eitaa logo
دم‍‌ش‍‌ق | DAMESHGH
232 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
456 ویدیو
37 فایل
"بسـم ࢪب شـہداے گمنـآم🌱 -ما رأیتُ الّا جمیلاً! -انشاءالله ثابت قدم باشید. تاسیس ڪانال¹⁴⁰⁰.¹¹.⁹ +کپی؟ _راحت باش مشتی مقصود چیزه دیگست:) ناشناس↫ https://harfeto.timefriend.net/17079305219737 این‌کانال‌وقفِ‌بی‌بی‌زینب‹س›‌می‌باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع رمان🗞✨
📿🌿 . 🖇 بعد از انداختن موکت کف اتاق هیچکس اجازه اوردن پوتین به اتاق رو نداشت و باید جفت دم در میبود، بعد از خبر دادن به بابا گفتم:«شرمنده بابا جان اگه تونستی امروز بیا این ماشین منو ببر شرمنده تروخدا اخه فعلا اول هفتس و به ما اجازه مرخصی نمیدن فلا. بابا با شرایط دانشگاه آشنا بود و نه نیاورد و گفتم:«راضی کردن مامان با خودتون. بابا با خنده گفت:«چشم چشم فلا یاعلی. با خنده قطع کردم و زنگ زدم به ثمین. اروم گفتم:«سلااام خانم قشنگمم! با ذوق گفت:«سلام مهدی جان خوبی عزیزم بهتری؟ ذوقم کور شد و گفتم:«متاسفانه نه. با تعجب گفت:«چرا دورت بگردم؟ گفتم:«ما که دورمون گذرانده شده اما سه ماه به اموزشی اضافه شده و غیر از جمعه ها اجازه گرفتن مرخصی نداریم. گفت:«الهی فداتشم اشکال نداره سه ماه چیزی نیست حالا. گفتم:«ممنون که درک می‌کنی فداتشم. با خنده تلخی که پشت گوشی فریاد میزد اما من رو دلداری میداد. بعد از تموم کردن صحبتم علی دست زد گفت:«بسم الله بگید که کلاس داریم رفقا بدو بدو. بچه ها با مرتب رفتن پایین واسه حضور در کلاس،تا ساعت ۳ کلاس داشتیم و قبلش باید نماز و غذا و کار های دیگه رو انجام میدادیم،وقتِ اذان ظهر شد که صدا پیچید و قبلش همیشه دعای عهد رو میذاشتن.رفتیم داخل نماز خونه علی کنارم نشست و از حال و هواش گفت منم فقط گوش میکردم. نمازمون رو به جماعت که خوندیم موقع پوشیدن پوتین به علی گفتم:«علی علی صب کن. -جانم. +غذا چیه مردم از گشنگی! با خنده گفت:«چلوکباب با سوپ خوک،اخه مومن بو رو حس نمیکنی؟ با خنده و تعجب چاشنیش گفتم:«نه تو بگو ببینم، -ماکارونیه دیگه. با بدو رفتیم پایین باید دوساعت توی صف میبودیم که به ما غذا برسه،معده کوچیکه داشت بزرگه رو میخورد که علی به جواب اومد:«وای خدا،یه عالمه درس دادن و باید همین امروز بخونیم واسه فردااا، گفتم:«زبان عربی و انگلیسی که چیزی نیست حالا خودتو لوس میکنی. طلبکارانه گفت:«اخوی شما شاگرد زرنگ ما مخ نداریم چیکار کنیم؟ با خنده بلند گفتم:«مخ بخور. لبشو کج کرد و گفت:«اه اه چندشششش. گفتم:«عه عهداین تیکه کلام منه. همینطور مشغول حرف بودیم که الحمدلله نوبت ما رسید،بعد از کشیدن غذا به میز بلند غذاخوری که اون اخر جا داشت رسیدیم‌.
رمان اینجا گذاشته میشود. @dameshgh_roman_313