#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_و_ششم
- من مطمئنم اين دوتا اصلا با هم حرف نزدن.
سعی می کنم جوابی ندهم و آرامشم را حفظ کنم و بعداً سر فرصت حساب علی را برسم.
پدر می گويد:
- ليلاجان! اگر نظرت منفی باشه هيچ عيبی نداره؛ اما با خيال راحت می تونی چند جلسه ای صحبت کنی.
علی می گويد:
- نظرش که منفی نيست. فقط فکر کنم بهتر باشه يکی دو بار تلفنی صحبت کنن تا ليلا راه بيفته و بتونيم براش کفش جغ جغه ای بخريم!
نه، نقد را ول کردن و نسيه را چسبيدن کار من نيست. نقداً سيبی را به طرفش پرت می کنم. در هوا می گيرد. سری به تشکر تکان می دهد. پدر لبخند می زند و به تلويزيون نگاه می کند و می گويد:
- ليلاجان به علی کار نداشته باش. هر چی خودت بگی.
صدای تلفن بلند می شود. نزديک ترين فرد به تلفن هستم. از سلام گرمی که می کند و می گويد:
- عروس قشنگم خوبی؟ ذهنم لکنت می گيرد، حواسم را به زحمت جمع می کنم. تا درست جواب بدهم. گوشی را که به مادر می دهم، پدر اشاره می کند کنارش بنشينم. همراهش را می دهد دستم. صفحه روشن است و پيامی که توجهم را جلب می کند:
- حاج آقا جسارت نباشد، فکر می کنم ليلا خانم ديروز خيلی اذيت شدند. اگر صلاح می دانيد تلفنی صحبت کنيم تا اگر قبول کردند، ادامه بدهيم. هرجور شما بفرماييد.
چندبار می خوانم. حواسم وقتی سر جايش می آيد که مادر گوشی را می گذارد و با خنده می گويد:
- ليلاجان، مادرشوهرت خيلی عجله داره.
علی می گويد:
- نه بابا باور نکنيد، مصطفی مجبورشون کرده به اين زودی زنگ بزنند.
بی اختيار می گويم:
- آقا مصطفی!
چنان شليک خنده در خانه می پيچد که خودم هم خنده ام می گيرد. لبم را گاز می گيرم. گوشی بابا را پس می دهم و به طرف اتاقم می روم. صدای علی را می شنوم که بلندبلند می گويد:
- هرچی من مظلومم اين با آقا مصطفی، مصطفی جون، سيدم، عزيزم، ما رو می کشه. اين خط، اين نشون.
پنجره را باز می کنم و خنکی هوای شب را بو می کشم. اگر برق خانه ها نبود الآن می شد ميليون ها ستاره را ديد؛ اما فقط يکی دو تا از دور چشمکی می زنند. دلم می خواهد مثل شازده کوچولو، ساکن يکی از همين ستاره ها بشوم تا تکليف زندگی ام دست خودم باشد. دور از مدل و اجبار انسان ها، هرطور که صلاح می دانم و درست است زندگی کنم. البته به شرطی که مثل آدم های شازده کوچوله همه راست بگويند که دارند چه غلطی می کنند. آن وقت من جوگير دروغ ها نمی شوم.
علی که با در قفل شده رو به رو می شود، غر می زند، از فکر شازده کوچولو درم می آورد؛ اما محال است در را باز کنم. دوسه باری صدايم می زند و ناکام می رود. پيامک آمده را باز می کنم. علی است. نوشته:
- «خودت خواستي اينطور بشود.»
و پيام بعديش که:
- «پدر گفته بود جواب مثبت و منفيه شماره دادن به آقا مصطفی رو بگيرم ازت.»
و پيام بعدی:
- «در رو باز نکردی.»
با عجله و عصبی پيام بعدی را می خوانم:
- «از طرف خودم به پدر گفتم جوابت مثبت است. الآن هم عصبی نباش. کار از کار گذشته، شماره ات دست مصطفی جون است.»
@daghighehayearam
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
اولين عکس العملم، هين بلندی است که می کشم و دومی اش هجوم به در اتاق. تا باز می کنم، علی با گوشی اش می افتند داخل. خودش را جمع و جور می کند. دست و پايش را می مالد و می گويد:
- کليد اتاقت رو بده. تو آدم بشو نيستی.
زود کليد را در می آورم و توی جيب لباسم می گذارم. به روی خودش نمی آورد و می گويد:
- يه اتاق بِهِت دادن، اين قدر بی جنبه بازی در می آری؟ قفل کردن چه معنی می ده؟
با اخم می گويم:
- علی به بابا چی گفتی؟
کمرش را با دستش می مالد و با ابروهای در هم رفته نگاهم می کند.
- برات نوشتم که.
- واقعاً اين کارو کردی؟ يعنی به جای من جواب دادی؟ می کشمت!
چشمانش را گرد می کند و می گويد:
- يادم باشه بهمصطفی بگم که يک قاتل بالقوه هستی.
و در مقابل چشم های حيرت زده من از اتاق می رود. همراهم را خاموش می کنم. تا صبح می نشينم به مرور سال هايی که در آرامش کنار پدربزرگ و مادربزرگ گذشت. هم خوب بود و هم دلگير و اين دوسالی که بعد از فوت مادربزرگ آمدم پيش خانواده ای که همه اش آرزويم شده بود.
در اين مدت مبينا ازدواج کرد و رفت. مسعود و سعيد هم رفتند دانشگاه. علی ازدواج کرد و پدر که اين دو سال سر سنگينی هايم را با محبت رد می کرد.
و حالا چند ماهی می شود که تمام معادلات چند مجهولی ام حل شده و رابطه ام با پدر در يک مدار قرار گرفته است. مدتی است برايم آرامش با طعم ديگر می خواهند. شايد هم برق چشمانم را در بودن علی و ريحانه ديده اند. چشمانم را می بندم. حدوداً بايد ساعت سه باشد.
دلم می خواهد فرای همه فکر و خيال ها برای چند لحظه چشمانم خواب را در آغوش بگيرد. ياد کار پدر می افتم: صحبت کردن او با خواستگارهايم و دقت و سختگيری اش. از محبت و دقتش لذتی در وجودم به جريان می افتد. بايد دختر بود تا محبت خاص پدر را درک کرد.
غلت می زنم. متکّا را بر می دارم و روی صورتم می گذارم. شب وقتی نخواهد تمام شود، نمی شود. حالا تو به هذيان گفتن و تشنج هم بيفتی، زمين سر صبر بر مدار خودش می چرخد. بميری هم مشکل شخص خودت است. زمين يک تکليف و يک برنامه مشخص دارد. غير از آن هم عمل نمی کند.
انسان زبان نفهم است که دستورالعمل و برنامه ای را که دارد کنار گذاشته و پرادعا می گويد که خودش می فهمد چگونه زندگی کند. اولين کاری که می کند حذف خالق است. بعد که به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل کرد، می افتد به ايدز و آنفولانزای خوکی و قتل و دزدی و طلاق و قرص افسردگی و چه کنم چه کنم و باز صدای التماسش به خدايی بالا می رود که تا حالا برايش نبوده و حالا که محتاج می شود می بايد باشد.
