاق بِهِت دادن، اين قدر بی جنبه بازی در می آری؟ قفل کردن چه معنی می ده؟
با اخم می گويم:
- علی به بابا چی گفتی؟
کمرش را با دستش می مالد و با ابروهای در هم رفته نگاهم می کند.
- برات نوشتم که.
- واقعاً اين کارو کردی؟ يعنی به جای من جواب دادی؟ می کشمت!
چشمانش را گرد می کند و می گويد:
- يادم باشه بهمصطفی بگم که يک قاتل بالقوه هستی.
و در مقابل چشم های حيرت زده من از اتاق می رود. همراهم را خاموش می کنم. تا صبح می نشينم به مرور سال هايی که در آرامش کنار پدربزرگ و مادربزرگ گذشت. هم خوب بود و هم دلگير و اين دوسالی که بعد از فوت مادربزرگ آمدم پيش خانواده ای که همه اش آرزويم شده بود.
در اين مدت مبينا ازدواج کرد و رفت. مسعود و سعيد هم رفتند دانشگاه. علی ازدواج کرد و پدر که اين دو سال سر سنگينی هايم را با محبت رد می کرد.
و حالا چند ماهی می شود که تمام معادلات چند مجهولی ام حل شده و رابطه ام با پدر در يک مدار قرار گرفته است. مدتی است برايم آرامش با طعم ديگر می خواهند. شايد هم برق چشمانم را در بودن علی و ريحانه ديده اند. چشمانم را می بندم. حدوداً بايد ساعت سه باشد.
دلم می خواهد فرای همه فکر و خيال ها برای چند لحظه چشمانم خواب را در آغوش بگيرد. ياد کار پدر می افتم: صحبت کردن او با خواستگارهايم و دقت و سختگيری اش. از محبت و دقتش لذتی در وجودم به جريان می افتد. بايد دختر بود تا محبت خاص پدر را درک کرد.
غلت می زنم. متکّا را بر می دارم و روی صورتم می گذارم. شب وقتی نخواهد تمام شود، نمی شود. حالا تو به هذيان گفتن و تشنج هم بيفتی، زمين سر صبر بر مدار خودش می چرخد. بميری هم مشکل شخص خودت است. زمين يک تکليف و يک برنامه مشخص دارد. غير از آن هم عمل نمی کند.
انسان زبان نفهم است که دستورالعمل و برنامه ای را که دارد کنار گذاشته و پرادعا می گويد که خودش می فهمد چگونه زندگی کند. اولين کاری که می کند حذف خالق است. بعد که به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل کرد، می افتد به ايدز و آنفولانزای خوکی و قتل و دزدی و طلاق و قرص افسردگی و چه کنم چه کنم و باز صدای التماسش به خدايی بالا می رود که تا حالا برايش نبوده و حالا که محتاج می شود می بايد باشد.
صدای اذان که می آيد، بلند می شوم از جا. اگر همراهم را خاموش نکرده بودم شايد اين قدر دردسر نمی کشيدم.
@daghighehayearam
حرمان هور : اول تا اخر زندگی نفر اول کنکور پزشکی که وصل به بی نهایت می شود…
#حرمان_هور
#علیرضا_کمری
نشر #سوره_مهر
#دفاع_مقدس
📚معرفی:
اگر به تو بگویند که این کتاب خاطرات و دست نوشته های نفر اول کنکور پزشکی است که خیلی تیزهوش، خیلی پراحساس، خیلی ریزبین و عاشق پیشه بوده است دلت می آید که نخوانی و مسیر بی نهایتی که او طی کرده را ندانی. شاید تو هم بخواهی مثل او بی نهایت شوی.
✏بریده کتاب:
این کیست که امشب اینگونه آرام به چشمان خیس شما قدم می گذارد؟
لحظه ای می نشیند مکثی می کند و می رود. این کیست که بعد از مدت ها احساست را به ضیافت می خواند و پرواز خیالت را به سوی شمع وجود خویش می کشاند؟ کمی تامل می کنی که این کیست که باز هم خانه خلوت تو را دق الباب می کند …چمران می گفت که ارزش انسان و شخصیت انسان به ناگفتنی هایش است و من می دانم که تو ناگفته هایت بیش از آن بود که بشود باور کرد.
