eitaa logo
جالب است بدانید..
14.1هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
1 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌱سلام 🌸روز قـشنگتون بخیرو شـادی 🌱امروزتـان مملو از آرامش 🌸و پــراز اتفـاقـات زیبـا 🌱بـراتـون روزی پــر از 🌸لطـف خــــداونــد 🌱دلـی آرام، یک زنـدگی گـرم 🌸و یک دنیا سلامتی آرزومندم 🌱دوشنبه تـون زیبـا و بـر وفق مراد
سلام اسمم لیلاست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعد از اینکه جشن پاتختی تموم شد ماهم برگشتیم خونه. روزها از پی هم میگذشتن و من از زندگی مشترکم لذت میبردم ..هر چیزی میخواستم آرمین برام فراهم میکرد و هیچ کمبودی نداشتم.آرمین حسابی سرش شلوغ بود علاوه بر اینکه روزا بیمارستان بود شبا درس میخوند واسه ادامه تحصیلش، منم گاهی اوقات که حوصلم سر میرفت میرفتم خونه مادرشوهرم و خودمو با دخترا سرگرم میکردم...اونا هم از من خوششون میومد باهام گرم میگرفتن.. یه روز عصر تازه آرمین برگشته بود خونه که جاریم اومد خونمون و گفت با آرمین کار داره.‌.. تعجب کرده بودم و نمیدونستم درخواستش چیه! تا اینکه بالاخره زبون باز کرد و به آرمین گفت خواهرش واسه دانشگاه اومده تهران دلش میخواد در کنار درس خوندن سرکارم بره..و از آرمین خواست سرشو جایی گرم کنه.. آرمینم گفت اتفاقا واسه مطبش دنبال منشی میگرده و چی بهتر از اینکه یه آشنا بیاد که بهش اعتمادم داشته باشه..جاریم در حالی که لبخند رضایت رو لباش بود بلند شد که بره.. هر چی من و آرمین بهش اصرار کردیم که بمونه قبول نکرد و گفت بچه ها خونه تنهان باید بره.. وقتی رفت به آرمین گفتم چرا ندیده و نشناخته قبول کردی؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
3 تا از بهترین میوه‎‌ها برای درمان آنفولانزا ! داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
چرا باید صبحانه کره بادام زمینی بخوریم؟ 🥜 ◽️به کاهش احتمال سرطان سینه کمک می‌کند. ◽️چربی سوز قوی پهلو و شکم است. ◽️سطح استرس را کاهش می‌دهد. ◽️قدرت حافظه و یادگیری را بالا می‌برد. ◽️به بهبود عضلات بعد از تمرین کمک می کند. ◽️فشار خون را کنترل می‌کند. ◽️ریسک ابتلا به دیابت را به شدت کاهش می‌دهد. ◽️راحت تر می خوابید. ◽️ غذای عالی برای مادران باردار است. داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
🍏چطوری وقتی فشارمون می‌افته و تنهاییم مانع از بیهوش شدن بشیم ؟! کافیه همون لحظه چند تا انجیر بخورید. قند انجیر یکباره جذب روده کوچیک میشه و مانع از حال رفتن شما میشه. داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
ماست علاوه برخوشمزه بودن یک داروی مفید برای کاهش علائم عفونت باکتریایی واژن است برای استفاده ازماست جهت درمان واژینوز باکتریال، باید دو بار در روز ، هر روز ۱۰۰ گرم ماست خام مصرف کنید داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... به آرمین گفتم چرا ندیده و نشناخته قبول کردی؟ ما خودشو میشناسیم خواهرشو که نمیشناسیم نمیدونیم چجور آدمیه...نباید ندیده قبول میکردی..اگه فردا برات دردسر شد چی؟ گفت لیلا چی میگی من خانوادشو دیدم میشناسم آدمای خوب و ساده ای هستن ..گفتم آدم با دو تا برخورد که نمیتونه یکی رو بشناسه..گفت حالا امتحانی بزار چند روز بیاد اگه دیدم آدم درستی نیست ردش میکنم بره خوبه؟! منم دیدم آرمین بی راه نمیگه سری تکون دادم و چیزی نگفتم... ولی تو دلم آشوب بود یه حس بدی داشتم...