eitaa logo
Daily Wizards
27 دنبال‌کننده
72 عکس
5 ویدیو
1 فایل
تقدیمی ها و نوشته ها اینجا قرار میگیرن! روزنامه ی عصر، دیلی ویزاردز! انتشاراتِ @boookcafe ناشناس: https://daigo.ir/secret/51138475850 https://harfeto.timefriend.net/17502730259576
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تقدیمی :)
قصه‌‌گو: تیم مقابله با اهریمن، نامشان را ایستگاه34 گذاشتند و با کشتی ژاند به سوی اهریمن برای شکست آن پیش رفتند، اما قبل از هر چیزی لازم بود بدانند چگونه باید اینکار را کنند پس سراغ یکی از بزرگترین کتابداران جهان درون رفتند.
هدایت شده از تقدیمی :)
کتابخون: کتابخون کتابدار بود، به همین دلیل هم کتابخون صدایش می‌کردند. کتابخون برای تیم مقابله کتاب های تاریخی یا هرچه که می‌توانست کمکشان کند را آورد. راوی سرش را از یک کتاب کلفت بیرون آورد و گفت:《بهتر نیست یه چیزی نازک‌تر بیاری؟ میدونی... اینا زیادی کلفتن》و با خجالت لبخند زد. کتابخون ناگهان از جا پرید. به سمت کتاب ها دوید و تند تند کتاب ها را بیرون آورد، در آخر یک کتاب کلفت خاک گرفته انداخت روی میز، کاغذی از لایش در آورد و روی میز گذاشت. گفت:《تکنیک مارکونیو، گیر انداختن یک چیز قوی در یک جسم ضعیفتر، اگه بتونید هسته روحش رو پیدا کنید و گیرش بندازید توی یه جسم، با کشتن جسم اون رو هم می‌کشید. و هسته روح دالدرک، قلبشه.》 ماهی این رو میدونست، رودخانه مرگ و زندگی حتی به گفته بود در آخر چه کسی فدا می‌شود، به خاطر همین هم بود که چیزی به کسی نگفته بود، چون فکر می‌کرد اگر چیزی نگوید، اتفاقی نمی‌افتد.
هدایت شده از تقدیمی :)
مالیس: مالیس گفت:《آییی》و کتفش را مالید، ماهی به او گفت ساکت شود، مالیس هم در جواب پرسید:《شکسته؟》ماهی با خشم به راوی نگاه کرد و پاسخ داد:《بله》راوی گفت:《 چیه؟ به من چه که بال های اون انقدر نازک و شکنندن》مالیس دندان غروچه کرد و گفت:《 اگر دست به شدت محکم تو رو هم بگیرن در جهت مخالفش تا سر حد مرگ بپیچونن میشکنه.》 مالیس اصلا فکر نمی‌کرد این بلا سر بالش بیاد، شاید باید به هشدار آدریاس گوش می‌کرد و به این ماموریت نمی‌آمد، اما او این همه سال در پادشاهی که بر پایه نظام و جنگ بنا شده بود، جنگیدن را یاد گرفته بود، حالا وقتش بود ازش استفاده می‌کرد، اسکلیتِترا سرزمین مردمان بالدار جنگنده بود، مالیس به عنوان یک اسکلیتترایی با بال شکسته هم باید می‌جنگید، به خاطر مردمانش باید می‌تونست.
هدایت شده از تقدیمی :)
قصه‌گو: نیازی نیست از سفر ها و مشقت های طولانی این سفر برای شما بگویم، آنها بعد از ماه های طولانی پرواز با کشتی ژاند در آسمان ها به اهریمن رسیدند، او در حال ویران کردن روستایی عظیم بود.