صدای اذان که می آيد، بلند می شوم از جا. اگر همراهم را خاموش نکرده بودم شايد اين قدر دردسر نمی کشيدم.
@daghighehayearam
حرمان هور : اول تا اخر زندگی نفر اول کنکور پزشکی که وصل به بی نهایت می شود…
#حرمان_هور
#علیرضا_کمری
نشر #سوره_مهر
#دفاع_مقدس
📚معرفی:
اگر به تو بگویند که این کتاب خاطرات و دست نوشته های نفر اول کنکور پزشکی است که خیلی تیزهوش، خیلی پراحساس، خیلی ریزبین و عاشق پیشه بوده است دلت می آید که نخوانی و مسیر بی نهایتی که او طی کرده را ندانی. شاید تو هم بخواهی مثل او بی نهایت شوی.
✏بریده کتاب:
این کیست که امشب اینگونه آرام به چشمان خیس شما قدم می گذارد؟
لحظه ای می نشیند مکثی می کند و می رود. این کیست که بعد از مدت ها احساست را به ضیافت می خواند و پرواز خیالت را به سوی شمع وجود خویش می کشاند؟ کمی تامل می کنی که این کیست که باز هم خانه خلوت تو را دق الباب می کند …چمران می گفت که ارزش انسان و شخصیت انسان به ناگفتنی هایش است و من می دانم که تو ناگفته هایت بیش از آن بود که بشود باور کرد.
با تمام این حرف ها گاهی اوقات انسان دوست دارد درد دل کند. دوست دارد با کسی از ته قلب حدیث نفس کند.
@daghighehayearam
💚امام💚
باعث نظم و زیبایی
و حتی اصل وجود⭐️
تمام عالم است!!
بدون او
عالم بهم می ریزد
تاریک و سرد میشود🌪
و نابود...
دل❤️ هم، عالمی دارد برای خودش...
امام را از دل بگیری...........................ویرانه می شود!💔
از دنیا بگیری....................... میشود پرِ ظلم و تلخی!💥
راستی...
دل های اهل دنیا جای امام نیست!! 🚫
چون...
دلی که اندازه دنیا باشد،
برای دوست داشتنش خیلی کوچک است!...
💗مهربان من!💗
دلم اندازه ات می شود؟!😭😍❤️
#مهربان_من
#میخواهم_یار_تو_باشم
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
گيرم که مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چی؟ بله يا نه؟ بعد از دو روز قبول می کنم که زنگ بزند. می روم سمت اتاقم و منتظر تماسش می مانم. گوشی زنگ می خورد. اما دست هايم ياری نمی کند که به سمتش برود، از زنگ خوردن که می ايستد، تازه می فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را می گيرم. اشغال می زند. واقعاً که... گوشی دوباره زنگ می خورد. بر می دارم.
- سلام. کم کم داشتم فکر می کردم بايد برم کفش آهنی بخرم، با کفش چرمی کاری پيش نمی ره. شما خوبيد؟
می خواهم بگويم: خوبم، اگر لشکری که راه افتاده برای شوهر دادن من بگذارد.
اما نمی گويم.
- نمی دونم پدر گفتن يا نه، ما با هم يک سالی می شود که همراه می شويم؛ يعنی نه هميشه، اما دو سه باری که ايشون می رفتند و من يک فرصت داشتم، همراهشون رفتم... به خاطر درس و کارهای دانش آموزی و دانشجويی کانون مون، اينجا رو واجب تر می ديدم برای خودم. خب اين آشنايی از اونجا پا گرفت و هر بار هم که ايشون می اومدند حتماً همديگر رو می ديديم. البته من اطلاعی از دختری به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بی طمع بود تا اينکه نتيجه اين شد که الآن داريم با هم صحبت می کنيم.
- چه مسير گنگی طی شده تا نتيجه.
گلويش را صاف می کند:
- البته خيلی هم گنگ نبوده. مسير اگر روشن نباشه که به سرانجام نمی رسه.
لبم را می گزم و مطمئنم که دقيقاً فهميدم چه گفته و عمدی هم گفته:
- حالا از مسير و روشنی و نتيجه بگذريم...
بنده خدا دارد خودش را معرفی می کند که گوش نمی دهم. اين چند روز همه اش حرف او بوده و تعريف هايی که مفصل پدر و علی برايم گفته اند. دارم فکر می کنم که خودم بايد چه بگويم و چه طور بگويم؟ يعنی پدر و علی برای او هم از من هم حرفی زده اند؟ از سکوت ايجاد شده به خودم می آيم. نفسی عميق می کشد و گوشی را جا به جا می کند، اين را از خشخش گوشی می فهمم. به ديوار رو به رويم زل زده ام و منتظرم. منتظرم بشنوم يا اينکه فراموش کنم.
سکوتش که طولانی می شود دست و پا می زنم که حرف بزنم.
- خيلی از دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها هست که بايد گفته بشه.
- درست می گيد. هر چند توی زندگی مشترک شايد مجبور بشيم بعضی هاشو نديد بگيريم.
بلند می شوم و پنجره را باز می کنم. نسيم به صورت عرق کرده ام می خورد، می لرزم اما مقاومت می کنم. حالم اينجا بهتر است.
- منظورم از نديدن اينه که اولويت، آرامش زندگيه، نه دل بخواه های شخصی. شايد بايد کارهای جديد رو به جريان بندازيم که حتی بهشون فکر هم نمی کرديم. يا شايد دوستشون نداريم؛ اما به هر حال برای حفظ زندگی لازمه.
حالا من گوشی را جا به جا ميکنم و او سکوت کرده.
- قبول دارم اما به جا و درستش رو.
حرف ديگری نمی زند. سردی هوا لرز بر تنم می نشاند. می گويد:
- کنار اومدن با حقيقت گاهی سخت می شه. چون خيلی وقت ها بايد از ديدن دوست داشتنی هات دست بکشی. بايد تلخی ها و سختی ها را قبول بکنی. بايد بی خيال بعضی علاقه ها و سليقه هات بشی؛ اما کنارگذاشتن اصل ها و ارزش ها به خاطر شرايط تحميلی جامعه و افکار و حرف های مردم هم درست نيست.
درست می گويد، ولی کار سختی است مخالف جريان آب شنا کردن. وقتی تعداد زيادی از مردم مثل تو فکر نمی کنند و حتی افکارت را هم مسخره می کنند، پايبند بودن به اصل ها، توان و فکر زياد می خواهد. نمی دانم چه بگويم. تماس را که قطع می کنم، سر به ديوار می گذارم و چشم می بندم. زندگی هم عجب مخلوقی است، به تنهايی نمی شود از دالانهايش گذشت.