احساس میکردم جاریم خودش یکم مرموزه و حسود اگه خواهرشم مثه خودش باشه شاید به زندگیم لطمه بزنه..کاشکی میشد به آرمین بفهمونم دلم نمیخواد منشیش یه زن باشه.. ولی از گفتن این حرف به آرمین عاجز بودم..چون اگه بهش چنین حرفی میزدم قطعا میگفت لابد بهم اعتماد نداری...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعد از سه روز آرمین گفت امروز خواهر جاریم رفته مطبش و از امروز کارشو شروع کرده.. گفت دختر زرنگ و باهوشیه به درد کارم میخوره..از تعریف آرمین یکم حس حسادت بهم دست داد ولی سعی کردم حساس نشم که باعث اختلافمون نشه.نزدیک غروب مامان زنگ زد خونمون، صداش میلرزید.. گفت میشه زود بیای خونمون؟ من که ترسیده بودم گفتم بابا چیزیش شده؟؟ گفت نه کسی چیزیش نشده فقط اگه میتونی زود بیا... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سبزیجاتی که سلامت شما را متحول می‌کنند! داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
☘لاغرکننده ترین میوه ذغال اخته انباشتگی چربی ها را کاهش میدهد و در روند از بین بردن چربی ها و لاغری فوق العاده موثر است. داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
دلمه برگ مو غذایی بسیار مغذی و کاملست ✍🏻برگ مو، در معالجه اسهال، اسهال خونی، استفراغ، زخم معده وخونریزی معده مفیدست. جوشانده برگ مو از سقط جنین جلوگیری و خونریزی رحم را قطع میکند داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
❗️از خرید خیارهایی که پوست آن‌ها زیاد براق است پرهیز کنید چون 2 علت دارد یا بخاطر زدن موم به خیار براق شده و یا بخاطر پرورش خیار با نیترات ! 🔸نیترات باعث بیماری ‌هایی از قبیل کم‌خونی، سقط ‌جنین و انواع سرطان ‌ها می ‌شود ! داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... سریع زنگ زدم به آرمین و بهش خبر دادم که میرم خونه بابام و بعدش زود آماده شدم و رفتم خونه بابام. وقتی رفتم تو، داداش سعیدم دست به سرش گرفته بود تکیه داده بود به دیوار..مامانمم یه گوشه نشسته بود و ریز ریز گریه میکرد.. رفتم کنارش بغلش کردم گفتم چی شده؟ شما که منو نصف عمر کردین... گفت از داداشت بپرس.. یه کاره بلند شده میگه فردا بریم خواستگاری خواهر آرمین..! با صدای بلندی گفتم چیییی؟!داداش سعید عصبی بلند شد و گفت چرا تعجب کردی؟ مگه چی کم دارم؟ چون اونا پولدارترن اوف داره که بریم خواستگاریشون..؟گفتم اونا توقعشون بالاس داداش من فکر نکنم قبولت کنن... عصبی گفت چطور تو رو قبول کردن و اومدن و خواستگاریت..مامان گفت خواهرت چون یکم بر و رو داره اومدن خواستگاریش وگرنه ما کجا و اونا کجا...! سعید گفت من این حرفا حالیم نمیشه...فردا باهام میایین بریم خواستگاریش وگرنه تنها میرم آبروتون میره، خود دانی... گفتم سعید داداش گلم آخه چرا میخوای خودتو خوار و خفیف کنی..؟ بخدا اونا دختر بهت نمیدن بدتر خودمون کوچیک میشیم..گفت بس کن انقد منو دست کم نگیر...شاید دختره از من خوشش بیاد..بعد عصبی رفت گلدونای تو طاقچه رو زد تو دیوار و خورد و خاکشیر شدن..مامان داشت با صدای بلند نفرینش میکرد..بعدش که سعید رفت بیرون گفتم مامان تو رو خدا به حرفش گوش نکنید بریدا..کنف میشیم مطمئنم اونا قبول نمیکنن.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5