#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_بیست_نه
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
تقریباسه هفته ای ازمرگ پدرشوهرم گذشته بودکه یه روزبعدظهرصدای زنگ درامدایفون خراب بودمادرم رفت درروبازکردوقتی واردخونه شددیدم صدیقه خانم به همراه پسرم واردشدن فکرمیکردم خواب میبینم اماخودش بوداون روز روی مبل نشسته بودم محمدامین بدون ترس امدسمتم بغلش کردم فهمیدم ازویلچرم میترسه چسبنده بودمش به خودم بوش میکردم باگریه میبوسیدمش مامانم گفت صدیقه خانم بچه روازکجااوردی؟گفت توکوچه بودم دیدم مادرشوهرت ومحمدامین دارن میرن خونه ی مادرحلماباهاش سلام علیک کردم بعدازیه کم حرفزدن بهش گفتم کاش بذاری این بچه مادرش روببینه خیلی توخودشه...بدون هیچ مقاومتی گفت شماببرید مادرش روببینه باورم نمیشدشبیه معجزه بودگفتم واقعاخودش پیشنهادداد؟صدیقه خانم گفت انگارمرگ پدرشوهرت باعث شده سرعقل بیاد..خلاصه محمدامین یکساعتی پیشم بودوقتی صدیقه خانم میخواست ببرش بهش گفتم میشه ازمادرشوهرم خواهش کنی بذاره پیشم بمونه.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_بیست_نه
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
شام رو اوردند مشغول خوردن شدیم…..ناصر با ولع خورد و سیر شد …بعدش رفتیم خوابیدیم…صبح وقتی بیدار شدم ناصر نون خریده و صبحونه رو هم آماده کرده بود…سعی میکرد خوش خدمتی کنه تا جای خواب رو از دست نده…ناصر بعداز صبحونه گفت:اکبر…میشه من بمونم خونه؟؟همه کار میکنم…حتی غذا میپزم…با جدیت گفتم:نه..بیا باهم بریم مغازه تا به شاگردام تورو معرفی کنم..نمیخواهم کار زیادی بکنی،،همین که بالاسر شاگردام باشی کافیه..فقط حواستو جمع کن ببین چی برمیدارند،،چی میبرند..چقدر میفروشند و غیره….شب هم میتونی توی همون مغازه بخوابی…ناصر گرفته وناراحت گفت:خب اینجا که کسی نیست،،شبهارو بیام همینجا بخوابم دیگه..گفتم:نه..من میخواهم ازدواج کنم…
ناصر بی حوصله و ناراحت آماده شد و باهم رفتیم مغازه…..به بچه های مغازه معرفیش کردم و گفتم:یکی از اقواممونه که از شهرستان اومده اینجا کار کنه….شب رو هم توی مغازه میخوابه..بهش احترام بزارید و حرفشو گوش کنید….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_بیست_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
پدرم سرعقدهیچی بهم ندادوسرحرفش مونده بود..فقط چندتاتیکه طلاخانواده سعیدبهم دادن بعدازعقدخواهرم ومادرم مبلغی پول که پس اندازخودشون بوددورازچشم پدرم بهم کادو دادن
برادرهام هرکدوم یه انگشترطلابرام خریدن..کل چیزی که خانواده ام بهم دادن همین بود.میدونستم بایدخودم تنهای زندگیم روبسازم..بدون کمک گرفتن ازکسی،بعد از تموم شدن ترم اخر دانشگاهم به ناچار برگشتم خونه وبه طور تمام وقت میرفتم شرکت،صبح زود میرفتم وبیشتر اوقات اضافه کارمیموندم
برای تهیه جهیزیه احتیاج به پول داشتم ازقبل مقداری پس انداز داشتم که بانک گذاشته بودم وتونستم روش وام بگیرم.شرایط زندگیم روکم بیش رئیس شرکت میدونست وقتی ازش درخواست وام کردم بدون نوبت بادرخواستم موافقت کرد.من باخواهرم سیمامیرفتم خریدجهیزیه پدرم اجازه نمیدادوسایلی که میخرم روببرم خونه..داداشم یکی ازاتاقهاش روبرام خالی کردودراختیارم قرارداد،باکاروتلاش شبانه روزی خودم تونستم ظرف یکسال جهیزیه ام روتهیه کنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_بیست_نه
اسمم مونسه دختری از ایران