ياد پرچين های پرپيچ پارک جنگلی می افتم. کسی که درون پرچين بازی می کند حيران است، ولی آنکه لبه پرچين راه می رود، از آن بالا به همه افراد سرگردان و کوچه پس کوچه ها مسلط است؛ و چه قدر حرکت را آسان می بيند! حتماً بايد کسی باشد که از بالا فرمان زندگی را جهت بدهد؛ کسی که همه چيز را می بيند و می داند و با دستش به من سرگردان، مسير را نشان می دهد.
با مصطفی و بی مصطفی فرقی ندارد. حرکت هميشه هست. راهنما نباشد، گم می شوم. پدر برای آرامش من پيشنهاد کوه می دهد.
@daghighehayearam
#قسمت_هشتاد_و_نهم
آرامش کوه و طراوت سحر چشيدنی است. پدر با نشاط هميشگی اش، راهمان انداخته برای اين کوهپيمايی. نماز را صبح خوانديم و به راه زديم. علی قول چای آتشی بالای کوه را داده است.
کنار جوی آبی که از قله تا اينجا کشيده شده است قدم بر می دارم. نسيم سحری که به آب می خورد سرمای بيشتری بر جانم می نشاند. چادرم را تنگ تر دور خودم می پيچم و دستانم را زير بغلم فرو می برم. هيچ کس حاضر نيست حرفی بزند. فضا همه را در آغوش خودش گرفته است. پدر تسبيحش را می چرخاند و آرام آرام قدم بر می دارد. معلوم است که اين کوه ها برايش هيچ است اما به خاطر ما دل به آرام رفتن داده است. کلاه کاموايی را تا روی گوش هايش پايين کشيده و اورکت سبز سيرش را پوشيده است. کوله پشتی سنگين روی دوشش پر کاه است. من که نمی توانم با آن پنج قدم بردارم، چه برسد تا بالای کوه. علی شال کرم رنگش را محکم دور دهانش پيچيده است. شال و کلاه را ريحانه برايش بافته است. با بليزی که حالا زير کاپشن پنهان است. هم قدم بودن پدر و علی برايم غرور می آورد. نگاه از آب و سنگ ها می گيرم و به نظم قدم هايشان می دوزم. کم کم هوا دارد روشن تر می شود.
سرم پر است از حرف هايی که می خواهم بزنم؛ اما می ترسم، می ترسم از اينکه درست نباشد. شايد راست بگويم اما درست و به جا نه! کمی می ايستم و پشت سرم به راهی که آمده ام نگاه می کنم. حالا همه چيز زير پای من است.
علی چند قدمی عقب می کشد و دست ريحانه را می گيرد و هم پا می شوند. متعاقبش مادر اما جلو نمی رود. پدر تنها، مادر تنها، من تنها، علی و ريحانه. چند قدم می رويم. علی دستم را می کشد و هلم می دهد سمت پدر. قدم هايم را بلندتر می کنم و به پدر می رسم. من را که کنارش می بيند لبخندی می زند و دستم را می گيرد. وقتی به پدر تکيه می کنم کمی از سرمای دور و اطرافم کمتر می شود، پدر می گويد:
- چند ماهی می شد کوه نيامده بوديم.
- با شما بله؛ ولی با بقيه جای شما خالی دوهفته پيش تپه نوردی کرديم.
پدر همچنان مرا با خود می برد.
- هر وقت که مادر شدی می فهمی که حس پدر و مادر نسبت به بچه شون چه رنگيه. مخصوصاً اينکه رنگ مورد نظرت رو نتونی تو رنگ ها پيدا کني. دلت می خواد با عدد، با مقايسه، با آيه، با قسم يه جوری به بچه هات بگی که دوستشون داری. حتی عمق نگاهت هم نمی تونه اون ها رو متوجه عمق محبتت کنه.
قدم هايمان هماهنگ شده، پدر کوتاه آمده، و الا که من نمی توانم پا به پايش بروم. تا شانه اش هستم. سرش را کمی خم کرده تا هم کلام شويم.
- ليلاجان! قرار نيست با ازدواجت چيزی عوض بشه. پيش ما همه چيز همان طور می مونه که بوده! اما برای تو... دنيات می خواد رنگ آميزی بشه. پررنگ تر، پرشور تر... کمی حال و هوات معطر می شه. آرامشت کنار همسرت شکل می گيره. تمام اين شور های زنانه دل نشانت، محبت های بقچه شده ت، دارايی هايی که داری و پنهان شده، بعد از ازدواج پيدا می شه.
@daghighehayearam
🔶 «یهو عوض نشدن» خیلی ارزش🌟 داره!!
بین این همه فلز و عنصر جور واجور توی طبیعت،
همه گیر دادن به طلا✨ و قیمتش این همه بالا رفته.
والا بقیه عناصر هم رنگ دارن، جلا دارن، قشنگی دارن!!
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟😳
چرا طلا این همه میره بالا؟😎
چون واکنش پذیر نیست، اکسید نمیشه، ثبات داره!!
یهو تبدیل نمیشه به یه ماده دیگه!!
حال خوب💗 هم
داشتنش خوبه!!😋
اما ثباتش خیلی مهم تره...
چقدر میتونی حال خوبتو نگه داری؟؟
حال خوبت وابسته است به چیزایی که همیشگی ان،
یا چیزایی که دوساعته⏳ تموم میشن؟!
حال خوبت یعنی... ؟؟؟😮😶😲
#حال_خوب
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_ام
نفس عميقی می کشد. نفس عميقی می کشم. سلول هايم از شادی اين هوا به وجد می آيند. دوباره نفس عميقی می کشم. دلم نمی آيد اين دم ها بازدم داشته باشد. پدر دستم را فشار می دهد و می گويد:
_
مصطفی اين قدر جوانمرد هست که من داراييم رو دستش بدم. اجازه بده که کمی جلو بياد. حرف هاتون رو بزنيد. هر چه از من و علی شنيدی دوباره از خودش هم بپرس. بخواه که جواب سؤال هاتو بده. با اينکه نياز نبود اما علی رو فرستادم توی دانشگاه و در و همسايه هم تحقيق کرده. خيالت راحت بابا.
حرف های پدر را می شنوم. بالاخره يک سال هم سفر و هم سفره اش بوده است؛ و فعلاً علی هم صحبت و هم فکرش. خوبی ها و بدی هايش را ريخته اند روی دايره. خيلی از سؤالاتم را لابلای اين حرف ها جواب گرفته ام؛ اما باز هم...
علی معتقد است که معنای توکل را نمی دانم که اين طور معطل مانده ام و حالم خراب است. راستش به هيچ چيز اعتماد ندارم. پدر جايی نگه مان می دارد و می گويد:
- از اينجا می شه طلوع رو خيلی خوب ديد. چند لحظه همين جا بمونيم.
