eitaa logo
جالب است بدانید..
14.9هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه اومدن خواستگاری و خواستگاری تموم شد و قرار بله برون گذاشتن مادرم برای زهرا یک لباس خیلی زیبا آماده کرد و روز بله برون، برای من هم لباس آماده کرده بود از دیدن لباسم مثل بچه ها ذوق زده شدم برای پسرمم لباس خرید بود... مادرم برای شام اونشب مرغ بریانی کرده بود و مرغ ها رو داخل روغن حیوانی سرخ کرده بود روی برنج زعفران ریخته بود که بوش کل خونه رو برداشته بود خلاصه مادر شوهرش با خواهر شوهرش اومدن..همه چیز خیلی خوب و رویایی بود مهریه زهرا رو دو هزار تومان تعیین کردن اونزمان دوهزارتومن پول خیلی خوبی بود بعد از تعیین مهریه شام خیلی خوشمزه ای که مادرم آماده کرده بود رو آوردیم،مادر شوهر زهرا حسابی از دست پخت مادرم تعریف کرد بعد از شام مادر شوهرش گفت که رقاص و خواننده دعوت کرده دهن هممون باز مونده بود آقا جون من اهل این کارها نبود ولی مخالفتی هم نکرد آقایان رفتند اتاق دیگه و ما تو این اتاق بزن و بکوب کردیم ..این وسط دیدم که حشمت بلند شده و می خواد که برقصه ولی با اشاره با چشمم بهش فهموندم که بشینه آقاجونم ناراحت می‌شه.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه اون شب به یادماندنی گذشت دو روز بعدش مادرم، من و خواهر بزرگم و خود خواهر کوچیکم رفتیم برای خرید انصافاً هر چیزی که خواهرم برمی داشت براش می خریدن وسایل های گرون قیمتی براش خریدن آقاجونم برای داماد کت شلوار اعلا و انگشتر هم خرید..مراسم عقد تو خونه ی ما بود مادرم همه جا رو آب و جارو کرده بود شمعدونی های زیبای درست کرده بود و دور تا دور حیاطمون گذاشته بود یادم افتاد که تو عقد خواهرم و داداشم من حشمت رو تو حیاط دیدم و عاشقش شدم چقدر این گذشت زمان دردناک بود چقدر برام سخت گذشته بود... مراسم عقد خواهرم انجام شد روز قبلش مراسم اصلاح کنون بود اینطوری بود که آرایشگر میومد خونمون و موهای صورت و ابروی عروس رو تمیز می کرد و بعد تمام خانم هایی که اونجا بودن یکی یکی میرفتن زیردست آرایشگر و آرایشگرم ابرو های اونا رو اصلاح میکرد و پولش رو مادر داماد می داد..اون روز همه ی ما رو آرایشگر اصلاح کرد و من شاید نزدیک به شش ماه بود که آرایشگاه نرفته بودم برای همین کلی تغییر کردم خواهرم خیلی خوشگل شده بود روز عقد خواهرم بسیار مجلل برگزار شد مادرم و آقاجونم یک سرویس طلا به خواهرم و یک ساعت شیک به داماد هدیه دادن منو حشمت هم پول اندکی به خواهرم دادیم و ازش معذرت خواهی کردم که نتونستم بیشتر بدم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... دو سه ماه گذشته بود و مادرم مشغول خریدن جهیزیه برای خواهرم بود جهیزیه های اضافه من تو زیرزمین مادرم مونده بود هر چقدر اصرار می کردم که اونا رو بردار بده به خواهرم من فعلاً لازم ندارم و استفاده نمیکنم،آقاجونم قبول نکرد گفت اونا به اسم تو خریداری شده هرچند سال هم بمونه میمونه من به کس دیگه ای نمیدم..یک ماه قبل ازعروسی اومدن برای دوختن لحاف تشک ،مادرم قورمه سبزی خوشمزه ای پخته بود وبه همه ی فامیل داماد ناهارداد ..روز عروسی همه خوشحال بودیم بزن و بکوب میکردیم خواهرام همه می رقصیدن ولی من نمی دونم چرا بعد از ماجراهایی که برام اتفاق افتاده بود دیگه میل چندانی به اینکار نداشتم مادرم ناراحت می شدمیگفت پاشو مثل همه برقص..بعد از تموم شدن عروسی خواهرم با گریه و ناراحتی رفت به سمت خونشون آرزوی خوشبختی براش می کردم ،البته که حتما خوشبخت می شد چون از همون اول دور از مادر شوهر و خانواده فامیل و در یک خانه تنها قرار بود زندگی کنه و شوهرش هم معلوم بود که مرد مظلوم و آرومی هست‌... