#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_دو
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
از ترس اینکه نخواهد بیاد خونمون ،گفتم:تنهایی رفته بودم دکتر..مامان بزرگ خونه است…پیام عصبی گفت:کمتر دروغ بگو سحر..تو که میگفتی مادربزرگت اصلا نمیتونه تنها بمونه…زود گفتم:تنها نیست….خاله پیششه تا من برگردم…پیام گفت:باشه..وقتی رسیدی برام یه لوکیشن دیگه بفرست تا مطمئن بشم که خونه ایی..باشه؟نفس راحتی کشیدم و گفتم باشه غافل از اینکه با این کلک داشت آدرس خونه رو ازم میگرفت…از اسنپ تا پیاده شدم باهاش تصویری تماس گرفتم و گفتم:رسیدم..ببین اینم در حیاط..گفت:من از کجا بدونم در حیاط خونه ی مامان بزرگته؟لوکیشن بفرست…گفتم:با اون متوجه میشی؟گفت:اره..اگه موقعیت همیشگی باشه متوجه میشم که خونه ایی…نادونی کردم و فرستادم چون فکر نمیکردم قصد بدی داشته باشه..همیشه ی خدا مودب و با کلاس و مهربون بود.تماس رو قطع کردم و رفتم داخل خونه و مشغول سرکشی به غذا شدم..حدودا ۴۵دقیقه بعد زنگ خونه زده شد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هشتاد_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
گاهی متوجه نگاهای ادمهای که من رونمیشناختن میشدم که درگوشی ازبغل دستیه خودشون میپرسیدن این دخترکیه
یه جورای اگرغریبه واردجمعشون میشدمشخص بود.خیلی زودهمه فهمیدن من برادرزاده ی عمه افاق هستم..اون چندروزختم هم گذشت وزندگی به روال عادیه خودش برگشته بودو منم کلاسعید روفراموش کرده بودم..بیشتر اوقاتم رو با رویا میگذروندم..گذشت تانزدیک چهلم پدررویا شدوبازفامیلهای درجه یکشون امدن..مراسم سرخاک برگزارمیشدوبعدش خونه شام میدادن باعمه افاق رفتیم سرخاک،نمیدونم چرا ناخوداگاه چشم چرخوندم،شایدسعیدروببینم..وهمینجورکه نگاه میکردم عمه اروم زدبه پهلوم گفت سرت رو بنداز پایین دخترزشته،ازترس عمه سرم انداختم پایین بیخیال شدم..بعدازتموم شدن مراسم برای فاتحه رفتم نزدیک قبرپدررویا نشستم شروع کردم فاتحه خوندن که یکی روبه روم نشست دستش گذاشت روقبر،،سرم روکه بلندکردم دیدم سعید..سرش پایین بود.میدونستم تواون جمعیت اگرم بخوادنمیتونه نگاهم کنه..فاتحه روخوندم بلندشدم..همزمان بامن اونم ازسرمزاربلندشد....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هشتاد_دو
اسمم مونسه دختری از ایران
احمد گفت زن من بدکینه خانوادش روبه دل گرفته وقتی مونس روباروی خوش پذیرفت،فکرمیکردم دوری وغربت دلش روبه رحم اورده ومیخواد درحق این دخترمادری کنه،چه میدونستم میخوادانتقام بگیره،احمدگفت به جان دوتابچه هام پروانه روزنده نمیذارم ازخونه ام بیرونش میکنم...لیلا گفت احمداقابرادری شمادرحق مونس به ماثابت شدقسمت میدم به جون همون دوتابچه ات کاری به پروانه نداشته باش خدای این دخترم بزرگه بروسرخونه زندگیت
شایدپروانه ام مقصرنیست اونم زخم خورده است خواسته اشتباه مادرش روباخواهرش تسویه کنه احمدرفت ولیلابادوا گلی زخمهای من روشست
من همچنان ساکت بودم حرف نمیزنم
عباس گفت ننه چراحرف نمیزنه،،لیلا یکدفعه سیلی محکمی زدتوگوشم بغضم ترکیدشروع کردم گریه کردن..مثل کسی که عزیزی ازدست داشته باشم شیون میکردم..لیلا هم پابه پای من گریه میکرد..چند روز حال روزخوبی نداشتم وهمش خواب بودم ونمیتونستم برم کارخونه..از عباس سراغ امین رومیگرفتم میگفت کارخونه نمیادکسی ازش خبرنداره..هرکسی هم سراغ تورومیگیره میگم مریضی نمیتونی بیای کارخونه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هشتاد_دو
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
