eitaa logo
جالب است بدانید..
14.1هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
1 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام مدت که حرف میزدم بابافقط نگاهم میکردگوش میدادحرفام که تموم شدگفت بروسردرس مشقت ازجام بلندشدم رفتم تواتاق ولی بابام حالت عادی نداشت زیرلب باخودش حرف میزددستاش رومیکوبیدبهم معلوم بودخیلی عصبیه کنترل رفتارش دست خودش نبودبلندمیشدراه میرفت دوباره میشست خیلی ترسیده بودم دلم شورمیزد دعامیکردم مامانم خونه نیادشایدبابام یه کم اروم بشه ولی لحظه به لحظه بدترمیشدانگارداشت توهمهای جدیدیش روباخودش تصویرسازی میکردوتوذهنش به یه نتیجه میرسیددیگه انگارطاقت نیاوردبلندشدازخونه زدبیرون بعدنیم ساعت صدای درامد دویدم که به مامانم همه چی روبگم دیدم گوشه لبش خونیه بابام کشون کشون داره میارش ازترس میخکوب شده بودم مامانم متوجه حالم شدبایه لبخندساختگی امدسمتم که بگه چیزی نیست همون موقع بابام بایه لگدمحکم زدبهش افتادجلوی پای بابام زبونم قفل شده بود نمیتونستم حتی دادبزنم همون موقع ام داداشم ازمدرسه امدن هرچندبودنبودشون مهم نبودچون چندباری هم که موقع کتک خوردن مامانم رسیده بودن میرفتن توحیاط وکاری نمیکردن... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران به امیدگفتم:یعنی خانوادت نفهمیدن دیشب خونه نبودی،امیدگفت دیروزبه مامانم گفتم میرم پیش پسرخالم که درس بخونم و دیروقت میام.خالم مسافرت باپسرخالمم هماهنگ کردم تونگران نباش..انقدرخسته بودم که تاسرم رو گذاشتم روبالشت خوابم بردوقتی بیدارشدم دیدم امیدهنوزخوابه سریع ساعت رونگاه کردم وای نزدیک۱۲ظهربود.مثلامیخواستیم چندساعتی استراحت کنیم برای زنگ دوم بریم مدرسه ولی خواب مونده،بودیم..ازجام بلندشدم رفتم سمت پنجره با اینکه توروستا زندگی میکردم. هر روز طبیعت زیبای روستارومیدیدم.. اما انصافا حیاط خونه ی امیداینایه چیزدیگه بود که توشب خیلی معلوم نبود..دورتادورحیاطشون پرازبوته های گل بودکه روح ادم روجلامیدادن..یه گوشه از حیاطشون یه الاچیق چوبی بودکنارش یه اب نمای خیلی قشنگ بود..محوتماشای بیرون بودم که امید گفت بهنام عجب امتحانی دادیم!با حرفش خندم گرفت گفتم الان اگرمادرت بیاد بگه چرا نرفتید مدرسه چی میخوای بهش بگی..گفت نگران نباش مامان بابام صبح زود برای کاری رفتن بیرون وقبل ازرفتن مامانم مثلا بیدارم کردکه خواب نمونم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. مامان عصبانی داد کشید و گفت:حالا ول کن اون حرفهارو..این دختر از حال رفته…بیا یه فکری بکن…بابا گفت:نترس.اینا تا منو از بی آبرویی نکشتند هیچیشو نمیشه.خودشو زده به موش مردگی،مامان سر ساناز رو بلند کرد و هی توی صورتش زد ولی عکس العملی نشون نداد.من که از ترس داشتم میمردم گفتم:زنگ بزنم امبولانس بیاد؟؟بابا گفت:لازم نکرده.خودم میبرم بیمارستان،بابا رفت ماشینشو روشن کرد و برگشت.هر سه باهم کمک کردیم و ساناز رو گذاشتیم داخل ماشین.میدونستم بابا اجازه نمیده من باهاشون برم اما اون لحظه نمیدونم با خودش چی فکر کرد که حرفی نزد و منم نشستم توی ماشین و حرکت کردیم به سمت بیمارستان…بابا پیاده شد و یه برانکارد اورد و ساناز رو بردیم داخل..دکتر که اومد بالا سرش از بابا پرسید:چه اتفاقی براش افتاده..چرا سرش خون میاد و ضربه دیده؟؟بابا گفت:نمیدونم والا،.انگار از مدرسه برمیگشته خونه یه از خدا بی خبری ،این بلارو سرش اورده،آخه تا رسید خونه بیهوش شد و منم سریع با ماشین رسوندم اینجا….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان میلاد کلی سوغات یرام اورده بود...