#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_دویست_دوازده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
بچه ها اخجون بلندی گفتند و بسمت اتاق حرکت کردند..منم رفتم اشپزخونه تا برای خودم چایی بریزم که موبایلم زنگ خورد.میدونستم کسی نیست جز بهنام…تماس رو برقرار کردم وبهنام گفت:سلام..به خانواده ات اطلاع دادی؟ گفتم:اررره،،ولی نظرشون منفیه…بهنام گفت:مهم اینکه ازشون اجازه گرفتی …فردا بریم برای صیغه…دلمو زدم به دریا و گفتم:بریم،.فقط قبلش بهم خبر بده تا بچه هارو ببرم پیش مادر بزرگشون……قبول کرد و گوشی رو قطع کرد.اون شب تا صبح کابوس دیدم..داود رو میدیدم که اسم منو صدا میکرد و میگفت:الی،.مواظب بچه ها باش…الی.تو از من گذشتی ،،از بچه ها نگذر،بقدری توی خواب از گریه و ناراحتی اذیت شدم که دمدمای صبح از خواب پریدم.ساعت رو نگاه کردم و بلند شدم و وضو گرفتم.نماز صبح و دو رکعت نماز برای داود خوندم و روی سجاده خوابم برد…نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که موبایلم زنگ خورد..باز بهنام بود،بهنام خیلی سرحال و قبراق سلام وصبح بخیر کرد و گفت:بیا جلوی در،.برات صبحونه اوردم،دیگه برام مهم نبود منو چه تیپی ببینه برای همین با همون سرو وضع خواب الود و چادر نماز رفتم پایین،.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_دویست_سیزده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
با همون سرو وضع خواب الود و چادر نماز رفتم پایین.بهنام تا منو دید با ذوق و خیلی اروم گفت:هر چی میپوشی بهت میاد حتی یه چادر نماز ساده….دو ساعت دیگه اماده باش تا بریم محضر…گوشی رو قطع و با خودم تکرارکردم:محضر…..محضر…..بهنام…..
اون لحظه یه جورایی از بهنام متنفر شدم….بهنام فقط برای هوس و تنوع منو میخواست.منم برای انتقام و پول…با خودم تصمیم گرفتم وقتی خونه بعنوان مهریه ثبت شد زهرمو بریزم و تمام،بلند شدم و تمام کارهای خونه رو انجام دادم…. حتی شام پختم و بعدش بچه هارو بیدار کردم و با ارامش بهشون صبحونه دادم…..توی این فاصله بهنام چند باری زنگ زد و من زمان رو عقب تر انداختم….نمیخواستم فکر کنه هولم.اون باید دنبال من میدوید نه من دنبال اون،خلاصه بعد از سه ساعت بچه هارو بردم وگذاشتم خونه ی مامان و بدون اینکه عجله کنم با ارامش رفتم بسمت محضری که بهم ادرس داده بود…بهنام مدام در تماس بود و اصرار داشت عجله کنم اما من هیچ عجله ایی نداشتم..با حوصله و ارامش رسیدم….بهنام که جلوی ماشینش ایستاده بود تا منو دید بسمتم اومد و با لبخند و ذوقزدگی گفت:بالاخره رسیدی...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_دویست_چهارده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
بهنام بسمتم اومد و با لبخند و ذوقزدگی گفت:بالاخره رسیدی؟مغازه رو به دوستم سپردم و عجله دارم…گفتم:عه،یعنی بعد از محضر نمیریم خونه؟گفت:برنامه ام همین بود ولی چون خیلی دیر کردی مجبورم برم مغازه و بعد خونه…..فردا از صبح در خدمتت هستم..خوبه؟الکی خودمو پکر نشون دادم و گفتم:فقط بخاطر تووو…خندید و گفت:تکه کلام من هنوز یادته؟با کنایه گفتم:اررره،مگه میتونم فراموش کنم…بهنام گفت:بریم داخل تا دیر نشده….خلاصه من با مهریه ی یه خونه ی پنجاه متری با ادرس فلان محرم بهنام شدم.امضاها انجام شد ومدرکمو گرفتم دستم و اومدیم بیرون…بهنام با ولع دستمو گرفت و گفت:حیف که خیلی دیرم شده وگرنه میرفتیم خونه..چند بار دوستم زنگ زده ،مجبورم زود برگردم..از خداخواسته گفتم:باشه .فعلا برو تا کسی متوجه نشده…بهنام با عجله خداحافظی کرد و بسمت ماشینش رفت،،منم خوشحال برگشتم خونه ی بابا…مامان یواشکی ازم پرسید که چیکار کردی و منم براش توضیح دادم و گفتم:امشب میمونم اینجا…مامان گفت:میترسی بیاد خونه ات؟گفتم:غلط کرده….نمیترسم،،،دوست دارم اینجا بمونم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_دویست_پانزده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
