eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم رعناست ازاستان همدان پدرم حرف خودش رومیزدومیگفت رعنابرای من مرده وبعدازاین هیچ توقعی نبایدازمن داشته باشه..پدرم کینه ی من روبدبه دل گرفته بودوهیچ جوره حاضر‌ نبود من رو ببخشه..فردا بعد ظهرش گوشیم زنگ خورد شماره مادر سعید بود..تا وصل کردم گفت من بخاطر سعید تا خونتون امدم..ولی امروزرمتوجه شدم چرا پدرت دیشب اون حرفها رو زده،وازخونه بیرونت کرده..من به هیچ عنوان حاضربه این وصلت نیستم وبازبون خوش دارم بهت میگم سعید رو از این ازدواج منصرف کن چون تووصله ی تن مانیستی..بعد از قطع کردن مادرسعید رویا زنگ زدگفت..رعنا ازت معذرت میخوام اصلا فکر نمیکردم حرفهای که به مادرم زده ام روبه مادر سعید بگه بخدامن بی تقصیرم..بعد از ماجرای دیشب زن عموم خیلی کنجکاوشده بدونه چرا پدرت اون حرف روزده وهرچی ازمن پرسیدحرفی نزدم..ولی مادرم همه چی روبه زن عموم گفته..خیلی حس بدی داشتم وازدست پدرم ناراحت بودم دیگه تحمل موندن تواون خونه رونداشتم به اندازه ی کافی خوردشده بودم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان زنگ زدم به سیماگفتم میخوام برگردم پیش عمه گفت فعلا بیا خونه ی ما...وسایلم روجمع کردم رفتم خونه خواهرم..سیماگفت مسیر دانشگاه تاروستاطولانیه ورفت امدبرات سخته دنبال خوابگاه باش..پیشنهاد خوبی بود و درخواست خوابگاه دادم..سعید و خانواده اش برگشته بودن تهران..سعید هر دفعه که زنگ میزد میگفت فعلا باید صبررکنیم تایه مدت بگذره..شایدگذشت زمان نظرمادرم روعوض کنه..میدونستم مادرسعیدبه این راحتی راضی نمیشه..کارهای خوابگاهم انجام شدوبه عنوان دانشجوی رشته ی تربیت بدنی مشغول به درس خوندن شدم..رابطه ی من وسعیدهمچنان ادامه داشت.. دوسال ازتمام این اتفاقهاگذشت ومن کناردرس خوندن تویه شرکت بازرگانی مشغول به کارشدم وخرج تحصیلم روخودم درمیاوردم ...دوسال ازتمام این اتفاقات گذشت.تو این مدت باسعیددرارتباط بودم وکم بیش ازحال هم باخبر بودیم..هر دفعه با سعید حرف میزدم میگفت مادرم کوتاه نمیادوهرروزباهم جروبحث داریم ..نمیدونستم واقعابایدچکارکنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان شاید اصلا فکرش هم نمیکردم دوستی ساده بامیلادبه اینحاختم بشه که الان بخاطرگذشته ام نتونم به کسی که دوستش دارم برسم..احساس میکردم سعیدخسته شده وازاین شرایط راضی نیست..البته بهش حق میدادم اون کسی رودوستداشت که نه حمایت خانواده اش روداشت نه گذشته درخشانی،،تماسهاوپیامهای من باسعیدرفته رفته کمترمیشدوهردفعه بهش زنگ یااس میدادم کار روبهانه میکرد و زود قطع میکرد..خودم رودلداری میدادم که حتماکارداره ونمیرسه بیشترازاین برام وقت بذاره..یادمه امتحانات خرداد ماه روداده بودم..وازشرکت یک هفته ای مرخصی گرفته بودم به سعیدزنگزدم که اگرمیتونه بیادهمدان ببینمش ولی هرچی پیام دادم جواب نداد..دلم برای عمه خیلی تنگ شده بود.رفتم خوابگاه وسایلم روجمع کردم وراهیه خونه عمه شدم...برخلاف دفعه اولی که رفته بودم پیشش ایندفعه باروی خوش ازم استقبال کرد..خونه عمه حال هوای خاص خودش روداشت وادم احساس ارامش میکرد..اون شب عمه کلی نصیحتم کردکه بیخیال سعیدبشم وموقعیتهای زندگیم روبخاطراون ازدست ندم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان دلم گواه بدمیداد شک نداشتم عمه ازچیزی باخبره ولی به من نمیگه هرچقدراصرارکردم حرفی نزدگفت خسته ای ازراه رسیدی استراحت کن..