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... فردا پاتختی بود مادرم صبحانه ی مفصلی برای عروس و داماد فرستاد خاگینه ای که با مغز پسته و بادام پخته شده بود ..هوش از سر آدم میبرد در یک ظرف دیگه حلوا و در ظرف دیگه کاچی که با زعفران و روغن حیوانی پخته شده بود و روش پر از بادام بود حسابی دلبری میکردن..مادرم موقع چیدن سینی صبحانه گریه میکرد ومیگفت پروین مادرت بمیره هیچ کدوم ازاین رسمارو ندیدی..ناخودآگاه منم گریه ام گرفت به یاد بدبختی هایی که کشیده بودم...خلاصه سینی رو بردیم ..برای ناهار هم مادرم برای همه زرشک پلو درست کرد وبردیم خونه ی خواهرم به همه ناهار دادیم..خلاصه عروسی خواهرمم تموم شدش همه چی خیلی خوب بود زندگیم آروم بود وچیزی کم نداشتم..بعدازچندماه جنگ شروع شده بود واوایل فقط شهرهای مرزی بود اما کم کم به شهرهای ماهم رسید..یروز حشمت اومد گفت فردا میره جبهه کاملا تعجب کرده بودم اخه حشمت اونقدر مذهبی نبود که بخواد بره ودرراه خدا جانشم بده..گفتم حشمت برای چی میخوای بری گفت پروین میخوام برم دوست دارم برمو بجنگم نترس چیزی نمیشه به سلامت برمیگردم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... دیدم هرکاری بکنم فایده نداره وتصمیم حشمت برای رفتن قطعی هست،برای همین بااشک وآه چمدان حشمت روبستم چمدان خودم وپسرمم بستمو قرار شد که ماهم بعدرفتن حشمت بریم خونه ی مادرم..بااشک وگریه حشمت وراهی کردیم پسرم اونقدرگریه کرده بود که کم مونده بود مریض بشه ،ولی حتی این اشک وگریه هم نتونست جلوی حشمت روبگیره وحشمت رفت..حشمت رفت من موندم با پسری که بهانه ی پدرش رو می گرفت آقاجونم به شدت ناراحت بود..گفت حالا این وسط جبهه فقط حشمت رو کم داشت که زن و بچه اش رو ول کرد و رفت ..من فقط دل نگران بودم اگر بلایی سر حشمت میومد با پسرم نمیدونستم چیکار بکنم ،خدا میدونه شب تا صبح با چه فکرهایی میخوابیدم ..اگر در خونه ی آقاجونو میزدن فوری می رفتم جلوی در فکر می کردم یا حشمت خودش اومده یا یک کسی اومده و خبری از حشمت آورده..سه ماه گذشت واقعا من اذیت شده بودم یه روز با آقاجونم بعدازظهر توحیاط نشسته بودیم گفتم آقاجونم منو بخشیدی؟؟ گفت دخترم تودل منو مادرتو سوزوندی الانم حتی به زندگیت نگاه میکنم آتیش میگیرم ولی میبخشمت تازندگی راحت تری داشته باشی..من هرروز حالت تهوع میگرفتم مادرم میگفت ازچشمات میخونم که حامله ای ولی من قبول نمیکردم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... مادرم میگفت ازچشمات میخونم که حامله ای ولی من قبول نمیکردم..ولی وقتی حالت تهوع هام زیادتر شد به اصرار بی بی و مادرم رفتم همون دکتر زنانی که سلطان منو برده بود،آزمایش نوشت..یکروز بعد رفتم جوابشو بگیرم،بین راه همش دعا میخوندم تا تکلیف حشمت مشخص نشده حامله نباشم،ولی وقتی جواب رو به دکتر نشون دادم گفت حامله هستی والان بیشتر ازپنج ماهته ..دکتر تعجب کرده بود که چرا بعد از چهارماهگی حالت تهوع گرفتم گفت نکنه مسمویت حاملگی هم گرفتی..برای همین گفت تو بیمارستان بستری بشم تا زیر نظرش باشم،اصرار کردم که بستری نشم چون میدونستم که حشمت نیست وپسرم تنهاست اگه من هم بستری میشدم تنهاتر میشد..ولی دکتر گفت باید بستری بشی پسرمو سپردم به مادرمو رفتم بیمارستان بعد از سه روز که کاملا تحت نظرم داشت گفت مشکلی نداری میتونی بری..برگشتم خونه امون و یک هفته بعد بود که حشمت برگشت..خیلی خوشحال شدم گفتم اگه بهش بگم دوباره بابا میشه دیگه برنمیگرده..ولی حشمتی که من میدیدم کاملا تغییر کرده بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... ولی حشمتی که من میدیدم کاملا تغییرکرده بود،نمازشو اول وقت میخوند همش گریه میکردومیگفت پروین تروخدا منوحلال کن من خیلی اذیتت کردم..