12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️انتخابات ضعیف، چگونه میتواند منجر به ناامنی بشود؟
#انتخابات
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرزنی صد ساله عاشق شده😍😍
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam
21.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آریایےهاے دلسوز و پراراده به هوش...
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam
این وحوشی که به خانم رایدهنده توی انگلیس حمله کردن و کتکش زدن رو دیدین؟!
اینا همونان که صبح تا شب توی بیش از ۱۵۰ صدوپنجاه شبکهی ماهوارهای فارسیزبان با کتوشلوار بهتون وعده آزادی و پیشرفت بعد براندازی رو میدن!
😡ولی در واقع داعش لنگ میندازه پیششون!
#آزادی_دروغین_بیان
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam
هدایت شده از دقیقه های آرام
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتاد_و_یکم
سربازی و زن و زندگی و یک چیز عجیب از زبان وحید:
- بزرگای زرتشتی اون موقع که میان اینجا دیدن داره. یعنی کاراشون جالبه.
جواد آخرین قلپ نوشابه را سرکشید و گفت:
- ای تو روح هر کی نوشابه رو اختراع کرد. هر بار میگم ترک میکنم نمیشه. اما الان به حضرت زرتشت قسم که ترک میکنم... اصلا دین زرتشت الهی هست یا نه؟
مصطفی پوستۀ تخمه را از تو دهانش در آورد و گفت:
- توی قرآن یه آیه هست والمجوس رو آورده. مجوس منظور همین زرتشتیها هستند. دین الهیه!
- کاش بودند یه کم باهاشون صحبت میکردیم.
همه به جواد نگاه کردند.
- نه منظورم مصطفی بود. ارشادشون میکرد.
وحید خندید:
- دقیقا مصطفی چی بگه بهشون؟
جواد شانه بالا انداخت مقابل سئوال و گفت:
- هیچی. بگه چرا هنوز به عهد قدیم عمل میکنید وقتی عهد جدید اومده. بالاخره خدا ساده و راحت گفته این آخرین و درستترین دینه که دادم.
اول زرتشت بعد یهود بعد مسیح حالا اسلام. همش رو خدا فرستاده. همشون هم همدیگه رو قبول دارن و وعده دادن به دین کامل که اسلامه.
اگه واقعا ادعا میکنید حرف خدا رو گوش میدید، خب گوش بدید دیگه.
دیگه این دکون باز کردنه، نه گوش دادن حرف خدا. راس میگن بقیه هم بیان این طرف.
امیرحسین پرسید:
- میتونی اثبات کنی؟
- نه. پس آخوندا چه کارند. من مهندسی خونشون رو میکنم، اونا هم برند کتاب اینا و قرآن رو بخونند و مهندسی بحث کنند.
میخندند به این جواب سادۀ جواد.
آخرش هم طاقت نیاورد و دوباره بلند شد برود سراغ محافظ آتش.
دست امیرحسین را هم گرفت و کشید:
- من باید بفهمم هدفشون از روشن نگه داشتن آتیش چیه؟ یا من زرتشتی میشم یا اون مسلمون.
وقتی که رفت مصطفی با خنده گفت:
- الان بر میگرده میگه اهورامزدا گفته یا شما دوتا رو قربانی کنم یا باید پول خونتون رو بدید. تا خونمون رو تو شیشه نکنه ول نمیکنه!
منتظر آمدنش نشدند و آرام آرام از کوه پایین آمدند.
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتاد_و_دوم
پایین کوه، نمای زیبای بیابان دیده نمیشد.
جواد و امیرحسین دیر کرده بودند، وسط راه ایستادند. وحید غرفهای را به مصطفی نشان داد و گفت:
- چه دم و دستگاهی هم درست کردند.
واقعاً بشر چه انگیزهای داشته که کتاب پیامبر رو هم دستکاری میکرده؟
الآن دیگه اروپاییا هم دارن مسلمون میشن. دین دوم اروپا شده اسلام. هر روز خوانندهای، پرفسوری، استاد دانشگاهی... داره مسلمون میشه جوونای ما یادشون اومده برگردن عقب عقب مسیحی و زرتشتی بشن...