کلافه شده بودم انگارباهام لج کرده بودبهش اس دادم امیدکجای بچه هاخوبن چراردتماس میزنی..بازم جواب نداد..دوبارپیام دادم جون نویدجواب بده نوشت شمابه تولدبازیت برس واجبترازبچه های خواهرت خانواده ات هستن خوش باشی..نوشتم ببین من ازتوکله خرترم کاری نکن بی خبرول کنم برم که هرچی دنبالم بگردی پیدام نکنی پس جواب بده نوشت شماغلط میکنی دوسه دقیقه بعدش خودش زنگ زد..خیلی توپش پربودمجبوربودم کوتاه بیام گفتم کجای بیاببینمت گفت ازخونه امدم بیرون دنبال جاهستم..میخوام مستقل بشم گفتم باشه بیاببینمت باهم حرف میزنیم قبول نمیکرد..خلاصه انقدرسریش شدم تااخرسرآدرس جای که بودروبهم دادسمت لواسون بودرفته بودویلای یکی ازدوستاش سریع اماده شدم آژانس گرفتم رفتم بچه هاتامن رودیدن دویدن سمتم بغلشون کردم بوسیدمشون ازدیدنم خیلی خوشحال بودن..ولی امیدتحویلم نمیگرفت اخمش توهم بودبچه هاروسرگرم کردم رفتم پیش امیدگفتم رفتارت خیلی بچگانه است مثلاتوتحصیل کرده هستی...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هشتاد_دو
سلام اسمم لیلاست...
مامان با خودش گفت پس چرا به فکر شوهر خنگت نرسیده که تو اونجایی؟! با خنده گفتم لابد فکر کرده خیلی بی دست و پام، نمیدونه خونه رو مبله هم کردم..مامان یکم سکوت کرد و گفت منو ببر خونتو ببینم.. گفتم فعلا نه مامان بزار اوضاع که اروم شد یه روز میام دنبالت و میارمت خونه ام..مامان که خیالش از بابتم راحت شده بود خداحافظی کرد..بعد از قطع تماس موبایلم زود زنگ خورد، آرمین بود رد تماس زدم و گوشیمو سایلنت کردم..تصمیم گرفته بودم دادخواست طلاق بدم، صبح مدارکمو برداشتم و رفتم سمت دادگاه..بعد از اینکه دادخواست دادم رفتم سمت موسسه، امروز ازمون ازمایشی داشتیم..وقتی تست هارو دیدم با خیال راحت همه رو زدم، خیلی تو درسام پیشرفت کرده بودم...شاد و راضی از موسسه زدم بیرون و به سمت خونه راه افتادم..وقتی رسیدم دیدم دم ساختمون آرمین وایساده
از دیدنش شوکه شدم فهمیدم کار مامان هست که بهش گفته..قبل از اینکه منو ببینه گاز دادم و رفتم سمت خونه بابام..خیلی عصبی بودم رو به مامان گفتم واقعا متاسفم که رفتی گذاشتی کف دست آرمین..مامان خیلی خونسرد گفت حقته اون شوهرته باید بدونه تو چه غلطی میکنی...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هشتاد_دو
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مادر یکی از جاری هام بهم گفت تو ندونسته اومدی خودتو اینجا بدبخت کردی ولی من می دونستم که سماور چه جور آدمیه..ولی باز دخترم رو بدبخت کردم ،میگفت از دست سماور خیلی ناراحته خیلی بدی ها در حق دخترش کرده ولی چون طلاق و بد میدونستن راضی نمیشد دخترش طلاق بگیره،بعد از سه روز سماور شروع کرد به داد و بیداد کردن گفت چقدر میخوای بخوابی مگه اینجا مریض خونه ست ،کارا رو زمین مونده ماشالله به غیرتت که میبینی کار رو زمین مونده ولی خوب خوابیدی سماور خانم خودش جوان بود و بدنش کاملاً سالم و تندرست بود ولی دست به سیاه و سفید نمی زد ،حتی چایی رو که می خورد استکانشم از جلوش برنمیداشت..من یا جاریها استکانشو برمی داشتیم،حاضرمیشد من که تازه زایمان کردم و زایمان سختی هم داشتم وجون ندارم بلند شم از جام، کار بکنم ولی خودش هیچ کاری انجام نده..مادر یکی از جاری هام به سماور خانم گفت من اینو می برم خونمون پنج روز بمونه خونمون استراحت کنه بعد برمیگرده..سماور خانم شروع به داد و بیداد کرد گفت مگه تو کی هستی... پدر مادر خودش کجا هستند که تو ببری!!نخیر لازم نکرده بعد از یک هفته حشمت اومد از دیدن پسرم خیلی خوشحال شد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد_دو
