#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_هفت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
به سودا گفتم توبروخونه ی خاله ات بااینکه میدونستم ازاین قایم موشک بازی خسته شده امابخاطرمن مخالفتی نکردگفت اگرفکرمیکنی فعلاوقتش نیست که خانواده ات چیزی بدونن من حرفی ندارم...خلاصه یه سری ازوسایل سوداروکه لازم داشت جمع کردم بردمش خونه ی خالش، خانوادم قراربودنزدیک ظهربیان تندتندخونه رومرتب کردم وهرچی نشونه ازوجودیه زن توخونم بودروجمع کردم گذاشتم توکمد دیواری درش روقفل کردم هرچندمادرم واقعاادم فضولی نبودهیچ وقت ندیده بودم..تجسس کنه اماکارازمحکم کاری عیب نمیکرد.قبل ازامدنشون برای ناهارازبیرون غذاسفارش دادم منتظرموندم تابیان...نزدیک ساعت۱بعدظهرمادرم پدرم به همراه خواهربزرگم وزهراخواهرشوهرخواهرم امدن..ازدیدن اون مهمون ناخونده حسابی جاخوردم امابعدادوزایم افتادچه خبره وازتعریف تمجیدخواهرم مادرم فهمیدم چه خوابی برام دیدن ولی به روی خودم نیاوردم..با سودا از طریق پیامک درتماس بودم هی میپرسیدکیاامدن؟منم دونه دونه براش اسم بردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_هفت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
به مامان بزرگ نگاه کردم..از وقتی بهوش اومده بودم مامان بزرگ رو مدام در حال گریه میدیدم…مامان بزرگ که منتظر شنیدن حرفهای من بوداشکشو پاک کرد و نگاهشو به دهنم دوخت..گفتم:مامان بزرگ.!به مامان حرفی زدید؟؟خاله سریع گفت:نه هنوز…اما فکر کنم برای شکایت و پیگیری لازم باشه که پدر و مادرت بدونند،آهی کشیدم و شروع به گریه کردم…بعد از اینکه حسابی گریه کردم ،خاله گفت:سحرجان!!بگو..تعریف کن که بعد از اینکهاز خانه ی ما برگشتیم اتفاقی افتاد؟؟با حس پشیمانی شدید،شروع وبرای خاله تعریف کردم،اما برای اینکه یکم خودم رو تبرئه کنم،بعضی از قسمت هاشو نگفتمت صددرصدمنو مقصر ندانند.خاله و مادر بزرگمتعجب فقط نگاهم میکردند...وقتی حرفام تموم شد،مامان بزرگ گفت،آخه چرا با پسر نامحرم و غریبه حرف زدی..گفتم خواستگارم بود.. و میخواست با من ازدواج کنه; ولی چون توی گروهها خیلی فحاشی میکرد و خط و نشون میکشید. پیشنهادشو رد کردم و اونم از لجش اینطوری تلافی کرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هشتاد_هفت
اسمم رعناست ازاستان همدان
گفتم من هیچ وسیله ارتباطی غیرازتلفن خونه عمه ندارم که ازاونم نمیتونم استفاده کنم..واینکه شماراجع به گذشته من،وچرا اینجازندگی میکنم هیچی نمیدونید..وفکرنکنم باشرایط من خودت و بعدخانواده ات کناربیان،دوستندارم ارامش الانم روازدست بدم..شماهم موقعیت اجتماعی خوبی داریدوهم شرایط ایده ال برای انتخاب کردن..نمیدونم چرا تو این همه ادم میخوایدبامن بیشتر آشنا بشید..سعیدگفت فقط یه ادمی که قتل عمدکرده باشه رونمیشه بخشید..البته خیلی هاهستن همون ادم روهم پای چوبه دارمیبخشن!من وهمه ی ادمهای اطرافمون درگذشته اشتباهات وشیطنتهای زیادی داشتیم هیچ کس پاک وعاری ازگناه نیست..هرچند با حرفاتون واقعامشتاق شدم بیشترراجع به شماوخانواده واون گذشته ای که ازش حرف میزنی بدونم..توهمون چندکلام کوتاه هم میشدفهمیدسعیدآدم تحصیل کرده وباشخصیته که درموردهمه چی بامنطق ودرک بالاش حرف میزنه وتصمیم میگیره..گفتم انشالله اگرفرصت بوددراینده بیشترباهم اشنامیشیم وازش خداحافظی کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هشتاد_هفت
اسمم مونسه دختری از ایران