همش ازخداحرف میزد ومیگفت کاش زودتر خدارومیشناختم.. خلاصه حشمت آدم دیگه ای شده بود بعداز دوهفته یک شب صدام کرد و گفت پروین من فردا برمیگردم تروخدامنوحلال کن میدونم تولیاقتت خیلی زیاد بود ولی من باخودخواهیم تو رو بدبخت کردم..خواستم بگم نروبمون..گفت نمیتونم باید برم..تاصبح باهم حرف زدیم موقع رفتن گرفت دستمو بوسیدوگفت یادت نره از ته دلت منو حلال کن..دوماه ازرفتن حشمت گذشته بود که یروز آقاجونم اومد گفت سلطان قراره بیاد خونمون .پرسیدم سلطان مگه اینجاست گفت آره اومده بودن با شوهرش اینجا برای دکتر، من دیدمشون گفتم حتماً بیان خونه ی ما اونام گفتن تو بازار کار دارن یه کم خرید بکنن عصر برمیگردن خونه ی ما شام می‌خورندو شب میمونن فردا صبح برمی‌گردند..مادرم خیلی خوشحال شد گفت دخترم اگه سلطان نبود من از غم تو میمردم..خلاصه سلطان با برادر شوهرم اومدن با دیدن سلطان شروع کردم به گریه کردن واقعاً دلم براش تنگ شده بود سلطان گفت که دخترش الان دو سالشه و گفت حتما این دفعه که اومدم میارم ببینیدش خیلی دختر دوست داشتنی و بانمکی هست ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه با سلطان شروع کردیم به حرف زدن یهو یاد پول‌هایی افتادم که بهم داده بود گفتم سلطان جریان اون پول رو برام تعریف کن..گفت از اون موقع مگه از آقاجونت نپرسیدی گفتم نه اصلا یادم نبود.گفت برو آقا جونتو بگو بیاد پیشم تاباهم حرف بزنیم آقاجونم اومد بهش گفتم آقا جون لطفاً جریان اون پول رو بهم بگو آقام گفت خوب شد یادم انداختی سلطان خانم خیلی ناراحت شدم که این پولا رو برگردوندی..ولی من به این پول‌ها دست نزدم اونا برای خودته سلطان گفت من این پول‌ها را ازتون می گرفتم تا خیالت راحت باشه هوای بچه اتو دارم اگر نمی‌گرفتم تو خیالت راحت نمی شد..فکر میکردی که اینجا هیچ‌کس نیست هوای بچه اتو داشته باشه من می گرفتم تا فکر کنی به خاطر اون پول هم که شده هوای پروین و دارم ولی من آدم پولکی نیستم .. من از همون اول که شما اومدی روستا و پیش من گریه کردی و گفتی نمیتونی دخترتو بسپاری به این جلادها من گفتم از پروین مراقبت می‌کنم،ولی چون دیدم خیال شما راحت نیست و فقط با گرفتن پول خیالت راحت میشه پولها رو گرفتم تا بدونی ازش مراقبت می کنم..گفتم آقا جون به من بگو چیکار کردی ؟ ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سلطان گفت دخترم قبل از اینکه تو بیای روستا آقاجون تو اومد روستا با من و شوهرم حرف زد گفت دخترم قبول نمی کنه که ازدواج نکنه ولی من نمیتونم به امیدخدا ولش کنم تورو خدا مراقب دخترم باشین هر چقدر پول بخواین بهتون میدم ..همون اول هم یک مقدار بهمون پول داد شوهرم نمی‌خواست قبول کنه ولی من قبول کردم تا خیال آقاجونت راحت باشه..بعد از اونم هر سه ماه یکبار هر دو ماه یکبار یواشکی می اومد و بهم پول می‌داد و حال تو رو می پرسید و چندین بار هم من تورو به بهانه‌های مختلف بیرون می کشیدم تا آقاجونت که در دوردستها واستاده بود تورو از دور ببینه.. وقتی به آقاجونم نگاه کردم دیدم آقا جونم داره گریه میکنه گفت دخترم تو نفهمیدی من چه روزهایی اومدم اونجا وایسادم و فقط چند دقیقه تورو دیدم و برگشتم ...مادرم گفت دستت دردنکنه آقاچرا به من نمیگفتی تامنم بیام ببینمش آقاجونم گفت زن تو طاقت نمیاوردی نمیتونستم ببرمت.. آقاجون گفت سلطان خانوم این پولها رو بگیر تو بیشتر از این پول‌ها گردن ما حق داری سلطان گفت مرامو معرفت به پول نیست همین که شما پروین را نجات دادین این انگار دنیا رو به‌من دادن. اونشب بعد از شنیدن حرفهای آقاجون و سلطان به شدت ناراحت بودم انگار تازه می فهمیدم که من با اونا چیکار کردم .. