eitaa logo
دخیل عشق
63 دنبال‌کننده
625 عکس
89 ویدیو
5 فایل
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست این چه شمعیست که جانها همه پروانه اوست هر کجا می نگرم رنگ رخش جلوه گر است هر کجا می گذرم جلوه مستانه اوست هر کسی میل سوی کرببلایش دارد من چه دانم که چه سریست به در خانه اوست
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸☘ هر کس به اتاقش می‌آمد از پشت میز بلند میشد و در جلو فرد می‌نشست و کارهایشان را انجام می‌داد ! یک روز از او پرسیدم که چرا پشت میز ، کارهایش را انجام نمی‌دهد؟ با لبخند همیشگی‌اش گفت ، برادر من ! ، میز ریاست یک حال و هوای خاصی دارد که آدم را می‌گیرد ، پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هست. من می‌آیم این طرف و کنار مردم می‌نشینم ، تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم ! این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی می‌کنم.... 📕 یادگاران @DakhilEshgh
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۴۴ ✍لوتیِ با مرامِ انقلاب... #خاطرات_شهدا ساواک طیّب رو شکنجه می‌کرد تا مجبورش کنه به گفتنِ اینکه: از خمینی پول گرفتم و با دادنِ پول به مردم، تویِ شهر تظاهرات به راه انداخته‌ام... اما طیّب می‌گفت: من حاضر نیستم آخرِ عمرم به کسی که هم جانشینِ امام زمان (عج) و هم مرجعِ تقلیده ، تهمت بزنم. من به امام حسین(ع) و دستگاه او خیانت نمی کنم. طیّب حاضر به اعدام شد ، اما چنین جسارتی به امام خمینی نکرد... 📌خاطره ای از زندگی شهید طیّب حاج‌رضایی 📚منبع: پایگاه اینترنتی حوزه ، به نقل از سید تقی درچه‌ای 🌸 @DakhilEshgh 🌸
🌼🍂 قبل از حرکت برای اردوی جهادی وارد مسجد شدم و دیدم یکی از بچه ها خوابیده ، رفتم جلو و بهش تذکر دادم ، ولی حالم گرفته شد . چون بنده خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد. ازش عذرخواهی کردم ولی بچه های مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!! ساعتی بعد سوار اتوبوس شديم و آماده حركت ، یک نفر از انتهای ماشين با صدای بلند گفت ، نابودی همه علمای اس... بعد از لحظه ای سكوت ادامه داد ، نابودی همه علمای اسراييل صلوات... همه صلوات فرستاديم ، وقتی برگشتم با تعجب ديدم آقایی كه شعار صلوات فرستاد ، همان جوان لال در مسجد بود! اون جوان شوخ طبع همون محمد هادی بود که بیشتر دوستان رو به این شکل سرکار گذاشته بود..... 📕 پسرک فلافل فروش 🌸 @DakhilEshgh 🌸
🌺🍃 گفت میخواهم عربی یاد بگیرم ، کسی نمی دانست چرا جز خودش و خدا. پیشنهاد مباحثه به یکی از آشنایان عراقی را داده بود. برای شروع باید متنی را ترجمه می کردند. محمد مهدی با یک تیر دو نشان زده بود ، سلام بر ابراهیم. آنچنان تسلطی بر این کتاب داشت و مجذوب ابراهیم شده بود ، که گویی خاطرات برای خودش اتفاق افتاده بود و در آخر همینطور هم شد. در اتاق کارش سلام بر ابراهیمی داشت که با عربی حاشیه نویسی کرده بود ، می خواست خاطرات ابراهیم را برای سوری ها بخواند تا همه بدانند فرمانده ی معنوی او کیست. به همه گفته بود ، باید جانانه بجنگیم که حتی اثری از جسم ما نماند تا مردم به زحمت تشییع نیفتند. درست مثل ابراهیم هادی که آرزوی گمنامی داشت ، انگار گمنامی گمشده همه ی مخلصین است. حالا دیگر کسی از خودش نمی پرسد چرا محمد مهدی در آن محاصره ، کنار بچه های مجروح ماند و برنگشت ، مثل ابراهیم ، او هم فرمانده نبود و اگر بر می گشت ، کسی بر او خرده نمی گرفت ، اما ماند تا به همه ثابت کند آنچنان که شهدا زنده اند ، سیره عملی آنها نیز هنوز راه گشا و کلید سعادت است. شاید خودش را برده بود به سال ۶۱ ، والفجر مقدماتی و محاصره در کربلای کانال کمیل. با خودش گفت ، مگر عاشق ابراهیم نبودی؟ ، مگر نمی خواستی مثل او باشی؟ ، امروز همان روزی است که سالهاست منتظرش بودی ، بسم الله ، ابراهیم ماند کنار بچه های کمیل تو هم کنار بچه های فاطمیون بمان. او ماند و معبری زد از بصر الحریر به کانال کمیل..... اولین روحانی مدافع حرم 📕 مدافعان حرم 🌸 @DakhilEshgh 🌸