ولی ایندفعه چندتیکه ام برای شیرین اورده بود!!گفتم من بهش بدم مشکوک میشه..گفت دلیلی نداره بگی من اوردم بگوبراش خریدی..سوغات شیرین که یه شلوارجین وتونیک بودروبهش دادم وخداروشکراونم زیادسوال جواب نکرد..اخرای اردیبهشت بودم ومن خودم روبرای امتحانات پایان سال اماده میکردم..وزیادمیلادرونمیدیدم..اونم میگفت درست روبخون من مزاحمت نمیشم...شیرین دیپلمش روگرفته بودوبرای کنکوردرس میخوند...دختر درسخونی بود و همه امید داشتیم یه رشته خوب بارتبه ی بالا قبول بشه..یه روزکه ازامتحان برگشتم خونه وگرمم بودبه شیرین گفتم برام یه شربت درست کن...اونم گوشیش روگذاشت رومبل رفت برای من شربت بیاره..ولوشده بودم رومبل که متوجه ویبره ی گوشی شیرین شدم..یه نگاه به صفحه ی گوشیش انداختم پیام براش امده بودومحتوای پیام مشخص بودکه نوشته بودعاشقتم وخیلی دوستدارم..خیلی تعجب کردم وکنجکاوشدم که بدونم کی این ابرازمحبت روبهش کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران اون لحظه انگارتمام اتفاقات زمان ازدواجم امدجلوی چشمام که به زورمجبورم کردن زن قاسم بشم ونذاشتن بچگی کنم.. وبی بی که ازترس مردن من رو داده بود به مردی که ۲۱سال ازم بزرگتر بود.قاسم مرد...ولی بی بی هنوززنده بود.من توسن هجده سالگی با۴تابچه بیوه شدبودم..والان فهمیده بودم که زن قاسم زنده است امده شیرین روباخودش ببره.درکش برام خیلی سخت بود..خودم روجمع جورکردم گفتم شیرین روبهت نمیدم..مرجان یه نگاه حقارت امیزی بهم کردگفت میخوای مثل خودت کلفت بشه به سرووضعت خودت زندگیت نگاه کن..شیرین که تااون لحظه ساکت بود رفت سمت مرجان بهش گفت کلفتی کنار مریم رو ترجیح میدم تاخانومی کنار زنی مثل تو..باحرف شیرین دل جراتم باز شد درو باز کردم گفتم برو بیرون وگرنه آژان خبرمیکنم... مرجان رفت سمت درگفت شک نکن دوباره برمیگردم..بوی عطرش تمام اتاق رو پرکرد بود از کنار من ردشد.. روکردبه شیرین گفت من مادرتم نه این زن به نفعت خودت بازبون خوش بیای..بارفتن مرجان شیرین گریه میکردبه من میگفت توکه من رو بهش نمیدی نمیدونستم چی بایدبگم تاارومش کنم..گفتم فردامیریم پیش بی بی حقیقت ازش میپرسیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... نمیخواستم ازاون خونه برم وهانیه رو تتهابذارم..باپسرعموهام دوست شده بودم ومیانه خوبی داشتم وهرروز نقشه میکشیدم که هانیه روازاون خونه بدزدیم وببریم پیش عمه ام،،میدونستم بره پیش عمه ام دیگه نمیذاره برگرده پیش بابام واونجاراحته..یه روزکه توحیاط مدرسه بودم دیدم پدرم واردمدرسه شدخیلی ذوق کردم فکرکردم امده درسم روازمعلمم بپرسه،هرچندمیدونستم پدرم نمیدونه اصلا کلاس چندم هستم..ناخودآگاه توعالم بچگی تمام بدیهاش یادم رفت دویدم سمتش که ببینم چراامده مدرسه ام..ولی بدون اینکه نگاهم کنه رفت سمت معلمم یه صحبت کوتاهی کردورفت خیلی دوستداشتم بدونم به معلمم چی گفته چنددقیقه ای طول نکشیدکه ناظم مدسه من روصداکردوبه یکی ازبچه ها گفت برووسایل فلک رو از دفتربیار..هاج واج نگاهش میکردم من کاری نکرده بودم که بخوان فلکم کنن..اصلا نذاشتن حرفبزنم وتوحیاط مدرسه فلکم کردن ازدرددادمیزدم واشک میریختم..میدونستم هرچی هست بخاطرحرف های بابامه اخرکارازمعلمم پرسیدم چرامن روفلک کردید... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی انقدرتقلاکرده‌بودم جیغ کشیده بودم که دیگه رقمی برام نمونده بود..من تومغازه عمادتقریباسه ساعت زندانی بودم..فقط جیغ میزدم که باضربه ی محکمی که برسرم زدبیهوش شدم..نمیدونم چندساعت گذشته بودولی وقتی چشمام روبازکردم...