با تمام این حرف ها گاهی اوقات انسان دوست دارد درد دل کند. دوست دارد با کسی از ته قلب حدیث نفس کند.
@daghighehayearam
💚امام💚
باعث نظم و زیبایی
و حتی اصل وجود⭐️
تمام عالم است!!
بدون او
عالم بهم می ریزد
تاریک و سرد میشود🌪
و نابود...
دل❤️ هم، عالمی دارد برای خودش...
امام را از دل بگیری...........................ویرانه می شود!💔
از دنیا بگیری....................... میشود پرِ ظلم و تلخی!💥
راستی...
دل های اهل دنیا جای امام نیست!! 🚫
چون...
دلی که اندازه دنیا باشد،
برای دوست داشتنش خیلی کوچک است!...
💗مهربان من!💗
دلم اندازه ات می شود؟!😭😍❤️
#مهربان_من
#میخواهم_یار_تو_باشم
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
گيرم که مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چی؟ بله يا نه؟ بعد از دو روز قبول می کنم که زنگ بزند. می روم سمت اتاقم و منتظر تماسش می مانم. گوشی زنگ می خورد. اما دست هايم ياری نمی کند که به سمتش برود، از زنگ خوردن که می ايستد، تازه می فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را می گيرم. اشغال می زند. واقعاً که... گوشی دوباره زنگ می خورد. بر می دارم.
- سلام. کم کم داشتم فکر می کردم بايد برم کفش آهنی بخرم، با کفش چرمی کاری پيش نمی ره. شما خوبيد؟
می خواهم بگويم: خوبم، اگر لشکری که راه افتاده برای شوهر دادن من بگذارد.
اما نمی گويم.
- نمی دونم پدر گفتن يا نه، ما با هم يک سالی می شود که همراه می شويم؛ يعنی نه هميشه، اما دو سه باری که ايشون می رفتند و من يک فرصت داشتم، همراهشون رفتم... به خاطر درس و کارهای دانش آموزی و دانشجويی کانون مون، اينجا رو واجب تر می ديدم برای خودم. خب اين آشنايی از اونجا پا گرفت و هر بار هم که ايشون می اومدند حتماً همديگر رو می ديديم. البته من اطلاعی از دختری به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بی طمع بود تا اينکه نتيجه اين شد که الآن داريم با هم صحبت می کنيم.
- چه مسير گنگی طی شده تا نتيجه.
گلويش را صاف می کند:
- البته خيلی هم گنگ نبوده. مسير اگر روشن نباشه که به سرانجام نمی رسه.
لبم را می گزم و مطمئنم که دقيقاً فهميدم چه گفته و عمدی هم گفته:
- حالا از مسير و روشنی و نتيجه بگذريم...
بنده خدا دارد خودش را معرفی می کند که گوش نمی دهم. اين چند روز همه اش حرف او بوده و تعريف هايی که مفصل پدر و علی برايم گفته اند. دارم فکر می کنم که خودم بايد چه بگويم و چه طور بگويم؟ يعنی پدر و علی برای او هم از من هم حرفی زده اند؟ از سکوت ايجاد شده به خودم می آيم. نفسی عميق می کشد و گوشی را جا به جا می کند، اين را از خشخش گوشی می فهمم. به ديوار رو به رويم زل زده ام و منتظرم. منتظرم بشنوم يا اينکه فراموش کنم.
سکوتش که طولانی می شود دست و پا می زنم که حرف بزنم.
- خيلی از دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها هست که بايد گفته بشه.
- درست می گيد. هر چند توی زندگی مشترک شايد مجبور بشيم بعضی هاشو نديد بگيريم.
بلند می شوم و پنجره را باز می کنم. نسيم به صورت عرق کرده ام می خورد، می لرزم اما مقاومت می کنم. حالم اينجا بهتر است.
- منظورم از نديدن اينه که اولويت، آرامش زندگيه، نه دل بخواه های شخصی. شايد بايد کارهای جديد رو به جريان بندازيم که حتی بهشون فکر هم نمی کرديم. يا شايد دوستشون نداريم؛ اما به هر حال برای حفظ زندگی لازمه.
حالا من گوشی را جا به جا ميکنم و او سکوت کرده.
- قبول دارم اما به جا و درستش رو.
