#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_بیست
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
عمل جراحی من خیلی حساس بودبعدازجراحی تاچندروزتومراقبتهای ویژه بودم وقتی چشمام روبازکردم یه دردبدی داشتم خواستم پاهام روتکون بدم.امانتونستم حتی بادست چند بار کوبیدم روپام اما کوچکترین دردی هم حس نمیکردم انقدرترسیده بودم که شروع کردم جیغ زدن..حالم خیلی بدبودحس بدی داشتم مثل یه تیکه گوشت افتاده بودم روتخت نمیتونستم تکون بخورم دوتاپرستارامدن بالاسرم گفتن چراجیغ میزنی دردداری؟؟مااینجامریض بدحال داریم اروم باش باگریه فقط تکرارمیکردم پاهام پاهام یکی ازپرستارهاگفت پاهات چی؟گفتم نمیتونم تکونشون بدم تروخدابگیدچه بلایی سرم امده فلج شدم دیگه نمیتونم راه برم؟گفت نه عزیزم نگران نباش مال این مدته که بیهوش بودی دکترت تایک ساعت دیگه میادبرات توضیح میده اتفاقی برات نیفتاده یکیشون دیدخیلی بیقراری میکنم حرفشون روباورنمیکنم گفت من الات به دکترت اطلاع میدم بعدازچنددقیقه برگشت یه امپول ارام بخش برام زدخیلی زودخوابم برد...دوروزدیگه هم من تومراقبتهای ویژه بودم اماتاچشمام روبازمیکردم بی قراری میکردم برام ارام بخش میزدن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_بیست
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
خاله اینا این حرف رو شنیدند بلند شدند و خداحافظی کردند و هر چی مامان اصرار کرد نموندند و رفتند.اون شب مامان از خوشحالی مثل پروانه دور سرم میچرخید و قربون صدقه ام میرفت…بعد از دو ساعت ،داداش منو برگردوند خونه ام و رفت..خیلی خوشحال بودم چون مثل سابق همه دوستم داشتند و بهم احترام میزاشتند و جنگ و جدالی با خانواده نداشتم..روی تخت دراز کشیده بودم و توی اینستا گرام میچرخیدم که به گوشیم پیام اومد.خدای من.!نهال بود.خیلی سریع پیام رو باز کردم و دیدم یه طومار بلند بالا برام نوشته،نهال نوشته بود:میخواهی ازدواج کنی؟؟اشتباه نکن اکبر..اگه الان برات پیام دادم فقط بخاطر اینکه دلم برات میسوزه..بنظر من یکی دو سال مجرد بمون و خوب فکر کن..با ازدواج کردن جز اینکه یه دختر دیگه ایی رو بدبخت کنی کاری از پیش نمیبری..اگه منو دوست داری ،به حرفم گوش کن و چند وقت صبوری کن..ازدواج الکی نیست مخصوصا برای تو..تویی که بخاطر یه نفر دیگه بچه اتو پس میزنی یا دل یه دختر رو میشکونی و اواره ی دکترها میکنی..من پیشنهاد میکنم بخاطر مصرف مکرر مواد مخدر به یه روانپزشک مراجعه کنی و قبل از ازدواج چند جلسه مشاوره بگیری………
ادامه در پارت بعدی 👇
گوشیم ۹ میلیونه ماهی ۴۹ میلیون ازش
در میارم، سریع عضو شو 👇👇👇داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_بیست
اسمم رعناست ازاستان همدان
زنگ زدم به سیماگفتم میخوام برگردم پیش عمه