وقتی چشمام روبازکردم نزدیک ظهربودوکناریه ساختمون نیمه کاره که رفت وامدچندانی نداشت افتاده بودم تمام بدنم دردمیکرداحساس میکردم گلوم زخم شده تنهاکاری که اون لحظه انجام دادم گریه کردن بود..نیم ساعتی همونجاگریه کردم..‌فکرم کار نمیکرد بعد از نیم ساعت بلندشدم تمام لباسهام خاکی بودولی برام مهم نبودتوان راه رفتن نداشتم..بدتر از همه این بودکه به اون محله ام آشنایی کامل نداشتم ولی راه افتادم..یه کم که راه رفتم رسیدم به یه خیابون که شلوغ بودیه ماشین دربست گرفتم..وقتی نشستم توماشین بازم شروع کردم به گریه کردن خیلی حالم بدبودراننده تاکسی نگاهم میکردولی چیزی نمیگفت..جلوی درخونه که پیاده شدم کلیدروازکیفم دراوردم درروبازکردم و دعادعا میکردم کسی توحیاط نباشه..ولی ازشانس بدمن امیدونهال توحیاط داشتن بازی میکردن..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5 ‎‌
سلام اسمم لیلاست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعد از اینکه جشن پاتختی تموم شد ماهم برگشتیم خونه. روزها از پی هم میگذشتن و من از زندگی مشترکم لذت میبردم ..هر چیزی میخواستم آرمین برام فراهم میکرد و هیچ کمبودی نداشتم.آرمین حسابی سرش شلوغ بود علاوه بر اینکه روزا بیمارستان بود شبا درس میخوند واسه ادامه تحصیلش، منم گاهی اوقات که حوصلم سر میرفت میرفتم خونه مادرشوهرم و خودمو با دخترا سرگرم میکردم...اونا هم از من خوششون میومد باهام گرم میگرفتن.. یه روز عصر تازه آرمین برگشته بود خونه که جاریم اومد خونمون و گفت با آرمین کار داره.‌.. تعجب کرده بودم و نمیدونستم درخواستش چیه! تا اینکه بالاخره زبون باز کرد و به آرمین گفت خواهرش واسه دانشگاه اومده تهران دلش میخواد در کنار درس خوندن سرکارم بره..و از آرمین خواست سرشو جایی گرم کنه.. آرمینم گفت اتفاقا واسه مطبش دنبال منشی میگرده و چی بهتر از اینکه یه آشنا بیاد که بهش اعتمادم داشته باشه..جاریم در حالی که لبخند رضایت رو لباش بود بلند شد که بره.. هر چی من و آرمین بهش اصرار کردیم که بمونه قبول نکرد و گفت بچه ها خونه تنهان باید بره.. وقتی رفت به آرمین گفتم چرا ندیده و نشناخته قبول کردی؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... وقتی هیچ کس بهش جواب درست حسابی نمیدادفهمیدکه برادرش روازدست داده وهمش میگفت بخاطرمن اون مردکاش بهش زنگ نمیزدم..هرروزمیرفتم به رامین سرمیزدم تامرخص شد..خونه پدررامین سه طبقه بودکه دوواحدش روخودشون ومسعود مینشستن ویک واحدش رودادبودن اجاره،،بعدازچهلم مسعودبه رامین گفتم بیابدون عروسی بریم سرخونه زندگیمون من میترسم چندوقت دیگه همه میفهمن من باردارم رامین خیلی اخلاق رفتارش بعدازمرگ مسعودعوض شدبودگفت بفهمن،من نمیتونم به خانواده ام فشاربیارم تواین شرایط ازشون دوربشم الان که مسعودنیست منم ازشون دوربشم پدرمادرم داغون میشن صیغه ماتموم شده بودازحرف زدن بارامین به جای نرسیدم به مادرم گفتم باخانواده رامین حرفبزنه مادرم میگفت چه عجله ای داری بذاربعدازسال مسعودیه جشن میگیریدمیریدسرخونه زندگیتون گفتم ماجهیزیه بردیم انگارمتوجه نیستید مامانم گفت مریم توچرامیخوای اینقدرعجله ای بارامین ازدواج کنی کاری کردی ازچیزی میترسی تحمل اون همه فشاررودیگه نداشتم جریان روبرای مادرم تعریف کردم بماندکه بعدازشنیدنش مامانم چه حرفهابهم که نزدکلی سرزنشم کردوگفت نمیبخشمت همه ایناروبه جون خریدم که باخانواده رامین زودترحرف بزنه،مامانم هفته بعدش باخانواده رامین حرفزدمادرش گفته بودبرن محضرعقدکنن وبدون جشن برن سرخونه زندگیشون.