حرف ديگری نمی زند. سردی هوا لرز بر تنم می نشاند. می گويد:
- کنار اومدن با حقيقت گاهی سخت می شه. چون خيلی وقت ها بايد از ديدن دوست داشتنی هات دست بکشی. بايد تلخی ها و سختی ها را قبول بکنی. بايد بی خيال بعضی علاقه ها و سليقه هات بشی؛ اما کنارگذاشتن اصل ها و ارزش ها به خاطر شرايط تحميلی جامعه و افکار و حرف های مردم هم درست نيست.
درست می گويد، ولی کار سختی است مخالف جريان آب شنا کردن. وقتی تعداد زيادی از مردم مثل تو فکر نمی کنند و حتی افکارت را هم مسخره می کنند، پايبند بودن به اصل ها، توان و فکر زياد می خواهد. نمی دانم چه بگويم. تماس را که قطع می کنم، سر به ديوار می گذارم و چشم می بندم. زندگی هم عجب مخلوقی است، به تنهايی نمی شود از دالانهايش گذشت.
ياد پرچين های پرپيچ پارک جنگلی می افتم. کسی که درون پرچين بازی می کند حيران است، ولی آنکه لبه پرچين راه می رود، از آن بالا به همه افراد سرگردان و کوچه پس کوچه ها مسلط است؛ و چه قدر حرکت را آسان می بيند! حتماً بايد کسی باشد که از بالا فرمان زندگی را جهت بدهد؛ کسی که همه چيز را می بيند و می داند و با دستش به من سرگردان، مسير را نشان می دهد.
با مصطفی و بی مصطفی فرقی ندارد. حرکت هميشه هست. راهنما نباشد، گم می شوم. پدر برای آرامش من پيشنهاد کوه می دهد.
@daghighehayearam
#قسمت_هشتاد_و_نهم
آرامش کوه و طراوت سحر چشيدنی است. پدر با نشاط هميشگی اش، راهمان انداخته برای اين کوهپيمايی. نماز را صبح خوانديم و به راه زديم. علی قول چای آتشی بالای کوه را داده است.
کنار جوی آبی که از قله تا اينجا کشيده شده است قدم بر می دارم. نسيم سحری که به آب می خورد سرمای بيشتری بر جانم می نشاند. چادرم را تنگ تر دور خودم می پيچم و دستانم را زير بغلم فرو می برم. هيچ کس حاضر نيست حرفی بزند. فضا همه را در آغوش خودش گرفته است. پدر تسبيحش را می چرخاند و آرام آرام قدم بر می دارد. معلوم است که اين کوه ها برايش هيچ است اما به خاطر ما دل به آرام رفتن داده است. کلاه کاموايی را تا روی گوش هايش پايين کشيده و اورکت سبز سيرش را پوشيده است. کوله پشتی سنگين روی دوشش پر کاه است. من که نمی توانم با آن پنج قدم بردارم، چه برسد تا بالای کوه. علی شال کرم رنگش را محکم دور دهانش پيچيده است. شال و کلاه را ريحانه برايش بافته است. با بليزی که حالا زير کاپشن پنهان است. هم قدم بودن پدر و علی برايم غرور می آورد. نگاه از آب و سنگ ها می گيرم و به نظم قدم هايشان می دوزم. کم کم هوا دارد روشن تر می شود.
سرم پر است از حرف هايی که می خواهم بزنم؛ اما می ترسم، می ترسم از اينکه درست نباشد. شايد راست بگويم اما درست و به جا نه! کمی می ايستم و پشت سرم به راهی که آمده ام نگاه می کنم. حالا همه چيز زير پای من است.
علی چند قدمی عقب می کشد و دست ريحانه را می گيرد و هم پا می شوند. متعاقبش مادر اما جلو نمی رود. پدر تنها، مادر تنها، من تنها، علی و ريحانه. چند قدم می رويم. علی دستم را می کشد و هلم می دهد سمت پدر. قدم هايم را بلندتر می کنم و به پدر می رسم. من را که کنارش می بيند لبخندی می زند و دستم را می گيرد. وقتی به پدر تکيه می کنم کمی از سرمای دور و اطرافم کمتر می شود، پدر می گويد:
- چند ماهی می شد کوه نيامده بوديم.
