eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور خلاصه برای مراسم هفتم پدرم صبح رفتم بعد از شامم برگشتم هرچی مادرم اصرار کرد بمون قبول نکردم..ده روزازبه دنیا امدن سارینا گذشته بودکه سودا و دخترم روبردم خونه ی خودم،،خالش روزهامیومدکمک سوداتاشب پیشش میموند.خیلی شرمنده محبتش شده بودم میخواستم یه جوری براش جبران کنم تصمیم گرفتم یه انگشتر طلا براش بخرم رفتم طلافروشی چندتاعکس گرفتم برای سودافرستادم تا یکیش روبرای خالش انتخاب کنه...اما موقع فاکتور کردن برای سوداهم یه انگشترخریدم..روزهامیگذشت چهلم پدرم شد بازم سوداودخترم روبردم خونه ی خالش خودم رفتم روستامراسم چهلم که تموم شداخرشب به سوداپیام دادم چندتاعکس ازسارینابرام بفرسته دلم براش تنگ شده انقدرخسته بودم که نمیدونم چه جوری خوابم میبره ونزدیک صبح که بیدارشدم دیدم یه پتوروم گوشیم روی طاقچه وقتی پیامهام روچک کردم دیدم سودابرام چندتاعکس فرستاده نمیدونم چراحس میکردم کسی گوشیم روچک کرده ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان یکی ازخانمهاخواهرمجیدبودکه هردفعه نگاهم باهاش گره میخوردیه لبخندتحویلم میدادویکیشونم زنداداش مجیدکه معلوم بودازمن خوشش نیومده وبه چشم جاری بهم نگاه میکرد..بی بی زهراگفت ماامدیم ازتون اجازه بگیریم که اگرموافق هستید.. چند روز اینده بامجید مزاحمتون بشیم واین دوتاجوان باهم حرف بزن..ازترس عمه جرات نداشتم حرف بزنم وگرنه دوستداشتم بگم رفتیددیگه پشت سرتونم نگاه نکنید.‌عمه افاق گفت بی بی رعناازهیچی خبرنداره،،بذاریدمن باهاش حرف بزنم بهتون خبرمیدم..بی بی هم گفت پس ماروزیادچشم انتظارنذارید..بعداررفتن مهموناواسه اولین باربه خودم جرات دادم گفتم عمه من قصدازدواج ندارم..من یه دخترم که توشهربزرگ شدم نمیتونم تااخرعمرم توروستازندگی کنم وزن یه مردروستایی بشم..عمه گفت چه چشم سفیدی هستی تو،،لابدیکی لنگه دوست پسرت سوسول میخوای که شلوارتنگ بپوشه تیشرت کوتاه..شما دخترا عقلتون به چشمتونه دنبال مرد زندگی نیستید که،مجیدتک پسره واخرین بچه بی بی دیپلم داره..چندین هکتارزمین کشاورزی وباغ داره که ازپدرش بهش ارث رسیده،هردختری ازخداشه زن مجیدبشه چون پسرسالم وکاریه.‌‌.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران اون زمان شبهاکه میخوابیدم بخاطرامنیتی که توخونه لیلا باوجودعباس احساس میکردم دراتاقم روقفل نمیکردم وترسی ازدزد نداشتم..توی خواب حس کردم یه دست داره موهام رونوازش میکنه،ازترس سریع مثل جن زده هاازخواب پریدم توجام نشستم..هوا روشن شده بود‌ونوربه چشمم میخورد،چشمام رو ریزکردم تابهترببینم..واون چیزی روکه روبه روم میدیدم باورنمیکردم،،مادرم کنارم نشسته بود...باز لال شده بودم بغلم کرد گریه میکرد و میگفت مونسم دختر خوشگلم چقدربزرگ شدی،،خودم رو از بغلش کشیدم بیرون ازترس شروع کردم جیغ زدن که لیلابچه بغل سریع امدتواتاق،،بچه رودادبه مادرم گفت بریدبیرون بهتون گفتم اینجوری نمیشه...لیلا امدسفت بغلم کردگفت اروم باش نترس...بخداقرارنیست اتفاق بدی بیفته من هستم،گفتم چرا امدن حتمامیخوان من روبه زورببرن قرارچه بلای سرم بیارن..لیلا گفت مونس زری به مادرت ادرس داده خواسته ایندفعه توی ازدواجت تنها نباشی مادرت باآقات امدن...خیلی پشیمونن نمیخوان بهت اسیبی برسونن خیالت راحت حرفشون روگوش کن ویادت نره ایندفعه تنهانیستی..... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی بااینکه بارهابرای امیدتعریف کرده بودم اون روزدقیقاچه اتفاقی افتاده ولی نمیدونم چراحس میکردم امیدهنوزهم باورش نمیشه من بی دلیل وفقط برای خریدن اون سنتورلعنتی رفتم مغازه عمادوبعدازچندبارگفتن دیگه اصراری به باورکردنش نداشتم چون بی فایده بود هرچندامیدبعدازازدواج هیچ وقت برای بیرون رفتن بهم گیرنداده..روزی که میخواستم برم برای زایمان پدرامیدخبرداشت وصبح زودامدنگین ونویدروبردخونشون منم باامیدرفتم بیمارستان..نزدیک ظهرایلیاپسرم به دنیاامدوقتی من روبردن توبخش خیلی ازهمکارهام امدن دیدنم بهم تبریک گفتن بااینکه دوربرم خیلی شلوغ بودوهمه هوام روداشتن ولی نداشتن یه همراه مثل بقیه اذیتم میکرد..امیدبااینکه قبلاهم تجربه ی پدرشدن روداشت ولی طوری رفتارمیکردکه انگاراولین باربودپدرمیشدکلی براش ذوق داشت..