eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. به پدر امین گفتم چرابهم نمیگیدگناهم چیه که انقدرازم متنفرید؟پدرشوهرم گفت توخودت خوب میدونی چه جونوری هستی ننه من غریبم بازی درنیار..گفتم به کدوم گناه نکردم داریدمجازاتم میکنیدکه خودمم خبرندارم گفت من دوستندارم نوه ام زیردست یه زن خراب که هرروزبایکه بزرگ بشه فکرکردی ازکارهات خبرندارم خداخواست محمدخودکشی کنه دست توبرای ماروبشه توازاعتمادمن سواستفاده کردی خدامیدونه باچندنفرهستی گفتم این حرفهاروخانواده حلمازدن چون بعدازازدواج من باامین دلخوشی ازم ندارن تهمت افتراست من عاشق امین بودم قسم میخورم غیرازامین هیچ مردی توزندگیم نبوده...پدرشوهرم گوشش به این حرفهابدهکارنبودحرف خودش رومیزدگفت کسی که بتونه پسرمن روازچنگ یه زنی مثل حلمادربیاره ومجبوربه ازدواج باخودش کنه مشخصه چه هفت خطیه...مثل روزبرام روشن بودکه تمام این حرفهاروخانواده ی حلماپشت سرم زدن پدرومادرامین هم باورکردن.... ادامه در پارت بعدی 👇
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم وارد مغازه شدم دیدم ناصر اونجامنتظره،با عصبانیت بهش تشر زدم :اینجا چیکار میکنی؟؟ناصر گفت:اومدم تورو ببینم…برای اینکه توی مغازه کسی متوجه نشه،، دزدگیر ماشین رو زدم و گفتم:برو داخل ماشین بشین تا من بیام…ناصر رفت و نشست و من کارهای لازم رو به شاگردام گفتم و برگشتم سمت ماشین..تا حرکت کردم بلند سر ناصر دادکشیدم و گفتم:این چه غلطی بود کردی؟چرا اومدی مغازه..؟میخواهی آبروی منو ببری؟؟بیچاره ناصر از صدای بلند من رنگ و روش پرید و گفت:همیشه خودت میومدی دنبالم،گفتم شاید کاری داشتی و نتونستیم..برای همین اینبار خودم اومد،.ببخشید..گفتم:اومدی که چی؟؟هر وقت لازم باشه خودم بهت زنگ میزنم…ناصر گفت:الان من پول ندارم یه شارژ بخرم…چند تا اسکناس در اوردم و پرت کردم روی صورتش و گفتم:دیگه اینورا نبینمت تا خودم تماس بگیرم..کنار جدول نگهداشتم و با همون لحن ازش خواستم پیاده شه..از ترس زود پیاده شد و گفت:پس من منتظرمیشم تا زنگ بزنی…. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان یه روزکه داشتم مسیردانشگاه تاشرکت پیاده میرفتم متوجه شدم‌یکی داره تعقیبم میکنه..جرات برگشتن نداشتم ببینم کیه..قدمهام رو تندتر برداشتم که زودتر برسم..وقتی رسیدم نزدیک شرکت دل وجراتم بازشدتابرگشتم دیدم یه پژوپارس باسرعت ردشد..متوجه نشدم کیه باخودم گفتم شایدحس میکردم کسی داره تعقیبم کنه..روز بعدش بایکی ازبچه ها داشتم میرفتم خوابگاه که احساس کردم همون پژوپارس دیروزی جلوی دانشگاه وایساده بخاطردودی بودن شیشه هاش نمیتونستم توی ماشین روببینم.. بازم اهمیت ندادم بادوستم رفتیم.وقتی رسیدم نزدیک خوابگاه یکی صدام کرد..صداش خیلی اشنابودباورم نمیشدوقتی برگشتم سعیدازهمون پژوکه دیده بودم پیاده شد..نمیدونستم باید چکار کنم ازنزدیک شدن بهش میترسیدم که خودش امدجلو..بعد از سلام کردن گفت میدونم اینجا نزدیک خوابگاه وممکنه برات دردسربشه..لطفا بیا بریم یه جای خلوت من باهات چندکلام حرف دارم..گفتم من کاری باشماندارم..لطفا از اینجا برید و رفتم سمت خوابگاه چندبارصدام کردولی برنگشتم..نمیدونم چه مرگم شده بود من... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران به بدبختی خودم گریه میکردم دیگه چه فرقی میکردچه بلای میخوادسرزینب بیاره بایه بچه تک تنهاتواون روستاگیرکرده بودم.. ولی کسی نبودبه دادم برسه پسرم مهیارهمش گریه میکردازبس لاغر بود..