اون شب تاصبح نتونستم بخوام..صبح زودکه بیدارشدم پیام دادم به رویا..فکرمیکردخوابگاه هستم.گفت امتحاناتت تموم شده بگیربخواب،،گفتم خونه عمه هستم دلم برات تنگ شده بیاببینمت وصبحانه روباهم بخوریم..ده دقیقه بعدش رویاباچندتانون تازه امد.بعدازمدتها همدیگردیدیم..عمه بعدازخوردن صبحانه رفت دنبال کارهاش وبارویاتنهاشدم..گفتم از زن عموت چه خبر،،رویاخندیدگفت توباسعیددرتماسی ازمن سراغش رومیگیری..گفتم رویا سعید اخلاقش عوض شده ومثل سابق نیست ترخدا اگرچیزی میدونی بهم بگو..رویا سعی میکردحرفی نزنه وتمام مدت ازجواب دادن فرارمیکرد..قسمش دادم ارواح خاک پدرش که اگرچیزی میدونه بهم بگه..رویا گفت رعنا سعید رو فراموش کن زن عموم چوب کارهاش رومیخوره..گفتم چی شده..سرش انداخت پایین گفت ازدخترعموم شنیدم.سعیدچندوقت پیش بامادرش جربحثش شده..زن عموم فشارش میره بالاحالش بدمیشه میبرنش بیمارستان وعموگفته اگراتفاقی برای مادرت بیفته تومقصری وهیچ وقت نمیبخشمت... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان دستام ازترس میلرزیدیادمرگ شیرین افتادم واقعانمیخواستم اتفاقی برای مادرسعیدبیفته که بازمن رو مقصربدونن ..رویا گفت شنیدم به اصرار زن عموم سعیدداره بانازی دخترخاله اش نامزدمیکنه وشایدعلت تغییررفتارش همین باشه...رویاگفت سعیدداره نامزدمیکنه شایدعلت تغییررفتارش همین باشه به نظرمن فراموشش کن..باورش برام سخت بود.گفتم رویا مطمئنی،سکوت کرد حرفی نزد..نمیتونم بگم چه حس بدی داشتم به زورخودم روکنترل میکردم که گریه نکنم..ازحرفهای رویا دیگه چیزی نمیفهمیدم دوست داشتم تنها باشم انگار رویامتوجه حس وحالم شد..گفت بهش فکرنکن مطمئن باش زن عموم چوب اینکارش رومیخوره سعیدم گناهی نداره..بعد از رفتن رویارفتم نشستم رو ایوان،اختیاراشکام دست خودم نبود از چشمام میریختن،شماره سعیدروگرفتم بایدواقعیت روازخودش میشنیدم،،بعدازچندتابوق خوردن گفت بله!از رفتارش حالم بهم میخورد،،بابغض گفتم توکه مردش نبودی بمونی که تکلیف این رابطه رومعلوم کنی حداقل مردونه تمومش میکردی.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان سعیدهیچی نمیگفت،باگریه گفتم همتون لنگه هم هستیدفکرمیکردم توبابقیه فرق داری..ولی توام مثل بقیه هستی،این گوشی وسیم کارت دست من امانت بود ولی ازاین لحظه به بعدبه دردم نمیخوره،میدمش دخترعموت امیدوارم مادرت به خواسته اش برسه وتوام خوشبخت بشی..سعید باصدای گرفته ای گفت بخدا رعنامن تمام تلاشم روکردم ولی نتونستم مادرم روراضی کنم..مادرم برای من خیلی زحمت کشیده تابه اینجارسیدم،اگر بلایی سرش بیاد خودم رو نمیتونم ببخشم،گفتم خداحافظ وتماس روقطع کردم..گوشی خاموش کردم تابعدا بدم به رویا‌.بلندبلند گریه میکردم که عمه ام امد،انگار میدونست جریان ازچه قراره بغلم کرد سعی میکرد ارومم کنه..اون شب تب کردم وتاصبح‌ عمه بالای سرم بود..اون یک هفته ای که اونجا بودم عمه ورویاخیلی سعی میکردن باحرفهاشون آرومم کنن..ولی دل شکسته ی من باهیچی اروم نمیشد.مگه ظرفیت یه ادم برای تحمل این همه درد و بدبختی چقدر بود.گوشی رودادم به رویا وبعدازیک هفته برگشتم خوابگاه‌..... