#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_آخر
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
خیلی معذب بودم چون اولین باری بود که با یه مرد میرقصیدم..،،حس خاصی داشتم اما نمیدونستم چه حسی هست….هر چی که بود با روشن شدن چراغها با قلبی که ضربانش روی هزار بود ازش فاصله گرفتم…..اون شب به بهترین شکل ممکن تموم شد و امیر ادرس فروشگاهمو گرفت تا بیشتر باهم آشنا بشیم…..رابطه ی منو امیر شکل گرفت و بعد از حدود شش ماه که همدیگر رو شناختیم باهم ازدواج کردیم امیر ،همسرم واقعا یه ادم خوش اخلاق و ارومی هست و بدون کوچکترین توقع بهم محبت میکنه و عشق میورزه….سه سال بعداز ازدواج خدا پسرم رو بهم داد و الان دو هفته ایی هست که متوجه شدم دوباره باردارم…….خداروشکر خوشبختم و مامان رو هم به آرزوش رسوندم و دکتر شدم اما فعلا فرصت نکردم مطب بزنم و بیشتر توی فروشگاه سرگرم هستم….
نتیجه گیری رو به عهده ی شما عزیزان میزارم…………
https://eitaa.com/danayi5
سرگذشت #جاوید
#چشم_سوم
#پارت_آخر
جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم...
نیمه های شب تو قبرستون بودم و هزاران سایه و چشم سعی میکردند منو بترسونند اما من که به ذکر و دعا ایمان اورده بودم ذکر گویان دعاها رو دفن کردم و شاد و خوشحال برگشتم خونه....پدر و مادرم خوابیده بودند اما زلیخا چشم به راهم بود...به گفته ی زلیخا تمام وحشتها و خیالاتش همون شب تموم میشه و ما همون خونه ی پدریم باهم یکی میشیم....چشم سوم من هنوز هم بازه اما اجنه باهام کاری ندارم...بواسطه ی چشم سومم بعداز کلی اذیتهایی که شدم با ارواح در ارتباطم و برخی از مشکلات ارواح رو حل میکنم.....
دعا نویس و فال بین و غیره نیستم ولی گاهی میتونم فقط به ارواح کمک دنیوی کنم....چشم سوم داشتن برای انسان عذاب اوره ولی من سعی میکنم جنبه ی مثبتشو در نظر بگیرم....خداروشکر هیچ کدوم از بچه هام مثل من نشدند و میراث مش ننه رو به ارث نبردند....
https://eitaa.com/danayi5
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_آخر
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
با زینب رفتم و عموش که دکتر روانپزشک بود قبول کرد و از همون روز هم مشغول به کار شدم و هم تحت نظرش رفتم زیر درمان ،الان تقریبا ۵سال از اون زمان میگذره و من کاملا خوب شدم و یه منشی زبر دستی برای دکتر هستم که به هیچ عنوان نمیخواهد منو از دست بده…هنوز هم با عزیز هر هفته سر خاک بابا و محسن میریم مامان هم هنوز بیمارستان بستریه و اصلا حالش خوب نیست آخه حتی منو دیگه نمیشناسه و اجازه نمیده کسی بهش نزدیک بشه…..هر وقت میریم پیشش از دور فقط نگاهش میکنیم….امیدوارم روزها و اتفاقاتی که برای من افتاده برای کسی پیش نیاد…..
من در مقامی نیستم که بخواهم مادرهارو نصیحت کنم برای همین فقط سرگذشت زندگیمو بازگو کردم تا شاید جوون ترها ازش درس بگیرند……
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_آخر
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
یک ساعت بعدش با پسرم حرکت کردیم بسمت تهران….وقتی رسیدیم سر کوچه تازه متوجه شدم که سعادت مراقبت از بابارو نداشتم چون فوت شده بود و منو برای مراسم دفنش دعوت کرده بودند……۳-۴ماه بعداز فوت بابا،،اعظم هم رفت پیشش….یعنی در عرض دو سال ۴نفر رو از دست دادم….خلاصه با اموالی که از نجف برام مونده بود سهم خواهرا و برادرامو ازشون خریدم و خونه ی بابا رو بنام خودم انتقال دادم و با پسرم زندگی جدیدی رو شروع کردم….