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... تا خود صبح گریه کردم و سلطان آرومم می کرد می گفت به هر حال جوان بودی و جاهل ولی از این به بعد سعی کن هرچی که مادر پدرت میگن گوش کنی میدونستم که حشمت میدونه من قراره زایمان کنم تقریبا دو هفته مونده بود به زایمانم.. فقط منتظر بودم که در بزنن و حشمت بیاد تقریباً چهار ماه بود که رفته بود و هیچ خبری ازش نداشتم..دو بار فقط نامه داده بود و گفته بود که اونجا حالش خوبه و توقسمت خدمات بیشتر کارمیکنه..من فقط منتظر بودم که حشمت خودش رو برای زایمان برسونه..هر کس که در می‌زد از جام می پریدم و بلند می گفتم حتماً حشمته..مادرم می گفت این انتظار تو را آخر سر میکشه خوب نیست که تو با انتظار زایمان کنی زنی که زایمان میکنه باید غم و غصه ای نداشته باشه.. تا آخرین لحظه ی زایمان هم به فکر این بودم که حشمت میاد ولی نیومد شبی که درد اومد به سراغم..فوری آقاجونم و مادرم منو بردن به سمت بیمارستان وقتی رسیدیم به بیمارستان من پذیرش شدم اولش قرار بود که طبیعی زایمان بکنم حدود یک روز درد کشیدم ولی وقتی دیدم که نمیشه و بچه به دنیا نمیاد مجبور شدند که منو سزارین بکنن..خلاصه وقتی بچه به دنیا اومد دیدم که یک دختر توپول موپول و سفیده بغلش کردم و از دوری حشمت شروع کردم به گریه کردن... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... وقتی دخترمو بغلش کردم از دوری حشمت شروع کردم به گریه کردن مادرم گفت چرا اینطوری می کنی..خداروشکرکن بچه ات سالم، زیبا و سفید به دنیا اومده چرا گریه می‌کنی ..گفت یادت رفته زایمان قبلی هیچکس کنارت نبود الان باید خدا رو شکر کنی وقتی مادرم زایمان قبلی رو یادم انداخت صد بار و هزار بار خدا رو شکر کردم و دیگه نبودن حشمت یادم رفت بود..مادرم خیلی مراقبم بود میتونم بگم هرکس که مادرش کنارشه وتو بزرگ کردن بچه کمکش میکنه واقعا داره توبهشت زندگی میکنه..عوض اون سه روزی که تو زایمان قبلی خوابیده بودم این دفعه سی روز خوابیدم و مادرم مثل پروانه دورم می چرخید..آقاجونم هر چیزی که لازم بود می‌خرید و می‌آورد پسرم دوست نداشت که دخترم رو بغل کنم ولی مادرم راضیش می‌کرد و براش کادو می‌خرید می گفت اینو خواهرت برات خریده تا کم‌کم مهر دخترم به دل پسرم بشینه..کماکان از حشمت بی خبر بودم واقعا دلم براش تنگ شده بود و از طرف دیگه نگرانش بودم،حدود دو ماه بود که حتی نامه هم نداده بود..بعد ازسی روز که از جام پاشدم به مامانم گفتم میرم مسجد محلمون همونجایی که حشمت عازم شده بپرسم ببینم از حشمت چه خبره چرا نمیاد؟؟ مادرم گفت باشه من بچه ها رو نگه میدارم تو برو بپرس و بیا.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... مادرم گفت باشه من بچه ها رو نگه میدارم تو برو بپرس و بیا..رفتم از حاج آقایی که توی مسجد محله امون مسئول بود پرسیدم که از حشمت خبر داره یا نه؟؟اونم گفت تازگیها هیچکس از جبهه نیومده تا ازش بپرسم ولی اگر کسی اومد و خبری داشت من بهت میگم..ناامید برگشتم به سمت خونمون روزهام فقط با بزرگ کردن بچه هام می گذشت ..شش ماه شد و از حشمت خبری نشد از آقایی که تو مسجد بود سوال می کردم ولی اون می گفت که خبر نداره و کسانی که از جبهه اومدن میگن حشمت رو ندیدن..تو دلم آشوب بود با خودم میگفتم حتماً یا اسیر شده یا جانباز یا شهید که هیچ خبری ازش نیست..شش ماه شد ،یک سال و حشمت نه نامه داد و نه اومد دیگه باور کرده بودم که حشمت برنمیگرده شب و روز گریه میکردم ..باز از اون آقا می پرسیدم و او می گفت هیچ خبری ازش نداره و حدود شش ماه بیشتر هست که کسی حشمت رو توی جبهه ندیده تا اینکه یک سال و نیم بعد اون حاج آقا اومد جلوی در خونمون و منو صدا کرد .. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5