﷽
#تمامِمن📿🌿
.
#قسمت_نود🖇
بعد از انداختن موکت کف اتاق هیچکس اجازه اوردن پوتین به اتاق رو نداشت و باید جفت دم در میبود،
بعد از خبر دادن به بابا گفتم:«شرمنده بابا جان اگه تونستی امروز بیا این ماشین منو ببر شرمنده تروخدا اخه فعلا اول هفتس و به ما اجازه مرخصی نمیدن فلا.
بابا با شرایط دانشگاه آشنا بود و نه نیاورد و گفتم:«راضی کردن مامان با خودتون.
بابا با خنده گفت:«چشم چشم فلا یاعلی.
با خنده قطع کردم و زنگ زدم به ثمین.
اروم گفتم:«سلااام خانم قشنگمم!
با ذوق گفت:«سلام مهدی جان خوبی عزیزم بهتری؟
ذوقم کور شد و گفتم:«متاسفانه نه.
با تعجب گفت:«چرا دورت بگردم؟
گفتم:«ما که دورمون گذرانده شده اما سه ماه به اموزشی اضافه شده و غیر از جمعه ها اجازه گرفتن مرخصی نداریم.
گفت:«الهی فداتشم اشکال نداره سه ماه چیزی نیست حالا.
گفتم:«ممنون که درک میکنی فداتشم.
با خنده تلخی که پشت گوشی فریاد میزد اما من رو دلداری میداد.
بعد از تموم کردن صحبتم علی دست زد گفت:«بسم الله بگید که کلاس داریم رفقا بدو بدو.
بچه ها با مرتب رفتن پایین واسه حضور در کلاس،تا ساعت ۳ کلاس داشتیم و قبلش باید نماز و غذا و کار های دیگه رو انجام میدادیم،وقتِ اذان ظهر شد که صدا پیچید و قبلش همیشه دعای عهد رو میذاشتن.رفتیم داخل نماز خونه علی کنارم نشست و از حال و هواش گفت منم فقط گوش میکردم.
نمازمون رو به جماعت که خوندیم موقع پوشیدن پوتین به علی گفتم:«علی علی صب کن.
-جانم.
+غذا چیه مردم از گشنگی!
با خنده گفت:«چلوکباب با سوپ خوک،اخه مومن بو رو حس نمیکنی؟
با خنده و تعجب چاشنیش گفتم:«نه تو بگو ببینم،
-ماکارونیه دیگه.
با بدو رفتیم پایین باید دوساعت توی صف میبودیم که به ما غذا برسه،معده کوچیکه داشت بزرگه رو میخورد که علی به جواب اومد:«وای خدا،یه عالمه درس دادن و باید همین امروز بخونیم واسه فردااا،
گفتم:«زبان عربی و انگلیسی که چیزی نیست حالا خودتو لوس میکنی.
طلبکارانه گفت:«اخوی شما شاگرد زرنگ ما مخ نداریم چیکار کنیم؟
با خنده بلند گفتم:«مخ بخور.
لبشو کج کرد و گفت:«اه اه چندشششش.
گفتم:«عه عهداین تیکه کلام منه.
همینطور مشغول حرف بودیم که الحمدلله نوبت ما رسید،بعد از کشیدن غذا به میز بلند غذاخوری که اون اخر جا داشت رسیدیم.