دلم از شکوه خورشيد به تپش می افتد. بی طاقت می شوم و چند قدمی از بقيه جلوتر می روم. پدر بازويم را می گيرد و به مقابلم اشاره می کند. تا لب دره فاصله ای ندارم. نگهم می دارد. زير لب برای خودم زمزمه می کنم:
- خيلی خوبی. خيلی زيبايی. با شکوهی!
نمی توانم درکم را از خدا به زبان بياورم. بگويم مهربان است. خوب است. زيباست. تواناست. طاقت نمی آورم و دستانم را دو طرف باز می کنم و فريادم را در دل کوه رها می کنم. نمی شود لذت برد و اعلام جهانی نکرد. حالا خورشيد تمام قد طلوع کرده است. صدای فرياد من هم تمام کوه را برداشته است. مادر را در آغوش می گيرم. اشک کنار چشمش را پاک می کند و آرام کنار گوشم می گويد:
- زندهباشي عزيزم.
دلم نميخواهد حالم را چيزي به هم بزند. آسمان زيباست. زمين زيباست. کوه زيباست. خدا زيباست. واي که همهچيز زيباست.
راه می افتيم به سمت بالاتر. جايی که برای نشستن مناسب است و پدر و علی بساط آتش را راه می اندازند. صبحانه را مادر می چيند. چای را هم علی آماده می کند. حاضر نيستم از کنار آتش تکان بخورم. سر سفره وقتی می نشينم که همه چيز آماده است. صحبت هايشان که گل می کند از جمع فاصله می گيرم. چند قدم مانده به دره می ايستم. سر خم می کنم، وحشتناک است.
@daghighehayearam
#قسمت_نود_و_یکم
مطمئن نيستم جايی که ايستاده ام چه قدر زير پايم محکم است. توی زندگی ام بايد کجا بايستم تا مطمئن باشم زمين نمی خورم يا زير پايم خالی نمی شود و پرت نمی شوم. با صدای مادر، سرم را به عقب بر می گردانم.
- تنهايی حال می ده؟
دستش دو ليوان چای سيب است.
کنارم می ايستد. نگاهی به پايين می اندازد:
- حالت خوبه؟ اومدی اين لب ايستادی؟
عقب تر می نشينم. دستان يخ زده ام را با حرارت چای گرم می کنم.
- ليلاجان می دونی چرا ازدواج کردن خوبه؟
خنده ام می گيرد و می گويم:
_ احياناً شما يکی از طراح های سؤالای کنکور نيستيد؟
می خندد. ليوان را به لبم می چسبانم. گرما و شيرينی، جانم را تازه می کند.
- غالب افراد نمی دونن چرا دارن ازدواج می کنن. همين هم زندگی آينده شون رو آسيب پذير می کنه؛ اما تو فکر کن اون وقت می بينی که شوقِ پيدا کردن يه يار توی دلت می افته.
سرم را پايين می اندازم.
- نمی دونم شما منظورت از يار چيه؟ من از کجا می تونم مطمئن بشم که مرد زندگيم يار و همراه خوبيه؟
ليوانش را که حالا خالی شده مقابلش روی زمين می گذارد.
- اومدنت توی دنيا، زمان اومدنت، مکان اومدنت، توی چه خانواده و کشور و شهری بيای. همه برنامه ريزی خدا بوده. برای بزرگ شدن و خوشبخت شدن، همش نيازمند ديگرانی، تا کوچکی، پدر و مادر، بعد فاميل و دوست و حالا هم همسر، بعد هم که...
چرا می خواهد مرا قانع کند. من که آزاری برايشان ندارم؛ يعنی اين هم از محبت مادرانه اش است. متوجه نگاهم می شود. دستش را بالا می آورد و صورتم را نوازش می کند. طاقت نمی آورد و در آغوشش می کشدم و می بوسدم. سرم را رها نمی کند. حرفش را ادامه می دهد:
- تمام اين ها، هم نياز روحی روانی و هم نياز جسمی تو رو برطرف می کنن. بدون همراهی و همدلی شون زندگی غير ممکن و وحشتناکه. بالاخره تو بايد اين دنيا رو بگذرونی. مهم اينه که با چه کيفيتی باشه. اين به شرط يه همراه خوبه... پدر و مادر خوب، دوست خوب، فاميل خوب، همسر خوب و بچه خوب؛ اما بعضی از اينا نقش شون حياتی و اثر گذاره. الآن توی موقعيت تو، بهترين يار که روحتو آروم می کنه و تو می تونی تمام محبتت، عشقت، حرفات، همدلی هات رو باهاش برطرف کنی، يه همسر خوبه. پدر و مادر و برادر و خواهر هر چه قدر هم که باهات همراه باشن، توی يه سنی اون نياز اصلی روحيت رو جوابگو نيستن. متوجه حرفام می شی ليلی؟
متوجه حرف هايش می شوم. دلم می فهمد که يک يار و دوستی متفاوت می خواهد اما نمی توانم با ترسم نسبت به آينده کنار بيايم. افکارم مثل اين سنگ ريزه ها خورد شده است. دانه دانه سنگ ها را توی ليوان خالی ام می اندازم. بايد ذهنم را جمع کنم، ذوب کنم و قالب بزنم تا بتوانم تصميم بگيرم.
سنگريزه ها ليوانم را پر کرده است.
صدای سلام کردن و حال و احوال کسی از پشت سرم می آيد که آشناست. مامان به سرعت بلند می شود.
- بالاخره آقا مصطفی هم آمد.
سرم را بر نمی گردانم. بالاخره! يعنی چی اين حرف. چشمانم را می بندم و نفس عميقی می کشم تا جيغ نکشم. اگر بدانم اين برنامه کار چه کسی بوده... تمام حدسم می رود روی...
- علی واجب القتل است.
نمی مانم. فرار می کنم. می روم سمتی ديگر...
از چشم همه دور می شوم. اين نشانه اعتراض من است. پشت صخره بلندی پناه می گيرم. برای آرام کردن خودم هرچه سنگ دم دستم است پرت می کنم و در هر پرتاب دنبال خودم می گردم؛ يعنی من هم به اين نقطه کره زمين پرتاب شده ام؟ تصادفی يا برنامه ريزی شده و دقيق اينجا قرارم دادی تا مثل يک جزئی، کنار تمام اجزا سرجايم قرار بگيرم. سنگ ها در هوا می چرخند و می افتند. از تصادف سنگ ها هيچ چيزی متولد نمی شود و فهم و شعوری به کار نمی افتد.
سلام می کند. می دانستم که می آيد. دست و پايم را گم نمی کنم. پشت سرم است بر می گردم و سلام می کنم. حالا که کنارم ايستاده می فهمم که قدش از من بلندتر است.
- مزاحم خلوتتون شدم؟
هنوز آرام نگرفته ام. صدايم آرام است اما کلماتم تند.
- مگه به همين قصد برنامه نريختيد؟
مظلومانه جواب می دهد:
- هرچند من بی گناهم و مهره چيده شده اين برنامه، اما ببخشيد.
عقب می روم و به ديوار سنگی پشت تکيه می دهم. او هم همين کار را می کند.