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان چند ماهی ازاین ماجراگذشت وخودم یه گوشی خریدم..تایه روز رویا زنگ زد وگفت سعیدبادخترخاله اش نامزدکرده..باورش برام خیلی سخت بود..من واقعاسعید رو دوستداشتم ونمیتونستم فراموشش کنم،شب روزم به مرورخاطراتی که کنارسعیدداشتم میگذشت..خیلی شبهاتاصبح بیداربودم.تبدیل شده بودم به یه ادم عصبی که زودازکوره درمیرفت..منزوی وگوشه گیرشده بودم حال حوصله هیچ کس رونداشتم گاهی فکرخودکشی به سرم میزد‌.حتی وقتی مادرم زنگ میزدکه حالم روبپرسه باتندی باهاش حرف میزدم وباهاش دعوام میشد..همشون روتوسرنوشتم مقصرمیدونستم مخصوصا بابام رو ونمیتونستم ببخشمش...ترم اخردانشگاه بودم وازجدایی من وسعید تقریبا یازده ماه گذشته بود و ازش بیخبربودم،،مسیر دانشگاه وشرکتی که کارمیکردم نزدیک بود و اکثراوقات پیاده میرفتم شرکت،یه روزکه کلاسم زودتموم شدوداشتم میرفتم شرکت توراه متوجه شدم یه ماشین داره تعقیبم میکنه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان یه روزکه داشتم مسیردانشگاه تاشرکت پیاده میرفتم متوجه شدم‌یکی داره تعقیبم میکنه..جرات برگشتن نداشتم ببینم کیه..قدمهام رو تندتر برداشتم که زودتر برسم..وقتی رسیدم نزدیک شرکت دل وجراتم بازشدتابرگشتم دیدم یه پژوپارس باسرعت ردشد..متوجه نشدم کیه باخودم گفتم شایدحس میکردم کسی داره تعقیبم کنه..روز بعدش بایکی ازبچه ها داشتم میرفتم خوابگاه که احساس کردم همون پژوپارس دیروزی جلوی دانشگاه وایساده بخاطردودی بودن شیشه هاش نمیتونستم توی ماشین روببینم.. بازم اهمیت ندادم بادوستم رفتیم.وقتی رسیدم نزدیک خوابگاه یکی صدام کرد..صداش خیلی اشنابودباورم نمیشدوقتی برگشتم سعیدازهمون پژوکه دیده بودم پیاده شد..نمیدونستم باید چکار کنم ازنزدیک شدن بهش میترسیدم که خودش امدجلو..بعد از سلام کردن گفت میدونم اینجا نزدیک خوابگاه وممکنه برات دردسربشه..لطفا بیا بریم یه جای خلوت من باهات چندکلام حرف دارم..گفتم من کاری باشماندارم..لطفا از اینجا برید و رفتم سمت خوابگاه چندبارصدام کردولی برنگشتم..نمیدونم چه مرگم شده بود من... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان هنوز سعید رو دوست داشتم ونتونسته بودم فراموشش کنم..پشیمون شدم که چرانرفتم وحرفاش رونشنیدم..سعید نامزد داشت حالا چرا امده بودن دیدن من برام جای تعجب داشت..فرداش که میرفتم شرکت همش امیدوار بودم سعید رو دوباره ببینم ولی نبودش..اون روزسرکار اصلا تمرکز نداشتم ودعا میکردم زودتر تایم کاریم تموم بشه برگردم خوابگاه..عصرکه ازشرکت امدم بیرون،سعیدکنار ماشین وایساده بود و با تلفنش حرف میزدتاچشمش به من افتاد قطع کرد امد سمتم بدون هیچ حرفی گفت باهات حرف دارم..لطفا باهام بیا ایندفعه بدون هیچ مقاومتی رفتم..سوار ماشینش شدم و راه افتاد.تو مسیر هیچ حرفی نزدیم منم سعی میکردم.. زیاد احساسی برخورد نکنم وخودم روجدی نشون میدادم..سعید یه جای خلوت نگهداشت برگشت سمتم گفت رعنا میدونم هیچ توجیحی برای کارم نمیتونم بیارم وبهت حق میدم ازم دلخورباشی..ولی بخدا شرایط من اون زمان خیلی حاد بود و مجبوربودم تن به خواسته خانواده ام بدم که بعدا پشیمون نشم..گفتم خوشبخت بشی الان چه کاری ازدست من برمیادکه امدی دیدنم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان سعیدگفت من نامزدیم روبهم زدم چون بانازی اصلاسازش نداشتم واین چندماه همش دعواواختلاف داشتیم..