eitaa logo
جالب است بدانید..
13هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم لیلاست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعد از اینکه جشن پاتختی تموم شد ماهم برگشتیم خونه. روزها از پی هم میگذشتن و من از زندگی مشترکم لذت میبردم ..هر چیزی میخواستم آرمین برام فراهم میکرد و هیچ کمبودی نداشتم.آرمین حسابی سرش شلوغ بود علاوه بر اینکه روزا بیمارستان بود شبا درس میخوند واسه ادامه تحصیلش، منم گاهی اوقات که حوصلم سر میرفت میرفتم خونه مادرشوهرم و خودمو با دخترا سرگرم میکردم...اونا هم از من خوششون میومد باهام گرم میگرفتن.. یه روز عصر تازه آرمین برگشته بود خونه که جاریم اومد خونمون و گفت با آرمین کار داره.‌.. تعجب کرده بودم و نمیدونستم درخواستش چیه! تا اینکه بالاخره زبون باز کرد و به آرمین گفت خواهرش واسه دانشگاه اومده تهران دلش میخواد در کنار درس خوندن سرکارم بره..و از آرمین خواست سرشو جایی گرم کنه.. آرمینم گفت اتفاقا واسه مطبش دنبال منشی میگرده و چی بهتر از اینکه یه آشنا بیاد که بهش اعتمادم داشته باشه..جاریم در حالی که لبخند رضایت رو لباش بود بلند شد که بره.. هر چی من و آرمین بهش اصرار کردیم که بمونه قبول نکرد و گفت بچه ها خونه تنهان باید بره.. وقتی رفت به آرمین گفتم چرا ندیده و نشناخته قبول کردی؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... وقتی هیچ کس بهش جواب درست حسابی نمیدادفهمیدکه برادرش روازدست داده وهمش میگفت بخاطرمن اون مردکاش بهش زنگ نمیزدم..هرروزمیرفتم به رامین سرمیزدم تامرخص شد..خونه پدررامین سه طبقه بودکه دوواحدش روخودشون ومسعود مینشستن ویک واحدش رودادبودن اجاره،،بعدازچهلم مسعودبه رامین گفتم بیابدون عروسی بریم سرخونه زندگیمون من میترسم چندوقت دیگه همه میفهمن من باردارم رامین خیلی اخلاق رفتارش بعدازمرگ مسعودعوض شدبودگفت بفهمن،من نمیتونم به خانواده ام فشاربیارم تواین شرایط ازشون دوربشم الان که مسعودنیست منم ازشون دوربشم پدرمادرم داغون میشن صیغه ماتموم شده بودازحرف زدن بارامین به جای نرسیدم به مادرم گفتم باخانواده رامین حرفبزنه مادرم میگفت چه عجله ای داری بذاربعدازسال مسعودیه جشن میگیریدمیریدسرخونه زندگیتون گفتم ماجهیزیه بردیم انگارمتوجه نیستید مامانم گفت مریم توچرامیخوای اینقدرعجله ای بارامین ازدواج کنی کاری کردی ازچیزی میترسی تحمل اون همه فشاررودیگه نداشتم جریان روبرای مادرم تعریف کردم بماندکه بعدازشنیدنش مامانم چه حرفهابهم که نزدکلی سرزنشم کردوگفت نمیبخشمت همه ایناروبه جون خریدم که باخانواده رامین زودترحرف بزنه،مامانم هفته بعدش باخانواده رامین حرفزدمادرش گفته بودبرن محضرعقدکنن وبدون جشن برن سرخونه زندگیشون.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... مامانم تا اسم مینا رو شنید شروع کرد به دعوا کردن وگفت خجالت بکش چون مینا داره میره باید تو هم بری ؟گفتم هرکاری بگی می کنم ولی اسم منو تو کلاس خیاطی ثبت نام کن . گفت برو از مینا بپرس ببین کجا میره تا ببرم اسم تو رو هم بنویسم.رفتم از مینا پرسیدم مینا پیش یک آقایی می‌رفت که اون  زمان از فرنگ اومده بود و لباس های خیلی زیبایی می دوخت گفت من پیش اون میرم .گفتم مینا منم دوست دارم باهات بیام مینا با حالت ناراحت گفت چرا من هر کاری انجام میدم تو هم انجام میدی.گفتم نه مینا به خاطر تو نیست من خیلی دوست دارم خیاطی یاد بگیرم الان که میبینم تو میری می خوام باهم بریم.گفت باشه تو هم اسم بنویس دوتایی بریم اون زمان کلتی(نام صاحب خیاطی) پول زیادی میگرفت برای آموزش ولی آقاجونم داد .