- با شما بله؛ ولی با بقيه جای شما خالی دوهفته پيش تپه نوردی کرديم.
پدر همچنان مرا با خود می برد.
- هر وقت که مادر شدی می فهمی که حس پدر و مادر نسبت به بچه شون چه رنگيه. مخصوصاً اينکه رنگ مورد نظرت رو نتونی تو رنگ ها پيدا کني. دلت می خواد با عدد، با مقايسه، با آيه، با قسم يه جوری به بچه هات بگی که دوستشون داری. حتی عمق نگاهت هم نمی تونه اون ها رو متوجه عمق محبتت کنه.
قدم هايمان هماهنگ شده، پدر کوتاه آمده، و الا که من نمی توانم پا به پايش بروم. تا شانه اش هستم. سرش را کمی خم کرده تا هم کلام شويم.
- ليلاجان! قرار نيست با ازدواجت چيزی عوض بشه. پيش ما همه چيز همان طور می مونه که بوده! اما برای تو... دنيات می خواد رنگ آميزی بشه. پررنگ تر، پرشور تر... کمی حال و هوات معطر می شه. آرامشت کنار همسرت شکل می گيره. تمام اين شور های زنانه دل نشانت، محبت های بقچه شده ت، دارايی هايی که داری و پنهان شده، بعد از ازدواج پيدا می شه.
@daghighehayearam
🔶 «یهو عوض نشدن» خیلی ارزش🌟 داره!!
بین این همه فلز و عنصر جور واجور توی طبیعت،
همه گیر دادن به طلا✨ و قیمتش این همه بالا رفته.
والا بقیه عناصر هم رنگ دارن، جلا دارن، قشنگی دارن!!
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟😳
چرا طلا این همه میره بالا؟😎
چون واکنش پذیر نیست، اکسید نمیشه، ثبات داره!!
یهو تبدیل نمیشه به یه ماده دیگه!!
حال خوب💗 هم
داشتنش خوبه!!😋
اما ثباتش خیلی مهم تره...
چقدر میتونی حال خوبتو نگه داری؟؟
حال خوبت وابسته است به چیزایی که همیشگی ان،
یا چیزایی که دوساعته⏳ تموم میشن؟!
حال خوبت یعنی... ؟؟؟😮😶😲
#حال_خوب
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_ام
نفس عميقی می کشد. نفس عميقی می کشم. سلول هايم از شادی اين هوا به وجد می آيند. دوباره نفس عميقی می کشم. دلم نمی آيد اين دم ها بازدم داشته باشد. پدر دستم را فشار می دهد و می گويد:
_
مصطفی اين قدر جوانمرد هست که من داراييم رو دستش بدم. اجازه بده که کمی جلو بياد. حرف هاتون رو بزنيد. هر چه از من و علی شنيدی دوباره از خودش هم بپرس. بخواه که جواب سؤال هاتو بده. با اينکه نياز نبود اما علی رو فرستادم توی دانشگاه و در و همسايه هم تحقيق کرده. خيالت راحت بابا.
حرف های پدر را می شنوم. بالاخره يک سال هم سفر و هم سفره اش بوده است؛ و فعلاً علی هم صحبت و هم فکرش. خوبی ها و بدی هايش را ريخته اند روی دايره. خيلی از سؤالاتم را لابلای اين حرف ها جواب گرفته ام؛ اما باز هم...
علی معتقد است که معنای توکل را نمی دانم که اين طور معطل مانده ام و حالم خراب است. راستش به هيچ چيز اعتماد ندارم. پدر جايی نگه مان می دارد و می گويد:
- از اينجا می شه طلوع رو خيلی خوب ديد. چند لحظه همين جا بمونيم.
دلم از شکوه خورشيد به تپش می افتد. بی طاقت می شوم و چند قدمی از بقيه جلوتر می روم. پدر بازويم را می گيرد و به مقابلم اشاره می کند. تا لب دره فاصله ای ندارم. نگهم می دارد. زير لب برای خودم زمزمه می کنم:
- خيلی خوبی. خيلی زيبايی. با شکوهی!