غزل گفت یه عمره مونس جان من باکسی دارم زندگی میکنم که دستش به خون تنهابرادرم اغشته است..یه زندگی اجباری وبدون عشق..حرفهای غزل قلبم روبه دردمیاوردچه تحملی داشت این زن،که این همه سال کنارقاتل برادرش زندگی کرده...اون شب غزل خوابیدولی صبح فرداش دیگه چشماش روبازنکرد...غزل بدون اینکه دراخرین روزهای زندگیش علی وحاجی روببینه ازدنیارفت..انگار مادرم رو از دست داده بودم بیشتر از دختراش گریه وزاری میکردم غزل تنهاکسی بودکه دلم به بودنش توی اون خونه خوش بود و میدونستم بهترین پشتیبانم روازدست دادم..سوم غزل بودکه علی امد هنوز بچه اش رو ندیده بود ولی سراغی هم از ما نمیگرفت..اصلا گریه نمیکرد انگار بهش شوک وارد شده بود..مات ومبهوت به یک نقطه خیره میشد..میدونستم مادرش روخیلی دوست داشت وبهش وابسته بودمرگ غزل ضربه روحی بزرگی به علی زد اخرشب امدکه خونه یه کم خلوت شد امد تو اتاق مهیار دلدرد داشت گریه میکرد..گذاشتمش بغل علی گفتم نگهشدار برم براش اب قند بیارم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_بیست_نه
سلام اسمم لیلاست...
از مامان شنیده بودم که ارمین و زنش برگشتن ایران و دارن باهم زندگی میکنن ولی ارمین رابطش با پدرش اینا رو قطع کرده بود.مامان هم مدام نفرینش میکرد و میگفت خدا کنه روز خوش نبینه من اما از بس عشق سامیار کورم کرده بود هیچی برام مهم نبود و چیزی جز اون نمیدیدم.اونقدر بهش وابسته بودم که اگه یه روز نمیدیدمش انگار یه چیزیم کم بود.سامیار میگفت کم کم قراره برای کارش بره ترکیه.منم هرچی اصرار کردم منو ببره میگفت اصلا امکانش نیست.چندباری بهم گفته بود خونه ام رو بفروشم به عنوان سرمایه بهش بدم بعد خیلی زود بهم برمیگردونه و یه خونه بهتر برام میخره اما من دو دل بودم و هنوز بهش جوابی نداده بودم، رومم نمیشد بهش نه بگم..میدونستم بلاخره نمیتونم در برابرش مقاومت کنم و انقدر عشقش کورم کرده بود خیلی راحت خونه مو دو دستی تقدیمش کردم و رفتم فروختم و پولشو بهش دادم..اونم یه خونه برام اجاره کرد که به قول خودش آواره نباشم..بعد از گذشت یه هفته سامیار رفت ترکیه و بهم قول داد وقتی برگرده رابطمونو جدی میکنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_بیست_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
نشستم و یک دل سیر گریه کردم قرار بود شهدا رو ساعت نه صبح بیارن..بچه ها رو سپردم به مادرم.. پسرم مدرسه میرفت و دخترم پیش مادرم موند..من خودم رو آماده کردم و رفتم به سمت مسجد مثل کسی که میخواد شوهرش از سفر برسه حموم کردم به خودم رسیدم لباسهای نو پوشیدم و رفتم به سمت مسجد ..با خودم گفتم الان که حشمت داره میاد بزار به استقبالش برم با دلی پر از امید که حداقل جنازهاش رو بهم بدن و یک قبری باشه که بعضی موقع ها برم بالا سرش گریه کنم راه افتادم به سمت مسجد..تا ساعت دوازده نیومدن خیلی منتظر بودم این چند ساعت واقعا برام مثل چند سال گذشت هی دور مسجد می گشتم و صلوات می فرستادم..تا اینکه ساعت دوازده اومدن صاحب مسجد هم رفته بود دنبال شهدا تا بیارنشون وقتی رسیدن من دوان دوان رفتم به سمت صاحب مسجد و گفتم حاج آقا حشمت رو آوردین؟گفت دخترم شوهرت اینجا نیست اونی که پلاک نداره کس دیگه هست یکی از همرزم هاش که قبل از این شهید وارد کشور شده بوداومده بود پیشواز و وقتی این شهید رو دید از مشخصاتش گفت که اسمش جواده و حشمت نیست دنیا دور سرم چرخید .