مصطفی نگاه از وحید گرفت و گفت:
- بشر کلا انگیزش اینه که بهش خوش بگذره! الآنم حریف ما سه تا میشی اما بچهها برسن توی مینی بوس از شما نهار میخوان.
وحید سر بالا انداخت:
- شیرینی مسافرت به اینه که سورپرایزتون کنم. الآن کل بودجه فقط میرسه به نون و پنیر که اول شهر میخریم. چایی هم مهمون امیرحسین!
مصطفی در ذهنش اسم امیرحسین را چند بار تکرار کرد.
اسمها خیلی مهمند، خدا صاحب بهترین اسامی است؛ چون خدا صاحب همان صفاتی است که در اسمهایش زمزمه میشود.
آدمها هم با اسمهایشان معرفی میشوند. با صفت صاحب اسم.
آرشام کجا و امیرحسین کجا؟ صاحب این دو اسم چهقدر متفاوتند.
حسین را حتی ارمنیها هم دوست دارند، حسین اسمی جهانی است. در سراسر دنیا شیعه را به حسین میشناسند، به آزادگی، به شرف، به عزت...
منجی عالم هم که بیاید، خودش را به عالمیان به نام او معرفی میکند، به نام حسین بن علی!
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨مثل چمران بمیرید.
🌹سالروز شهادت شهید مصطفی چمران
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظرتون چه کسی لیاقت نشستن روی این صندلی رو داره😍
💠 بفرست واسه اونایی که فک میکنی لیاقت نشستن روی این صندلی رو دارن
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam
هدایت شده از دقیقه های آرام
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتاد_و_سوم
بخش دوازدهم
دل مصطفی چند وقتی بود سربه سرش میگذاشت. ذهنش هم بالا و پایین زیاد میکرد
اما زبان به کام گرفته بود که در نهایت بله را داد. میان تمام گزینهها، مادر برایش لیلا را پسندیده بود.
لیلا را ندیده بود. یعنی دختر زیاد بود، اما لیلایی که مادر داشت برای مصطفی تعریف میکرد را ندیده بود.
البته خیلی هم غریبه نبودند. پدرش با پدر لیلا رفاقتی دیرینه داشتند و مربی آموزش رزمیشان بود
و دو سه باری بود که با هم راهی مناطق مختلف شده بودند.
زیادی مهربان و خاکی بود که باعث میشد جدیت و سختگیری حین آموزش را کمی راحت کند.
بعد از خواستگاری مادر، چند باری با پدر و علی، برادر لیلا بیرون رفته و همصحبتشان شده بود.
مصطفی حالا که داشت پا میگذاشت وسط یک زندگی، حس جدیدی پیدا کرده بود؛ پشت و پناه محکم و ستون خانه.
تازه با خودش به حساب افتاد که چهگونه است و چهکاره است و چه باید بکند و چرا و اما و اگرهایش.
حالش هرچه بود اضطراب نبود، وقتی خیالش از بالا راحت بود دیگر از ادامۀ راه ناراحت نبود.
فقط...
فقط لیلا آدم این راه میشد یا نه؟
مادر در سکوت مصطفی خیلی تمیز برید و دوخت. وقتی دستۀ گل و جعبۀ شیرینی را خرید، مطمئن شد که یک خبرهایی است...
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
شب خواستگاری در خانه را که علی، برادر لیلا باز کرد، حس کرد همۀ مجهولات معادلۀ زندگیش راهحل دارد و با دیدن فضای خانه حس غریبیاش کمتر شد.
حالا فقط یک چیز را میخواست بداند؛ لیلا چهقدر دختر این پدر است.
تربیتها زیرورو میکند فطرتها را. یکی را پدرومادر ادب میکند، یکی را جامعه، دیگری با چوب استاد راهی میشود و یکی هم خط سیر دوستان، زندگیش را جهت میدهد.
