eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی به امید گفتم چند باری مادرت بهم زنگ زده ولی جوابش روندادم نمیخوای بهش بگی..امید گفت بهش زنگزدم وگفتم نگران من و بچه ها نباشه ولی نگفتم عقدکردیم فعلا حرفی نزن بذاراسباب کشی کنیم بعد خودم میرم وباهاش حرف میزنم.‌ظرف پنج روزتمام وسایلم روجمع کردم و امید یه ماشین..چندتاکارگرفرستادتاوسایلم روببره..تمام وسایل روتوماشین چیده بودن ومیخواستن حرکت کنن منم ازپنچره امدم نگاه کنم ببینم حرکت کردن بانه متوجه شدم مادرامیدبایکی ازهمسایه هاداره حرف میزنه..صدای تپش قلبم روبه وضوح میشنیدم دست پام روگم کرده بودم سریع زنگ زدم به امیدگفتم مادرت پایینه..گفت نترس بگومسیرخونه تابیمارستان دوربوده نزدیک بیمارستان خونه گرفتم فقط ادرس خونه رونده تودلم دعادعامیکردم مادرامیدبره که باهاش رودررونشم ولی بعدازده دقیقه امد بالا گفت..کجا با این عجله چه بی خبر داداشت خبرداره داری جابجا میشی.. از حرفش رنگم پریدمن به خانواده ی خودمم حرفی نزده بودم..گفتم مسیر اینجا تا بیمارستان دوره مجبورشدم برم نزدیک بیمارستان خونه بگیرم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی مادرامیدچشماش روگردکردگفت خدانکنه اینجوری باشه که تومیگی اگرغیرابن باشه برات گرون تموم میشه..بعد از رفتن مادر امیدسریع کلیدها رو دادم به صاحبخونه ازش خداحافظی کردم راهیه خونه ای شدم که حتی ندیده بودمش..خونه ای که امید اجاره کرده بود یه اپارنمان خیلی شیک سه خوابه بودوسایل من پرش نمیکردوامیدمیگفت به سلیقه ی خودت میریم هرچی دوست داشتی میخرم..سه روز از زندگی مشترک من وامیدگذشته بودبچه هارومیذاشتم مهدیه روزکه ازبیمارستان امدم بیرون چندقدمی که رفتم یدفعه یکی ازپشت موهام روکشید..افتادم زمین اصلانفهمیدم چی شد..اولش فکرکردم فشارم افتاده یاکسی هولم داده...ولی وقتی بلندشدم مادرامیدروبه روم بوددوباره هولم دادخوردم به میله های دربیمارستان حمله کردبهم صورتم جنگ میزدفحاشی میکرد..انقدرشوکه شده بودم که حتی نمیتونستم ازخودم دفاع کنم جلوی بیمارستان ابروریزی راه انداخته بودکه جمعیت زیادی ازمراجعه کننده هادورمون جمع شده بودن دوستداشتم ازخجالت بمیرم...نگهبانی بیمارستان امدببینه چه خبره تامنودیدشناخت امدجلوگفت خوبیدچیزی شده..مادرامیدهمچنان بدبیراه میگفت نگهبان بیمارستان هردوتامون روبردتوجمعیت رومتفرق کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی مادرامیدجلوی همه دادمیزدمیگفت همجوری که دزدکی بی سرصدارفتی عقدکردی پسرم روگول زدی زنش شدی همنجوری هم میری طلاق میگیری گورت روگم میکنی دختره ی فلان فلان شده نگهبانی هرکاری میکردن نمیتونستن ساکتش کنن به نگهبان میگفت این پسرمنودزدیده یه مارمولکیه شمانمیشناسیدش خلاصه بدازکلی بدوبیراه گفتن تهدیدکردن رفت..انقدر حالم بدبودکه نمیتونستم برم مهد دنبال بچه ها..زنگ زدم به سانازگفتم حالم خوب نیست نگهبانی هستم بیاکمکم..خجالت میکشیدم توصورت کسی نگاه کنم..وقتی سانازجریان روفهمیدسربسته یه چیزهای برای نگهبانی توضیح دادباهم ازبیمارستان امدیم بیرون..تا نشستم توماشین شروع کردم گریه کردن سانازمیگفت نمیخوام سرزنشتت کنم ولی خودت کردی..فرشاد واقعا دوستت داشت دل اون بدبخت شکستی.. تا امروز سکوت کردم ولی میدونی چندروزه خونه نرفته حالش خوب نیست..