- سنگ هاتون به هدف می خورد؟
مگر چند دقيقه است که آمده و من متوجه نشده ام. بايد بيشتر هواسم به اطرافم باشد. دستانم را بغل می کنم.
- بی هدف پرت می کردم.
- فکر نکنم خيلی هم بی هدف بوده، برای آروم کردن خودتون بوده که يک وقت نزنيد سر من رو بشکنيد.
لبم را گاز می گيرم، می فهمم خيلی بد صحبت کرده ام.
- آدم عصبی مزاجی نيستم و هيچ وقت هم چنين قصد وحشتناکی نمی کنم، اما...
حرفم را می خورم. با نوک کتانی سفيدش، سنگ ريزه های جلوی پايش را به بازی می گيرد و پس از سکوتی کوتاه، حرف را عوض می کند.
@daghighehayearam
حواستون باشه،
🚨 خیلی پای حرفای خوبی که زیادی جذاب ان، نشینین!!
😳😳😐😐😬😬😶😶😵😵😵😦😦😕😕😲😲
اگه قرار باشه همش دیگران توجهت رو جلب کنن،
حتی با حرفای خوب(!)
پس کی می خوای خودت توجه خودتو جلب کنی؟!
یعنی مدیریت کنی که حواست کنترل داشته باشه،
سراغ این✔️ بره، سراغ اون❌ نره...
گاهی ممکنه یه حرف خوب، از بس جذاب زده میشه،
سریع قانعت کنه!
یعنی نمیذاره دیگه میل به کارای بد بیان جلو!😈
میدونی...
اینجا انتخاب کارای خوب دیگه خیلی ارزشی نداره...
خودت انتخاب نکردی آخه!
یه چیز جذاب «از بیرون» وادار به انتخابت کرده... 😐😔😕
پ.ن:
اونایی که سیر #خوشبختی رو دنبال کردن احتمالا یادشونه،
اونی که واقعا خوبه🌟
«انتخاب ارزشمند» هست نه حتی هر کار خوبی...😊
#کنترل_ذهن
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_دوم
بچه که بودم، توی فاميل کسی ازدواج می کرد، ذوق داماد شدن و بند و بساط سور و سات عروسی باعث می شد که مطمئن بشم که يکی از آروزهای دست اولم داماد شدنه.
راست می گويد. چه ذوقی داشتيم از ديدن عروس و پيراهنش. يک هفته مانده به عروسی هر شب با فکر و خيال لباس عروس و تاج و گل و آرايشش می خوابيديم. فکر کنم خوشحال ترين افراد مجالس عروسی بچه ها هستند.
- هرچی بزرگ تر می شدم يک دليل ديگه هم بهش اضافه می شد. بعدها فهميدم که يکی از مراحل اساسی و اصلی زندگی ازدواجه. مرحله ای که اگه بهش اهميت ندی نمی تونی بری بالاتر...
من هم همين حس را دارم. مدتی است که فکر می کنم حرکتم کند شده است. نيازی که در همه افراد در اين سن بروز می کند. اغلب به اشتباه دنبال روابط نادرست راه می افتادند و پی هوس می رفتند و من نگهش داشته بودم و نمی دانستم بايد چه معامله ای سرش در بياورم.
- شايد خيلی ها به ازدواج نگاه پايه ای نداشته باشن. فقط براشون يه هوس باشه، اما اين تمام حقيقت نيست، فقط يه واقعيتی از حقيقت ازدواجه. بعضی هم اجزا رو می بينن. زيبايی، خونه و ماشين و مهر سنگين و جشن مفصل و از اين حرف ها.
نگاهم را از سنگ سياه رو به رويم نمی گيرم. بوته ای به زحمت از زيرش بيرون آمده و برگ های ريزش را به جريان زندگی انداخته. سنگ هم سمج و محکم سرجايش ايستاده است. نه اين و نه آن...
- اون آدم هايی که مثال شونو زديد، خودخواهن، مرد سراغ يه خانم می ره چون می خوادش و با شرايطش و خواسته هاش منطبقه؛ و زن هم به کسی جواب مثبت می ده که بتونه خواسته هاشو برطرف کنه. اين زندگی بيشتر آدم هاييه که دور و برم می بينم.
- خواسته ها اگه از روی هوس باشه می شه خودخواهی و ضربه هاش هم توی زندگی به خود آدم می خوره؛ اما اگه از روی عقل و فهم باشد، يعنی مسير درست و دقيقی داشته باشه، می شه خوشبختی! اميدوارم اون قدر اهل هوس نباشم که بزنم زندگی يکی ديگه رو خراب کنم.
چند قدمی فاصله می گيرد. انگار که می خواهد آرام شود. پاهايم خسته شده. می نشينم. خاری جلويم است که سرش گل زيبايی خودنمايی می کند. می خواهم گل را لمس کنم، اما از خارها می ترسم. می آيد و گل را لمس می کند. کنارش می نشيند. رو به روی من است. دوست ندارم اينجا بنشيند. نمی خواهم تا نخواسته امش با او رو در رو شوم. انگار حرفم را از حالم می خواند. کمی جايش را تغيير می دهد. حالا زاوية قائمه پيدا کرده ايم.
لباسش را عوض کرده است. شلوار قهوه ای با پيراهن راه راه کرم قهوه ای. چرا اين قدر لباس کم پوشيده! دست و پای دلم را جمع می کنم و بی هوا می پرسم:
- با ازدواج کردن دنبال چه چيزی هستيد؟
هنوز دارد با خار و گل دست و پنجه نرم می کند.
- نيمه ديگرم که باقی مسير رو با هم بريم.
- از کجا که من باشم؟ مسيرتون هم درست باشه؟
دستش را از خار آزاد می کند و خيلی رک می گويد:
- از کجا که شما نباشيد؟... البته شايد شما ندونيد که نيمه ديگر منم يا نه؛ اما توی همين روال به نتيجه می رسيم. مسير هم که مشخصه.
مکث و سکوتش طول می کشد. داريم افکار و درونیات مان را برای هم می گوييم. تهِ آرزوهايمان را، تا شايد به يک افق برسيم.
@daghighehayearam
#قسمت_نود_و_سوم
- آدم تا بچه است حوصله نداره تنهايی بازی کنه، دنبال يه دوست می گرده تا بازيش رو شور و هيجان بده. يه دوستی که زياد هم اهل دعوا و تنش نباشه.
وقتی نووجون می شه بازی اصالتش هست، اما دلش يه دوست همراه می خواد تا حرفايی که ذهنشو پر کرده و محبت ها و رنج هايی رو که توی دلش جا گرفته با اون تقسيم کنه.
دوستی که خيلی نفی و ردش نکنه. جوون که می شه می بينه زندگی نه بازيه و نه فقط دغدغه هايی که با چند ساعت رفيق بازی تموم شه.
