#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_سه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
علیرضا گفت من بادوستم دوروزرفتم شمال میدونستم اگربهت بگم ناراحت میشی ولی قول میدم دیگه تکرارنشه..میدونستم داره دروغ میگه ولی اون زمان بخاطربابام نمیتونستم حرفی بزنم..گفتم لابدمجردی رفته ولش کن واین موضوع روکش ندادم چندماه گذشت ولی من همچنان به رفتارعلیرض مشکوک بودم حسم بهم میگفت داره خیانت میکنه..تایه باربه بهانه ی اینکه گوشیم شارژ نداره گوشیش روگرفتم
سریع رفتم تومخاطبینش شروع کردم به چک کردن یه شماره ای روبه اسم سامان سیوکرده بودکه بنظرم مشکوک میزد.شماره روحفظ کردم سیوش کردم توگوشیم ایدی تلگرامش چک کردم دیدم مال یه دختر شاید باورتون نشه ولی باز اهمیت ندادم گفتم بیخیال وگذشتم
تا اینکه بعدازچندوقت دوباره گفت:با چند تا از دوستام مجردی میخوایم بریم جاده الموت..گفتم باشه بروخوش بگذره..چندساعت ازرفتنش گذشته بودکه بهش زنگ زدم خیلی عادی گفت وای مهساجات خالی امدیم یه جای باصفای که نگوحتمادفعه بعدبیام باخودم میارمت گفتم خوش بگذره گوشی روقطع کردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_چهار
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
دوساعت بعددوباره بهش زنگ زدم دیدم تلفنش خاموشه..گوشی من کال رکورد داشت چندبارمکالمه ی قبلیمون روگوش دادم متوجه شدم صدای تی وی میادفهمیدم اصلاخارج ازشهرنرفته وتویه خونست..زنگ زدم به نوه ی خالم گفتم یه شماره بهت میدم لطفا زنگ بزن..امار علیرضا رو بگیر بعد از یه ساعت وقتی زنگزدگفت:مهساچراخودت زنگ نمیزنی فهمیدم یه چیزی هست که اینم نمیخواد من بفهمم خودم زنگ زدم به دوستش گفتم علیرضاباشماست..گفت نه ماباهم نیستیم نمیتونم بگم چه حالی داشتم صبرکردم تاتشریف بیاره وقتی هم امدخونه انگارنه انگارکه اتفاقی افتاده گفتم کجابودی گفت بابچه هارفته بودیم بیرون گفتم چراگوشیت خاموش بودگفت شارژگوشیم تموم شدبود..دیگه تحمل دروغهاش رونداشتم دادزدم بروهمونجای که بودی حق نداری دیگه پاتوبذاری اینجاعلیرضامیخواست خودش روبکشه التماس میکردمیگفت نه تروخدابامن اینکاررونکن به هرکی میخوای زنگبزن من دیروز باچندتاازدوستام بودم میدونستم بتدوستاش هماهنگ کرده گفتم کور خوندی دیگه تموم شدگفت باشه فقط بذارامشب اینجاباشم فرداخودم میرم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_پنج
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خلاصه اون شب تاصبح نخوابیدم صبح زنگ زدم به سرپرستش همه چی روبراش تعریف کردم..سرپرستش گفت اجازه بدیدمن باهاش حرف میزنم..بعدازچندساعت زنگزدگفت من ازتون خواهش میکنم یه باردیگه بهش فرصت بدیداگرخطا کرد از شرکت هم اخراجش میکنم بازکوتاه امدم نمیخواستم به این راحتی پاپس بکشم من عاشق زندگیم بودم.ومیخواستم هرجورشده حفظش کنم گذشت تایه روزخاله اش مارودعوت کردخونش میخواست من وعلیرضا روآشتی بده..شب اول رفتیم بیرون علیرضاخیلی توخودش بودچهره اش ناراحت بودباکسی حرف نمیزدگفتم حتمااز کارایی که کرده پشیمونه...گذشت تافرداشب به علیرضاگفتم گوشیت روبده میخوام ازنتش استفاده کنم..وقتی گوشیش روگرفتم ناخوداگاه رفتم توتلگرامش ایدی اون دختره که به اسم سامان سیوکرده بودروچک کردم دیدم به به چقدرپیام بهم دادن...علیرضا تا قیافه ی من رودیدترسیدسریع گوشی روازدستم گرفت خودشم فهمیداوضاع خرابه چیزی نگفتم تابرگشتیم رفتم تواتاق خواب صداش کردم گفتم گوشیت روبده گفت گوشی یه وسیله ی شخصیه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_شش
