eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. باهربدبختی بوددوش گرفتم لباسم روعوض کردم اما دماغم ورم کرده بودزیرچشمم روگونم کبودشده بودزنگزدم به مادرشوهرم گفتم خیلی خستم نمیتونم بیام دنبال محمدامین اگربهانه ام رونمیگیره امشب پیشتون بمونه مادرشوهرم خیلی اصرارکردمنم برم پیششون اماخستگی روبهانه کردم نرفتم انقدردردداشتم که مسکن خوردم خوابیدم نمیدونم چندساعت خوابیده بودم که صدای زنگ امدوقتی دربازکردم پدرشوهرم باپسرم آمدن تو.پدرشوهرم بادیدن قیافه ام حسابی جاخوردگفت کی این بلاروسرت اورده نمیدونم چرانتونستم بگم حلما شایدازدعواشکایت میترسیدم به دروغ گفتم دوتاموتوری میخواستن کیفم روبدوزدن مقاومت کردم اوناهم زدنم پدرشوهرم که ترسیده بودگفت بایدبریم کلانتری بعدم دکترگفتم خوب میشم احتیاج نیست...خلاصه اون شب پدرشوهرم رفت دنبال مادرشوهرم امدن پیشم موندن تواین مدت خیلی مرخصی گرفته بودم دیگه بامرخصیم موافقت نمیکردن باکرم پودریه کم کبودی صورتم روپوشندم رفتم سرکارغروب که برگشتم خونه کسی نبودگفتم لابدرفتن خونه خودشون.. ادامه در پارت بعدی 👇
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم حوصله اشونو نداشتم و خودمو از بغل داداش کشیدم بیرون و رفتم روی مبل لم دادم و گفتم:حالا چی میخواهید؟؟نه نهال قبولم کرد و نه تونستم مهربان رو نگه دارم….فکر کنم من محکوم به تنهایی هستم.برید بیرون بابااااا..(خمار بودم و میخواستم برند تا بتونم مصرف کنم)…داداش گفت:حرفی نداریم ،اومدیم یه شب کنار داداش کوچیکه بمونیم …. اعصابم خرد شد و صدامو بلند کردم و گفتم:چرا قبلا پیش داداش کوچیکت نمیموندی؟؟برو بیرون…داداش منو گرفت و کشون کشون برد سمت تخت..درسته که من جای پسرش بودم اما زور و توان داداش بیشتر از من بود،اون روز داداش به کمک زن داداش دست و پای منو بستند و داداش گفت:این دفعه خودم ترکت میدم…هوار کشیدم و گفتم:ولم کن…نمیخواهم ترک کنم..برو بچه های خودتو ترک بده….ولم کن…هر چی داد زدم فایده نداشت و داداش کار خودشو کرد و گفت:تا وقتی که ترک نکنی من از اینجا تکون نمیخورم…هر چی آبرو داشتیم رو تو بردی با این اعتیادت... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان خانواده رویاهم از ماجرا باخبرشدن ولی معلوم بود مادر رویا زیاد خوشحال نبود..شاید فکرمیکرد جای من بایدرویازن سعیدمیشد..چهار روز از این ماجراگذشت،یه روز بعدظهر زنگ خونه به صدا درامد تو حیاط داشتم به مرغ وخروسها دانه میدادم وباهمون ظرف تودستم رفتم در رو باز کردم..مادر و خواهر سعید با مادر رویا بودن..انقدرهول شده بودم که ظرف ازدستم لیز خورد افتاد..بامن من گفتم بفرمایید..مادرسعیدانگار دشمنش رودیده بود..چپ چپ نگاهم میکرد.مادر رویا مرضیه خانم گفت عمه افاق هست گفتم بله بفرمایید..عمه امد استقبالشون رفتن تواتاق..مادر سعید بااکراه نشست وخونه عمه رو بانگاهش برانداز میکرد.عمه خودش چای ریخت بهشون تعارف کرد.خواهر سعید و مرضیه خانم برداشتن ولی مادرسعیدنخورد..منم کنارعمه نشستم..مادر سعید گفت افاق خانم ازشمادیگه توقع نداشتم بااین سن سالتون بدون اجازه ماباپسرم قول قرار بذارید..شمامیدوندماراضی به این وصلت نیستیم..عمه گفت سعیدبچه نیست وخودش امده خواستگاریه رعناماکه به زورازش نخواستیم..الانم این مشکل شماست میتونید پسرتون رومنصرف کنید فکرنکنیدرعناهم بزرگترنداره راضیت من نصف قضیه است شمابایدخانواده اش روراضی کنید.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران چندوقتی گذشت احساس میکردم میلم به غذاکم شده بوی غذابهم میخوره حالت تهوع میگرفتم صبحهاسرگیجه وتهوع داشتم..