زندگی يه مسيره که تو يه مدت زمان بايد طی بشه. مسيرش هم خيلی مبهمه. ظاهراً برنامه ريزی برای يه مدت طولانی، چه درسی، چه کاری، چه جسمی... اما واقعيتش اينه که وقتی نمی دونی فردا زنده ای يا نه، ابهام زندگی نگهت می داره...
نفس عميقی می کشد و سکوت می کند. دارد با خودش حرف می زند يا برای من فلسفه زندگی می گويد. نگاهم به دستانش است. بين سنگ ريزه ها می گردد و سنگ های گرد را جدا می کند. حتما برای يه قل و دو قل جمع می کند. يک سنگ سفيد و گرد که رگه های قرمز دارد پيدا می کند.
خيلی قشنگ است با دقت تميزش می کند. می گيرد سمت من. خوشم آمده است. کف دستم را جلو می برم. می اندازد توی دستم. خيلی زيباست.
انگار ساعت ها نشسته اند و تراشيده اند. بعد هم با وسواس رگه های قرمز برايش کشيده اند. استرسی که دارم کجا رفته است؟
- نمی دونم شما مزه جوونی تون چه جوريه؟ اما برای خيلی ها هرچند جوونی زيباترين فصل زندگيه، سرگردانی ها و اضطراب های خاص خودش رو داره.
با اينکه دنبال کسی می گردی که مسير رو برات روشن کنه و حواسش هم بهت باشه و تو رو جلو ببره؛ اما باز هم می بينی اين مسير يه همراه متفاوت می خواد. يکی که مثل بچه گی و نوجوونی دل به دلش بدی و دل به دلت بده.
هر دو انگار خجالت می کشيم. رويم را بر می گردانم به سمت مخالف او. خودش هم معذب است. با تن صدای آرام تری ادامه می دهد:
- يکی که همديگه رو بفهميد و هم قدمت بشه. بهش تکيه کنی بهت تکيه کنه. يکی که اگر توی مسير خسته شدی، اون ادامه بده و گاهی هم که اون خسته می شه تو تمام دريافته ات رو براش بگی تا بلند بشه.
دوست دارم بلند بشوم و فرار کنم؛ اما جاذبه زمين نگهم داشته. می خواهم زودتر تکليف اين گفت و شنودها معين شود. می گويد:
- ببخشيد اگر حرف هام اذيتتون می کنه. شما که حرفی نمی زنيد حداقل بگيد قبول داريد يا نه؟
ته دلم می خندم: حرف ها رو قبول دارم. منتهی مانده ام که تو را قبول کنم يا نه. کسی درونم نهيب می زند که زيادی خودت را تحويل نگير او هم مانده است که تو را می تواند به عنوان يک همراه بپذيرد يا نه؟ سکوت که طولانی می شود دوباره خودش به حرف می آيد:
- يکی که کنار هم احساس آرامش داشته باشيد. هم اندازة خودت تا کنارش بفهمی داری بزرگ می شی. آدمِ تنها خيلی کوچيکه؛ اما وقتی کنار يکی قرار می گيره که دوستش داره، کمکم مجبور می شه خودخواهيش رو خورد کنه و شکل ديگه بده.
نفسی می گيرد و با دستانش کمی پيشانی اش را ماساژ می دهد. هنوز درست صورتش را نديده ام. نمی خواهم قبل از اين که دلم قانع شود اسيرش شوم. اين بنده خدا کلا خيلی خوب فکر می کند. من اينطور نيستم. اين بار حرف های ذهنم را به زبان می آورم...
@daghighehayearam
گذشته
یه اتفاقی افتاده، یه حال حسرتی بوده و افسوس...😔
باشه!
هی یادآوریش نکن!⚠️
هی نرو سراغش! هی زنده اش نکن!🚫
چون نمیذاره برای موفقیت هایی که در پیش رو داری،
آماده بشی...
امیدت رو می گیره میذاره تو قوطی😐
گذشته ات سوخته🔥، آینده هم میسوزه...
#تلنگر
#امید
#حسرت
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_چهارم
- همه حرفاتونو قبول دارم، اما من خيلی خودخواهم. مطمئن باشيد فقط قبول دارم. موقع انجامش کلاً متفاوت می شم. من آينده م رو برای خودم می خوام، برای اينکه خودم بزرگ بشم. حتی گاهی وقت ها دلم می خواد زندگيم عاشقانه باشه تا همسرم فقط من رو ببينه و مثل پروانه دور من بچرخه.
حس می کنم با اين حرفم تمام آرزوهايش را خراب کرده ام. رو می کند به سمت دره و با صدايی که به زحمت می شنوم می گويد:
- خودخواهی بد هم نيست. چون اگر خودخواه نباشی دنبال رشد خودت نمی ری. دنبال اينکه خوب بشی و اشتباهاتت رو جبران کنی. زندگی با اشتباهات زياد، خراب می شه. کاش همه آدم ها کمی خودخواه بودن، اون وقت اين قدر راحت زندگيشونو به باد نمی دادن.
رو بر می گرداند به سمت خار و نگاهش به آن می چسبد.
- فقط بايد مواظب بود خودخواهی رشد سرطانی نکنه. اصل نشه. اون وقت آدم متوهّم می شه و فکر می کنه می تونه جای خدا بشينه و دنيا رو اداره کنه. من مطمئنم شما خودتون رو جای خدا نمی خوايد. خودتون رو برای خدا می خوايد.
بی محابا می پرسم:
- از کجا می دونيد که خودخواهی من سرطانی نيست.
لبخند صداداری می زند:
- منو ببخشيد که ديدم؛ اما تقصيری نداشتم. از صبح موقع طلوع آفتاب که اون طور کوه رو به صدا در آورده بوديد. از بی اختيار شيدايی کردن تون، حرف هاتون، ذوقی که کرده بوديد.
از حرف هايش داغ می شوم؛ از تصور کارهای صبحم. بی اختيار دستم می رود سمت چادرم و رو می گيرم. کوه که تنها بود! دره هم تنها بود! مصطفی کی آمده بود؟ پس چرا من نديدم. وای خدا؛ يعنی من را ديده. لبم را می گزم. مرده شور جاذبه زمين را ببرند که تمام توان من را گرفته و نمی گذارد بلند شوم. دنبال راه فرار می گردم. بی اختيار می پرسم:
- شما، شما چرا اون جا بوديد؟
می خندد و می گويد:
- چون قرار کوهپيمايی داشتم با پدر حضرت عالی. منتهی با فاصله ساعتی. من هم طبق وعده ديرتر از شما آمدم، منتهی شما چند باری استراحت
کوتاه کرديد، بهتون نزديک شدم. قرار بود صبحانه مهمان شما باشم.
صدای «ياالله» علی که می آيد سر بر می گرداند و بلند می شود. اين هم تدبير الهی است. علی آمده با سينی چای و ميوه و شيرينی کنارش. يادم باشد بپرسم از کی تا حالا اين قدر مهربان شده. همه اش هوای چای و ميوه ما دو تا را دارد. از کلمه «ما دوتا» يی که در ذهنم نقش می بندد، لبم را می گزم. علی می نشيند کنار من.