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
به مسخره یه لبخند تحویلش دادم..از حرصم گفتم یابه زبون خوش گوشیت رومیدی یادادبیداومیکنم جلوی خاله ات خانواده اش ابروت رومیبرم گفت من کاری نکردم ازاین همه وقاحتش تعجب کردم دیگه طاقت نیاوردم بهش حمله کردم بامشت میزدمش بلندبلندگریه میکردم بهش ناسزامیگفتم ازصدای دعوای ما خاله اش امدتواتاق گفت چی شده مهساجان چرا به جون هم افتادید..خسته شده بودم ازاین همه سختی وبدبختی رفتم توبغلش باگریه گفتم گناه من چیه که نبایدیه روزخوش توزندگیم ببینم خاله اش سعی داشت ارومم کنه ولی هیچی نمیتونست قلب شکسته ی من روآروم کنه گفتم امشب تواین خونه یاجای من یاجای این..بهش بگیدبره نمیخوام دیگه ببینمش..خاله علیرضازن مهربونی بودگفت من خودم این دختره ی هرزه روپیدامیکنم حقش کف دستش میذازم..تمام مدت علیرضالال بودحرفی نمیزد..اون شب تاصبح نتونستم بخوابم ازقبل قرارگذاشته بودن..ناهارباچندتاازدوستای شوهرخاله ی علیرضابریم باغ ولی من گفتم نمیام اوناهم کنسلش کردن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_هفت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خاله اش گفت پاشو خودمون ناهار بریم بیرون گفتم میخوام تنها باشم اوناهم به حرفم احترام گذاشتن باعلی رفتن بیرون بعد از رفتنشون شماره ی دخترروگرفتم ولی هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد..بهش پیام دادم گوشیت روجواب بده وگرنه برات گرون تموم میشه بعدازچنددقیقه جواب دادشما!!گفتم بعدامتوجه میشی کی هستم که ازترسش بعدازاین پیام گوشیش روخاموش کرد..علیرضا خیلی سعی داشت این قضیه روماست مال کنه ولی دستش برای من روشده بودنمیتونست گندکاریش روبپوشونه..وقتی امدن گفتم سویچ ماشین روبده اول ندادولی وقتی ازخونه زدم بیرون امد دنبالم سویج بهم دادمیخواستم تنهابرگردم خونه که ...خواستم تنهابرگردم که شوهرخاله علیرضا امدگفت توبمون..علیرضا رو میفرستم بره..خلاصه من اونشب خونه ی خاله علیرضاموندم ولی تاصبح اشک ریختم..صبح زودراهی خونه ی خودم شدم بایدتکلیفم روروشن میکردم..یادمه اول مهربودخیابونهاخیلی شلوغ بودتو ترافیک موندم تابرسم خونه..حسابی خسته شدم..اون شب توخونه تنهابودم علیرضارفته بودخونه ی مادرش...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خاله علیرضا گفت بخاطر من ازبلاکی درش بیارجوابش رونده فقط بذارحرفاش روبزنه..دیدم زشته بی احترامی کنم گفتم باشه تاازبلاکی درش اوردم شروع کردپیام دادن عذرخواهی کردن میگفت غلط کردم..دقیقاسه روتمام پیام دادمن فقط میخوندم جوابش رونمیدادم..چندنفر رو واسطه کردکه من ببخشمش..دراخرگفتم...به شرطی قبول کردم علی برگرده که حق طلاق بهم بده..قرار شدبریم خونه ی خاله علیرضاباهم صحبت کنیم..این مدت تمام زحمات ماگردن خاله اش بودیه جورای ازشون خجالت میکشیدم خلاصه بعدازکلی صحبت کردن من ازعلیرضاتعهدگرفتم درصورتی که بازخیانت کنه بایدحق طلاق بهم بده ولی محضریش نکردیم..بعدازتمام این ماجراهامادوباره برگشتیم سرزندگیمون ولی من دیگه اون آدم سابق نبودم افسرده شدم..دوباره کارم به دکتروقرص کشیدبود7ماه زمان بردتاتونستم بااین موضوع کناربیام واقعاسهم من اززندگی این همه عذاب نبود..علیرضابرای اینکه حال وهوام عوض بشه جورکردرفتیم شمال سفرخوبی بودولی من قلبم شکسته بودبه این راحتی هاخوب نمیشدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_نه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