🌼🍂 دکتر بعد از این که تیر خورد و عملش کردند دیگر نمی‌توانست خط برود. سربازی به نام عسگری ، او را با ماشین ستاد می‌آورد. عسگری همیشه در آن جاده‌ های پر از چاله با سرعت ۱۷۰ می‌رفت. بالاخره همین سرعت زیاد کار دستش داد و یکبار تصادف کرد و ماشین را درب و داغان کرد و به همین دلیل سه روز فراری بود. بچه ‌ها که بخاطر تذکرهای پی در پی به او برای سرعت زیادش عصبانی بودند ، بالاخره او را پیدا کردند و کشان کشان پیش دکتر آوردند. حسابی ترسیده بود ، دکتر تا او را دید گفت ، خودت طوری نشدی عزیز؟! او که انتظار هر عکس العملی جز احوالپرسی را داشت جواب داد ، نه ؛ طوریم نشده. دکتر به او گفت ، پس ببر ماشین را تعمیر کنند ، دیگه هم تند نرو لطفاً ! این اوج عصبانیت و خشم او بود !.... 📕 ستارگان خاکی 🌸 @DakhilEshgh 🌸
🌼🍂 قبل از حرکت برای اردوی جهادی وارد مسجد شدم و دیدم یکی از بچه ها خوابیده ، رفتم جلو و بهش تذکر دادم ، ولی حالم گرفته شد . چون بنده خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد. ازش عذرخواهی کردم ولی بچه های مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!! ساعتی بعد سوار اتوبوس شديم و آماده حركت ، یک نفر از انتهای ماشين با صدای بلند گفت ، نابودی همه علمای اس... بعد از لحظه ای سكوت ادامه داد ، نابودی همه علمای اسراييل صلوات... همه صلوات فرستاديم ، وقتی برگشتم با تعجب ديدم آقایی كه شعار صلوات فرستاد ، همان جوان لال در مسجد بود! اون جوان شوخ طبع همون محمد هادی بود که بیشتر دوستان رو به این شکل سرکار گذاشته بود..... 📕 پسرک فلافل فروش 🌸 @DakhilEshgh 🌸
🌸🍂 ابراهیم را دیدم ، خیلی ناراحت بود ، پرسیدم چیزی شده؟ گفت ، دیشب با بچه‌ها رفته بودیم شناسایی ‌، هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی‌ها تیراندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم. تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن هم‌رزمش بوده. هوا که تاریک شد و ابراهیم حرکت کرد و نیمه‌های شب برگشت ، آن ‌هم خوشحال و سرحال! مرتب داد می‌زد امدادگر ، امدادگر ، سریع بیا ، ماشاالله زنده است! بچه‌ها خوشحال شدند ، مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب ، ولی ابراهیم گوشه‌ای نشست و رفت توی فکر. رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟ با مکث گفت ، ماشالله وسط میدان مین افتاد ، آن‌ هم نزدیک سنگر عراقی ‌ها ، امّا وقتی رفتم آنجا نبود ، کمی عقب ‌تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!! بعدها ماشاالله ماجرا را این‌ گونه توضیح داد: خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم ، عراقی‌ها هم مطمئن بودند زنده نیستم ، حال عجیبی داشتم ، زیر لب فقط می‌گفتم یا صاحب ‌الزمان (عج) ادرکنی ، هوا تاریک شده بود ، جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد ، چشمانم را به سختی باز کردم ، مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطه‌ای امن رساند ، من دردی احساس نمی‌کردم. آن آقا کلی با من صحبت کرد ، بعد فرمودند کسی می‌آید و شما را نجات می‌دهد ، او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد ، با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد ، خوشا به حالش..... 📕 سلام بر ابراهیم 🌸 @DakhilEshgh 🌸