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... مامانم تا اسم مینا رو شنید شروع کرد به دعوا کردن وگفت خجالت بکش چون مینا داره میره باید تو هم بری ؟گفتم هرکاری بگی می کنم ولی اسم منو تو کلاس خیاطی ثبت نام کن . گفت برو از مینا بپرس ببین کجا میره تا ببرم اسم تو رو هم بنویسم.رفتم از مینا پرسیدم مینا پیش یک آقایی می‌رفت که اون  زمان از فرنگ اومده بود و لباس های خیلی زیبایی می دوخت گفت من پیش اون میرم .گفتم مینا منم دوست دارم باهات بیام مینا با حالت ناراحت گفت چرا من هر کاری انجام میدم تو هم انجام میدی.گفتم نه مینا به خاطر تو نیست من خیلی دوست دارم خیاطی یاد بگیرم الان که میبینم تو میری می خوام باهم بریم.گفت باشه تو هم اسم بنویس دوتایی بریم اون زمان کلتی(نام صاحب خیاطی) پول زیادی میگرفت برای آموزش ولی آقاجونم داد .اولین روز باشوروشوق زیاد آماده شدمو بامینارفتیم. مینا گفت کلتی خیلی عصبی هست وهرچیزیرو یه بارتوضیح میده.گفتم باشه،رفتیم پیشش واقعاقیافه ی ترسناکی داشت،کلتی خیلی خیلی بد اخلاق بود اصلا نمیشد باهاش صحبت کرد مادر کلتی ایرانی بود،برای همین  فارسی رو خیلی خوب صحبت می‌کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم مامانی که همیشه با سربلندی و افتخار به دوستام نشون میدادم و همشون انگشت به دهن میموندند و با حسرت میگفتند: چه مادر جوون وخوشگلی داری..انگار که خواهرته،دیگه مامان اونی نبود که همه فکر کنند دختر باباست..درسته که چروک نشده بود اما با برجسته سازیها، سن و سالش بالا نشون میداد..مامان وقتی از عملهای صورتش نتیجه ی دلخواه رو نگرفت از خیرش گذشت و شروع به بهانه تراشی کرد تا هیکلشو عمل کنه..اول پیکر تراشی کرد و بعدش برای برجسته سازی اعضای بدنش تزریق چربی انجام داد..با این هیکل و قیافه هیچ کی مامان رو نمیشناخت برای همین حاضر نبود بیاد شهر خودمون حتی برای سرزدن به خانواده اش..بابا تمام تلاشش این بود که مامان رو راضی نگهداره تا بلکه عشق مرده اش دوباره زنده بشه ولی اون اصلا بابارو دوست نداشت و حتی مهر مادری هم مانع این کاراش نمیشد..چند سال گذشت و وقتی مامان با عملهای مختلف نتونست دیدشو نسبت به زندگی عوض کنه باز رفت سراغ گزینه ی طلاق.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم با تایید آنا همراه زن غریبه راهی شدم تا سر کوچه رفتم ولی از ترس آقام سریع دبه‌ها رو گذاشتم زمین و گفتم، ببخشید من دیگه نمیتونم..زن غریبه با ملایمت گفت؛ خیر ببینی دخترم..بعد با اشاره به یه پسر لاغر قد بلند سبزه که شلوار پارچه ای دمپا پوشیده بود فهموند که بیا دبه‌هارو برداره،بدون توجه به پسر، سریع برگشتم، میترسیدم که آقام بیاد و منو ببینه و از اینکه بیرون رفتم روزگار آنا رو سیاه کنه..دو روز گذشت،آنا طبق عادتی که داشت هر روز حیاطمون که خاکی بود رو آب و جارو میکرد و بویی خاک آب خورده آدم رو سرمست میکرد،مثل هر روز آنا گلیمی زیر درخت آلبالو انداخته بود و سماور زغالی هم آماه بود و مشغول جوراب بافی بود.با ضربه ای که به در حیاط خورد گلبهار رفت که در رو باز کنه..کنار حوض بودم که با دیدن همون زن غریبه چشمام چهارتا شد،قبل از اینکه بهش سلام بدم گفتم؛ بازم آبتون قطع شده؟چقدر آب شما قطع میشه..زن غریبه یه لبخند تلخی تحویلم داد و رفت پیش آنا..آنا با خوشرویی تعارف کرد برای چایی، اونم نشست و مشغول حرف زدن بودند که من از همه جا بی خبر مشغول کار کردن شدم و بدون اینکه حرفهاشون برام مهم باشه با بی‌اعتنایی زیر انداز تو خونه رو می تکوندم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5