در حال حاضر پسرم ازدواج کرده و دو تا نوه هم دارم و خودم تنها زندگی میکنم و منبع درآمدم هم دار قالی مامان هست…یکی از اتاقهارو چندین دار زدم و بصورت کارگاه دراوردم و چند خانم مشغول به کار هستند.از رضا هم اصلا خبری ندارم و نمیدونم عاقبتش چی شد چون پدر و مادرش هم از محله ی ما رفته بودند…امیدوارم سرگذشت من درس عبرت جوونها باش……..
پایان
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_آخر
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
همون لحظه بلند شدم ودست لعیا رو توی دست محمد گذاشتم و به محمد گفتم:دختری که با هزارمکافات بزرگ کردم رو الان به دست تو میسپارم…ازت میخواهم مثل چشمات ازش مراقبت کنی…محمد با دستش اشکمو پاک کرد و گفت:خیالت راحت بابا جون!!قول میدم اب توی دل لعیا تکون نخوره…محمد لعیا رو برد خونه اش و براش یه پرستار گرفت تا زمانی که خونه نبود ازش مراقبت کنه…هنوز بچه دار نشدند و منتظر نظر پزشکشون هستند تا خدایی نکرده برای لعیا یا بچه مشکلی پیش نیاد…لعیا همچنان هوش بالایی داره و توی زندگی برای محمد مشاور خیلی خوبی هست…خداروشکر بچه ها خوشبخت شدند و منو هما هم برگشتیم روستا خونه ی خودمون…
الان ۵۹سالمه….با بازگو کردن سرگذشتم فقط خواستم بگم اگه خدا یه دری رو ببنده حتما یه در دیگه رو به روتون باز میکنه پس ناامید نباشید…آخر هر تاریکی مطمئنا روشنایی هست……پایان
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_آخر
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
من زهرا دخترته تغاری ایران (مادرم) هستم..مامان ایران همیشه از مشکلات دوران مجردی و بعدش براش تعریف و گریه میکرد…مامان ایران بیشتر شبها که میخواستیم بخوابیم از بی مادریش میگفت و گریه میکرد از بی محبتیها میگفت…مامان ایران گفت:قدر پدر و مادرتونو بدونید چون هیچ وقت تکرار نمیشند…مامان از فوت بچه هاش برام گفت و گریست…مامان از مسخره کردن مردم گفت و اشک ریخت..مامان از اینکه توانایی نداره تا سرخاک بچه ها بره گفت و زار زد..خودم(زهرا)دو تا بچه دارم و با سرگذشت مامان بیشتر قدر بچه ها رو میدونم و بهشون محبت میکنم و اونارو باهم دوست و همدم میکنم تا هیچ وقت تنها نمونند……
در انتهای سرگذشت مامان ایران گفت:به هیچ کسی اعتماد نکنید و تا زنده هستید یه الونک برای خودتون حفظ کنید تا زیر منت نمونید……تا از سرانجام کاری مطمئن نشدید اقدام به اون کار نکنید…..
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_آخر
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
خانواده ام از من خیلی شاکی بودند ولی پدر و مادر یه چیز دیگه است و واقعا هیچ وقت تکرار نمیشند…چند وقت گذشت و احضاریه دادگاه خانواده برام اومد و فهمیدم جعفر تقاضای طلاق داده…توافقی و تقریبا بدون دردسر طلاق گرفتیم و دوباره شدم مطلقه…همین که بیوه و بی سرپرست و بدون پشتیبان مالی شدم از نظر قانون حق نگهداری از مژده ازم گرفته شد اما بخاطر یه سری مسائل روحی و روانی مژده تا این لحظه هنوز کنارم هست و هر روز استرس از دست دادنشو دارم…شدیدا محتاج دعای شما عزیزان هستم…
سرگذشتمو تعریف کردم تا درس عبرت خانواده ها و جوونها باشه… تا بدون مشورت خانواده دنبال همسر نباشند و بدونند که اگه خانواده مخالفت میکنه حتما دلیلی داره و جز خوشبختی بچه ها چیزی نمیخواهند ……
.داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_آخر(۷۷)
الهام متولد سال ۶۷هستم...