هدایت شده از تقدیمی :)
هینامی: هینامی از گاتنبرگیه آمده بود، جایی که مردمانش از دم خلافکار بودند، هینامی هم یکی از آنها، او یک قاچاقچی اسلحه بود و با موهای پسرونه آبی آسمانی‌اش بین تمام خلافکار‌ها معروف بود، البته او با استعداد حرف زدن با ارواحش هم معروف بود. هینامی نشست و داخل اتاقی که هیچکس در آن نبود، روح معشوقه اهریمن، سولی را احضار کرد. سولی زیباترین دختری بود که هینامی دیده بود. هینامی از او پرسید:《چگونه باید قلبش را لمس کنیم؟ برای شکست دادنش نیازه》سولی با غم پاسخ داد:《اینکار او را می‌کشد،برایم سخت است کمک کنم بمیرد》هینامی گفت:《تو از او متنفر بودی، فکر می‌کردم خوشحال بشی بمیره》سولی به او نگاه کرد و پاسخ داد:《فکر می‌کردم هستم اما تا چیزی را از دست ندهی قدرش را نمی‌دانی، آه، می‌شود به او بگویی متوجه شدم عاشقش هستم؟》 هینامی این را به دالدرک می‌گفت، زمانی که....
هدایت شده از تقدیمی :)
(تقدیمی ها اینجا به پایان رسیدند، اگر می خواهید بدانید ادامه داستان چه می‌شود، بخوانید.) قصه‌گو: درون جنگ با اهریمن در آن شلوغی، راوی قلب سفید اهریمن را درون بدن سیاه روح مانندش دید، تصمیمش را گرفت، چشمانش را بست و به تمام کسایی که مرده بودن فکر کرد. جلو رفت و از سیاهی خالص و ترسناک رد شد، با هر قدم خسته تر و غمگین تر می‌شد، به قلب دست زد و تمام سیاهی ها و هر آنچه اهریمن بود داخل قلب خودش کشیده شد، ماهی را دید که فریاد می‌زند:《راوی خواهش می‌کنم دستت رو بکش، او تو رو می‌کشه》اما راوی دست نکشید، به خاطر تمام کسانی که مرده بودند، به خاطر سولی، دست نکشید و دالدرک به درون اون کشیده شد.
هدایت شده از تقدیمی :)
قصه‌گو: راوی آنجا افتاده بود، و تیم دور او جمع شده بودند، راوی چیزی نمی فهمید، گاهی خشم و غم شدید دالدرک را داشت و گاهی درد راوی. هینامی جلو آمد، خم شد و رو‌به راوی زمزمه کرد:《دالدرک، اونجایی؟》دالدرک با صدای راوی با خشم پاسخ داد:《بذارید بیام بیروووننن》هینامی گفت:《من هینامی‌ام، از گاتنبرگیه، من میتونم با ارواح حرف بزنم، با سولی حرف زدم، چند روز پیش》راوی/دالدرک آرام شد و با دقت به او گوش کرد. هینامی ادامه داد:《ازش خواستم بگه چجوری شکستت بدیم و اون حرف هایی زد، که جواب من توش نبود، در آخر گفت بهت بگم، ازت متنفر بود اما وقتی از دستت داد فهمید بدون تو نمیتونه و عاشقته، گفت بگم نام‌آور، دوستت دارم و منتظرت میمانم تا در آن جهان به من بپیوندی.》دالدرک به او خیره شد، می‌دانست او دروغ نمی گوید، فقط سولی بهش می‌گفت نام‌آور. دالدرک چشمانش را بست و به هینامی گفت:《من را بکش، معشوقه‌ام منتظرم است》صدایش قاطع و امیدوار بود. هینامی چاقو را گرفت و گفت:《شب بخیر راوی، شب بخیر دالدرک.》و آن را درون قلب راوی کرد، قلبی که میزبان دالدرک بود. و قصه رفاقت راوی و ماهی اینجا به پایان رسید. و قصه عشق دالدرک و سولی اینجا شروع شد. و قصه خلافکار بودن هینامی اینجا به پایان رسید. و قصه نظامی شدن مالیس اینجا شروع شد. و مدیا همان شکارچی هیولا و ناخدای کشتی‌اش ماند. و آدرین استعفا داد تا در ساحل استراحت کند. و نورا فرمانده کل شد. و کتابخون این قصه را مکتوب کرد. و ایگدراسیل فهمید می تواند با تمام گیاهان حرف بزند، پس در تمام جهان درون سفر کرد. و تقدیمی اش را داد.