اولین روز باشوروشوق زیاد آماده شدمو بامینارفتیم. مینا گفت کلتی خیلی عصبی هست وهرچیزیرو یه بارتوضیح میده.گفتم باشه،رفتیم پیشش واقعاقیافه ی ترسناکی داشت،کلتی خیلی خیلی بد اخلاق بود اصلا نمیشد باهاش صحبت کرد مادر کلتی ایرانی بود،برای همین  فارسی رو خیلی خوب صحبت می‌کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم مامانی که همیشه با سربلندی و افتخار به دوستام نشون میدادم و همشون انگشت به دهن میموندند و با حسرت میگفتند: چه مادر جوون وخوشگلی داری..انگار که خواهرته،دیگه مامان اونی نبود که همه فکر کنند دختر باباست..درسته که چروک نشده بود اما با برجسته سازیها، سن و سالش بالا نشون میداد..مامان وقتی از عملهای صورتش نتیجه ی دلخواه رو نگرفت از خیرش گذشت و شروع به بهانه تراشی کرد تا هیکلشو عمل کنه..اول پیکر تراشی کرد و بعدش برای برجسته سازی اعضای بدنش تزریق چربی انجام داد..با این هیکل و قیافه هیچ کی مامان رو نمیشناخت برای همین حاضر نبود بیاد شهر خودمون حتی برای سرزدن به خانواده اش..بابا تمام تلاشش این بود که مامان رو راضی نگهداره تا بلکه عشق مرده اش دوباره زنده بشه ولی اون اصلا بابارو دوست نداشت و حتی مهر مادری هم مانع این کاراش نمیشد..چند سال گذشت و وقتی مامان با عملهای مختلف نتونست دیدشو نسبت به زندگی عوض کنه باز رفت سراغ گزینه ی طلاق.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم با تایید آنا همراه زن غریبه راهی شدم تا سر کوچه رفتم ولی از ترس آقام سریع دبه‌ها رو گذاشتم زمین و گفتم، ببخشید من دیگه نمیتونم..زن غریبه با ملایمت گفت؛ خیر ببینی دخترم..بعد با اشاره به یه پسر لاغر قد بلند سبزه که شلوار پارچه ای دمپا پوشیده بود فهموند که بیا دبه‌هارو برداره،بدون توجه به پسر، سریع برگشتم، میترسیدم که آقام بیاد و منو ببینه و از اینکه بیرون رفتم روزگار آنا رو سیاه کنه..دو روز گذشت،آنا طبق عادتی که داشت هر روز حیاطمون که خاکی بود رو آب و جارو میکرد و بویی خاک آب خورده آدم رو سرمست میکرد،مثل هر روز آنا گلیمی زیر درخت آلبالو انداخته بود و سماور زغالی هم آماه بود و مشغول جوراب بافی بود.با ضربه ای که به در حیاط خورد گلبهار رفت که در رو باز کنه..کنار حوض بودم که با دیدن همون زن غریبه چشمام چهارتا شد،قبل از اینکه بهش سلام بدم گفتم؛ بازم آبتون قطع شده؟چقدر آب شما قطع میشه..زن غریبه یه لبخند تلخی تحویلم داد و رفت پیش آنا..آنا با خوشرویی تعارف کرد برای چایی، اونم نشست و مشغول حرف زدن بودند که من از همه جا بی خبر مشغول کار کردن شدم و بدون اینکه حرفهاشون برام مهم باشه با بی‌اعتنایی زیر انداز تو خونه رو می تکوندم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. همون موقع شارژگوشیم تموم شد..شارژرم خراب بود.با بدبختی گوشیم شارژ میکردم نیم ساعتی درگیرشارژکردن گوشیم بودم تابلاخره روشنش کردم،دودل بودم جواب شب بخیررضاروبدم یانه ونتونستم جلوی خودم روبگیرم بهش پیام دادم، هنوز تو ماشینی،انگار منتظر بود چون بلافاصله از سقف ماشین برام عکس فرستاد ،اره تو ماشین راحت ترم مغازه جاخواب ندارم باید رو زمین بخوابم..چت من رضااون شب تا دیروقت ادامه داشت اخرسرم رضا گفت طبقه بالای مغازه رو ردیف میکنم..تخت یه سری وسیله میذارم که اینجوری آوره کوچه خیابون نشم،نوشتم اینجوری که فایده نداره بایدمشکلتون اساسی حل کنیدکاریه روز دوروزکه نیست،یه استیکرغمگین برام فرستادنوشت تحمل یه مردهم اندازه ای داره نمیشه هرشب که میام خونه بایه زن نفهم جربحث دعواکنم اخرش اینکه ازهم جدابشیم اون فکرکرده من صبرایوب دارم یاباباشم تحملش کنم..