نمی توانم درکم را از خدا به زبان بياورم. بگويم مهربان است. خوب است. زيباست. تواناست. طاقت نمی آورم و دستانم را دو طرف باز می کنم و فريادم را در دل کوه رها می کنم. نمی شود لذت برد و اعلام جهانی نکرد. حالا خورشيد تمام قد طلوع کرده است. صدای فرياد من هم تمام کوه را برداشته است. مادر را در آغوش می گيرم. اشک کنار چشمش را پاک می کند و آرام کنار گوشم می گويد:
- زندهباشي عزيزم.
دلم نميخواهد حالم را چيزي به هم بزند. آسمان زيباست. زمين زيباست. کوه زيباست. خدا زيباست. واي که همهچيز زيباست.
راه می افتيم به سمت بالاتر. جايی که برای نشستن مناسب است و پدر و علی بساط آتش را راه می اندازند. صبحانه را مادر می چيند. چای را هم علی آماده می کند. حاضر نيستم از کنار آتش تکان بخورم. سر سفره وقتی می نشينم که همه چيز آماده است. صحبت هايشان که گل می کند از جمع فاصله می گيرم. چند قدم مانده به دره می ايستم. سر خم می کنم، وحشتناک است.
@daghighehayearam
#قسمت_نود_و_یکم
مطمئن نيستم جايی که ايستاده ام چه قدر زير پايم محکم است. توی زندگی ام بايد کجا بايستم تا مطمئن باشم زمين نمی خورم يا زير پايم خالی نمی شود و پرت نمی شوم. با صدای مادر، سرم را به عقب بر می گردانم.
- تنهايی حال می ده؟
دستش دو ليوان چای سيب است.
کنارم می ايستد. نگاهی به پايين می اندازد:
- حالت خوبه؟ اومدی اين لب ايستادی؟
عقب تر می نشينم. دستان يخ زده ام را با حرارت چای گرم می کنم.
- ليلاجان می دونی چرا ازدواج کردن خوبه؟
خنده ام می گيرد و می گويم:
_ احياناً شما يکی از طراح های سؤالای کنکور نيستيد؟
می خندد. ليوان را به لبم می چسبانم. گرما و شيرينی، جانم را تازه می کند.
- غالب افراد نمی دونن چرا دارن ازدواج می کنن. همين هم زندگی آينده شون رو آسيب پذير می کنه؛ اما تو فکر کن اون وقت می بينی که شوقِ پيدا کردن يه يار توی دلت می افته.
سرم را پايين می اندازم.
- نمی دونم شما منظورت از يار چيه؟ من از کجا می تونم مطمئن بشم که مرد زندگيم يار و همراه خوبيه؟
ليوانش را که حالا خالی شده مقابلش روی زمين می گذارد.
- اومدنت توی دنيا، زمان اومدنت، مکان اومدنت، توی چه خانواده و کشور و شهری بيای. همه برنامه ريزی خدا بوده. برای بزرگ شدن و خوشبخت شدن، همش نيازمند ديگرانی، تا کوچکی، پدر و مادر، بعد فاميل و دوست و حالا هم همسر، بعد هم که...
چرا می خواهد مرا قانع کند. من که آزاری برايشان ندارم؛ يعنی اين هم از محبت مادرانه اش است. متوجه نگاهم می شود. دستش را بالا می آورد و صورتم را نوازش می کند. طاقت نمی آورد و در آغوشش می کشدم و می بوسدم. سرم را رها نمی کند. حرفش را ادامه می دهد:
- تمام اين ها، هم نياز روحی روانی و هم نياز جسمی تو رو برطرف می کنن. بدون همراهی و همدلی شون زندگی غير ممکن و وحشتناکه. بالاخره تو بايد اين دنيا رو بگذرونی. مهم اينه که با چه کيفيتی باشه. اين به شرط يه همراه خوبه... پدر و مادر خوب، دوست خوب، فاميل خوب، همسر خوب و بچه خوب؛ اما بعضی از اينا نقش شون حياتی و اثر گذاره. الآن توی موقعيت تو، بهترين يار که روحتو آروم می کنه و تو می تونی تمام محبتت، عشقت، حرفات، همدلی هات رو باهاش برطرف کنی، يه همسر خوبه. پدر و مادر و برادر و خواهر هر چه قدر هم که باهات همراه باشن، توی يه سنی اون نياز اصلی روحيت رو جوابگو نيستن. متوجه حرفام می شی ليلی؟
متوجه حرف هايش می شوم. دلم می فهمد که يک يار و دوستی متفاوت می خواهد اما نمی توانم با ترسم نسبت به آينده کنار بيايم. افکارم مثل اين سنگ ريزه ها خورد شده است. دانه دانه سنگ ها را توی ليوان خالی ام می اندازم. بايد ذهنم را جمع کنم، ذوب کنم و قالب بزنم تا بتوانم تصميم بگيرم.