انگارپاهاش کج بودونمیشدقنداقش کرد..اون روز فهمیدم غزل زینب روازخونه بیرون کرده ونذاشته بچه هاشوباخودش ببره به پسرشم گفته بوداگرزنت رومیخوای بایدبرای همیشه ازاینجابری اونم نرفته بود..غزل به من گفت فرداصبح بروبیمارستان شیرخورشیدخودت وبچه رونشون بده به فاطی سپردم هوات روداشته باشه..فاطی دختربدی نبودولی معلوم بودازترس زینب بامن خوب نیست...خلاصه فردا با فاطی رفتم بیمارستان دکترمن رومعاینه مردگفت حداقل ده تابخیه میخوری ولی الان دیگه دیره یه سری داروبهم دادمهیارم وقتی معاینه کرد..گفت بخاطرکمبودویتامین اینجوری شده ولی به مرورزمان بهترمیشه یه کم خیالم راحت شدبرگشتیم روستاازعلی خبری نداشتم تااینکه...واین بیخبری عذابم میداد ازطرفی هم غزل روزهای اخرعمرش رومیگذروند ومن بایدهم ازمهیارنگهداری میکردم هم ازغزل..حاجی زن بدبخت روتواین شرایط ول کرده بودرفته بودپیش اقوامش... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... یهو از زبون یکی از مهمونا شنیدم که گفت از آرمین چه خبر؟تا اسمشو شنیدم نگاه کردم به سامیار..سامیار هول شده از جاش بلند شد و گفت من و نامزدم بریم پیش دوستان، بعدا با هم حرف میزنیم.فهمیدم خیلی ناشیانه موضوع رو پیچوند، دستمو گرفت و رفتیم پیش بقیه..ولی فکرم پی قضیه نشستم رو یکی از صندلی ها اما سامیار همچنان پیش دوستاش بود گاهی هم با چند تا دختر حرف میزد که حسابی حرص منو درآورده بود..وقت شام بود..سامیار که اومد کنارم نشست بی مقدمه ازش پرسیدم تو آرمین و از کجا میشناسیش؟گفت کدوم آرمین؟گفتم همون شوهر قبلیم..گفت نه من اصلا شوهرتو نمیشناسم فقط یه دوست به نام آرمین دارم که همکارمم هست..گفتم یعنی حرفتو باور کنم؟ گفت معلومه که اره من دروغم چیه،نمیدونم از سر سادگیم بود یا میخاستم خودمو گول بزنم ولی حرفاشو باور کردم ،اخر شب بود که عزم رفتن کردیم ،وقتی رسیدیم دم خونه ،سامیار گفت خیلی خستم میزاری بیام داخل؟حوصله ی خونه رفتن ندارم..خیلی قاطع بهش گفتم نه من و تو نسبتی باهم نداریم من نمیتونم با نامحرم توی خونه تنها باشم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... آقاجونم عصبانی بود میگفت کدوم دین گفته که زن و بچه اتو بزار به امید خدا و برو دنبال جهاد در راه خدا...مادرم می‌گفت آقا تو رو خدا اگر شهید شده باشه درست نیست پشت شهید چنین حرف‌هایی زدن خدا بیامرزدش..به من هم می گفت دخترم حلالش کن بزار با بی‌گناهی کامل پیش خدا بره منم میگفتم مادر من حلالش کردم اون اختیاراتش دست خودش نبود دست اون سماور عفریته بود..تمام وقت من با بچه ها میگذشت کلا حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و بچه‌ها با مادرم بازی می‌کردند..در این میان برای آخرین خواهرم خواستگار اومد دیدم که مادرم و آقاجون هی با هم بحث می کنن و انگار میخوان یه چیزی بهم بگن ولی نمیتونن آخر سر گفتم مادر چی می خوای به من بگی که نمیتونی بگی..گفت والله پروین برای خواهرت خواستگار اومده آقا جون میگه اجازه ندیم بیان چون تو بدون شوهر هستی و ممکنه که با ازدواج کردن خواهرت ناراحت بشی من حسابی از این حرف مامانم جا خوردم چون من کسی نبودم که به کسی حسودی کنم گفتم مامان در مورد من چی فکر کردید؟مادرم شروع کرد به قسم خوردن و گفت به جون این دوتا بچه من منظور خاصی نداشتم ولی آقاجون احساس میکنه شاید اگر خواهرت معصومه هم ازدواج کنه تو ناراحت بشی..گفتم من خیلی هم خوشحال میشم و سرم گرم میشه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم بعد از انجام دادن کارهای اداری ساعت ۸ صبح سیامک باید میرفت اتاق عمل.