باحرفهای سانازحال خرابم خرابتر شد ولی کاری بود که خودم کرده بودم باید عواقبش روهم قبول میکردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی بچه ها رو از مهد گرفتیم رفتیم خونه.. ساناز گفت تو برو استراحت کن من کارها رو میکنم‌.‌‌‌..بساط شام رواماده کردبه بچه هاعصرونه دادمثل یه خواهرکنارم بود بعدازیکساعت امیدامدبادیدن قیافه ی داغونم ترسیدگفت یاسمن چی شده،باگریه تمام ماجراروبراش تعریف کردم..گفتم من نمیتونم رفتارهای مادرت روتحمل کنم امروزابروی من روجلوی بیمارستان برد..چه جوری توصورت همکارام نگاه کنم..امیدبعدازحرفهای من لباس پوشیدازخونه زدبیرون میدونستم رفت سراغ مادرش..همون موقع به داداشم زنگ زدم بهش گفتم چه اتفاقی افتاده اونم دعوام کرد که چرا بدون مشورت با امید عقد کردم قرارشدبیادتهران..ساناز شام بچه ها رو داد رفت..نزدیک یازده شب بودولی امیدهنوزنیومده بود..دلم شورمیزد.همون موقع برام پیام امدوقتی بازش کردم دیدم فرشادنوشته بود نگرانتم..ساناز الان بهم گفت چی شده فقط بگوخوبی..اول نمیخواستم جوابش روبدم ولی بعدازچندثانیه نوشتم خوبم ممنون دیگه جوابی نداد..ساعت۱۲شب بودکه امیدامدخیلی بی حوصله وعصبی بودبدون اینکه من حرفی بزنم گفت ازامشب منم مثل تونه پدردارم نه مادر.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی امید گفت ازامشب منم مثل تونه پدردارم نه مادرهیچ کس روندارم باتعجب نگاهش کردم گفتم یعنی چی کجابودی..گفت مادرم به هیچ عنوان ازدواج ماروقبول نداره وشرط گذاشته تاوقتی طلاقت ندادم حق ندارم باهاشون رفت امدکنم..باورم نمیشدمادرامیدانقدرسنگ دل باشه گفتم توحاضری بخاطرمن ازخانواده ات بگذری..امید گفت من بخاطر تو همه کاری میکنم با دلداری و حمایت امید یه کم اروم شدم..دو روز بعدازاین ماجراپریسا(زنداداشم)بهم زنگزدگفت اخرش کارخودت روکردی..باتعجب گفتن منظورت چیه..گفت ازدواج توباامیدباعث اختلاف من وبرادرت شده هرروزباهم دعواداریم ومن قهرکردم امدم تهران..مادرم اصرارداره طلاق بگیرم..‌گفتم ازدواج من چه ربطی به توداره چراداری زندگیت روخراب میکنی پربساگفت اگرتوطلاق نگیری مجبورم من طلاق بگیرم..واقعا دیگه کم اورده بودم زنگ زدم داداشم اونم گفت پریسابچه هاروول کرده امده تهران.‌مادر امید از لج من داشت زندگی داداشمم روخراب میکرد..از داداشم خواستم بخاطربچه هاش بیاددنبال زنش ولی اونم کوتاه نمیومدمیگفت خودش رفته خودشم باید برگرده... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی اوضاع بدی داشتم واقعا نمیدونستم بایدچکارکنم وقتی به امیدگفتم گفت تودخالت نکن مادرم بااینکارمیخوادتورومجبورکنه بخاطرزندگی داداشت جدابشی تاحرف خودش روبه کرسی بشونه..به توصیه امیددخالت نکردم وبعدازدوهفته پریسابخاطربچه هاش برگشت..امیدیه کم عصبی بودوزودازکوره درمیرفت ولی من روخیلی دوستداشت برای خوشحالیم همه کاری میکردمنم کم کم بهش عادت کرده بودم گاهی فرشادبهم پیام میدادویه احوالپرسی ساده میکردولی میدونستم اگرامیدبفهمه حتماناراحت میشه واعتمادش روازدست میدم..یه روزکه سرکاربودم فرشادبهم پیام دادگفتم دیگه بهم پیام نده من زندگیم رودوستدارم درجوابم عذرخواهی کردودیگه ازش خبری نشد..