سنگريزه ها ليوانم را پر کرده است.
صدای سلام کردن و حال و احوال کسی از پشت سرم می آيد که آشناست. مامان به سرعت بلند می شود.
- بالاخره آقا مصطفی هم آمد.
سرم را بر نمی گردانم. بالاخره! يعنی چی اين حرف. چشمانم را می بندم و نفس عميقی می کشم تا جيغ نکشم. اگر بدانم اين برنامه کار چه کسی بوده... تمام حدسم می رود روی...
- علی واجب القتل است.
نمی مانم. فرار می کنم. می روم سمتی ديگر...
از چشم همه دور می شوم. اين نشانه اعتراض من است. پشت صخره بلندی پناه می گيرم. برای آرام کردن خودم هرچه سنگ دم دستم است پرت می کنم و در هر پرتاب دنبال خودم می گردم؛ يعنی من هم به اين نقطه کره زمين پرتاب شده ام؟ تصادفی يا برنامه ريزی شده و دقيق اينجا قرارم دادی تا مثل يک جزئی، کنار تمام اجزا سرجايم قرار بگيرم. سنگ ها در هوا می چرخند و می افتند. از تصادف سنگ ها هيچ چيزی متولد نمی شود و فهم و شعوری به کار نمی افتد.
سلام می کند. می دانستم که می آيد. دست و پايم را گم نمی کنم. پشت سرم است بر می گردم و سلام می کنم. حالا که کنارم ايستاده می فهمم که قدش از من بلندتر است.
- مزاحم خلوتتون شدم؟
هنوز آرام نگرفته ام. صدايم آرام است اما کلماتم تند.
- مگه به همين قصد برنامه نريختيد؟
مظلومانه جواب می دهد:
- هرچند من بی گناهم و مهره چيده شده اين برنامه، اما ببخشيد.
عقب می روم و به ديوار سنگی پشت تکيه می دهم. او هم همين کار را می کند.
- سنگ هاتون به هدف می خورد؟
مگر چند دقيقه است که آمده و من متوجه نشده ام. بايد بيشتر هواسم به اطرافم باشد. دستانم را بغل می کنم.
- بی هدف پرت می کردم.
- فکر نکنم خيلی هم بی هدف بوده، برای آروم کردن خودتون بوده که يک وقت نزنيد سر من رو بشکنيد.
لبم را گاز می گيرم، می فهمم خيلی بد صحبت کرده ام.
- آدم عصبی مزاجی نيستم و هيچ وقت هم چنين قصد وحشتناکی نمی کنم، اما...
حرفم را می خورم. با نوک کتانی سفيدش، سنگ ريزه های جلوی پايش را به بازی می گيرد و پس از سکوتی کوتاه، حرف را عوض می کند.
@daghighehayearam
حواستون باشه،
🚨 خیلی پای حرفای خوبی که زیادی جذاب ان، نشینین!!
😳😳😐😐😬😬😶😶😵😵😵😦😦😕😕😲😲
اگه قرار باشه همش دیگران توجهت رو جلب کنن،
حتی با حرفای خوب(!)
پس کی می خوای خودت توجه خودتو جلب کنی؟!
یعنی مدیریت کنی که حواست کنترل داشته باشه،
سراغ این✔️ بره، سراغ اون❌ نره...
گاهی ممکنه یه حرف خوب، از بس جذاب زده میشه،
سریع قانعت کنه!
یعنی نمیذاره دیگه میل به کارای بد بیان جلو!😈
میدونی...
اینجا انتخاب کارای خوب دیگه خیلی ارزشی نداره...
خودت انتخاب نکردی آخه!