همه‌ی پرستارهای بخش از همون بچگی سیامک رو میشناختند چون سالی چند بار سیامک تو اون بیمارستان بستری بود پرستارها، سیامک رو از زیر قرآن رد کردند و اون لحظه قلب من دیگه آروم و قرار نداشت تو سالن انتظار راه میرفتم و تسبیح به دست ذکر میگفتم و اشک میریختم،تصور اینکه نکنه دیگه هیچ وقت چهره‌ی فرزند نازنینم رو نبینم امانم رو بریده بود عمل ۱۲ ساعت طول کشید حسین از شدت دلهره و استرس دو بسته سیگار تموم کرده بود و منم از نگرانی و گریه دیگه خسته جلوی درب اتاق عمل بی حال افتاده بودم..ساعت ۸ عصر بود که بالاخره دکتر از اتاق عمل در اومد پاهام یاری نمیکرد تمام توانم رو جمع کردم و دویدم سمت دکتر،دکتر تا حال خراب منو حسین رو دید لبخندی زد و گفت؛ حالش خوبه ریکاوری هستش الان میارنش.انگاری اون لحظه تمام دنیا رو به من دادند آرزوم برآورده شده بود اشک شوق میریختم و خدا رو شکر میکردم عمل سیامک پیوند معده به مثانه بود واسه همین دکترهایی از تخصص های مختلف تو اتاق عمل حضور داشتند و یکی یکی بیرون میومدند و من دعواشون میکردم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. از تصمیم یهویی نیما واقعا تعجب کردم گفتم کجاااا؟ گفت من خیلی وقته تو فکرشم اما دو دل بودم ولی با اتفاقاتی که افتاد تصمیم برای رفتن جدیه،گفتم خوبه منم که آدم نیستم خودت میبری میدوزی نکنه توام مثل مادرت فکر میکنی چون یه دختر دهاتیم باید از خدامم باشه که دارم میرم خارج!! نیما گفت گلاب این چه حرفیه واقعا ازت انتظار نداشتم من هرکاری میکنم برای اینده ی جفتمونه گفتم اگر اینجوریه پس نظر من چی میشه؟گفت یعنی نمیای؟ گفتم نه چون نمیتونم از خانوادم دور بشم..نیما که انتظار این جواب روازم نداشت گفت باشه نمیریم اما فردای روز از چیزی گله کنی من میدونم تو و اینو بدون تا مادرم زنده است. من از این خونه بیرون نمیام،انقدر حرفهاش با حرص میزد که خندم گرفته بود دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم گفتم حالا چرا تهدید میکنی باشه میام ولی شرط داره،گفت چه شرطی گفتم به همه بگی خودت این تصمیم گرفتی و من هیچ دخالتی نداشتم مخصوصا ما درت... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ شکی که به من داشت با حرف پریسا براش برطرف شده بود،گفتم:من نمیدونستم ورودی خانمها جداست..من فکر کرد از داخل حیاط جدا میشه..بد کردم با تمام بدی‌هایی که در حقم کرده بودی ،اومدم ختم؟بجای دستت درد نکنه است؟داود برگشت به من نگاه کرد و گفت:مگه شما باهم مشکلی داشتید،پریسا پرید وسط حرف داود و گفت:مشکل چیه؟؟این‌خانم نازا بود و شوهرش طلاقش داد و با من ازدواج کرد،…خلاف شرعه یا قانون؟داود گفت:خب،.الان مشکل چیه؟پریسا با هوار گفت؛زنت میخواهد شوهرمو از راه بدر کنه.بازم بگم یا بالاخره حالیت شد؟؟همهمه ایی بود که بیا و ببین اما داود با ارامش از پریسا سوال میکرد تا به حقیقت پی ببره…داود گفت:از کجا فهمیدی خانم بنده میخواهد شوهر شمارو از راه بدر کنه؟پریسا گفت:چه لزومی داشت بیاد ختم مادر من؟؟هااا؟ما که سالهاست باهم قهریم چرا یهو با تیپ انچنانی اومد ختم؟؟میدونی چرا؟اومده بود بهنام رو ببینه…داود با خونسردی گفت:اقا بهنام رو دید؟؟پریسا با اخم شدیدی غرید:ارررره.ولی بهنام اهلش نیست وگرنه،داود گفت:وقتی از شوهرت مطمئنی چرا داری خودتو پاره میکنی؟.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5