وقتی رفتم دیدم هاشم ومعصومه مردند.قیامتی بود اونجا،بعدا فهمیدم که معصومه شب هاشم رو به زور میبره واحد خودش و بهش قرص خواب میده ،بعداز خواب با یه چاقو میزنه رو قلبش و بعد رگ دست خودش رو هم عمیق میزنه..صبح همه متوجه فوتشون میشند..روزهای خیلی سختی بود خیلی سخت...تمام خاطراتم با معصومه و هاشم جلوی چشمم بود...مرتب معصومه رو صدا میکردم واشک میریختم و میگفتم بلند شو..بعداز مراسم ختم ملیحه هم تمام حق و حقوقشو میگیره و میره..زن عموم سه ماه بعداز دخترش فوت میشه..بالاخره به روال زندگی برمیگردیم وخدا بهم یه دختر خوشگل میده که ساحل اسم خواهرشو سحر میزاره..در حال حاضر بچه ی دوم رو بار دار هستم و از وقتی مامان هم با ما زندگی میکنه( چون عزیز فوت میشه) واقعا احساس خوشبختی میکنم....
سرگذشتم رو تعریف کردم که تورو خدا برای بچه هاتون تصمیم نگیرین که با کی ازدواج کنندو اونا رو اجبار به کاری که دوست ندارن وادارنکنید که عواقب اون همه رو میسوزونه....پایان
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_آخر
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
دلم میخواهد خودم پیشش باشم…ایمان گفت:من که مادر ندارم پس مادرت مثل مادر خودم میمونه و تا زمانی که تو دوست داشته باشی مادرتو پیش خودمون نگه میداریم و میتونه با ما زندگی کنه…گفتم:مامان از خونه ی خودش جای دیگه نمیره…ایمان گفت:پس اگه تو تمایل داشته باشی همینجا زندگی میکنیم…به این ترتیب بعد از تحقیقات برادرام،، منو ایمان ازدواج کردیم و بدون خرید جهیزیه یه مراسم عروسی گرفتیم و توی خونه ی مامان زندگی مشترکمون شروع شد…البته مامان به کمک برادرام مبلغی رو بابت جهیزیه بهم داد و من اونو توی بانک سپرده کردم.الان سودشو میگیرم و برای زندگی هزینه می کنیم....البته مامان به کمک برادرام مبلغی رو بابت جهیزیه بهم داد و من اونو توی بانک سپرده کردم.الان سودشو میگیرم و برای زندگی هزینه میکنم…خداروشکر ایمان اهل کار و زندگی هست و خیلی خیلی منو دوست داره و احترام مامان رو هم بیشتر از اونی که فکرشو بکنید داره و حتی جابجایشو به عهده گرفته تا برادرام مجبور نشند از کار و زندگیشون بزنند….
زندگی امروز من نتیجه ی خدمت به مامان و از اون مهمتر دعاهای وقت و بی وقتش در قبال من هست…..هیچ وقت به پدر و مادر خودتون دروغ نگید و تا میتونید بهشون احترام و خدمت کنید……..
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_آخر
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
من زندگیمو براتون تعریف کردم اما بدونید زندگی در کنار ادم هایی که تفاوت اعتقادی و فرهنگی دارن خیلی سخته تحمل زیاد میخواد از اولش خانواده همسرم از لحاظ اعتقادی با ما مقداری تفاوت داشتن بعداز اتفاقهایی هم که سال گذشته رخ داد اوضاع بدتر شده،، حتی حاضر نیستن منو ببینن نمیتونم واسه همیشه بذارمشون کنار و قطع رابطه کنم..خانواده همسرم هستن، دوستشون داره باید کنارشون باشه..هر بار منو میبینن مسخره میکنن، نماز خوندنمو چادرمو میگن ،تا به امام زمان اعتقاد داری و میگی حتما ظهور میکنه..به نظر ما احمقی سر خودم تحمل میکنم اما گاهی وقت ها واقعا کارد به استخونم میرسه نمیتونم توهین و مسخره کردن امام زمانم رو تحمل کنم چند بار باهاشون بحث کردم و بیشتر از چشمشون افتادم همیشه کنار هم جمع میشن مهمونی میرن مهمونی میگیرن اما ما نیستیم بیشتر وقت ها برادرهای شوهرم و جاری هام جواب سلامم رو هم نمیدن انقدر بهم کم محلی میکنن که سعی میکنم زیاد تو جمعشون نباشم اما هیچ وقت کم نیاوردم هنوز سر پا هستم تا وقتی که زنده هستم بازم هم پای اعتقاداتم میمونم مهم نیست در موردم چی میگن اما باید بدونن که من کوتاه نمیام من اشتباه نمیکنم هیچ وقت بی احترامی نکردم و نمیکنم اما هنوز هم محکم سر باورهام میمونم برام دعا کنید...