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
سیامک کمکم داشت دو ساله میشد و مثل اون یکی بچه ها میخواستم از پوشک بگیرمش که نشد و شب و روز ادرار غیر ارادی داشت.وقتی با دکترش مشورت کردم، ناامیدم کرد و گفت؛ خانوم، این بچه، مثل بچه های عادی نیست..شب و روز شلوارش خیس میشد و بی اختیاری داشت..از بعد از اولین عمل جراحی سیامک، روزهای سخت من تازه شروع شده بود،هر سال تابستون مجبور بودم که برم تبریز برای عمل جراحی..بچههام آواره شده بودند یا پیش آنا یا پیش خانوم میموندند و منم اسیر بیمارستانهای تبریز..تو این اوضاع آشفتهی من، آنا خبر آورد که واسه گلبهار خواستگار اومده..خواستگار از فامیل های دور آنا بود که تهران زندگی میکردند و به تایید آقام قرار شده بود که هر چه زودتر عقد کنند.خیلی زود کارهای عقد رو انجام دادند و عبداله شد عضو جدید خانوادهی ما و..حسین جبهه بود و منم با چهار تا بچهی قد و نیم قد رفتم عروسی گلبهار و اونو راهیه خونهی بخت کردیم و برگشتم..روزها میگذشت و من درگیر بچه ها و بیمارستان بودم و حسین درگیر جنگ..سیامک دو بار عمل جراحی روش انجام شده بود و دکترها از نتایج عمل راضی بودند....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هشتاد_دو
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
مامان رامین که زن جا افتاده ای بود گفت قبل از هر صحبتی اجازه بدید این دو تا باهم حرف بزنن..من که منتظر این لحظه بودم واقعا خوشحال شدم ولی یه جوری رفتار کردم که مثلا خجالت میکشم،افسانه گفت اگر بابای گلاب اجازه بده برن تو حیاط،بابام به نگاهی به من کرد به رامین گفت میتونید برید..من زودتر از رامین از اتاق آمدم بیرون رفتم زیر درخت روصندلی نشستم چند دقیقه بعدش رامین آمد،وقتی نزدیکم شد از جام بلند شدم تعارف کردم بشینه،رامین یه پسر ۳۲ ساله خجالتی بود یا حداقل از رفتارش من این برداشت داشتم..وقتی روصندلی نشست یه نفس عمیق کشید گفت هوای روستا روحآدم زنده میکنه گفتم البته هوای روستای ما با بقبه روستاها فرق داره چون نزدیک رودخونست،خندید گفت بله دیگه ادمهاشم با روستاهای دیگه فرق داره تیکه اش نشنیده گرفتم سکوت کردم...رامین گفت الان وقتمون تموم میشه شما شروع میکنید یا من؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_هشتاد_دو
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
۲-۳ روزی سرگرم خونه ی مامان اینا بودم..بعد از اینکه جابجایی تموم شد برگشتم خونه.،فرداش بچه ها رو فرستادم مدرسه.،نمیدونم چرا امیرحسین هنوز بیدار نشده بود.رفتم صداش کردم و گفتم دیرت میشه..بیدار شو،نمیدونم متوجه شد چی گفتم تا نه!؟.دوباره خوابید.،گوشیش کنارش روی تشک افتاد بود برداشتم تا ساعتشو برای نیمه ساعت دیگه تنظیم کنم تا بلکه با صدای اون بیدار بشه که دیدم روی برنامه تلگرام رها شده..با تعجب نگاه کردم..با کسی چت میکرده که خوابش برده آخه اون طرف چند بار نوشته بود امیر امیر،خوابت برد..ساعت آخرین پیام امیرحسین ساعت پنج صبح بود..اول پروفایل اون اکانت رو نگاه کردم و زود شناختم..زهرا بود.همون دوست و همسایه و همکلاسیم..یه آن دستام یخ و قلبم شروع به تپش شدیدی کرد.دستمو گذاشتم روی قفسه ی سینه ام تا مانع شدت تپش بشم.یه کم که اروم شدم گوشی بدست نشستم و چتها رو خوندم..چقدر قربون صدقه ی هم رفته بودند..وای خدای من! زهرا هر شب عکس های خصوصیش رو برای همسر من میفرستاده،.تاریخ اولین چت هم مشخص بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_هشتاد_دو
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