یه چیز جذاب «از بیرون» وادار به انتخابت کرده... 😐😔😕
پ.ن:
اونایی که سیر #خوشبختی رو دنبال کردن احتمالا یادشونه،
اونی که واقعا خوبه🌟
«انتخاب ارزشمند» هست نه حتی هر کار خوبی...😊
#کنترل_ذهن
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_دوم
بچه که بودم، توی فاميل کسی ازدواج می کرد، ذوق داماد شدن و بند و بساط سور و سات عروسی باعث می شد که مطمئن بشم که يکی از آروزهای دست اولم داماد شدنه.
راست می گويد. چه ذوقی داشتيم از ديدن عروس و پيراهنش. يک هفته مانده به عروسی هر شب با فکر و خيال لباس عروس و تاج و گل و آرايشش می خوابيديم. فکر کنم خوشحال ترين افراد مجالس عروسی بچه ها هستند.
- هرچی بزرگ تر می شدم يک دليل ديگه هم بهش اضافه می شد. بعدها فهميدم که يکی از مراحل اساسی و اصلی زندگی ازدواجه. مرحله ای که اگه بهش اهميت ندی نمی تونی بری بالاتر...
من هم همين حس را دارم. مدتی است که فکر می کنم حرکتم کند شده است. نيازی که در همه افراد در اين سن بروز می کند. اغلب به اشتباه دنبال روابط نادرست راه می افتادند و پی هوس می رفتند و من نگهش داشته بودم و نمی دانستم بايد چه معامله ای سرش در بياورم.
- شايد خيلی ها به ازدواج نگاه پايه ای نداشته باشن. فقط براشون يه هوس باشه، اما اين تمام حقيقت نيست، فقط يه واقعيتی از حقيقت ازدواجه. بعضی هم اجزا رو می بينن. زيبايی، خونه و ماشين و مهر سنگين و جشن مفصل و از اين حرف ها.
نگاهم را از سنگ سياه رو به رويم نمی گيرم. بوته ای به زحمت از زيرش بيرون آمده و برگ های ريزش را به جريان زندگی انداخته. سنگ هم سمج و محکم سرجايش ايستاده است. نه اين و نه آن...
- اون آدم هايی که مثال شونو زديد، خودخواهن، مرد سراغ يه خانم می ره چون می خوادش و با شرايطش و خواسته هاش منطبقه؛ و زن هم به کسی جواب مثبت می ده که بتونه خواسته هاشو برطرف کنه. اين زندگی بيشتر آدم هاييه که دور و برم می بينم.
- خواسته ها اگه از روی هوس باشه می شه خودخواهی و ضربه هاش هم توی زندگی به خود آدم می خوره؛ اما اگه از روی عقل و فهم باشد، يعنی مسير درست و دقيقی داشته باشه، می شه خوشبختی! اميدوارم اون قدر اهل هوس نباشم که بزنم زندگی يکی ديگه رو خراب کنم.
چند قدمی فاصله می گيرد. انگار که می خواهد آرام شود. پاهايم خسته شده. می نشينم. خاری جلويم است که سرش گل زيبايی خودنمايی می کند. می خواهم گل را لمس کنم، اما از خارها می ترسم. می آيد و گل را لمس می کند. کنارش می نشيند. رو به روی من است. دوست ندارم اينجا بنشيند. نمی خواهم تا نخواسته امش با او رو در رو شوم. انگار حرفم را از حالم می خواند. کمی جايش را تغيير می دهد. حالا زاوية قائمه پيدا کرده ايم.
لباسش را عوض کرده است. شلوار قهوه ای با پيراهن راه راه کرم قهوه ای. چرا اين قدر لباس کم پوشيده! دست و پای دلم را جمع می کنم و بی هوا می پرسم:
- با ازدواج کردن دنبال چه چيزی هستيد؟
هنوز دارد با خار و گل دست و پنجه نرم می کند.
- نيمه ديگرم که باقی مسير رو با هم بريم.
- از کجا که من باشم؟ مسيرتون هم درست باشه؟
دستش را از خار آزاد می کند و خيلی رک می گويد:
- از کجا که شما نباشيد؟... البته شايد شما ندونيد که نيمه ديگر منم يا نه؛ اما توی همين روال به نتيجه می رسيم. مسير هم که مشخصه.
مکث و سکوتش طول می کشد. داريم افکار و درونیات مان را برای هم می گوييم. تهِ آرزوهايمان را، تا شايد به يک افق برسيم.
