#خاطرات_شهدا 🌸☘
هر کس به اتاقش میآمد از پشت میز بلند میشد و در جلو فرد مینشست و کارهایشان را انجام میداد !
یک روز از او پرسیدم که چرا پشت میز ، کارهایش را انجام نمیدهد؟
با لبخند همیشگیاش گفت ،
برادر من ! ، میز ریاست یک حال و هوای خاصی دارد که آدم را میگیرد ، پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هست.
من میآیم این طرف و کنار مردم مینشینم ، تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم !
این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی میکنم....
#سردارشهیدمحمد_بروجردی
📕 یادگاران
@DakhilEshgh
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۴۴
✍لوتیِ با مرامِ انقلاب...
#خاطرات_شهدا
ساواک طیّب رو شکنجه میکرد تا مجبورش کنه به گفتنِ اینکه: از خمینی پول گرفتم و با دادنِ پول به مردم، تویِ شهر تظاهرات به راه انداختهام... اما طیّب میگفت: من حاضر نیستم آخرِ عمرم به کسی که هم جانشینِ امام زمان (عج) و هم مرجعِ تقلیده ، تهمت بزنم. من به امام حسین(ع) و دستگاه او خیانت نمی کنم. طیّب حاضر به اعدام شد ، اما چنین جسارتی به
امام خمینی نکرد...
📌خاطره ای از زندگی شهید طیّب حاجرضایی
📚منبع: پایگاه اینترنتی حوزه ، به نقل از سید تقی درچهای
🌸 @DakhilEshgh 🌸
#خـــاطرات_شهدا 🌼🍂
قبل از حرکت برای اردوی جهادی وارد مسجد شدم و دیدم یکی از بچه ها خوابیده ، رفتم جلو و بهش تذکر دادم ، ولی حالم گرفته شد .
چون بنده خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد.
ازش عذرخواهی کردم ولی بچه های مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!!
ساعتی بعد سوار اتوبوس شديم و آماده حركت ، یک نفر از انتهای ماشين با صدای بلند گفت ،
نابودی همه علمای اس...
بعد از لحظه ای سكوت ادامه داد ،
نابودی همه علمای اسراييل صلوات...
همه صلوات فرستاديم ، وقتی برگشتم با تعجب ديدم آقایی كه شعار صلوات فرستاد ، همان جوان لال در مسجد بود!
اون جوان شوخ طبع همون محمد هادی بود که بیشتر دوستان رو به این شکل سرکار گذاشته بود.....
#شهیدمحمدهادی_ذوالفقاری
📕 پسرک فلافل فروش
🌸 @DakhilEshgh 🌸
#خـــاطرات_شهدا 🌺🍃
گفت میخواهم عربی یاد بگیرم ، کسی نمی دانست چرا جز خودش و خدا.
پیشنهاد مباحثه به یکی از آشنایان عراقی را داده بود. برای شروع باید متنی را ترجمه می کردند. محمد مهدی با یک تیر دو نشان زده بود ، سلام بر ابراهیم.
آنچنان تسلطی بر این کتاب داشت و مجذوب ابراهیم شده بود ، که گویی خاطرات برای خودش اتفاق افتاده بود و در آخر همینطور هم شد.
در اتاق کارش سلام بر ابراهیمی داشت که با عربی حاشیه نویسی کرده بود ، می خواست خاطرات ابراهیم را برای سوری ها بخواند تا همه بدانند فرمانده ی معنوی او کیست.
به همه گفته بود ، باید جانانه بجنگیم که حتی اثری از جسم ما نماند تا مردم به زحمت تشییع نیفتند.
درست مثل ابراهیم هادی که آرزوی گمنامی داشت ، انگار گمنامی گمشده همه ی مخلصین است.
حالا دیگر کسی از خودش نمی پرسد چرا محمد مهدی در آن محاصره ، کنار بچه های مجروح ماند و برنگشت ، مثل ابراهیم ، او هم فرمانده نبود و اگر بر می گشت ، کسی بر او خرده نمی گرفت ، اما ماند تا به همه ثابت کند آنچنان که شهدا زنده اند ، سیره عملی آنها نیز هنوز راه گشا و کلید سعادت است.
شاید خودش را برده بود به سال ۶۱ ، والفجر مقدماتی و محاصره در کربلای کانال کمیل.