مامان سکوت کرد تا یه وقت ناراحت نشم.ناهار رو خوردیم و برای استراحت بعد از ظهر رفتم توی اتاق…..خیالم بابت بچه ها راحت بود چون دختر همسایه اومده بود و داشتند بازی میکردند…همین که توی اتاق دراز کشیدم از توی گوشی اکانت پریسا رو پیدا کردم و داخل چت مخفیانه و زمان دار عکس صیغه نامه رو براش فرستادم و نوشتم:بهنام هنوز عاشق منه….بهتر نیست طلاق بگیری تا ما راحت زندگی کنیم؟انگار گوشی دستش بود چون سریع تیک خورد..خیلی دلم میخواست اون لحظه اونجا بودم و قیافه اشو میدیدم.. با دقت خیره شده بودم به گوشی تا ببینم چی مینویسه…مثل اینکه توی شوک بود چون یک دقیقه ایی طول کشید و پیامی نداد.همینطور که منتظر بودم یهو گوشی توی دستم لرزید و زنگ خورد.پریسا بود…جوابشو ندادم و بهش پیام دادم:میخواهی مطمئن تر بشی؟؟؟نوشت:خفه شو .ترسو،.چرا گوشی رو جواب نمیدی؟نوشتم:من الان اگه جای تو بودم ،بجای این همه حرص خوردن، مچشو میگرفتم…من مثل تو نیستم که یهو بهت ضربه بزنم..هنوز فرصت داری،.اگه خواستی بگو ادرس بفرستم تا مطمئن بشی………..
ادامه در پارت بعدی 👇.
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_دویست_شانزده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
اگه خواستی بگو ادرس بفرستم تا مطمئن بشی،صدا فرستاد و گفت:فلان فلان شده ی فلان خانم…پاتو از زندگی من بکش بیرون تا ابرو ریزی نکردم..نوشتم:ابروم نمیره چون محرم رسمی و قانونیش هستم..اگه میخواهی مچشو بگیری بهش هیچی نگو و از من خواهش کن تا برات ادرس بفرستم…حرفهای زیادی رد و بدل شد تا بالاخره قسم جون پسرش خورد تا فعلا به بهنام حرفی نزنه و من براش ادرس اون خونه رو بفرستم… نوشتم:همون باصطلاح کارگاه طلاسازی،.اپارتمان ۵۰متری من…بقدری عصبانی شد که با صدای گرفته غرید:میدونستم تو بهنام رو از راه بدرد میکنی.تو که خونتو در اختیارش گذاشتی،.اون شوهر بدبختت هم از همه جا بیخبر دقش دادی…خیلی خونسرد نوشتم :اگه در جریان نیستی الان بدون که اون خونه امروز مال من شد،نمیدونم شما بهش چی میگید..پشت قباله،روی قباله.وسط قباله…هر چی که هست الان مال من و مهریه ی منه،نیم ساعتی با پریسا پیام بازی کردم تا بالاخره قرار شد فردا ساعت ۱۰صبح بیاد اون خونه و مچ بهنام رو بگیره…پیام بازیم تموم شد و با خیال راحت رفتم پیش بچه ها و مامان،.چایی دم کردم و مشغول خوردن بودیم که با سرو صدای پریسا و کوبیدن در حیاط از جا پریدیم….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_دویست_هفده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
با سرو صدای پریسا و کوبیدن در حیاط از جا پریدیم..مامان گفت:من میرم در رو باز میکنم ،تو با بچه هات برو توی اتاق…گفتم:نه،خودم حریفشم…مگه کار خلافی کردم..؟مامان گفت:اررره که خلافه… هووش شدی اونوقت میکی خلاف نکردی؟گفتم:حقشه…..من کوتاه نمیام..مامان در حال غر زدن بود که بسرعت بسمت حیاط رفتم و تا در رو باز کردم طلبکارانه و صدای بلند گفتم:چته،،مگه سر اوردی؟اینجا خونه است و ادم زندگی میکنه ،اونجایی که باید با این سرو صدا بری خونه ی خودته…پریسا با داد و هوار همسایه هارو صدا کرد و مثلا خواست ابروریزی کنه و بگه که من با بهنام دوستم و دارم از راه بدرش میکنم…همسایه ها همه در جریان ازدواج و طلاق من از بهنام بودند و میدونستند داود فوت شده……یه عده حق رو به من دادند و یه عده هم به پریسا..صیغه نامه رو اوردم و بهشون نشون دادم و گفتم:من هیچ وقت پامو کج نزاشتم و نمیزارم..بهنام ازم خواستگاری کرد و منم قبول کردم….کجاش غیر قانونی یا غیر شرعیه؟؟همسایه ها با دیدن مدرک،پریسا رو بزور بسمت یکی از خونه ها کشیدند.پریسا کشیده میشد ولی زبونش یه لحظه اروم نمیگرفت و فحش و ناسزا میگفت…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_دویست_هجده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