- چرا رنگت پريده؟
نگاهش نمی کنم. خجالت می کشم. چای را دستم می دهد.
- اگه اذيتی آتش بس چند ساعته اعلام کنم.
لبم را می گزم و آرام کنار گوشش زمزمه می کنم:
ساده ای اگه فکر کنی زنده می ذارمت. نقشه می کشی؟ وصيت نامت رو بنويس.
علی رو به مصطفی می کند و می گويد:
- بيا مصطفی، بيا و خوبی کن. اين همه خوبی می کنم، حالا برام نقشه قتل می کشه. آقا من اينجا امنيت جانی ندارم.
نيم خيز می شود که برود.
- از من گفتن. از لب اون دره بلند شو؛ اما خواهر من اين طوری نبودا... چی بهش گفتی؟
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_پنجم
مصطفی خنده آرامی می کند. علی می رود. مصطفی خوشحال است و من درمانده. واقعاً چرا؟ چرا من نمی توانم با خودم کنار بيايم؟ اينجا گير افتاده ام، بين دره مقابلم و کوهی که به آن تکيه کرده ام و مردی که آمده است تا بداند ادامه زندگی اش را می تواند با من همراه شود يا نه، تازه فهميده ام که از معنای زندگی هيچ نمی دانم. اصلاً چرا دارم زندگی می کنم؟ معنای زندگی همين است که همه دارند يا نه؟ دستی مقابلم با سيب قاچ شده ای سبز می شود. جا می خورم. دستپاچه می گويد:
- ببخشيد نمی دونستم که اينجا نيستيد.
دست و سيب معطل مانده و بشقابی مقابلم نيست که توی آن بگذارد. سيب را می گيرم، اما مثل همان شيرينی کنار چايی می نشيند.
- خيلی خوبه که علی هست. خواهر وقتی برادری مثل علی داشته باشه احساس سربلندي و غرور می کنه.
سعی می کنم از علی حرفی نزنم. علی دو بخش دارد: علی خوب و علی زيرک؛ و همه برنامه هايش را با زيرکی جلو می برد و من را تسليم می کند.
بلند می شود و پشت به من و رو به دره می ايستد. از فرصت استفاده می کنم و کمی چايی ام را مزه می کنم. زبانم مثل کوير خشک شده بود. همان يک قلوپ هم برايم آب حيات است. لذت می برم از خوردنش و بقيه اش را به سرعت سر می کشم. آرام بر می گردد. دلم می خواست شيرينی و سيب را هم می خوردم.
دوباره هم رديف من می نشيند و به سنگ پشت سر تکيه می دهد. در سکوت کوه، به صدای دو شاهيني که بالای سرمان نمايش هوايی راه انداخته اند نگاه می کنيم. می گويم:
- هميشه دوست داشتم مثل اونا پرواز کنم. انقدر اوج بگيرم که زمين زير پام به وسعت کره زمين بشه، نه فقط چند صد متر. نگاه ديگران رو دنبال خودم بکشم تا جايی که بشم مثل يک نقطه براشون.
خم می شود و سيب را بر می دارد و با چاقو پوستش را جدا می کند. می گيرد مقابلم و می گويد:
- خواهش می کنم اين سيب رو بخوريد.
سيب را می گيرم. گاز کوچکی می زنم و آهسته آهسته می خورمش. دلم نمی خواهد ديگر حرف بزنيم.
اما او می گويد:
- امروز فقط من حرف زدم. کاش شما هم نگاهتون به زندگی رو برام می گفتيد.
سيبم را آرام می خورم و تمام می کنم. کاش شيرينی را هم تعارف کند. من که خودم رويم نمی شود بردارم. صبحانه هم مفصل خوردم، حالا چرا اين طور گرسنه شده ام. تقصير چای و سيب است. دل ضعفه می آورد. بشقاب شيرينی را مقابل من می گيرد تشکر می کنم و بر نمی دارم. انگار هر آرزویی می کنم برآورده می شود.
- اگر شما شروع نمی کنيد من سؤال کنم.
- راستش شما سؤال بپرسيد. راحت تر جواب می دم. فقط چيزی که خيلی برام مهمه محبت و احترامه. البته اين نظر منه و با شناختی که از جنس خودم دارم می گم. آرامش کنار هر کی که باشه اصلش از محبت شروع می شه، تداومش هم با همين محبت و حرمت نگه داشتنه. من خيلی به فکر کم و زياد مادی زندگی نيستم.
@daghighehayearam
راه مقابله با خیلی از
رنج ها
و
سختی ها
عوض کردن نگاهه...👀
نه بستن چشم ها...😑
#تلنگر
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_ششم
- می شه محبت و احترام رو از نگاه خودتون برام بگيد.
از سؤالش خوشم می آيد.
- چيزی فراتر از حقيقت خلقت ما نيست. محبت تأمين خواسته های روانی و روحيه. شما خواهر داريد حتما بُروزها و جنبش ها و چرخش های عاطفی خانم ها رو ديديد. منظورم لوس بازی و زود رنجی و حسادت نيست. منظورم لطافت روحی و سادگی و حساسيت خلقت مونه.
دستش را بالا می آورد به نشانه تسليم و می گويد:
- بهم فرصت بديد.
سکوت می کنم.
- گنگ نيستم اما فکر کنم اين قدر دقيق نديده ام؛ يعنی رابطه خوبی با مادر و خواهر هام دارم، ولی طبق روال طبيعی بود. با اين وسعتِ نگاه نه.ا اعتراف صادقانه ای کرد.
- نه، من هم نمی خواستم سختش کنم. منظورم اينه که جايگاه زن رو همون طوری که خدا قرار داده ببينيد.
می خندد:
- سخت تر شد. طرف حساب که خدا می شود بايد دنده سنگين حرکت کنی مخصوصا حق النساءش را.
از شوخی اش خنده ام می گيرد. معلوم است که حرف را خوب گرفته منتهی برای اينکه ته نگاه من را دربياورد سؤال پيچم کرده. جريمه اش می کنم و حرفی از محبت نمی زنم.
خم می شود دوباره شيرینی بر می دارد. ظرف را مقابل من می گيرد و می گويد:
- نقداً اين محبت من را پس نزنيد. به خاطر حفظ جان حداقل يکی برداريد.
شيرينی را بر می دارم. زيرک تر از اين حرف هاست. کاش نگفته بودم. می گويد:
- شنيدم اهل کتاب و خطاب و خياطی هستيد.
ای بابا! ديگه چی شنيدی آقا مصطفی؟
اين را در دلم می گويم.
- من هم اهل اين برنامه ها هستم. نمی دونم علی و پدر چقدر زير و بم زندگی من رو براتون گفتند، ولی کلی بگم اينکه من نه برای شما مانع هستم، نه اهل دخالت و فشار. قرار نيست روال زندگی مون عوض بشه. فقط تدبيری که پشت زندگی می شينه ديگه دو نفره ست و اميدوارم پيش برنده باشد. من و تو نيست. يک ما که ماه نشان می کند زندگی را.