خلاصه اونشب علی بایه خانم مسن واردمجلس شدوسنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکردم....وسعی میکردم تاجای که ممکنه باهاش رودرو نشم.نمیدوم چرامن ازاین بشربدم میومد.علی ازنظرقیافه وظاهرخیلی خوش لباس وخوشتیپ بود..ولی من ازاون غرورلعنتی چشماش متنفربودم..نمیتونستم یک درصدم بهش فکرکنم. مادر علی یه لباس محلی تنش بود که موهاش روازدوطرف بافته بوداز زیر روسریش زده بودبیرون..علی زیرگوش مادرش یه چیزی گفت:پیرزن نگاهش رو دوخت به من وبعدازچنددقیقه امدسمتم،،بدون حرف محکم بغلم کردگفت خوبی دخترم..با دست پاچگی بهش سلام کردم وازش تشکرکردم. چقدر نگاه ودستهای زحمت کشیده اش بهم ارامش میداد..برعکس علی که هروقت میدیدمش عصبی میشدم.مادرعلی رفت سمت لیلا
علی ازکنارم ردشد...واروم درگوشم زمزمه کرد مال خودمی...ازحرص ناخونهام روکف دستم فشارمیدادم دوستداشتم میکوبیدم تودهنش..اون شب اقای منصوری وزری برای عباس سنگ تموم گذاشتن،کلی پول شاباشش کردن وبه عنوان هدیه عروسی مبلغ زیادی پول کادو دادن....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هشتاد_هفت
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
به امید گفتم چند باری مادرت بهم زنگ زده ولی جوابش روندادم نمیخوای بهش بگی..امید گفت بهش زنگزدم وگفتم نگران من و بچه ها نباشه ولی نگفتم عقدکردیم فعلا حرفی نزن بذاراسباب کشی کنیم بعد خودم میرم وباهاش حرف میزنم.ظرف پنج روزتمام وسایلم روجمع کردم و امید یه ماشین..چندتاکارگرفرستادتاوسایلم روببره..تمام وسایل روتوماشین چیده بودن ومیخواستن حرکت کنن منم ازپنچره امدم نگاه کنم ببینم حرکت کردن بانه متوجه شدم مادرامیدبایکی ازهمسایه هاداره حرف میزنه..صدای تپش قلبم روبه وضوح میشنیدم دست پام روگم کرده بودم سریع زنگ زدم به امیدگفتم مادرت پایینه..گفت نترس بگومسیرخونه تابیمارستان دوربوده نزدیک بیمارستان خونه گرفتم فقط ادرس خونه رونده تودلم دعادعامیکردم مادرامیدبره که باهاش رودررونشم ولی بعدازده دقیقه امد بالا گفت..کجا با این عجله چه بی خبر داداشت خبرداره داری جابجا میشی.. از حرفش رنگم پریدمن به خانواده ی خودمم حرفی نزده بودم..گفتم مسیر اینجا تا بیمارستان دوره مجبورشدم برم نزدیک بیمارستان خونه بگیرم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هشتاد_هفت
سلام اسمم لیلاست...
فردا قرار بود جواب نهایی کنکور بیاد، تمام شب رو بیدار بودم و از استرس خوابم نمیبرد..صبح با سلام و صلوات وارد سایت شدم، انقدر حالم مشوش بود که برای لحظه ای چشامو بستم..وقتی باز کردم دیدم تکنسین اتاق عمل دانشگاه تهران قبول شدم.. از یه طرف خوشحال شدم که بلخره تلاش هام نتیجه داد و یه رشته خوب قبول شدم، از طرفی هم ناراحت شدم که پزشکی نیاوردم، هرچند میدونستم نمیتونم که این رشته رو قبول شم و از اول احتمالشو داده بودم.وقتی به استادها گفتم همه بهم تبریک گفتن و خوشحال شدن..تو این چند مدت باقی مونده به دانشگاه دلم میخواست برم آب و هوایی تازه کنم..من تا حالا تنهایی سفر نرفته بودم ولی دلم میخواست از الان خیلی چیزها رو تنهایی امتحان کنم، این شد که یه بلیط سه روزه واسه کیش گرفتم..وقتی مامان فهمید کلی غرغر کرد که همین یه کارت مونده بود که تنهایی بری سفر و آبرومونو ببری..مامان تفکرات قدیمی داشت و این خیلی اذیتم میکرد، دوست داشتم هرجور که دلم میخواست زندگی کنم اما زن بیوه تو فرهنگ ما یه سری محدودیت ها داشت ولی من میخواستم تمام قانون ها رو زیر پا بذارم..وقتی رسیدم کیش هوا یکم شرجی بود ولی دلچسب بود .