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_نادر
#بزرگی_یا_اوباش
#پارت_آخر
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید…
زندگی ساده ی منو نگار شروع شد.خداروشکر نگار اینقدر خانم و مهربونه که زندگیمون از اون سردی و بی روحی در اومده و خیلی خوشبختیم…در حال حاضر نگار باردار هست و منتظر بدنیا اومدن پسرمون هستیم…..
همیشه اخر سرگذشتها علت بازگو کردن رو راوی میگه .من هم میخواهم بگم که هدفم تعریف کردن درد و رنج و بدبختیها و سختیهام نبود تنها هدفم این بود که هم این راز عشق به افسانه رو به کسی گفته باشم تا ته دلم سنگینی نکنه همین اینکه خانواده ارزش زیادی داره ولی هیچ وقت خودتون رو فدای خواهر وبرادرتون نکنید وسعی کنیدهمونقدر که به اونا اهمیت میدین برای خودتون هم ارزش قائل باشین واحترام بزارین .شاید قدرتون رو بهتربدونند...
امیدوارم از سرگذشته من نتیجه ی مثبتی گرفته باشید…..
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_آخر
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
ازگوشه وکنار میشنوم که محمد منتظر من نظرم عوض بشه ولی من واقعا علاقه ای به ازدواج مجدد ندارم و از زندگیم راضی هستم.هرچند نزدیک یک ماه مادر نازنینم روازدست دادم خیلی داغونم وغم نبودنش اذیتم میکنه..ولی بازم راضیم به رضای خدا..دوستان من قبول دارم خیلی اشتباه کردم وهیچ توجیحی برای خطاهای گذشته ام ندارم وتاوان خیلی سنگینی بابتش پس دادم وخدابهم ثابت کردهیچ چیز رونمیشه باظلم به دست بیاری وبرای خودت نگهداری من امین روبه دست اوردم امانتونستم برای همیشه نگهشدارم...من به عنوان کسی که سختی زیادکشیده به اسم عشق میگم هیچ وقت واردرابطه بامرد زن متاهل نشیدکه اخرش رسوایی بی ابرویه وغیرتباه کردن خودتون و خانوادتون چیزی نصیبتون نمیشه.. اززندگی تلخ من درس عبرت بگیریداشتباهات من روتکرارنکنید..ازتک تک شماعزیزان که سرنوشتم روخوندیدتشکرمیکنم...
ادامه پارت بعدی👎
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_آخر
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
افسون واقعاپشیمون بودواین روبارهاتونوشته هاش تکرارکرده بودوهمیشه به من میگفت اگرکسی رودیدی که میخوادراه من روبره بهش بگواشتباه من روتکرارنکنه که عاقبتی جزبدبختی نداره..دفترخاطرات افسون تاوقتی دست من امانته که دخترش بزرگ بشه امانت مادرش روبهش بدم..الان که این سرگذشت رومیخونیدچندسالیه افسون به رحمت خدارفته وبچه هاش پیش پدرمادرحامد زندگی میکنن ولی خانواده ی افسون باهاشون درتماس هستن ازحال بچه هابی خبرنیستن.افسانه صاحب یه فرزنددیگه شده(دختر)وزندگیه ارومی داره..ستاره عزیز همه ی مابایدازداستان افسون فقط درس بگیریم وبدونیم قضاوت فقط مخصوص ذات پاک خداست و بس،چون فقط اوست که اگاه به اشکارپنهان هرکس است.دوستان برای شادی روح افسون فاتحه بفرستیدمن اگرنخواستم بفهمیدنجمه راوی داستان بخاطراین بودکه بدونیدماحق قضاوت هیچ کس رو نداریم وفقط میتونیم از تجربیاتشون استفاده کنیم..
این روایت زندگی خیلی چیزهابرای یاد گرفتن داشت ومهمترینش این بودکه ازروی تصورات خودمون تواون لحظه کسی روقضاوت نکنیم چون هیچ کس نمیدونه فرداقرارچرخ گردون براش چی رقم بزنه..