ولی کورخونده ببینم درست نمیشه میفرستمش خونه باباش خوشی زده زیردلش... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. مرتضی شاگردیه مغازه مکانیکی تو شهر بود.. بیشتر اوقات توهمون مغازه میخوابید و دیربه دیرمیومدروستا..پسر خوبی بود..همه ازش تعریف میکردن،وقتی دیدعکس العملی نشون ندادم خودش کاغذبرداشت پشت سرم امدگفت گلاب وایستاکارت دارم..من ازترس ابروم حرف مردم روستا جرات نداشتم یک ثانیه وایستم ولی برعکس من مرتضی بدون ترس پشتم میموندالتماس میکردکاغذازش بگیرم وقتی نزدیک خونه شدم مرتضی خودش بهم رسوندزیپ کیفم بازکردکاغذگذاشت توکیفم گفت لطفابخونش داشتم ازاسترس میمردم انقدرترسیده بودم که حتی نگاهشم نکردسریع رفتم توحیاط دربستم تکیه دادم به در..افسانه که توحیاط بودبادیدنم دادزدچته مگه خرس دنبالت کرده انقدرنفس نفس میزنی..بایدخودم جمع جورمیکردم اگرافسانه میفهمیدمرتضی بهم نامه داده ابروم روتوروستامیبردوازهمه بدتربابام روتحریک میکرد..ازکنارش ردشدم گفتم یهونگران نداشدم بازوچنگ زدگفت اهااامگه من میخوام نداروبخورم که نگرانش شدی؟بی توجه به فحش دادنش رفتم تواتاقم درم بستم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم گفتم صاحبخونه جوابم کرده..دنبال خونه هستم..ننه گفت: پس شوهرت کجاست؟؟؟ سرمو انداختم پایین..ننه متوجه شد و با عصبانیت گفت: بیوه ایی؟؟چرا نرفتی خونه ی پدرت؟اینجا نمیتونی بمونی..توی این خونه چند تا پسر مجرد دارم..حرفش بهم برخورد ولی جرات خارج شدن از خونه رو هم نداشتم..پسرش گفت نه..میره..چند ساعت صبر کن..میره.ننه گفت: ابوالفضل!! (اسم اون پسره بود.پدرت بیاد و اینجا ببینه منو به باد کتک میگیره..ابوالفضل گفت: دنبال خونه میگرده..صاحبخونه جوابش کرده..کجا بره؟بعدش ابوالفضل یه کم فکر کرد و با خوشحالی رو به مادرش ادامه داد: من میگم سرداب زیرزمین رو به این خانم اجاره بدیم..ننه گفت کلی اونجا وسایل دارم،بعدش این خانم شوهر نداره و برامون دردسر میشه..مامان دیگه توضیح نداد که چطور مستاجر ابوالفضل اینا شد و بعد از چند ماه با ابوالفضل ازدواج کرد.وقتی برادرم محمود چهار ساله بود مامان احمد رو بدنیا آورد...احمد یک سالش بود که ابوالفضل توی درگیریهای خیابانی و تظاهرات قبل از انقلاب زخمی میشه و از اونجایی که میترسید دستگیر بشه بیمارستان نمیره و در اثر عفونت شدید توی خونه فوت میشه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم مامان با لبخند و مهربونی نگاه کرد و گفت:ارررره.مگه قراره بد باشه؟گفتم:آخه صورتم بیشتر درد گرفت و سوخت،مامان گفت:نه هیچی نشده….چند تا خال مانند افتاده که دکتر براش پماد نوشته…الان سر راه بابات میخره..خودمو بالاتر کشیدم تا توی آینه صورتمو ببینم،،،ماشین تاریک بود و چیز خاصی ندیدم و یه نفس عمیق کشیدم…اون سال عید مثل سالهای پیش نبود چون هیچ جا نرفتیم و هر دو روز یکبار همراه بابا میرفتم بیمارستان تا پانسمان دستمو عوض کنم،.و اما صورتم..تقریبا ده نقطه بصورت لک سیاه و خال مانند افتاده بود،روزی سه بار بدون استثنا مامان به اون لک ها پماد میزد تا جاش نمونه..دیگه خسته شده بودم آخه بخاطر پماد بیرون نمیتونستم برم،طبق تجویز پزشک ،باید پماد یه لایه ضخیم روی لک میموند..کلافه شده بودم و دلم میخواست برم بیرون و بازی کنم ولی هم خجالت میکشیدم و هم خانواده ام اجازه نمیداد..تعطیلات تموم شد…دستم خوب شده بود و فقط یه کم از نظر حرکتی مشکل داشت که اونم باید ورزش میدادم تا برگرده و مثل اولش بشه..