از ازدواج من وامیدیک سال نیم گذشت وهمچنان باخانوادامیدرفت امدنداشتیم ولی عمووزن عموش بامادرتماس بودن چندوقتی بودحالت ضعف وبی حالی داشتم وقتی آزمایش دادم فهمیدم باردارم..امید وقتی شنید خیلی خوشحال شد تو کارها بیشتر کمکم میکردوهرچیزی که هوس میکردم سریع برام تهیه میکرد.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی ماه هفتم بارداریم بودکه عروسیه پسرعموی امیدبودبرای ماکارت دعوت فرستادن وخیلی اصرارداشتن تومجلسشون شرکت کنیم امیدوپسرعموش باهم مثل برادربودن به امیدگفتم خودت برواماقبول نکردوگفت همه باهم میریم..شب عروسی یه پیراهن حریرلیموی سفیدخریدم بابچه هاامیدرفتیم عروسی..باامیدبچه هارفتیم عروسی بااینکه چندسال بودعروسی نرفته بودم ولی هیچ شورشوقی برای رفتن نداشتم امیدهم بدترازمن بودقشنگ معلوم بودرواجبارداره میاد همش میگفت یاسمن مراقب خودت باش حرفی هم شنیدی به روی خودت نیارمیدونستم منظورش مادرشه..خلاصه اون شب راهی تالارشدیم وقتی رسیدیم نویدهمراه امیدرفت سالن اقایون من ونگینم هم رفتیم سالن خانمها باینکه مهمون خیلی زیادی دعوت کرده بودن وشلوغ بودولی زن عموی امیدتامن رودیدامدپیشوازم بهم خوش امدگفت بعداحوالپرسی بازن عموی امیدبدون نگاه کردن به اطرافم اولین میزخالی روانتخاب کردم بانگین نشستیم نمیدونم چرااسترس داشتم دلم شورمیزدسعی میکردم بامیوه خوردن وگوشی خودم روسرگرم کنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی یکساعتی گذشته بودکه نگین گفت دستشویی دارم باهاش رفتم سمت سرویس چندنفری منتظربودن منم دست نگین تودستم بودمنتظربودیم..بعدازپنج دقیقه دریکی ازسرویس بهداشتی هابازشدمادرامیدامدبیرون نگاهامون توهم قفل شد..مادر امید از دیدن وضعیت من با اون شکم شوکه شده بودفقط نگاهم میکردباحرف نگین که گفت مامان جون خوبی به خودش امدبغلش کردولی محل من نذاشت..دیدم نگین بغل مادربزرگش گفتم نگین جان من میرم میدونی که کجانشستم زودبیا..باورتون شایدنشه تابرسم رومیزهمش میترسیدم.‌مادر امید بازم هم ازپشت موهام روبکشه..امید انگار استرسش ازمن بیشتربودمدام پیام میداد خوبی منم مینوشتم نگران نباش خوش بگذرون...نیم ساعتی گذشت دیدم نگین نیومدرفتم سمت سرویس بهداشتی ولی کسی نبودرومیزهارونگاه میکردم ببینم کجاست که یدفعه یه صدای اشنابهم سلام کردوقتی برگشتم دیدم پریسا زنداداشم برعکس مادرش بغلم کرد گفت خوبی داری مامان میشی..منم دلم براش خیلی تنگ شده بودبوسش کردم حال داداشم بچه هاروپرسیدم که گفت داداشت کار داشت نیومد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی پریساخیلی اصرارکردبرم رومیزشون بشینم ولی بخاطرمادرامیدقبول نکردم تنهارفتم رومیزنشستم..نیم ساعتی گذشت که پریسابابچه هاش ونگین برای خوردن شام امدن پیشم..بعدازخوردن شام پریساآدرس خونه روگرفت گفت دیگه تنهات نمیذارم...فردا میخوام بیام خونه ی داداشم اگرامیدباتوخوشبخت ماحق نداریم دخالت کنیم ودیگه به حرف مادرم گوش نمیدم...فرداش پریساباکلی کادوبرای خودم وبچه هاامددیدنم یه روزکامل کنارم بود...کلی هم بهمون خوش گذشت پریساگفت توخونه ی ماهمه پشت توهستیم ومادرم مجبوربه خواسته ی امیداحترام بذاره...آمدن پریسابه خونه ی ماباعث شدپدرامیدگاهی بهم زنگ بزنه حال خودم وبچه هاروبپرسه..