من کنار نازی دنبال یکی بودم با خصوصیات اخلاقی تو..ولی هیچ کدوم رونازی نداشت وبعدازچندماه مجبورشدیم‌ازهم جدابشیم.میخوام خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم ومادرم بعدازتجربه ی این چندماه اختلاف ودعوابادخترخواهرش کوتاه امده ومیگه من دیگه توزندگیت دخالتی ندارم..تودلم غوغا بودردوست داشتم ازخوشحالی جیغ بزنم باورم نمیشد سعیدی که من عاشقش بودم دوباره برگشته باشه...بعدازشنیدن حرفهای سعید ازخوشحالی میخواستم گریه کنم.گفت رعنامن نمیتونم بی توزندگی کنم..لطفا درخواست ازدواجم روقبول کن،دو تا حلقه از داشبورد ماشین دراورد گفت لطفا دستت کن به زودی همه چی رورسمی میکنم..دیگه نتونستم جلوی خودم روبگیرم زدم زیرگریه..اون روزبهترین روز زندگیم بود..خانواده من درجریان خواستگاریه مجدد سعیدبودن و مخالفتی نداشتن ولی پدرم نظرش عوض نشده بود و میگفت کوچکترین کمکی بهت نمیکنم وخودت باید جهیزیه ات روتهیه کنی..بودن سعید کنارم ازهمه چی برام مهمتر بود به خواست خود سعیدمایه نامزدیه خانوادگی گرفتیم ویه عقدمحضری کردیم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان پدرم سرعقدهیچی بهم ندادوسرحرفش مونده بود..فقط چندتاتیکه طلاخانواده سعیدبهم دادن بعدازعقدخواهرم ومادرم مبلغی پول که پس اندازخودشون بوددورازچشم پدرم بهم کادو دادن برادرهام هرکدوم یه انگشترطلابرام خریدن..کل چیزی که خانواده ام بهم دادن همین بود.میدونستم بایدخودم تنهای زندگیم روبسازم..بدون کمک گرفتن ازکسی،بعد از تموم شدن ترم اخر دانشگاهم به ناچار برگشتم خونه وبه طور تمام وقت میرفتم شرکت،صبح زود میرفتم وبیشتر اوقات اضافه کارمیموندم برای تهیه جهیزیه احتیاج به پول داشتم ازقبل مقداری پس انداز داشتم که بانک گذاشته بودم وتونستم روش وام بگیرم‌.شرایط زندگیم روکم بیش رئیس شرکت میدونست وقتی ازش درخواست وام کردم بدون نوبت بادرخواستم موافقت کرد.من باخواهرم سیمامیرفتم خریدجهیزیه پدرم اجازه نمیدادوسایلی که میخرم روببرم خونه..داداشم یکی ازاتاقهاش روبرام خالی کردودراختیارم قرارداد،باکاروتلاش شبانه روزی خودم تونستم ظرف یکسال جهیزیه ام روتهیه کنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان تواین مدت بارها سعیدخواست کمکم کنه ولی قبول نمیکردم چندتیکه ای ازوسایل برقی مثل تلویزیون یخچال وگاز روسعیدتهیه کردولی الباقی روخودم خریدم.‌رابطه ام بامادرسعیددرطول این یکسال خیلی بهترشده بود.خوشحالیه من زمانی کامل شدکه سعیدگفت برای کارمیخوادبیادهمدان وباکمک چند تا از دوستاش تونست یه داروخونه شبانه روزی بزنه ونزدیک محل کارش یه خونه رهن کرد و من تمام جهیزه ام روباکمک خواهرومادرم بردم چیدیم..باتوافق خانواده ها قرار شد مراسم عروسی ما در همدان برگزار بشه..تمام کارهای عروسی رومن وسعیدباهم انجام دادیم.وشب عروسیم به اصراربرادرهام وعمه ام پدرم چندساعتی درمراسمم شرکت کرد..وتقریبایک ماه پیش زندگیه مشترک من وسعیدزیریک سقف شروع شد. پدرم هنوزمن رونبخشیده ومن تمام تلاشم رومیکنم که بتونم رضایتش روجلب کنم و از شما دوستای گلم میخوام برام دعاکنیدکه بتونم رضایت پدرم روبه دست بیارم به امیداون روز.. داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5