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_آخر
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
در حال حاضر از اون روزها چند سال گذشته ومن از گذشته ی خودم خیلی شرمنده و پشیمونم...یه جورایی ساکن ترکیه هستم و بیشتر وقتمو با پدیده سپری میکنم و به کمک برادر الی در تلاشم که الی راضی به ازدواج با من بشه و کلا برگردیم ایران….من تاوان پس دادم ولی هنوز زنده ام زندگی ادامه داره ،نمیدونم دوباره خطا میکنم یا نه؟نمیدونم تاوان کارهام ادامه داره یا نه؟؟؟اما تمام سعیمو میکنم درست زندگی کنم…هدفم از بازگو کردن سرگذشتم این نیست که برام دعا کنید تا زندگیم سروسامون بگیره و یا غیره..تنها هدف من این هست که دخترای سرزمینم بدونند و متوجه باشند که عفت خودشونو به راحتی و برای هیچ از دست ندهند و توی رابطه ها خیلی خیلی دقت کنند و از خانواده موضوع مهم زندگیشونو مخفی نکنند..و همچنین زندگی من درس عبرتی برای پدر و مادرای جوان باشه که در تربیت خانوادگی و اجتماعی بچه هاشون خیلی دقت کنند……(پایان)
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_آخر
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
بعد از چهار ماه مادرم تونست اول با واکر بعدباعصاراه بره بعدازیه مدتم روپاهاش وایستاد...البته مثل روزاولش نتونست دیگه بشه ولی همین که یکجانشین نبودمیتونست کارهای مربوط به خودش روانجام بده جای شکرکردن داشت...مادرم یه کم که روبه راه شدگفت میخوام برم روستا واقعا بهش عادت کرده بودیم دوست نداشتیم تنهامون بذاره.اما خودش دیگه نموندموقع خداحافظ پیشونی سودا رو بوسید گفت حلالم کن. من ازدوستت دلخوشی نداشتم..بخاطرهمین توروهم به چشم اون میدیدم وبرای تعطیلات اخرهفته ازمون خواست بریم روستا،مادرم ازداییم خواسته بودجلومون گوسفندقربونی کنه وبه سودایه زنجیرپلاک طلاکادودادگفت میدونم جبران زحماتت نمیشه امامیخوام من روباتمام وجودت ببخشی..ستاره خانم زندگی من فرازنشیب زیادداشت..اما در اخرخدافرشته ای به نام سودا رو بهم هدیه داد که تمام زندگیمه وکنارش بابچه هام خوشبختم وبه غیرازخواهربزرگم بابقیه خانوادم رفت امدداریم...
به امیدخوشبختی تمام اعضای کانال
پایان
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_اخر
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
بعد از یک سال و رفت و آمد های رامین و مادرش بخشیدمش و به صورت رسمی من رو از خانواده ام خواستگاری کرد و جواب مثبت رو گرفت و با هم ازدواج کردیم ،خدارو شکر بعد از مدت ها طعم خوشبختی رو چشیدم و کنار رامین خوشبختم والان یه تو راهی داریم که منتظرم با آمدنش زندگیمون رو زیبا تر کنه.
دوستان میدونم من روبخاطراشتباهاتم خیلی قضاوت کردید..فقط میتونم بگم دردی روکه من کشیدم امیدوارم هیچ کدومتون تجربه نکنید..
ازستاره عزیزم تشکرمیکنم که صبوری کردو سرگذشت من رو داخل کانال آموزنده وزیباشون گذاشتند. اماخداروشاهدمیگیرم هرچی براتون تعریف کردم عین واقعیت زندگیم بودواخرداستانم میخوام بگم توهرقشری خوب بدهست پس جمع نبندید.