تایه شب که برای شام کله جوش داشتیم همین که بوش خوردبهم نتونستم طاقت بیارم دویدم توحیاط بالااوردم..غزل باهمون حال خرابش امدکنارم گفت مونس جان مبارکه حامله ای!باتعجب گفتم نه،غزل خندیدگفت دخترتوحامله ای..باورم نمیشد اصلا خوشحال نشدم تمام برنامه هام بهم ریخت..میخواستم خودم روازاون جهنم نجات بدم..علی هم وقتی شنیدناراحت شدشروع کردغرغرکردن که چه وقت حاملگی بودمن برای اینده کلی برنامه داشتم..از بس بی عرضه هستی یه بچه گذاشتی رودستم انگارمن مقصربودم!!این برخوردش دیگه برام،غیرباور بود و شروع کردم گریه کردن..غزل وقتی فهمیدکلی علی رودعواکردگفت کفرنگودعاکن خدایه بچه سالم بهت بده خیلی هاتوحسرت بچه هستن شب روزدعامیکنن انوقت توناشکری کن..از اون شب به بعدعلی دیگه تواتاقمون نخوابیدوبامن قهرکرد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... مامان زنگ زد حسام و براش گفت چه اتفاقی افتاده..میدونستم الان نگار نگرانم شده چون گفته بودم حتما امروز بیاد دانشگاه، از شانس بدم اصلا شماره هارو حفظ نبودم ..آخرای شب بود که حسام قدم رنجه فرمود و اومد پیشم، وقتی دستمو دید مامان براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده.. اونم گفت چه معنی میده آدم تنها زندگی کنه که اینجور بلایی سرش بیاد؟ احساس میکردم حسام اصلا براش مهم نبود چنین اتفاقی برام افتاده بود.. یه جور بی تفاوت بود.بعد از یه ساعت رفت و گفت حتما فردا بهت سر میزنم نگران موسسه هم نباش مرخصی برات رد میکنم .براش سری تکون دادم و زیر لب ممنونی گفتم..فردا صبح کلید خونه رو به سعید دادم و ازش خواستم موبایل و وسایل مورد نیازمو بیاره،وقتی گوشیمو چک کردم از بس زنگ و پیام داشتم گوشیم هنگ کرده بود.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اکثر پیام ها از اون مرد مزاحم بود، بی درنگ شماره نگار رو گرفتم، وقتی صداش تو گوشی پیچید و گفت خوبی لیلا؟فهمیدم خیلی نگرانم شده..گفت از بس نگرانت بودم دم خونتونم...قرار شد عصر بیاد پیشم، وقتی گوشیو قطع کردم از سر بیکاری پیام های اون مرد مزاحمو چک کردم نوشته بود کار خودش بوده که با سنگ زده به پنجره و الانم دم ساختمون وایساده..تو دلم گفتم اونقد وایسا تا علف زیر پات سبز شه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه اون شب به یادماندنی گذشت دو روز بعدش مادرم، من و خواهر بزرگم و خود خواهر کوچیکم رفتیم برای خرید انصافاً هر چیزی که خواهرم برمی داشت براش می خریدن وسایل های گرون قیمتی براش خریدن آقاجونم برای داماد کت شلوار اعلا و انگشتر هم خرید..مراسم عقد تو خونه ی ما بود مادرم همه جا رو آب و جارو کرده بود شمعدونی های زیبای درست کرده بود و دور تا دور حیاطمون گذاشته بود یادم افتاد که تو عقد خواهرم و داداشم من حشمت رو تو حیاط دیدم و عاشقش شدم چقدر این گذشت زمان دردناک بود چقدر برام سخت گذشته بود... مراسم عقد خواهرم انجام شد روز قبلش مراسم اصلاح کنون بود اینطوری بود که آرایشگر میومد خونمون و موهای صورت و ابروی عروس رو تمیز می کرد و بعد تمام خانم هایی که اونجا بودن یکی یکی میرفتن زیردست آرایشگر و آرایشگرم ابرو های اونا رو اصلاح میکرد و پولش رو مادر داماد می داد..اون روز همه ی ما رو آرایشگر اصلاح کرد و من شاید نزدیک به شش ماه بود که آرایشگاه نرفته بودم برای همین کلی تغییر کردم خواهرم خیلی خوشگل شده بود روز عقد خواهرم بسیار مجلل برگزار شد مادرم و آقاجونم یک سرویس طلا به خواهرم و یک ساعت شیک به داماد هدیه دادن منو حشمت هم پول اندکی به خواهرم دادیم و ازش معذرت خواهی کردم که نتونستم بیشتر بدم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم با اینکه قسمتی از خونمون رو درست کردیم و تقسیم کردیم و به مستاجر دادیم ولی بازم اوضاع مالیمون خوب نبود و انگاری یه گره بزرگ تو زندگیمون افتاده بود و خودمون قادر به باز کردنش نبودیم...