@daghighehayearam
#قسمت_نود_و_سوم
- آدم تا بچه است حوصله نداره تنهايی بازی کنه، دنبال يه دوست می گرده تا بازيش رو شور و هيجان بده. يه دوستی که زياد هم اهل دعوا و تنش نباشه.
وقتی نووجون می شه بازی اصالتش هست، اما دلش يه دوست همراه می خواد تا حرفايی که ذهنشو پر کرده و محبت ها و رنج هايی رو که توی دلش جا گرفته با اون تقسيم کنه.
دوستی که خيلی نفی و ردش نکنه. جوون که می شه می بينه زندگی نه بازيه و نه فقط دغدغه هايی که با چند ساعت رفيق بازی تموم شه.
زندگی يه مسيره که تو يه مدت زمان بايد طی بشه. مسيرش هم خيلی مبهمه. ظاهراً برنامه ريزی برای يه مدت طولانی، چه درسی، چه کاری، چه جسمی... اما واقعيتش اينه که وقتی نمی دونی فردا زنده ای يا نه، ابهام زندگی نگهت می داره...
نفس عميقی می کشد و سکوت می کند. دارد با خودش حرف می زند يا برای من فلسفه زندگی می گويد. نگاهم به دستانش است. بين سنگ ريزه ها می گردد و سنگ های گرد را جدا می کند. حتما برای يه قل و دو قل جمع می کند. يک سنگ سفيد و گرد که رگه های قرمز دارد پيدا می کند.
خيلی قشنگ است با دقت تميزش می کند. می گيرد سمت من. خوشم آمده است. کف دستم را جلو می برم. می اندازد توی دستم. خيلی زيباست.
انگار ساعت ها نشسته اند و تراشيده اند. بعد هم با وسواس رگه های قرمز برايش کشيده اند. استرسی که دارم کجا رفته است؟
- نمی دونم شما مزه جوونی تون چه جوريه؟ اما برای خيلی ها هرچند جوونی زيباترين فصل زندگيه، سرگردانی ها و اضطراب های خاص خودش رو داره.
با اينکه دنبال کسی می گردی که مسير رو برات روشن کنه و حواسش هم بهت باشه و تو رو جلو ببره؛ اما باز هم می بينی اين مسير يه همراه متفاوت می خواد. يکی که مثل بچه گی و نوجوونی دل به دلش بدی و دل به دلت بده.
هر دو انگار خجالت می کشيم. رويم را بر می گردانم به سمت مخالف او. خودش هم معذب است. با تن صدای آرام تری ادامه می دهد:
- يکی که همديگه رو بفهميد و هم قدمت بشه. بهش تکيه کنی بهت تکيه کنه. يکی که اگر توی مسير خسته شدی، اون ادامه بده و گاهی هم که اون خسته می شه تو تمام دريافته ات رو براش بگی تا بلند بشه.
دوست دارم بلند بشوم و فرار کنم؛ اما جاذبه زمين نگهم داشته. می خواهم زودتر تکليف اين گفت و شنودها معين شود. می گويد:
- ببخشيد اگر حرف هام اذيتتون می کنه. شما که حرفی نمی زنيد حداقل بگيد قبول داريد يا نه؟
ته دلم می خندم: حرف ها رو قبول دارم. منتهی مانده ام که تو را قبول کنم يا نه. کسی درونم نهيب می زند که زيادی خودت را تحويل نگير او هم مانده است که تو را می تواند به عنوان يک همراه بپذيرد يا نه؟ سکوت که طولانی می شود دوباره خودش به حرف می آيد:
- يکی که کنار هم احساس آرامش داشته باشيد. هم اندازة خودت تا کنارش بفهمی داری بزرگ می شی. آدمِ تنها خيلی کوچيکه؛ اما وقتی کنار يکی قرار می گيره که دوستش داره، کمکم مجبور می شه خودخواهيش رو خورد کنه و شکل ديگه بده.
نفسی می گيرد و با دستانش کمی پيشانی اش را ماساژ می دهد. هنوز درست صورتش را نديده ام. نمی خواهم قبل از اين که دلم قانع شود اسيرش شوم. اين بنده خدا کلا خيلی خوب فکر می کند. من اينطور نيستم. اين بار حرف های ذهنم را به زبان می آورم...
@daghighehayearam