لطفابرای خواهرکوچیکتون دعاکنیدکه همیشه آرامش داشته باشم و خوشبخت
یاحق....پایان
#داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_آخر
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
علیرضا پیش یه متخصص برام وقت گرفت باکلی داروفیزیوتراپی یه کم انگشتم بهترشد..من خیلی دوستداشتم بچه داربشم هرچی به علیرضامیگفتم بچه داربشیم بهانه میاوردمیگفت فعلازود من داروبدن سازی مصرف میکنم هورمن های بدنم ریخته بهم بایدصبرکنی..اصرارمن فایده نداشت..دیگه به علیرضا گیرنمیدادم برای بچه..اونم ازخداخواسته به روی خودش نمیاورد..یه مدت گذشت بازمن بحث بچه روپیش کشیدم ولی هردفعه یه بهانه میاورد..خیلی دوستداشتم مادربشم ولی علیرضاهیچ جوره راضی نمیشه..الان کنارهم زندگی میکنم ولی بیشترشبیه دوتاهم خونه هستیم تازن شوهر،علیرضاسرش به کارش گرمه.زندگیم گرمای یه زندگی واقعی رونداره گاهی تصمیم میگیرم این رابطه روتموم کنم ولی ازاینده میترسم میگم بذارببینم دست زمونه قراره بازچی برام رقم بزنه..من توزندگی خیلی سختی کشیدم ولی هنوزهم رنگ ارامش روتجربه نکردم..به عنوان یه خواهر و یا یه دوست ازتون میخوام هیچی روبه زور از خدا نخواهید. شاید بهتون بده ولی براتون نمیمونه مثل من که مجید رو به زور از خدا گرفتم ولی برام نموند و اینکه تو رو خدا به بیراهه نرویید که روز خوش نمیبینیدو بدونید پدر و مادارا بهترین ها رو برای بچه هاشون می خوان...دراخرازهمه ی شمادوستای خوبم میخوام درحقم دعاکنیدکه کشتی زندگیم هرچه زودتربه ساحل ارامش برسه ویه زندگی واقعی روتجربه کنم.
پایان
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_آخر
باکمک عموم تونستیم مجتبی روهم پیداکنبم وتویه کمپ ترک اعتیادبستریش کردیم تقریبایکسالی طول کشیدتاروبه راه بشه بارهابه عموم گفته بودبه یکتا بگید.حلالم کنه نمیتونم باهاش چشم توچشم بشم وبعد از بهترشدن حالش برای کار رفت عسلویه وهمونجامشغول به کارشدکم بیش ازش خبردارم ولی از سعید خبر نداریم هنوزم ترکیه است..چند باری به پدرم گفتیم پیگیرش بشه ولی اصلا زیر بار نمیره ومیگه سه تاشون برای من مردن..با تمام اتفاقات تلخ زندگیم من الان خوشبختم چون همسری به خوبی فراز دارم که تمام کمبودهای زندگیم رو برام جبران کرد هرچندتمام اینهارومدیون مادر فداکارم هستم که گذشتش اینده خوبی رو برای من رقم زد و من معجزه خدا رو تو زندگی خودم باتمام وجودم حس کردم و دراخر از تمام شما پدرمادرها تنهایک خواسته دارم بیشترمراقب روابط بچه ها باشید. مخصوصا پسرها که تویه سنی واقعا احتیاج به کنترل مراقبت بیشتردارن.ممنونم که باتمام فرازنشیب زندگی من همراه بودید برای تک تکتون ازخدای بزرگ ارامش سلامتی اروزومندم..پایان
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_اخر
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
تنهاشرطم برای ازدواج این بودکه هیچ وقت ازم بچه نخواد.اوایل زندگی مشترکمون خیلی اذیتش میکردم البته دست خودم نبودهمش فکرمیکردم به زورجای پرینازروتوزندگیم گرفته،این درحالی بودکه ثمین خیلی تحملم کردتاکم کم به این باوررسیدم ثمین گناهی نداره..ثمین هرپنج شنبه که میشه برای پرینازخیرات میده وهمیشه به خوبی ازش یادمیکنه..عکسهاش همچنان رو دیوارخونمون هست هیچ وقت شکایتی ازاین بابت نداشته حتی میتونم بگم ازمن بیشترهوای بچه هارو داره وتواین چندسالی که کنارهم زندگی میکنیم هنوزحرفی ازبچه دارشدنش پیشم نزده..هرچندمیدونم خیلی دوستداره طعم شیرین مادرشدن روبچشه ولی میترسم باامدن بچه ی خودش محبتش به رها ورساکم بشه..بازم کسی ازاینده خبرنداره شایدیه زمانی نظرم عوض بشه ولی در حال حاضر خودم راضی نیستم..خداروشکرزندگی خوبی کنارثمین بچهام دارم وتنهاچیزی که عذابم میده حلالیت نطلبیدن ازپریناز.