درسته که صورتم با پمادی که استفاده میکردم بهتر از قبل شده بود ولی هنوز جاش مشخص بود..... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. دوتاازدخترخاله هام گفتم زود بیادپایین دوست داداش علی مارومیبره، اوناهم ازخداخواسته سریع اماده شدن منم جلوترازهمه رفتم پایین..بابام که من رودیدامدسمتم گفت باکی میرید؟گفتم بادوست داداش علی،گفت موهات جمع کن سرسنگین میریدمیایدکه توش حرف حدیث نباشه..چشمی گفتم رفتم سمت ماشین میخواستم پشت بشینم که امیرگفت تولاغری بشین جلو که اگریه نفردیگه ام خواست بیادجلوجابشه،خلاصه منودخترخالم جلونشستیم خواهرم وشیمااون یکی دخترخالم پشت نشستن..فاصله من با امیرچند میلیمتر بود وازروی هردست اندازی که ردمیشد شونه هامون بهم میخوردمن سریع خودم میکشیدم عقب ولی متوجه میشدم امیرگاهی دست اندازهاروازقصدبدمیره که من بخورم بهش!! حس بین مادوتامشترک بوداینومطمئن بودم گاهی ازرفتارونگاهای طرف مقابلت متوجه میشی اونم دوستداره ولی به زبون نمیاره وقتی رسیدیم من اخرین نفرازماشین پیاده شدم امیر اروم گفت نصیحت بابات که یادت نرفته این موهای پریشونت جمع کن باتعجب نگاهش کردم گفت من لبخونیم عالیه برو تاحرف درنیاوردن... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ بهنام خیلی حدی توی چشمهام نگاه کرد و گفت:هنوز یه راه مونده،متعجب گفتم:چه راهی؟گفت:ما میتونیم بچه ی خودمونو توی رحم یکی دیگه پرورش بدیم و بدنیا بیاریم…گفتم:نه ،من این راه رو دوست ندارم…دستمو گرفت و گفت:چراالهامم؟؟ماهمدیگر رو دوست داریم.بزار زندگیمون پا برجا بمونه….بجای اینکه پول رو هدر بدیم ،بهتره با یه جایگزینی رحم کار رو یکسره کنیم.نظرت چیه؟گفتم:این کار خیلی سخته،…آخه به کی اعتماد کنیم؟اگه بعدا بچه رو بهمون نداد و گفت مهرش به دلم افتاده چی؟؟بهنام خندید و گفت:الکی نیست عزیزم…باید امضا کنه و تعهد بده.کار کاملا قانونیه،خیلی از خانمها بخاطر پول همه کار میکنند..کار غیر شرع و غیر قانونی هم نیست..فقط باید یکی رو پیدا کنیم که شرایطشو داشته باشه…بهنام اینقدر گفت و گفت تا بالاخره با خودم گفتم:بیراه هم نمیگه.بچه ی منو بهنامه فقط جای دیگه،.بدنیا که اومد توی دامن من و زیر سایه ی پدرش بهنام بزرگ میشه…ته دلم قبول کردم اما حرفی به بهنام نزدم تا بیشتر فکر کنم….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک دلم نمیخواست منو ببینن داشتم از پشت درخت بچه هاشو نگاه میکردم که چقد خوشحال بودن و کنار مامانشون بودن و هر لحظه هر کاری داشتن راحت به مامانشون میگفتن یکی گرسنه بود راحت میگفت یکی اسباب بازی میخواست یکی خوابش می اومد با حسرت بهشون نگاه میکردم من موقعی هم که مامان داشتم مجبور بودم خودم کارامو بکنم عمه تو حیاط کمک آنا میکرد یهو متوجه من شد پشت درختا گفت عه مهرنازم اینجاس پس مامان و باباش کجان سرمو انداختم پایین و با خاکها خوودمو مشغول کردم آنا خم شد. سمت عمه و آروم گفت ماجراش زیاده بلاخره کار خودشو کرد عمه گفت چی شده مگه،باز دعوا کردن؟آنا گفت نه اینبار کار خیلی بیخ پیدا کرده عمه ناراحت نگاهی سمت من کرد و گفت گناه این بچه چیه اخه در زدن و عمه کوچیکه وزن عمو و بچه هاشونم اومدن و تا شب تو خونه غلغله شد دلم نمیخواست منو ببینن نگاههاشون پر ترحم بود حس تنهایی و بی کسی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد دلم میخواست فرار کنم از اون جمع بلاخره بابا اومد و با خوشحالی دوییدم سمت بابا... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5