ترجيح می دهم سکوت کنم. جمله های آخرش جواب دو سه تا سؤالم بود که شنيدم.
شيرينی به دستانم چسبيده. بدم می آيد. می گويد:
- فکر کنم بيش از اندازه اذيت تون کردم. اگر امری نيست فعلا من برم تا شما کمی راحت باشيد.
بلند می شود. درگيری من و جاذبه زمين ادامه دارد. منتهی اين بار جفت پاهايم خواب رفته است. سينی چای و ميوه ها را بر می دارد و می رود.
شيرينی را کاملاً می گذارم توی دهانم. بعد هم با لذت انگشتانم را می مکم.
وقتی می روم پيش همه، می بينم با علی و پدر سخت مشغول يه قُل دو قُلند. نزديک نمی شوم. جايی می نشينم که علی روبروی من است و مصطفی پشت به من. چنان بازيشان گرم شده و صدای چانه زنيشان هم بلند که سکوت کوه فرار کرده است. علی می بازد و مصطفی بی رحمانه سبيل آتشين می کشد. ريحانه آرام می آيد کنارم. بازی ادامه پيدا می کند. اين بار مصطفی است که می بازد و فرار می کند. جرزن است مثل مسعود. به احترام تذکر پدر، علی کوتاه می آيد.
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_هفتم
به احترام همه سر سفره می نشينم. کنار مادر پناه گرفته ام. هرچه التماس می کند نمی خورم. راه گلويم بسته شده است. به علی نگاه نمی کنم، اما متوجه ام که مدام نگاهم می کند. آخرش هم طاقت نمی آورد و غذايش را که تمام می کند ظرف غذايم را بر می دارد. مجبورم می کند که بلند شوم و همراهش بروم. آن قدر دور می شويم که آن ها را نبينيم.
- ليلا امشب شب آخر زندگيته. حداقل آخرين غذاتو هم بخور که توی گينس ثبت کنند آخرين ناهار در کوه، آخرين نفس در منزل.
- بی مزه چرا؟
- سعيد و مسعود می آن. قراره خونه ريحانه قايمت کنيم.
از تصوير صورت سعيد و مسعود و عکس العمل شان خنده ام می گيرد. تهديد کرده بودند تا آمدن مبينا حق ازدواج ندارم.
- بخند، بخند. آخ آخ حيف شدی خواهر خوبی بودی. هرچند که اگه قراره زن اين آقا مصطفی بشی همون بهتر که بميری.
- علی حرف نزن که کتک دسيسه امروزت هنوز مونده. اگه تو نبودی، الآن اينقد در به در نبودم که چه کار کنم. روزم رو به اضطراب تموم نمی کردم. نگی که چی؟ کجا؟ کی؟
خيلی جدی می گويد:
- من؟ من آدمی ام که پای کار و حرفم هستم.
لبخند مرموزی می زند.
- خداييش خوشت اومد چه برنامه قشنگی چيدم. مصطفی که خيلی کيف کرد. تو بد قلقی اذيت می کنی؛ والا پسر به اين خوبی...
چشمانم چهار تا می شود. نکند برنامه امروز اصلش پيشنهاد مصطفی است.
نزديک هستيم. پدر بلند سلام می کند و علی جوابش را می دهد. کنار گوشم می گويد:
_ برنامه کوه پيشنهاد پدر بود. انتخاب کوه با من بود. بقيه اش هم به شما ربطی نداره؛ اما باور کن کنار مصطفی زندگيت رنگ خوشبختی می گيره. ببين نمی گم سختی نداره، اتفاقاً با مصطفی بودن يعنی سخت زندگی کردن، ولی آرامش و محبت چيزی نيست که بشه کنار هر کسی به دست آورد.
علی می رود کنار پدر می نشيند. خيلی حواسم به زمان و افراد نيست. فقط نمی دانم چه می شود که پدر بلند می شود و مادر هم همراهش و می روند همان سمتی که من ظهر آن جا بودم. دقيقه ای نشده که علی کاسه تخمه به دست همراه ريحانه راهی می شود. با خنده به صورت ملتمس من نگاه می کند و محل نمی گذارد. مصطفی گلويش را صاف می کند و می فهمم که خنده اش گرفته، اما خودش را کنترل می کند.
سرم را بالا می آورم. مصطفی سرش پايين است و دارد با انگشتانش روی رو فرشی می نويسد. دقت می کنم اما متوجه نمی شوم که چه می نويسد. وقتی سکوت مرا می بيند می گويد:
_ باور کنيد من در هيچ کدوم از اين برنامه ها مقصر نيستم.
واقعا که. ببين چطور اين دو نفر دارند زندگی من را به سرعت و نظم و چينش خودشان جلو می برند.
_ من که باور نمی کنم؛ اما حالا که مجبورم حداقل سؤالامو بپرسم.
انگار خوشحال می شود، زود می گويد:
- اولی رو که باور کنيد وجداناً. دومی هم در خدمتم.
صريح می پرسم. حوصله پيچاندن ندارم:
- فکر می کنيد حرف اول و آخر توی خونه رو کی بايد بزنه؟
انگشتش از نوشتن می ايستد. چه عقيق قشنگی دستش است. می گويد:
- بايد رو قبول ندارم. اول رو هم نمی دونم. آخرش هم يا زن می زنه يا مرد.
اين هم شد جواب؟
- خب اگه توافقی در کار نبود و همسرتون سماجت کرد سر حرفش که به نظر شما درست نيست چی؟
گلويش را صاف می کند، اما حرفی نمی زند. صبر می کنم. جوابی نمی آيد. سرم را بالا می آورم، لحظه ای نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را رو به آسمان گرفته. پاهايش را هم جمع کرده و دستانش را دورش حلقه کرده است. آرام می گويد:
- صبر کنيد چند جمله بگم شايد جواب تمام سؤال هاتون باشه. من زندگی رو يه گروکشی نمی دونم. اصلاً من من، تو تو رو قبول ندارم. زندگی مشترک يعنی اين قدر يکی بشيم که حتی عيب هم رو بپوشونيم. نه اينکه مدام بحث و جدل داشته باشيم. قرار نيست مايه زحمت هم بشيم و رقيب باشيم. خيالتون راحت، من اهل دعوا نيستم. همين الآن پرچم سفيدم رو بالا می برم. راستش زندگی مشترک برا من تعريف نوری دارد، نه درگير تاريکی شدن.
حرف زدنش از صبح تا حالا عوض شده. تغيير موضع داده انگار. چه محکم از من و خودش حرف می زند. دلم آشوب می شود. نمی توانم يا شايد هم نمی خواهم حرفش را باور کنم. با ترديد می گويم:
- من می ترسم از آينده ای که پر از سردرگمی و درگيری و اما و ای کاش باشه! حرفاتون قشنگه، اما...
@daghighehayearam