هدایت شده از تقدیمی :)
خب.... تموم شد این یه داستان بود در ذهنم که هیچوقت کامل مکتوب نشد، منم شما رو جای شخصیتام گذاشتم. ببخشید دالدرک و سولی، به من و هیچکس ربطی نداره که شما بهم چی میگیدو ...این فقط جا گذاری شخصیت ها بود که به نظرم بهتون اینا میومد، هر کس بخواد از این موضوع برداشت دیگه ای کنه خشم ویدار رو می بینه و اطمینان میدم نمی خواد ببینه. و... راوی و ماهی(میشه اینجوری صدات کنم؟) ببخشید اگه شخصیتتون اینجوری پسر شد، چیز دیگه ای به فکرم نرسید. راوی و سولی و دالدرک ببخشید مردین امیدوارم صد سال زنده بمونین. در کل اگه بد بود، خیلی ببخشید. پ.ن: اگه می خواید راجع به شخصیت‌هایی که شما رو گذاشتم جاشون بیشتر بدونید فقط کافیه بپرسید🙃.
تقدیمی ویدار😭😭❤️❤️ خیلی خیلی خیلی قشنگ بوددد🌟🌕🥰🎀🌸🍄🐚✨
هدایت شده از مِشکالیس
بِن • راننده • قاتل؟ سوار بر تاکسی سرخ، همانند همیشه شغلم را آغاز کردم. در تاریکیِ خیابان‌ها حرکت کردم تا شاید مسافری سوار ماشینم بشود. می‌دانید؟ راننده بودن سخت است؛ همیشه باید زحمت زیادی بکشی و پول کمی دریافت کنی. اما وقتی مسافرانت ثروتمند باشند شاید توهم مانند هر انسان دیگری تحریک شوی؛ تحریک شوی تا از این شغل خلاص شوی. من حقم را دریافت نمی‌کنم؛ اما حق گرفتنی‌ست. تقدیم به: عطر نعناع، مجیک‌بوک، زهرآ، اخگر، T.F، ابوتراب، اتاق‌313، پرنیا، قتیل‌العبرات، ایستگاه34، the sound of silence
هدایت شده از مِشکالیس
کارا • اولین مسافر • مقتول درست زمانی که سوار می‌شوم شروع می‌شود؛ آن نگاه‌های مشکوک و حس ناامنی‌ای که به من دست می‌دهد. به نظر می‌رسد او می‌خواهد به من حمله کند یا حتی رخدادی تلخ‌تر و ترسناک‌تر را رقم بزند. ضربان قلبم بالا می‌رود و می‌خواهم پیاده شوم؛ اما نمی‌شود. چرا که همان لحظه مردی دیگر سوار می‌شود. مردی که چهره‌اش از هر هیولایی ترسناک‌تر و دلهره‌آور‌تر است. همسر سابقم. تقدیم به: کلمات ستاره‌ای، Heartless، دیلی‌ناز، اقیانوس آرام، رادیو سکوت، 🌻، US، 🕸، مستاجر پلاک۳، kazheh، coffe
هدایت شده از مِشکالیس
پاول • دومین مسافر • مقتول درست زمانی که سوار می‌شوم لبخند به لبانم می‌آید. او را می‌بینم که در صندلی عقب نشسته و منتظر مردن است؛ خودم نفسش را می‌برم. اما... اما همانند همیشه دنیا آن‌جور که می‌خواهم پیش نمی‌رود. این تاکسی شوم است؛ قرار است من هم همانند همسر سابقم امشب در این خودروی سرخ آخرین روز عمرم را بگذرانم و دیگر هرگز آسمان را نبینم. تقدیم به: لیلا در وا کن مویوم، روزمرگیات، The End، ستاد مبارزه با بیکارا، دفتر خاطرات یک روانی، Hero، مدعین قهوه‌خوری بختاپوس