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_صد_بیست_نه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
سیامک بعد از عمل، درسش رو ادامه داد و دانشگاه سراسری رشته مکانیک قبول شد و وقتی برا گرفتن پروندهاش رفتم پیش مدیر مدرسه، باور نکرد که سیامک قبول شده چون اصلا درس نمیخوند و همیشه منو مدیر مدرسه احضار میکردانگاری سیامک امیدی به زندگی نداشت و از آیندهی نامعلومش نگران بود ولی بعد از عمل تونست به زندگی برگرده و استعداد واقعیش رو نشون داد..دیگه دغدغهای نداشتم و زندگی کمکم داشت روی خوشش رو به من و خانوادهام نشون میداد..تو رفت و آمدهایی که با خانوادهی معصومه داشتیم فهمیدم که اسماعیل با مهسا دختر دوم معصومه دوست شده و با هم در ارتباطاند،هر بار که اسماعیل میرفت دیدن مهسا کادوهایی براش میبرد و منم بی میل نبودم..اسماعیل ساز ازدواج میزد ولی منو پدرش مخالف بودیم و میخواستیم یکم خودش رو جمع و جور کنه تا بعد براش آستین بالا بزنیم ولی یهویی یه تصمیم غیر منتظره گرفت و به حرف منو حسین گوش نداد،اسماعیل یه روز اومد و به ما گفت؛ که میخوام درسم رو ادامه بدم و از کارخونه استعفا میدم،با اینکه ما مخالفت کردیم ولی اسماعیل این تصمیم غلط رو اجرا کرد....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_صد_بیست_نه
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه…با این افکار یاد روزهایی افتادم که پریسا با نقشه بهنام رو ازم گرفت.تصمیم گرفتم بیخیال انتقال و تلافی و غیره بشم.راستش میترسیدم داود رو هم از دست بدم…اول شماره ی بهنام رو مسدود وبعدش پیامشو پاک کردم..با این کار یه کم ارامش گرفتم و خوابیدم…صبح که از خواب بیدار شدم ،داود نبود.خیلی تعجب کردم،،آخه ایام تعطیلات عید کجا رفته بود؟ساعت هشت رو نشون میداد…گوشی رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم،،پنج تایی بوق خورد و بعدش جواب داد و گفت:الووو…گفتم:سلام…کجایی؟گفت:خوابم نبرد،اومدم بیرون یه دور بزنم..الان نون میخرم و برمیگردم…گفتم:باشه…شیر هم بگیر،چشمی گفت و قطع کردم..با حس خوشایندی رفتم جلوی اینه و به سر و صورت و موهام یه صفایی دادم و داخل آشپزخونه شدم.تا من صبحونه رو اماده کنم داود هم رسید…وقتی وارد شد و منو تمیز و مرتب دید لبخندی زد و خرید رو داد دستم و بدون حرفی رفت توی اتاق،با خودم گفتم:واااا.از دیشب تا حالا به داود چی شده،؟نکنه هنوز از من دلخوره؟،بهتره برم از دلش در بیارم.باید حواسم به شوهرم و زندگیم باشه….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5