روزهای اخربارداریم بودوبیشترشبهانمیتونستم بخواب گاهی تاخودصبح بیداربودم بیشتراوقات امیدهمراهیم میکردبیدارمیموندباهم ازگذشته حرف میزدیم وهرموقع بحث زندگی من باعمادمیشدمیگفتم حلالش نمیکنم چون خیلی چیزهاروبرات برعکس تعریف کرده امیدمیگفت گذشته هاروول کن به فکرآینده باش.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی بااینکه بارهابرای امیدتعریف کرده بودم اون روزدقیقاچه اتفاقی افتاده ولی نمیدونم چراحس میکردم امیدهنوزهم باورش نمیشه من بی دلیل وفقط برای خریدن اون سنتورلعنتی رفتم مغازه عمادوبعدازچندبارگفتن دیگه اصراری به باورکردنش نداشتم چون بی فایده بود هرچندامیدبعدازازدواج هیچ وقت برای بیرون رفتن بهم گیرنداده..روزی که میخواستم برم برای زایمان پدرامیدخبرداشت وصبح زودامدنگین ونویدروبردخونشون منم باامیدرفتم بیمارستان..نزدیک ظهرایلیاپسرم به دنیاامدوقتی من روبردن توبخش خیلی ازهمکارهام امدن دیدنم بهم تبریک گفتن بااینکه دوربرم خیلی شلوغ بودوهمه هوام روداشتن ولی نداشتن یه همراه مثل بقیه اذیتم میکرد..امیدبااینکه قبلاهم تجربه ی پدرشدن روداشت ولی طوری رفتارمیکردکه انگاراولین باربودپدرمیشدکلی براش ذوق داشت..غروب بودکه امیدرفت تنهاشدم نمیدونم چرادلم گرفته بوددوستداشتم گریه کنم اشک توچشمام جمع شده بودبه سقف اتاق نگاه میکردم که متوجه شدم یکی وارداتاق شد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی به سقف اتاق نگاه میکردم که متوجه شدم یکی وارداتاق شد..باورم نمیشدمادرامیدبودبایه سبدگل امده بوددیدنم..پشت سر مادر امید دیدم پدر امید هم وارد شد و بهم تبریک گفت نمیتونستم بشینم مادرامیدگل روگذاشت کنارتخت بوسیدم بچه روبغل کردخیلی خوشحال بودم از اینکه بعد از سال ها سختی دارم طعم خوشبختی رو میچشم.‌. بااینکه خیلی مغرور بود ولی اون شب بامهربونی بامن رفتارکردکمکم کردبچه روشیردادم جاش روعوض کرد..وتافرداکه مرخص بشم پیشم موند.وقتی هم رفتم خونه تاده روزآمدکنارمن وبچه هاموند..خود امید هم از این تغییر رفتار ناگهانی مادرش تعجب کرده بود ولی هیچ کدوممون به روش نیاوردیم..طوری رفتارمیکردیم که اصلادرگذشته هیچ اتفاقی نیفتاده وتابه امروزکه ایلیانزدیک دوسالشه هیچ وقت ازگذشته بامادرامیدحرف نزدیم ورابطه ام خداروشکرباخانواده امیدخیلی خوب شده مادروپدرامیدخیلی کمکم میکنن ودرحال حاضرمادرسه تابچه هستم کنارهم خوشحالیم اززندگیم راضی هستم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی هرزندگی سختی ومشکلات خودش روداره این ماهستیم که بایدقوی باشیم تسلیم مشکلات نشیم..میدونم میخواید بدونید بقیه چکارمیکنن..ساناز با امیرازدواج کردبه زودی مادرمیشه و شاید لطف بزرگ دیگه ایی که خدا در حقم کرد آشنایی با ساناز بود چون مثل نجمه برام خواهری میکنه و همیشه جویای حالم هست ...شب عروسی ساناز فرشادرودیدم که بادخترخاله ی خودش نامزدکرده،خیلی خوشحال شدم برای فرشاد و برای خوشبختی دعا کردم...ازعمادوزینب دیگه خبرندارم ونمیدونم هنوز زندان هستن یاآزادشدن،ولی هرکجا که هستن هیچ وقت نمیبخشمشون ... درآخربرای همه ی شمادوستای خوبم و وستاره عزیز ارزوی سلامتی وتندرستی دارم درپناه حق... تایم بعدازظهرپارت داستان جدید باماهمراه باشیدممنونم ازهمایتتون😊🌺 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5