15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کله پاچه خوری یعنی این بقیه اش سوسول بازی☝️😅😅🌹
@danabashi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧زندگی کن تک تک لحظه ها رو🎻
@danabashi
سرما و گربه ها - @mer30tv.mp3
3.72M
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
هر شب
ساعت ۲۱:۰۰
در کانال زیبای دانا باشی😊🌸🍃
@danabashi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داداش گلم آقا سجاد ساکی زیارت قبول ، التماس دعا
سپاس ویژه که در شب ولادت آقا ابوالفضل به یاد اعضای خانواده بزرگ کانال دانا باشی بودی و نایب الزیاره همه عزیزان عضو کانال بودی.
دعای مادر سادات بدرقه ی راهتان باد
@danabashi
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال زیبا داناباشی
#داستان_شب
با قیافه بههم ریختهای وارد کلاس شد. موهای نامرتبش روی پیشانی پخش شده بود. گفتم: "اینجوری نمیشهها، چقدر بگم سروقت بیایید؟ اولین بارت که نیست با من کلاس داری..." نگاهش نافذ و گیرا بود، با خندهای فلسفی. حرف که میزد همه را جذب میکرد. حتی اتفاقات بد را طوری تعریف میکرد که اکثر دانشجوها از خنده رودهبر میشدند. خودش را میزد به لودگی و مسخره بازی، اما گاهی از میان حرفهایش درسهای جدیدی میشنیدم.
معروف بود به دانشجوی هزارساله، کارشناسی را همینجا خوانده بود و حالا هم ارشدش را و همه میشناختندش.
گفت:" آقای دکتر، شما تا حالا از بیادبی کسی خوشحال شدید؟ از اینکه کسی بهتون فحش بده لذت بردید؟" گفتم:" باز شروع شد جلال؟ دیر میای، هر بارم با یه قصه، ناچارم این جلسه رو برات غیبت رد کنم، خیلی دیر کردی!"
اما بدم نمیآمد قصه امروزش را هم بشنوم. حتما سوژه خوبی برای بحث شخصیتشناسی کلاس بعدازظهر میشد، آنهم کلاس خشک شخصیتهای دوقطبی.
گفت:"اشکال نداره استاد، من امروز خیلی خوشحالم، چندتا فحش آبدارم نصیبم شده با دو تا چک جانانه، ولی خوشحالم، خیلی خوشحال...!"
بچههای ته کلاس پچپچ کردند و خندیدند. روی میز کوبیدم و گفتم:" بگم مسئول آموزشم دو تا پسگردنی بزنه سرحال بشی؟ خوب بفرما، امروز چی شده؟"
خندهریزی کرد و آرام گفت:" آقا امروز من خواب موندم، گفتم اگه دیر برسم باز شما...حالا بیخیال،
سوار ماشین شدم، خوابالو بودم به سمت پل کوچیک رودخونه که پیچیدم، یه موتوری کنارم بود نفهمیدم، محکم خوردم بهش، چشمتون روز بد نبینه، موتورسواره افتاد توی رودخونه زیرپل،
به خدا دست وپام کرخت شده بود، گفتم حتما تمومه دیگه، با ترس و لرز از ماشین پیاده شدم، از نردههای کنار پل، پایین رو نگاه کردم، هرچی دقت کردم نفهمیدم کجا افتاده، داشتم از ترس میمردم، همینم مونده بود قاتل بشم، اونم پیک موتوری...
دیگه داشت اشکم درمیاومد، یهو یه نفر زد پس گردنم تا اومدم به خودم بیام دوتام زد تو گوشم، خیس خیس بود، نمیدونم چطور خودشو رسونده بود بالای پل، لابد میخواسته تا درنرفتم خسارت بگیره، گفت مگه کوری؟ کی به تو گواهینامه داده، مثل بز اخفش...
باورتون نمیشه اینقدر خوشحال بودم که نگو، هرچی بیشتر فحش میداد بیشتر خوشحال میشدم، آخه مطمئن میشدم که چیزیش نشده، همه دویست تومنی که دیروز کار کرده بودم دادم بهش...تا حالا از بیادبی هیچکس اینقدر خوشحال نشده بودم."
بدون اینکه کسی متوجه بشود، کلمه غیبت را از جلوی اسمش برداشتم، امروز جلال درس خوبی به ما داده بود، اینکه گاهی فارغ از ضربههای دردآور وتلخ روزگار باید از زندگی و نعمت زنده بودن لذت برد
دوستان عزیزبا زدن با کلیک کردن برروی 👈 @danabashi👉 به کانال تازه های علمی و گردشگری بپیوندید.
سپاسمند حضور پُر مهر شما هستیم 🙏🏻
🍃🌸🦋 @danabashi 🦋🌸🍃
✾࿐༅🍃♥️🍃༅