((پایان))
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_آخر
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
هر بار که عذاب وجدان خواهرم سراغم میاد برای ساناز و اون بسیجی شهید فاتحه میفرستم و از پول خودم خیرات میکنم امیدوارم روزی بخشیده بشم و از عذابم کم بشه چند وقتی هست که دلم میخواهد از طریق زن داداش آرش را پیدا کنم و ازش طلب بخشش کنم خاله هر بار منصرفم میکنه و میگه بهتره به هیچ وجه وارد زندگیش نشی شاید با دیدن تو آرامشش به هم بخوره کاش اون زمان که ساناز زنده بود باهاش دوست و رفیق میشدم و کمکش میکردم تا با کسرا ازدواج کنه نه اینکه خاطر یک لحظه حسادت جونشو به خطر بندازم و از زندگی محرومش کنم در انتها میخواهم بگم من خیلی گناهکارم برام دعا کنید.
سحر خانوم سرگذشت خودشو برای یکی از دوستاش که عضو کانال هستند تعریف کرده و اون خانم هم برای من بازگو کرده، دوست سحرخانم نظرات رو میخونن و به سحر خانوم انتقال میدن هدف سحر خانوم از سرگذشت پر از عذابش این است که خانوادهها و دختر پسرهای جوان مراقب فضای مجازی و رابطههاشون باشن تا به همچین مشکلی برخورد نکنند...
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_آخر
اسمم رعناست ازاستان همدان
تواین مدت بارها سعیدخواست کمکم کنه ولی قبول نمیکردم چندتیکه ای ازوسایل برقی مثل تلویزیون یخچال وگاز روسعیدتهیه کردولی الباقی روخودم خریدم.رابطه ام بامادرسعیددرطول این یکسال خیلی بهترشده بود.خوشحالیه من زمانی کامل شدکه سعیدگفت برای کارمیخوادبیادهمدان وباکمک چند تا از دوستاش تونست یه داروخونه شبانه روزی بزنه ونزدیک محل کارش یه خونه رهن کرد و من تمام جهیزه ام روباکمک خواهرومادرم بردم چیدیم..باتوافق خانواده ها قرار شد مراسم عروسی ما در همدان برگزار بشه..تمام کارهای عروسی رومن وسعیدباهم انجام دادیم.وشب عروسیم به اصراربرادرهام وعمه ام پدرم چندساعتی درمراسمم شرکت کرد..وتقریبایک ماه پیش زندگیه مشترک من وسعیدزیریک سقف شروع شد. پدرم هنوزمن رونبخشیده ومن تمام تلاشم رومیکنم که بتونم رضایتش روجلب کنم
و از شما دوستای گلم میخوام برام دعاکنیدکه بتونم رضایت پدرم روبه دست بیارم به امیداون روز..
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_آخر
اسمم مونسه دختری از ایران
چندسالی هست از زری ومنصوری خبری ندارم...امیدوارم روزی برسه که بازبتونم ببینمشون عباس پسرلیلا روتقریبا بعدازبیست سال دیدمش خیلی پیرشده بود..ازلیلا پرسیدم گفت مادر جلوی چشمای من بایه ماشین تصادف کردوبخاطرضربه ای که بهش خورد درجافوت کرد..اینقدرعصبی شدم که کنترلم روازدست دادم باراننده گلاویزشدم وبخاطرضربه ای که تودعوابه سرش زدم ضربه مغزی شدوبعدازمدتی که توبیمارستان بوده مرد..نتونستم رضایت خانواده اش روبگیرم واین همه سال زندان بودم..واماپروانه خواهرم روسالهای پایانی عمرش دیدم ولی بخاطرالزایمری که داشت کسی رونمیشناخت وتوحرفهاش مادرم رومیخواست ببینه وپارسال فوت کردازدستش دادم..این سرگذشت تلخ زنی بودبه نام مونس هرچندسختی زیادکشیدم ولی الان زندگی راحتی دارم و وجودشبنم برام یه نعمت الهیه که درتمام مراحل زندگی کنارمه و از خدا براش زندگی ارومی رومیخوام،وتونستم بالاخره کنار علی به آرامش و خوشبختی برسم و عاقبتم به خیر شود وبرای شماخواننده های عزیزهم سلامتی وسعادت و عاقبت بخیری ارزومندم .....