همۀ این موقعیتها خوب و بد دارد. گاهی پدرومادر، یا استاد و دوست، یک فرشته را تبدیل به دیو میکنند و گاهی هم برعکس.
مصطفی دلش میخواست لیلا فرشتۀ دامان همین پدر باشد.
لیلا که آمد و از همان کنار مادرها سلام داد، مصطفی فقط صدای نرمی شنید و بال چادری که آرام تکان میخورد و...
با دستی که روی زانویش نشست چشم گرداند سمت علی و لبخند مضحکش را جواب داد. امشب فقط قرار بود دو خانواده با هم آشنا شوند و یک مراسم مهمانی معمولی باشد.
روند صحبتها اما رفت سمت اینکه مصطفی و لیلا کمی با هم صحبت کنند. صحبتهای اولیه.
همیشه اولینها یک حس خاصی را در وجود انسان به جریان میاندازند. اولین لذتها، میشود مرگ آن لذت تا ابد باشد و میشود شروع پرنشاط یک زندگی باشد.
مصطفی خودش میدانست که برای رسیدن و باقی ماندن پای لذتِ عهدی که با خدا بسته است، خیلی از شکلاتهای لذیذِ تعارفی دنیا را باز نکرده، دور انداخته بود.
لذت نگاهها، حرفها، خوردنها و...
لذتهایی که ظاهری جذاب داشتند اما در اصل کثیف بودند. جواد به گناه میگفت: لذت کثیف!
خودش به خدا گفته بود؛ حالا که تو لذت خلقت مرا بردهای، کمک کن تا من هم لذت با تو بودن را ببرم.
همهاش از لطف خدا، درخواست همراهی همسری را کرده بود که لذت زندگیش، کنار لذت بندگیاش باشد.
مصطفی در این افکار غرق بود و علی تمام حالات مصطفی را زیر نظر داشت.
دو سه باری که کوه و شنا رفته بودند، او را پر از شورونشاط دیده بود و اینقدر سکوت و آرامش مصطفی برایش غیرمنطقی بود.
علی با بازو آرام به پهلویش زد تا از فکر بیرون بکشدش:
- با شمان! موافقید دیگه؟
جواب اذیتهای علی را گذاشت به وقتش. قبل از اینکه حرفی بزند علی با لبخند مضحکی گفت:
- موافق چی؟ داره بال بال میزنه!
نتوانست لبخند نزند. شب علی بود که هر طور میخواست میتازاند. باز هم قبل از آنکه لب باز کند علی گفت:
- پاشو پاشو اگه فکر کردی خواهرمون رو با این لبخندا به کسی میدیم کور خوندی.
لیلا وارد اتاق شد و عکسالعملهایش همه برای مصطفی یک چیز را نشان میداد:
لیلا مرد نیست. مرد افکن است؛ یک زن.
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam
MiladHazratMasoumeh1396[05].mp3
3.98M
•°🌱❢░🌸ꦿ🍃 🌸 ꦿ🍃🌸 ꦿ🍃
#امام_رضا_علیهالسلام
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam
هدایت شده از دقیقه های آرام
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
همین را میخواست. دلش نه عروسک میخواست.
نه مردانه بودن را. یک زن میخواست ناب و پاک.
ظرافتهایش زنده باشد. حسهایش برای خودش باشد، نه تقلیدوار باشد و نه ملتمس نگاه.
دختری که دخترانههایش از فطرت و خلقتش باشد.
سکوت و حیای لیلا! نوع التماسش به علی و تعاملش با برادرش. و حرفی که به خیالشان کنار گوش هم گفتند، اما سکوت اتاق انعکاسش داد و کم و بیش شنید، حالش را خوب کرد.
بیشتر از این را بعداً میشد فهمید، نه الآن که دختر ناب و خاصش نگران بود.
مادر توی ماشین که نشست اولین جملهاش این بود:
- میگن مادر و ببین، دختر و بگیر. البته با وضعیت امروز جامعه نمیشه این رو هم خیلی قبول کرد. اما از نظر من مادر و دخترو خدا به هم ببخشه.