ولی زبونش یه لحظه اروم نمیگرفت و مدام به من فحش ناموسی میداد…وقتی کوچه خلوت شد ما هم برگشتم داخل خونه،.یه کماز مامان و بابا حرف شنیدم و بالاخره اروم شدند..اون شب خونه ی بابا اینا موندم..موقع خواب هم با پریسا چت میکردم هم با بهنام…بهنام به بهانه ی سفارش طلا رفته بود اون خونه و پریسا تنها بود..بهنام از روزهای خوب و عشق و عاشقی میگفت و پریسا از تلافی کردن و شکایت و ابروریزی و غیره،منم پشت هر دو اکانت پوزخند میزدم و پیش خودم میگفتم:هر دو باید تاوان پس بدید..درسته که من پریسا رو قسم داده بودم به بهنام حرفی نزنه و مچشو بگیره اما انگار تحمل نکرده بود و حسابی بحثشون شده بود.دقیق نمیدونم بینشون چی گذشته بود..بهنام دمدمای صبح بهم پیام داد :انگار پریسا از صیغه ی منو تو مطلع شده،.دیشب به هر بهونه ایی که بود منو کشوند خونه و از وقتی رسیدم ،با پرخاش همش بهم گیر میداد و اخرش هم گفت که میدونه منو تو صیغه شدیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_دویست_نوزده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
بهنام گفت پریساقسم خورده اگه فسخ نکنم بچه رو برمیداره و میره،نوشتم:عه….پس قرارمون کنسله(حذف)..نوشت:فعلا با گریه و زاری نشسته پشت در و اجازه نمیده بیام بیرون….پامو که از خونه گذاشتم بیرون بهت زنگ میزنم..با لبخندی حاکی از پیروزی براش نوشتم :باشه عزیزم،ساعت ۹/۵بود که بهنام بهم زنگ زد و گفت:بیام دنبالت؟گفتم:نه خودم میام…گفت:باشه.من توی مسیرم،زود بیا…بی میل اوهومی گفتم و تماس رو قطع کردم..با حوصله حاضر شدم و به مامان گفتم:من میرم پیش بهنام،.خیلی زود میام…مامان بدون اینکه جوابمو بده از روی حرص نفس بلندی بیرون داد و رفت توی آشپزخونه…قبل از اینکه بچه ها منو ببینند سریع از خونه زدم بیرون و بسمت اون ادرس و خونه حرکت کردم….وقتی جلوی در خونه رسیدم به پریسا زنگ زدم و بدون سلام با صدای بلند و طلبکارانه گفتم:من جلوی در خونه ی پنجاه متری خودم هستم.اگه حرکت کردی بگو تا برم داخل،.اصلا حوصله ی شوهر هیز تورو ندارم.پریسا چند تا فحش نثارم کرد و گفت:دارم میبینمت….پشت سرتم…سریع گوشی رو قطع کردم و از ماشین پیاده شدم…زنگ واحد رو فشردم و در کسری از ثانیه در باز شد..اول پشت سرمو نگاه کردم و با دیدن پریسا که بسمت من میومد داخل شدم……..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_دویست_بیست
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
در ورودی رو باز گذاشتم و رفتم بالا..بهنام با لبخند منتظرم بود..تا منو دید دستشو بسمتم دراز کرد و گفت:سلام عزیزم،.به خونه ی خودت خوش اومدی…دستشو پس زدم و گفتم:ارومتر،زشته،.همسایه ها متوجه میشند..با غرور گفت:متوجه بشند مگه خلاف شرعه...وقتی پریسا میدونه، بزار همه بدونند..با احتیاط داخل شدم…تا بهنام خواست بهم دست بزنه چنان فریادی کشیدم که از ترسش یک متر عقب پرید و گفت:چرا اینجوری میکنی؟با تنفر گفتم:چون ازت متنفرم،.تو هم به من خیانت کردی هم به زنت…،اوایل دوستت داشتم ولی الان متوجه شدم تو فقط بدرد اون پریسا فلان فلان شده میخوری…اینو گفتم و در واحد رو باز کردم..بهنام خیال کرد ،میخواهم برم اما من در رو برای وارد پریسا باز کردم…پریسا که پشت در بود مثل یه ببر زخمی به بهنام حمله کرد و هر چی فحش و ناسزا بلد بود بارش کرد..من که به هدفم رسیده بودم ،داشتم لبخند زنان تماشا میکردم که یهو پریسا به من حمله کرد و فحشهای ناموسی داد و غرید:کور خوندی عوضی،.من اجازه نمیدم پاتو توی زندگی من بزاری،.فکر کردی منم مثل توام.؟نخیر،گفته بودم که من تازه بهنام رو پیدا کردم و میخواهم خوشبخت زندگی کنم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_دویست_بیست_یک