مادرش امدجلوی دررنگش پریده بودگفت چی شده مهساجان..جوابش رو ندادم برگشتم خونه بعدازچنددقیقه زنگزدخونه گفت عروس بگوچی شده؟گفتم پسرتون خیانت کرده منم نمیتونم بامردخیانتکار زندگی کنم..مادرش که ازهمه جابیخبربودگفت چکارکرده..منم تمام اتفاقات این چندوقت روبراش تعریف کردم..مادرش گفت مقصرخودتی چقدربهت گفتم حواست به زندگیت باشه علیرضاجوان مراقبش باش..گفتم پسرتون زیرابی میره من مقصرم بچه که نیست همه جادنبالش برم ببینم چه غلطی داره میکنه..اون روز انقدردحالم بد بود که زنگ زدم یکی ازدوستام امدپیشم گفت مهسابه اون دختره کاری نداشته باش شوهرخودت مقصرمیخوای بری بینیش که چی بشه بدتراعصابت بهم میریزه..دیگه نه شب داشتم نه روزرفتم خونه خالم تهران دوروزاونجاموندم علیرضاروازهمه جا بلاک کرده بودم جوابش رو نمیدادم تا اینکه خالش زنگزدگفت بذارعلیرضا باهات حرف بزنه طردش نکن..گفتم محاله دیگه قبولش کنم.گفت بخاطر من ازبلاکی درش بیارجوابش رونده فقط بذارحرفاش روبزنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خاله علیرضا گفت بخاطر من ازبلاکی درش بیارجوابش رونده فقط بذارحرفاش روبزنه..دیدم زشته بی احترامی کنم گفتم باشه تاازبلاکی درش اوردم شروع کردپیام دادن عذرخواهی کردن میگفت غلط کردم..دقیقاسه روتمام پیام دادمن فقط میخوندم جوابش رونمیدادم..چندنفر رو واسطه کردکه من ببخشمش..دراخرگفتم...به شرطی قبول کردم علی برگرده که حق طلاق بهم بده..قرار شدبریم خونه ی خاله علیرضاباهم صحبت کنیم..این مدت تمام زحمات ماگردن خاله اش بودیه جورای ازشون خجالت میکشیدم خلاصه بعدازکلی صحبت کردن من ازعلیرضاتعهدگرفتم درصورتی که بازخیانت کنه بایدحق طلاق بهم بده ولی محضریش نکردیم..بعدازتمام این ماجراهامادوباره برگشتیم سرزندگیمون ولی من دیگه اون آدم سابق نبودم افسرده شدم..دوباره کارم به دکتروقرص کشیدبود7ماه زمان بردتاتونستم بااین موضوع کناربیام واقعاسهم من اززندگی این همه عذاب نبود..علیرضابرای اینکه حال وهوام عوض بشه جورکردرفتیم شمال سفرخوبی بودولی من قلبم شکسته بودبه این راحتی هاخوب نمیشدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد_یک
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
کم کم اوضاع زندگیمون بهترشد..علی درجه ی کاریش بالارفته بودحقوق خوبی میگرفت شرکت بهش ماشین داده بود..بعد از یه مدت ماشین خودمون رو فروخت گفت مهسایه دستی به خونه بکشیم..آشپزخونه روبازسازی کردیم یه تغییراتی توخونه دادیم..همین زمان علیرضاگفت یه چک سفیدامضابهم بده لازم دارم..گفتم دلیلی نداره بهت چک سفیدامضابدم مبلغش روبگوبرات مینویسم قبول نکرد سرهمین موضوع دعوامون شد..گذاشت ازخونه رفت بااوضاع بهم ریخته ی خونه دست تنهابودم مجبورشدم دوتاکارگربگیرم تاخونه روتمیزکنم بعدازدوروزخودش برگشت سعی میکردم کاری بهش نداشته باشم..میرفتم کلاسهای قالی بافی یه روز که سرکلاس بودم علیرضا زنگ زدگفت مامانم بابام برای ناهاردارن میان خونمون گفتم باشه سریع رفتم خونه.. لوبیا پلو درست کردم میخواستم جاروبرقی بکشم که مادرش باباش امدن جاروبرقی وسط خونه بودمادرش گفت توبروکارات روبکن من جارومیکشم..رفتم تواتاق یادم افتادیه طرح بایدروقالی بزنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد_دو
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