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هشتاد_هفت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
شبا دلتنگه خانوادم می شدم و تانصفه های شب گریه میکردم تنها دلخوشی که داشتم پسر عزیزم بود ولی سماور خانوم آنقدر پسرم رو اذیت میکرد که تمام لذت بزرگ شدنش رو ازم میگرفت..پسرم راه میرفت خیلی خوشحال بودم ولی سماورخانم میزد توسر پسرمو میگفت به وسایل دست نزن..دوسه ماه بعد بود که دوباره فهمیدم حامله هستم...ایندفعه حاملگیم خیلی سخت می گذشت چون سلطان نبود و سماور خانم هر طور که دلش میخواست باهام رفتار می کرد..هیچ وقت یادم نمیره باغ های زیادی داشتن یک سال ،سیب یک باغ و به تنهایی توی صندوق ها ریختم سیب ها را می چیدم و داخل صندوق ها میذاشتم ،خیلی کار سختی بود ولی باید انجام میدادم و گرنه سماور خانم کاری میکرد که حشمت کتکم میزد..یه بار قرار بود بچه های سماور خانم بیان اونجا من آبگوشت درست کرده بودم سماور خانم گفت میخواد کتلتم درست کنه...توی حیاط داشت درست میکرد بوش خیلی بد اذیتم می کرد پسرم گفت مامان من کتلت می خوام رفتم از کتلت های که داخل ماهیتابه پخته شده و کنار گذاشته شده بود دوتا برداشتم نصف یکیشو خودم خوردم بقیه رو داخل نون گذاشتم و برای پسرم لقمه گرفتم و رفتم اتاق ها رو جارو بکشم که یهو دیدم سماور خانم داره پسرم رو به شدت میزنه نتونستم تحمل کنم رفتم بیرون گفتم چرا بچه رو میزنی ؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد_هفت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
سعیده به ناچار به زندگی با شوهرش ادامه داد ولی خبر خوبی از زندگیش به گوش نمیرسیدتو همین حین وحیده باردار شد و خانوم حسین رو مجبور کرد که هزینهی سیسمونیش رو بده و برای دیدنش یه بارم رفتیم ارومیه.دیگه حسین مینیبوس رو داده بود دست حمید و اون باهاش کار میکرد و هر مبلغی که دلش میخواست، بهمون میداد و بعضی وقتها دو روز به دو روز از کرایه رفت و برگشتش به یکی از شهرهای نزدیک اصلا چیزی نمیداد و میگفت، مسافر نبود ولی از کنار گوشه بهمون میگفتند که خیلی خوب داره کار میکنه.حسین خودش رو با کشیدن تابلوی نقاشی با رنگروغن مشغول میکرد و برای خونمون هم تابلوهایی میکشید و آویزون میکردبا پول کمی که حمید بهمون میداد کمکم پسانداز کردیم و برای خونمون فرش خریدیم و جاهای نیمهکارهی خونمون رو درست میکردواسه معصومه اینا هم خانه سازمانی جور شد و اونا هم از پیش ما رفتند.سیامک دوباره عمل جراحی روش انجام میشد بودبچه هارو بردم خونهی خانوم و همراه با حسین و سیامک با غصه راهیه تبریز شدیم.از اینکه از بچهها دور میشدم اینقدر نگران بودم که حد نداشت....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_هشتاد_هفت
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
اوایل ترس و استرس داشتم و جواب پی وی رو نمیدادم اما به قول قدیمیها کافیه یه بار حس گناه رو بزاری کنار تا برات عادی بشه..شبها بعد از شام نفری به گوشی دستمون بود سامان بهانه ی دوست هاشو میکرد و میرفت توی اتاقش .... سارا هم با تبلت توی بازیهای رایانه ایی ارایش و تعویض لباس وغيره سرگرم میشد..از همه مهمتر امیرحسین بود که دم به دقیقه نیشش باز بود و با خنده مرتب با کیبورد گوشی دکمه های حروف ور میرود.از دیدن چهره ی خندان امیرحسین حرص میخورد و بیشتر غرق گوشی میشدم.، البته هرازگاهی بلند حرف میزدم تا تصور کنه با مامان یا دوستها چت میکنم مثلا میگفتم که مامان پیام داد..دوستم نوشته فردا زودتر بریم دنبال بچه ها اه این ایرانسل چقدرپیام میده،
سه سال گذشت..توی این سه سال هیچ کدوم از دوستهای مجازیم نمیدونستند که چند ساله و متاهلم و بعنوان یه دختر ساکن تهران باهام چت میکردند.دیگه حسابی به کارکرد گوشی و گروهها و فضای مجازی آشنا شده بودم و هر وقت احساس خطر و شناسایی میکردم سریع اکانتمو حذف ودوباره نصب میکردم توی این سه سال رابطه ام با امیرحسین همچنان بی میل وسرد ادامه داشت.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_هشتاد_هفت