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
پریسا گفت نه طلاق میگیرم ونه اجازه میدم کسی بهنام رو ازم بگیره،گفتم:خاک بر سرت..همین مرد به تو هم خیانت کرد و با من صیغه شد..حقت همینه…گفت:به تو ربطی نداره…من بچه دارم و بخاطرش میمونم و از زندگیم محافظت میکنم..تو نازا بودی و راحت ولش کردی اما من هیچ عیبی ندارم…در کمال تعجب بهنام بسمتش حمله کرد و گفت:سرتا پات عیبه…من نمیخواهمت..فقط بعنوان مادر بچه ام میتونی توی زندگیم باشی…نیشخندی به پریسا زدم و رو به بهنام گفتم:تکلیف منو همین امروز روشن کن…پریسا گفت:تکلیفت روشنه ،گورتو گم کن.اون برگه هم فسخه…اون لحظه بهنام و پریسا شروع به بحث کردند و منم با ارامش نشستم به تماشا..یه ربعی پریسا گفت و بهنام گفت..درسته که شاهد حرفها و دعواهاشون بودم اما نمیدونم چطور شد که بهنام کوتاه اومد و عصبی به پریسا غرید:بابااااا دیوونه.اینخونه بعنوان مهریه اشه…چطوری فسخ کنم؟پریسا گفت:فدای سرت،.صدقه سر پسرمون.بده بره تا از شرش خلاص بشیم…مهم زندگی ماست…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_دویست_بیست_دو
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
بهنام نگاهی به من کرد و با حسرت گفت:صیغه نامه فسخه….از خیر این خونه هم گذاشتم…شوکه مونده بودم که چی بگم..واقعا پریسا چی داشت که بخاطرش از من و خونه گذشت.؟مهره مار یا دعا و جادو…؟؟به خودم ارامش دادم و ته دلم گفتم:همین که خونه رو از چنگش در اوردم و توی زندگیشون اختلاف انداختم کافیه…با تشرگفتم:همین روز بریم محضر،وگرنه میام توی خونه ی شما و طبق قانون با شما زندگی میکنم..پریسا چند تا فحش داد و بهم حمله کرد و موهامو کشید..بهنام وقتی وضعیت رو اینطوری دید سیلی محکمی به پریسا زد و با تشر و عصبانیت شدید گفت:کاری نکن که هم بچه رو ازت بگیرم و هم طلاقت بدم.حق نداری روی این زن دست بلند کنی…عشق اول و اخر من الهامه هر چند خودش از من متنفره…لبخند زدم و گفتم:کلید رو بده من و از خونه ی من برید بیرون…پریسا پرید وسط حرفم و گفت:کلی اینجا طلا و وسایل داریم….چشمهامو ریز کردم و گفتم:همین الان بردارید و برید…خلاصه طی یک ماه بدون اینکه بهنام بهم دست بزنه هم صیغه نامه فسخ شد و هم صاحب اون خونه شدم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_آخر
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
خدابیامرز داود از خودش خونه ایی نداشت و مستاجر بودیم.با کمک خانواده ام اسباب کشی کردیم و توی خونه ی خودم مستقر شدیم..خرج و مخارجمون هم از سود بانکی و مستمری داود خدابیامرز تامین میشد و نیازی نبود بچه هارو تنها بزارم و سرکار برم…این اتفاقات در طول دو سال برای من افتاد.در حال حاضر دو سالی هست که زندگی ارومی دارم و فقط بخاطر بچه ها نفس میکشم.میخواهم حتما تحصیلات عالیه و شغل خوبی داشته باشند تا هم روح داود در ارامش باشه و هم جبران تمام بدیهایی که در حق داود کردم رو کرده باشم…گاهی وقتها تصور میکنم این خونه ایی که زندگی میکنیم حق ما نیست اما وقتی به گذشته برمیگردم از شیر مادر هم حلالش میدونم..خداروشکر دوقلوهام هر دو هم ورزشکار حرفه ایی هستند و هم درسخون،.ابوالفضل هم در حد قبولی درس میخونه ولی خیلی زرنگ و مهربونه و هوای منو خواهراشو داره،درست مثل پدرش..در جریان زندگی پریسا و بهنام نیستم و تمایلی هم به دونستنش ندارم فقط از همسایه ی مشترکمون شنیدم که همیشه بحث و دعوا و اختلاف دارند..برام دعا کنید تا خدا از سر تقصیراتم بگذره….
نتیجه گیری به عهده ی شما…..
((پایان))
پارت بعدی داستان جدیدباماهمراباشید
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5