چند لحظه سکوت کردم و گفتم:بزار ببینم…سارا از خوشحالی جیغ خفه ایی زد و گفت:ادرس رو یاداشت میکنی یا حفظ؟یه لحظه فکر کردم و بعدش گفتم:قول نمیدم میاد اما برام بفرست،گفت: خب یاداشت کن،گفتم:توی اتاقم وسیله ی نوشتاری ندارم،گفت:حفظ کن…گفتم:اگه حفظیاتم خوب بود که توی مدرسه۵تا ۵تا تجدید ردیف نمیکردم..اصلا ولش کن ،نیام بهتره…میخواستم هر طوری شده ادرس رو پیامک کنه،اما سارا زرنگتر از این حرفها بود.انگار که قبلا همه ی راهها رو رفته و تجربه داشت…گفت:تو بیا فلان خیابون و بعدش به من زنگ بزن تا بقیه ی ادرس رو بدم…از یه طرف ترس و نگرانی داشتم و از طرف فشار احساسات،خلاصه وسوسه بر عقل و نگرانیم پیروز شد و قبول کردم.چند بار تلفن کردم تا بالاخره رسیدم خونشون،..از نوع استقبال و پوشش و رفتارش هیچی نمیگم،فقط اینو میگم که طوری منو وسوسه کرد که بعد از مدتها ورزش و بدنسازی و پاک بودن ،مشروب خوردم و بعدش سانسور…گوشیمو به پیشنهاد سارا روی اشغال گذاشته بودم یعنی هر کی زنگ میزد بخیال اینکه دارم صحبت میکنم،تماس رو قطع میکرد.هدف سارا از این پیشنهاد این بود که گوشیم زنگ نخور و نگران خانواده نشم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_هشتاد_دو
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
منیژه که وارداتاق شدابوالفضل رفت بیرون امدکنارتختم نشست گفت منو ابوافضل نمیخوایم اذیتت کنیم میتونیم درکنارهم مسالمت امیززندگی کنیم من کاری بهت ندارم ولی دوری ازابوالفضل برام سخته نیکان خیلی بهانه باباش میگیره میخوام،اینجابمونم..تواگرازخرشیطون بیای پایین ابوالفضل میتونه روسندخونه وام بگیره طبقه بالاروبسازه من میرم بالاتوام پایین باش..اصلامیتونیم ورودی ساختمان روجداکنیم،چپ چپ نگاهش کردم گفتم انوقت چرامن بایداین شرایط قبول کنم!؟؟گفت چون من زن ابوالفضلم ازش بچه ادارم توچه بخوای چه نخوای بایداین شرایط قبول کنی،گفتم من مجبورنیستم توام ازاین فکرخیالات الکی بیابیرون چون من اجازه همچین کاری روبه توابوالفضل نمیدم..ازجاش بلندشدگفت بهتره بیشترفکرکنی،وقتی خواست ازاتاق بره بیرون گفتم بیاغذاتم ببرم من سیرم گفت من نخریدم برات شوهرت خریده..اون شب گذشت فرداصبحش که ازخواب بیدارشدم دیدم منیژه تلفنی داره بایکی حرف میزنه اولش خیلی توجه نکردم ولی وقتی اسم خودم توحرفهاش شنیدم فالگوش وایستادم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_هشتاد_دو
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
طبق عادت صبح زود بیدار شدم،توی خونه که کار خاصی نداشتم آخه خونه ام وسایل زیادی نداشت و خودمم تنها بودم،وقتی حوصله ام سر رفت ،حاضر شدم و با ماشین زدم بیرون تا هم روزنامه بخرم و هم به مغازه ی بهنام سر بزنم…روزنامه خریدم و رفتم سمت مغازه،از دور دیدم که مغازه پلمپش باز و شریک بهنام داخل مغازه است…همین که پیاده شدم و به سمت مغازه حرکت کردم یهو دیدم بهنام داره میاد..نتونستم خودم از دیدش پنهون کنم و منو دید..تا بهم نزدیک شد ،گفت:چی میخواهی؟؟بهت که گفتم،چند وقت صبر کنی سکه رو میارم..برخورد و لحن حرف زدنش بغضم گرفت و توی دلم گفتم:منو باش که نگران این اقا هستم…برای اینکه خیط و ضایع نشم ،گفتم:اگه تا یک هفته دیگه سکه رو ندی ،میرم به دادگاه اطلاع میدم…جوابمو نداد و رفت داخل مغازه…برای اینکه از کار بهنام سر در بیارم رفتم سراغ اون مغازه دار که دیروز داشت برام سخنرانی میکرد،وارد که شدم،اولش چند تا طلا قیمت گرفتم و بعدش گفتم:بالاخره چی شد؟مغازه رو پلمپ کردند؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5