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
گوشهامو تیز کردم تا ببینم پشت تلفن کیه،.مامان گفت:الووو،.اررره خونه است،.نه خوابه..نه حرفی نزد،چطور مگه؟!!نهههه.امکان نداره.بچه ی من؟باور نمیکنم..خدای من.،چی میشنیدم؟؟معلوم بود که دوست بابا بهش زنگ زد و گفته که من فلان جا بودم،انگار بهش گفته بود رفتم اونجا برای دزدی،مامان تلفن رو قطع کرد و امد توی اتاقم.خودم به خواب زدم ولی مامان بقدری عصبانی بود که ملاحظه خواب بودنمو نکرد و با دستش بشدت تکونم داد و گفت:بلند شو معین!!بلند شو ببینم،تو کجا بودی و چیکار کردی؟مثلا از خواب پریدم و گفتم:چیکار میکنی مامان؟چی میخواهی؟مامان داد کشید:رفتی بودی دزدی؟خجالت نمیکشی؟فکر آبروی مارو نکردی،؟گفتم:کی میگه؟نخیر من کی دزدی کردم؟برای چی باید دزدی کنم آخه؟مامان گریه کرد و گفت:مگه برات کم گذاشتیم؟تو که خوب شده بودی؟مگه نگفتی ترک کردی؟؟باشگاه میرفتی،،،چی شد که دوباره رفتی سراغ مواد،؟گفتم:اشتباه میکنی مامان،،من نه دزدی کردم و نه مواد میکشم.هر کی ،هر چی گفته ،اشتباه گفته…مامان گفت:چند نفر دیدنت...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_هشتاد_هفت
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
حال خودمم خیلی خوب نبودرفتم تواتاقم که یه کم استراحت کنم،ولی نیم ساعت بعدش ابوالفضل امدپیشم گفت من میدونم منیژه مقصره بهت حسادت میکنه ولی توام یه کم عاقلانه رفتارکن اگربلایی سرمنیژه میومدمیخواستی چی جواب خانوادش بدی..گفتم این ماجرادرصورتی ختم بخیرمیشه که تومنوطلاق بدی اخماش توهم کردگفت این پنبه روازگوشت دربیارمن طلاقت نمیدم بیاازخرشیطون بیاپایین بذارخونه روبفروشم دوتاخونه جدابخرم اینجوری همدیگرونمیبینیددعواتون نمیشه گفتم درصورتی خونه روبهت میدم که طلاقم بدی..اون شب تادیروقت نتونستم بخوابم اگرابوالفضل میفهمیدخونه روفروختم خون به پامیکرد،نزدیک صبح باصدای زنگ درازخواب بیدارشدم وقتی ابوالفضل دربازکرددیدم..برادرومادرمنیژه پشت درهستن..مادرش تاواردخونه شدشروع کردبه فحاشی کردن باتهدیدبه ابوالفضل گفت به این زنیکه فلان فلان شده بگواگریه تارموازسردخترم کم بشه اتیشش میزنم بی کس کارگیراورده توشهرغریب،خیلی خودم کنترل کردم که ازاتاق نیام بیرون ازخجالتش دربیام برعکس مادرش برادرش ادم باشعوری بودهمش به مامانش تذکرمیدادبه کسی بی احترامی نکن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_هشتاد_هفت
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
از همون روز خانم بزرگ شد بچه ی من،مثل یه مادر بهش رسیدگی میکردم و زندگیم با عشق و علاقه سپری میشد…دو سال گذشت،بعد از دو سال که حسابی توی کار پرستاری جا افتادم وبا خانم بزرگ و بچه هاش دوست شدم ،قرار بر این شد که تا شب ساعت ۱۰بمونم و حقوقمو بیشتر کنند…قبول کردم،چون هم، زمان کمتری توی خونه تنها میشدم و هم پول بیشتری میگرفتم.در طی این دو سال یه سری وسایل و مایحتاج زندگیمو خریده بودم اما بیشتر درامدمو پس انداز میکردم تا در اینده به زندگیم سر و سامون بدم…با خانواده هم در ارتباط بودم و کم کم رفت و امدها شروع شد…بعضی وقتها مامان و بابارو دعوت میکردم وچند روز خونه ام میموندند..دو سال از طلاقم گذشته بود و به این نوع زندگی عادت کرده بودم.تا اینکه یه روز وقتی خونه ی خواهر بزرگم شام دور هم بودیم ،خواهرم منو کشید توی اتاق و گفت:الی..یه حرفی بزنم ناراحت نمیشی؟گفتم:چه حرفی؟بگوببینم،تاکید وار گفت:ناراحت نشی هااا..خواهرم با من من اما لب خندون گفت:یه خواستگار داری…متعجب نگاه کردم و گفتم:خواستگار..!گفت:اررره،گفتم:یعنی چی منو دیده و پسندیده؟گفت:نه نه.،هنوز که تورو ندیده..وقتی بیاد خواستگاری میبینه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5