روزها و ماهها به سختی میگذشت،یه روز رفتم بهش سر بزنم که دیدم مریضه.خانوم تا منو دید تو رختخوابش جابجا شد و با خوشحالی گفت؛ ترلان اومدی؟ دو روزه مریضم.گفتم، خانوم پاشو ببرمت دکتر گفت، وحیده هم اومده بود گفت بریم دکتر نرفتم ولی نمیدونم چرا خوب نمیشم،اولش قبول نمیکرد ولی به زور لباسش رو پوشوندم و راهیه دکتر شدیم،بعد از دکتر دیدم حالش خوب نیست آوردمش خونمون و نذاشتم چند روزی بره خونه‌اشروز که میگذشت حالش بدتر میشد،حسین واسه یه شهر دیگه بار برده بود...دوباره بردمش دکتر،دخترهاش هم خودشون رو رسوندند..دکتر گفت که باید بستری بشه ولی وحیده پسرش رو بهونه کرد و سعیده هم شوهرش رو و میگفتند، نیازی نیست بستری نشه.ولی من به دکتر گفتم؛ لطفا بستری کنید خودم میمونم پیشش،دخترهاش رفتند و من موندم پیش خانوم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. نیما که میدونست تمام حرفهای مادرش روشنیدم امدتواتاق گفت گلاب یه کم پوستت کلفت کن به حرفهای مادرم اهمیت نده گفتم خیلی دارم خودم روکنترل میکنم که چیزی بهش نگم ولی نمیدونم تاکی میتونم طاقت بیارم،نیمایه اخم ریزی بهم کرد گفت قبول دارم زبونش یه کم تلخه ولی اینواویزه گوشت کن حق بی احترامی به مادرم رونداری گفتم منم دوست ندارم بهش بی احترامی کمک ولی... گفت ولی اما اکر نداریم همین که گفتم..با اینکه از جهیزیه خودم مطمئن بودم ولی بازم استرس داشتم،همش میگفتم نکنه وسایلی که خریدم امروزی نباشه!! سفارش پرده ام یک هفته ای آماده شد و ما چند روز بعدش رفتیم خونم رو حسابی تمیز کردیم ..یادمه روزی که میخواستیم جهیزیه رو ببریم بابام به پدر شوهرم زنگ زد گفت ما با اجازتون میخوایم جهیزیه بیارم،پدر شوهرم گفت مایرای فروش یکی از ملکهامون آمدیم شمال..وای خدا اینا دیگه کی بودن اخه کدوم آدم عاقلی تو این موقعیت میرفت شمال..به نیما زنگ زدم گفتم مگه به خانوادت نگفتی ماتواین هفته جهیزیه میارم،نیما گفت مادرم رو که میشناسی کار خودش میکنه شماهم خیلی اهمیت ندید حالا پدرومادر من باشن یا نباشن چه کمکی میخوان به ما بکنن اتفاقاتا نیستن جهیزیه ات رو بیار... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ به یک‌قدمی پریسا که رسیدم عینک رو برداشتم و دستمو بسمتش دراز کردم و گفتم:تسلیت میگم دوست صمیمی من.خدا خاله رو بیامرزه…پریسا دستش توی دستم بود اما هنگ مونده بود و نگاه میکرد،خواهرش که بغل دستش نشسته بود اروم گفت:الهامه…یهو دیدم دستمو ول و الکی شروع به گریه کرد،پیروزمندانه رفتم گوشه ایی از مسجد که صندلی داشت نششستم و چند بار برای اون مرحوم فاتحه خوندم….فکر کنم ده دقیقه ایی گذشته بود که بلند شدم و رفتم سمت پریسا و گفتم:عذر میخواهم خواهر..بخاطر سه تا بچه هام مجبورم زود برم.قصدم فقط عرض تسلیت بود.اگه اجازه بدید من مرخص بشم…پریسا با سر ‌وصدای که راه انداخت به من فهموند تمایلی به جواب دادن، نداره..منم منتظر تعارفات خواهرش نشدم و از مسجد زدم بیرون….برای رسیدن به ماشینم باید از جلوی درب مسجد رد میشدم..با احتیاط قدم برمیداشتم که دوباره بهنام رو دیدم و رفتم جلوتر و گفتم:اقا بهنام غم آخرتون باشه…بهنام سرشو‌ انداخت پایین و گفت:ممنون که تشریف اوردید…با لبخند گفتم:انجام وظیفه بود،،،به هر حال یه زمانی دوست و فامیل بودیم…..خداحافظ..سوار ماشین شدم و با خودم گفتم:واااا….این بهنام چرا اصلا نگاهم نمیکنن؟پس چطور چشمش اون پریسای زشت رو گرفت؟؟کاش بلد بودم چیکار کنم؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5