با خودش گفت ، مگر عاشق ابراهیم نبودی؟ ، مگر نمی خواستی مثل او باشی؟ ، امروز همان روزی است که سالهاست منتظرش بودی ، بسم الله ، ابراهیم ماند کنار بچه های کمیل تو هم کنار بچه های فاطمیون بمان.
او ماند و معبری زد از بصر الحریر به کانال کمیل.....
اولین روحانی مدافع حرم
#شهیدمحمدمهدی_مالامیری
📕 مدافعان حرم
🌸 @DakhilEshgh 🌸
#خـــاطرات_شهدا 🌼🍂
دکتر بعد از این که تیر خورد و عملش کردند دیگر نمیتوانست خط برود.
سربازی به نام عسگری ، او را با ماشین ستاد میآورد.
عسگری همیشه در آن جاده های پر از چاله با سرعت ۱۷۰ میرفت.
بالاخره همین سرعت زیاد کار دستش داد و یکبار تصادف کرد
و ماشین را درب و داغان کرد
و به همین دلیل سه روز فراری بود.
بچه ها که بخاطر تذکرهای پی در پی به او برای سرعت زیادش عصبانی بودند ، بالاخره او را پیدا کردند و کشان کشان پیش دکتر آوردند.
حسابی ترسیده بود ،
دکتر تا او را دید گفت ،
خودت طوری نشدی عزیز؟!
او که انتظار هر عکس العملی جز احوالپرسی را داشت جواب داد ،
نه ؛ طوریم نشده.
دکتر به او گفت ،
پس ببر ماشین را تعمیر کنند ، دیگه هم تند نرو لطفاً !
این اوج عصبانیت و خشم او بود !....
#شهیددکتر_چمران
📕 ستارگان خاکی
🌸 @DakhilEshgh 🌸
#خـــاطرات_شهدا 🌼🍂
قبل از حرکت برای اردوی جهادی وارد مسجد شدم و دیدم یکی از بچه ها خوابیده ، رفتم جلو و بهش تذکر دادم ، ولی حالم گرفته شد .
چون بنده خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد.
ازش عذرخواهی کردم ولی بچه های مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!!
ساعتی بعد سوار اتوبوس شديم و آماده حركت ، یک نفر از انتهای ماشين با صدای بلند گفت ،
نابودی همه علمای اس...
بعد از لحظه ای سكوت ادامه داد ،
نابودی همه علمای اسراييل صلوات...
همه صلوات فرستاديم ، وقتی برگشتم با تعجب ديدم آقایی كه شعار صلوات فرستاد ، همان جوان لال در مسجد بود!
اون جوان شوخ طبع همون محمد هادی بود که بیشتر دوستان رو به این شکل سرکار گذاشته بود.....
#شهیدمحمدهادی_ذوالفقاری
📕 پسرک فلافل فروش
🌸 @DakhilEshgh 🌸
#خاطرات_شهدا 🌸🍂
ابراهیم را دیدم ، خیلی ناراحت بود ، پرسیدم چیزی شده؟
گفت ، دیشب با بچهها رفته بودیم شناسایی ، هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقیها تیراندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم.
تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن همرزمش بوده.
هوا که تاریک شد و ابراهیم حرکت کرد و نیمههای شب برگشت ، آن هم خوشحال و سرحال!
مرتب داد میزد امدادگر ، امدادگر ، سریع بیا ، ماشاالله زنده است!
بچهها خوشحال شدند ، مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب ، ولی ابراهیم گوشهای نشست و رفت توی فکر.
رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟
با مکث گفت ، ماشالله وسط میدان مین افتاد ، آن هم نزدیک سنگر عراقی ها ، امّا وقتی رفتم آنجا نبود ، کمی عقب تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!!
بعدها ماشاالله ماجرا را این گونه توضیح داد:
خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم ، عراقیها هم مطمئن بودند زنده نیستم ، حال عجیبی داشتم ، زیر لب فقط میگفتم یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی ،
هوا تاریک شده بود ، جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد ، چشمانم را به سختی باز کردم ، مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطهای امن رساند ، من دردی احساس نمیکردم.
آن آقا کلی با من صحبت کرد ، بعد فرمودند کسی میآید و شما را نجات میدهد ، او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد ، با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم.
آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد ، خوشا به حالش.....
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم
🌸 @DakhilEshgh 🌸