گفت فعلا بیا خونه ی ما...وسایلم روجمع کردم رفتم خونه خواهرم..سیماگفت مسیر دانشگاه تاروستاطولانیه ورفت امدبرات سخته دنبال خوابگاه باش..پیشنهاد خوبی بود و درخواست خوابگاه دادم..سعید و خانواده اش برگشته بودن تهران..سعید هر دفعه که زنگ میزد میگفت فعلا باید صبررکنیم تایه مدت بگذره..شایدگذشت زمان نظرمادرم روعوض کنه..میدونستم مادرسعیدبه این راحتی راضی نمیشه..کارهای خوابگاهم انجام شدوبه عنوان دانشجوی رشته ی تربیت بدنی مشغول به درس خوندن شدم..رابطه ی من وسعیدهمچنان ادامه داشت.. دوسال ازتمام این اتفاقهاگذشت ومن کناردرس خوندن تویه شرکت بازرگانی مشغول به کارشدم وخرج تحصیلم روخودم درمیاوردم ...دوسال ازتمام این اتفاقات گذشت.تو این مدت باسعیددرارتباط بودم وکم بیش ازحال هم باخبر بودیم..هر دفعه با سعید حرف میزدم میگفت مادرم کوتاه نمیادوهرروزباهم جروبحث داریم ..نمیدونستم واقعابایدچکارکنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_بیست
اسمم مونسه دختری از ایران
علی سلام کردولی مادرم اصلاتحویلش نگرفت دست من روگرفت کشوندسمت اتاق هولم داد تو در رو هم روم بست..هرچی میکوبیدم به درکه مادرم در روبازکنه گوش نمیداد...باصدای بلندسرعلی دادمیزدکه برای چی امدی اینجا..چی ازجون دخترم میخوای زنداداشات بدون کلفت موندن یاخودت.. بی کس گیراوردید به چه حقی روی دخترمن دست بلندکردی باخواری خفت پسش فرستادی الان امدی چکار،یادت رفته قبل ازدواج پاشنه درخونه لیلا رو از جا دراوردی برای به دست اوردن مونس،میخواستی ببری ازش بیگاری بکشیعلی هیچی نمیگفت اقاجان سعی میکردمادرم رواروم کنه ولی حریفش نمیشد..مادرم حسابی ازخجالت علی درامد..یه کم اروم شدبه اقاجان گفت بخدااگربخوای مونس روبه زوربااین بفرستی بره دستش رومیگیرم برای همیشه ازپیشت میرم..اقاجان گفت مریم اروم باش من غلط بکنم بخوام مونس روبیرون کنم..بعد امدسمت اتاق در رو برام بازکرد..گفت بیابیرون نترس...بذاریدمن دوکلام باهاش حرف دارم....علی سرش پایین بودمعلوم بودانتظارهمچین برخوردی رونداشته
وجالب بودعلی خیلی مظلوم شده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_بیست
سلام اسمم لیلاست...
با این حرفش شک افتاد تو دلم خودمم احساس میکردم حالا که باهاش وارد رابطه شدم یکم سرد و خشکه..سامیار گفت بیا بهم جواب مثبت بده، من تو تب و تاب عشق تو بخدا شب و روز ندارم....با چشماش داشت بهم التماس میکرد، دلم براش سوخت و گفتم نمیدونم باید فکر کنم و اول جواب حسام و بدم..گفت تا هروقت بخوای من منتظر جواب تو میمونم فقط فکر دل لامصب منم باش..نگار پشت سر هم داشت بهم زنگ میزد.. از سامیار عذرخواهی کردم و رفتم اونورتر جواب دادم..نگار با نگرانی گفت خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ فکر کردم بلایی سرت اومده..گفتم نه پسر بدی نیست اومدیم جایی حرف بزنیم..نگار که مشکوک شده بود گفت بعدا باید مفصل راجع بهش بهم بگی... باشه ای گفتم و قطع کردم.وقتی برگشتم به سامیار گفتم منو زودتر برسون خونه که نگرانم میشن..اونم زود بلند شد، توی راه مدام از کارش و زندگیش میگفت که از بچگی پدر و مادرشو از دست دادن و الان کارش اینه که جنس از ترکیه میاره و چند وقت یبار میره ترکیه..وقتی داشتم پیاده میشدم گفت خواهش میکنم زودتر جوابمو بده من تحملم کمه امیدوارم جوابت مثبت باشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5