پایان
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_آخر
سلام اسم هوراست.
نمیتونم هیچ وقت به ابراهیم حقیقت روبگم ومیترسم بعدهامتوجه ی دروغم بشه وانوقت زندگی برام جهنم میشه..
تودوراهی بدی گیرکردم وخودمم نمیدونم بایدچکارکنم
البته بگم رضاوخاله ام صاحب یه پسرخیلی خوشگل به اسم مازیارشدن
ورضادیگه کاری به من نداره سرش به زندگی خودش گرم ومثل دوتاغریبه باهم رفتارمیکنیم
روایت زندگی من خیلی تلخ بودوهیچ کس غیرخودم مقصراین سرنوشتم نیست
باتمام وجودم پذیرفتم اشتباه کردم امیدوارم زندگینامه ی من تلنگری باشه برای اونای که هنوزدرخواب غفلت هستن
ازخدامیخوام قدرتی بهم بده که دراینده بتونم ازخاله ام حلالیت بطلبم
زندگی من مصداق این متن است.
پایان
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
آنچه برسرادمی میایدهمان چیزیست که خودبه دست خودمیپروردواین یکی از قوانین به غایت بی نظیراین هستی است
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
پارت بعدی داستان جدید👇
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_آخر
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
مادربانو دوسال تمام زجرکشیدتاازدنیارفت وبه همین راحتی پرونده زندگیش بسته شده..روزخاکسپاریش به هانیه گفتم حاضری ببخشیش اخمهاش روتوهم کردگفت نمیبخشم وحلالش نمیکنم بایدتاوان کودکی من روپس بده خداروشکرماچهارتاخواهربرادرزندگیه نسبتا اروم وخوبی داریم ومثل کوه پشت هم هستیم
ارزوبه لطف خداکاملاخوب شده ومن همیشه شکرگزارخداهستم..واماپدرم سالهای اخرعمرش بیماری سختی گرفت که توان خوردن هیچی رونداشت و۶ماه توبستربیماری بود،وحتی توی خونه خودش اختیارهیچی رونداشت وتمام امورات خونه دست بانوودختراش بود..هرچندروزهای اخرعمرپدرم ماچهارنفرمدام بالاسرش بودیم وقتی هم نفس های اخرش رومیکشیداشک ازگوشه چشمش میچکید و نگاه پرحسرتش به ما۴نفربود..بعدازمرگش بانوهم باتمام غرورکاذبش فروریخت وبودنبودش برای مادیگه مهم نیست..پدرم ازدنیارفت وما۴نفربخشیدیمش ولی هنوزم ازته دل تمایلی برای سرمزاررفتنش ندارم..وازخدامیخوام ازسرتقصیراتش بگذره،زندگی من خیلی پرفرازنشیب بودوپرازسختی وگفتنش شایدوقت بیشتری میخواست..ولی تنهاپندی که میتونیداززندگینامه من حقیربگیرید اینکه
دوستان همراه هیچ وقت ازسختی ومشکلات ناامیدنشدوباتوکل به خدای بزرگ بجنگیدتابه چیزهای که میخوایدبرسید......پایان
پارت بعدی داستان جدید جذاب دیگر 😊😊
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_آخر
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
هرزندگی سختی ومشکلات خودش روداره این ماهستیم که بایدقوی باشیم تسلیم مشکلات نشیم..میدونم میخواید بدونید بقیه چکارمیکنن..ساناز با امیرازدواج کردبه زودی مادرمیشه و شاید لطف بزرگ دیگه ایی که خدا در حقم کرد آشنایی با ساناز بود چون مثل نجمه برام خواهری میکنه و همیشه جویای حالم هست ...شب عروسی ساناز فرشادرودیدم که بادخترخاله ی خودش نامزدکرده،خیلی خوشحال شدم برای فرشاد و برای خوشبختی دعا کردم...ازعمادوزینب دیگه خبرندارم ونمیدونم هنوز زندان هستن یاآزادشدن،ولی هرکجا که هستن هیچ وقت نمیبخشمشون ...
درآخربرای همه ی شمادوستای خوبم و وستاره عزیز ارزوی سلامتی وتندرستی دارم
درپناه حق...
تایم بعدازظهرپارت داستان جدید باماهمراه باشیدممنونم ازهمایتتون😊🌺
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5