رفتم تواتاق یادم افتادیه طرح بایدروقالی بزن نشستم پای دارقالی که طرح روبزنم تایادم نرفته همون موقع علیرضا امد دید مادرش داره جارومیکشه من پای دارقالی هستم ناراحت شدبه مامانش گفت بریم تامن به خودم بجنبم رفتن!!سرم روازپنجره دراوردم گفتم کجامن ناهاردرست کردم ولی جوابم روندادمنم گفتم چقدربیشعوری همین یه کلمه حرف من باعث شدعلیرضابیادبالاکارمون به بزن بزن بکشه..باضربه ای که علیرضابه دستم زدانگشتم ضربه خوردطوری که ازدردش اشکم درامد.مامانشم امدمن روهول دادخوردم به دیوارهرچی ازدهنش درامدبهم گفت زنگزدم به بابام گفتم ببایدکه علیرضا مادرش آبروبرام جلوی درهمسایه نذاشتن..بابام سه تاداداشام امدن دیدن سرصورت من زخمیه خواستن علیرضاروبزنن که مادرش جلوشون وایسادگفت بایداول من روبزنید..خلاصه بابام کلی باهاش حرفزدگفت حیف نیست الکی الکی داری زندگیت روخراب میکنی من مهسارومیبرم خونمون اماشب بیادنبالش..درد دستم امانم روبریده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد_سه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
درد دستم امانم روبریده بود..هرلحظه ورم دستم بیشترمیشدهرچی یخ میذاشتم فایده نداشت..رفتم خونه ی بابام ولی اخرشب برگشتم خونه که قرص بردارم دیدم علیرضابیخیال رومبل لم داده گفت چیه میخوای طلاق بگیری بروبگیر..گفتم حتمامنتظربودم توبهم بگی زدی دستم روناقص کردی پروهم هستی..گفت بدتراین بایدبه سرت میاوردم..از لج علیرضافرداصبحش رفتم پزشک قانونی نامه گرفتم ازش شکایت کردم..بابام هرچی گفت مهساکوتاه بیاگفتم نه بایدبراش پرونده تشکیل بدم این پرو..انگشتم رونمیتونستم خم کنم وقتی ازش عکس گرفتم دکترگفت این انگشتت ازکارافتاده وتااخرعمرت همینجوره دیگه نمیتونی خمش کنی..چقدر گریه کردم..شب وروز علیرضارونفرین میکردم ده روزبود خونه ی بابام بودم ولی یه بارهم مادرعلیرضانگ نزدحالم روبپرسه..گذشت تایه شب علیرضابایه جعبه شیرینی امددنبالم گفت میبرمت..دکتر هرکاری لازم باشه برات انجام میدم وبازمن روخرکردبرگشتیم سرخونه زندگیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_آخر
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
علیرضا پیش یه متخصص برام وقت گرفت باکلی داروفیزیوتراپی یه کم انگشتم بهترشد..من خیلی دوستداشتم بچه داربشم هرچی به علیرضامیگفتم بچه داربشیم بهانه میاوردمیگفت فعلازود من داروبدن سازی مصرف میکنم هورمن های بدنم ریخته بهم بایدصبرکنی..اصرارمن فایده نداشت..دیگه به علیرضا گیرنمیدادم برای بچه..اونم ازخداخواسته به روی خودش نمیاورد..یه مدت گذشت بازمن بحث بچه روپیش کشیدم ولی هردفعه یه بهانه میاورد..خیلی دوستداشتم مادربشم ولی علیرضاهیچ جوره راضی نمیشه..الان کنارهم زندگی میکنم ولی بیشترشبیه دوتاهم خونه هستیم تازن شوهر،علیرضاسرش به کارش گرمه.زندگیم گرمای یه زندگی واقعی رونداره گاهی تصمیم میگیرم این رابطه روتموم کنم ولی ازاینده میترسم میگم بذارببینم دست زمونه قراره بازچی برام رقم بزنه..من توزندگی خیلی سختی کشیدم ولی هنوزهم رنگ ارامش روتجربه نکردم..به عنوان یه خواهر و یا یه دوست ازتون میخوام هیچی روبه زور از خدا نخواهید. شاید بهتون بده ولی براتون نمیمونه مثل من که مجید رو به زور از خدا گرفتم ولی برام نموند و اینکه تو رو خدا به بیراهه نرویید که روز خوش نمیبینیدو بدونید پدر و مادارا بهترین ها رو برای بچه هاشون می خوان...دراخرازهمه ی شمادوستای خوبم میخوام درحقم دعاکنیدکه کشتی زندگیم هرچه زودتربه ساحل ارامش برسه ویه زندگی واقعی روتجربه کنم.
پایان
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5