و پدر که با صدای بلند خندیده بود:
- منظور اینکه دختر رو به عنوان عروس به ما ببخشه دیگه.
مصطفی فقط گوش داد. پدر کمی فضا را عوض کرد:
- اگه دختر و پسر بد شدند به باباشون رفتن حتما!
مادر هم فضای شوخی را کش داد:
- قدیمیا چیزی تو این مورد نگفتن، ولی برداشت آزاده.
برداشت آزاد است اما منشها متفاوت است. حرف مادر خیلی امروزی بود. مثل دخترهایی که پوشش مناسب ندارند اما میگویند:
« ما برای دل خودمون اینطوری میپوشیم.»
جامعۀ باز ایجاد میکنند و میگویند؛ برداشتها بسته باشد. وقتی تو باز زندگی میکنی، حتماً برداشتها آزادتر است و این بزرگترین ضربهای است که هرکس به زندگی خودش میزند.
در خانهات را هم باز میگذاری و پول و طلاهایت را مقابل در پهن میکنی، توقع داری کسی دستبرد نزند؟!
- عاشق جان، کجایی؟
سر برگرداند سمت پدر که صدای خندهاش میان همه گم شده بود!
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتاد_و_ششم
خواهرش تکه انداخت:
- داداشِ خوبی بودی. حیف شدی. قبلاً اینطور نشده بودی به همین ده دقیقه که همدیگه رو دیدید.
- ا باباجان بذارید ببینم نظر خودش چیه؟
- به همین ده دقیقه که توقع ندارید نظر بدم.
صدای همه را بلند میکند به اعتراض.
مادر و پدر تا به خانه برسند خواهرها تا بخوابند و خودش در فکرهایی که با کشیدن ملافه روی صورتش تازه پا به میدان گذاشت و همه و همه تمام جوانب خانوادگی و فردی را بیان و تحلیل کردند.
خانواده چندباری، چندجایی خواستگاری رفته بودند و در میان حرفهایی که میشنید، یک چیزهایی بود که باعث میشد به تصمیم نرسد.
دانشگاه هم چند نفر پیشنهاد شده بودند. اما مصطفی کارمند نمیخواست، پزشک نمیخواست، منشی نمیخواست، راننده و فروشنده نمیخواست.
مرد بود و زن میخواست. میخواست بابا بشود و در خانه مادر باشد. حالا پزشک و معلم و دانشجو هم باشد.
یک دختر، یک خواهر، یک همسر، یک مادر اگر درست در جایگاهشان مینشستند این نابسامانیها جریان پیدا نمیکرد و سیل نمیشد و زندگیها این طور نافرجام نمیماند.
حالا که جای استادش برای حل تمارین میرفت و طرف حساب مستقیم دانشجویان بود، مطمئن شده بود که حال همه خوب نیست. نه دوستانش و نه دخترها.
ظاهرا همه خوبند اما کنارشان که مینشینی رنگ خندهها و شادیها بیرنگ بیرنگ است...
دلش دختری میخواست که لبخندهایش رنگ رژلبهای خارجی نباشد،
حرف چشمهایش با خماری سرمه باشد نه سایههای رنگی، شرارهی موهایش...
ملافه را با سرعت و شدت از روی صورتش برداشت و درجا نشست. به گور خودش خندیده است.
خانه در تاریکی فرورفته بود. چهقدر در فکرهایش غرق شده بود که سروصداها را نفهمید.
کی همه خوابیده بودند؟ لباسهایش را به تن کشید و از خانه بیرون زد.
نیاز داشت یک طرف حساب داشته باشد تا عمق حرفهایش را بفهمد.
خدا مهدوی را خفه کند که الان خواب است.
موبایلش را نگاه کرد.
دوساعت پیش تا حالا جواد چندبار پیام داده بود تا بفهمد چه خبر است.
اضافه غلطی کرده بود و جواد را در جریان خواستگاری گذاشته بود.
🌸https://eitaa.com/daghighehayearam