غروب بودکه امیدرفت تنهاشدم نمیدونم چرادلم گرفته بوددوستداشتم گریه کنم اشک توچشمام جمع شده بودبه سقف اتاق نگاه میکردم که متوجه شدم یکی وارداتاق شد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... گفتم مامان خودت که میدونی سرم چقدر شلوغه.. مگه همین خود شما نبودین که گفتین بالاخره پس اندازم تموم میشه و فلان.. خب بیشتر وقتمو موسسه گرفته مجبورم برم، اگه منبع درآمد دیگه ای داشتم نمیرفتم که خودمو انقدر خسته کنم و فک بزنم واسه کلی دانش آموز..مامان دستی به صورتش کشید و گفت چی بگم تو خودت وضع ما رو بهتر میدونی اگه داشتیم بهت میدادیم ولی خب واسه خرج خودمون به زور میرسیم با این گرونی..گفتم مامان من از شما انتظار ندارم..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مامان شب میخواست بره خونه دایی و گیر داده بود که منم بیام ولی چون با زنش نمیخواستم رو به رو شم نمیخواستم برم..مامان میگفت زشته داییت بعد سه سال از غربت اومده درست نیست نیای کل فامیل دارن میان..هر چی مامان اصرار کرد قبول نکردم که برم، هر چند دلم واسه دایی تنگ شده بود..اون کارش خارج بود و سه سال پیش که رفت کارای فروشگاه اش اونجا به مشکل خورده بود..ولی زن دایی سالی یه بار میرفت پیشش ولی چون ویزای اقامت اش جور نمیشد مجبور میشد زود برگرده..دایی رو خیلی دوست داشتم وقتی تازه عروسی کرده بودم یه بار بهم زنگ زد و تبریک گفت بعد از اون هیچ تماسی با هم نداشتیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... شروع کرد با صدای بلند گریه کردن همسایه ی دیوار به دیوارمون آمد کمکش کرد و گفت چرا گریه می کنی خدا رو شکر کن که انتظار به پایان رسیده و اونی که سالها بود منتظرش بودی و به خاطرش شب و روز گریه می کردی الان اومده و دم در خونته الان دیگه وقت گریه نیست وقت شادیه..مادرم گفت نمیبینی دخترم رو چطور آوردن این نشون میده که این سال‌ها تواون خونه چی کشیده ...همسایه‌مون گفت خودش انتخاب کرده بود حالا هرچی که بوده تموم شده باهم خوب باشین کمکش کن حالش خوب بشه ...مادرم منو برد توخونه بادیدن خونمون گریه ام گرفت نشستم توحیاطو هق هق گریه کردم..آقام ومادرمم باهام گریه میکردن بعدازچنددقیه رفتیم توخونه..مادرم از قبل برام رختخواب آماده کرده بود تمام زخم هامو ضدعفونی کرد و گریه کرد...زخم هامو بستم پدرم به خونه پزشک آورد پزشک تا زخمهامو دید گفت خانم این خیلی حالش بد بوده خداروشکر که رفتین و اوردینش،ولی معلوم نبود اگر این عفونت وارد خون میشد چه اتفاقی براش می‌افتاد..خلاصه برام دارو و درمان نوشت ورفت. دو سه روز بعد بود که درمون رو به شدت میزدن مادرم رفت جلوی در وقتی در رو باز کرد و حشمت رو پشت در دید زود درو بست ..ولی حشمت با تمام زورش درو باز کرد و اومد تو داد زد روی مادرم که چته انگار دشمن دیدی اینطوری درو میبندی...من و مادرم تو خونه تنها بودیم بی بی رو آفاجونم فرستاده بود مشهد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم خانواده‌ی داماد پرجمعیت بودند و از قیافه‌ی خواهرهای احمد معلوم بود که چقدر بدجنس‌اند و قرار نبود که بذارند آب خوش از گلوی نیمتاج پایین بره..بعد از مراسم رفتیم خونه‌ی خانوم و دیدم خانوم ناراحته و غر میزنه و از عروس جدید داره بد میگه..وقتی منو دید انگاری درد دلش تازه شد و شروع کرد به درد و دل کردن با منو گفت؛ عروسم عروس‌های قدیم، این دختره، احترام حالیش نیست، بعد از اینکه کارهای خونه تموم میشه از خواب بیدار میشه و من باید براش سفره بندازم مثلا بچه شهریه به قول خودش..هیچی نمی گفتم و فقط نگاش میکردم،تمام اون روزهایی که واسه این خانواده کلفتی کرده بودم اومد جلوی چشمم..یاد روزهایی افتادم که همین زن که الان داره با من درد و دل میکنه چه جفاهایی که در حقم نکرده بود.انگاری خدا داشت انتقام منو ازشون میگرفت..خانوم وقتی دید هیچی نمیگم، تکیه داد به پشتی و با ناراحتی گفت؛ ترلان، بازم حمید چند روز پیش آقاش رو زده، به حسین بگو باهاش حرف بزنه که با ما کاری نداشته باشه،یه لحظه دلم به حالش سوخت..چقدر خار و ضعیف شده بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. افسانه وقتی دید حناش پیش من رنگی نداره بیخیال شدرفت اون شب نیما و پدرش حرف زدن مادرش شنونده بودهیچی نمیگفت پدرم که متوجه موضوع شده بود به پدر نیما گفت حاج خانم نظری ندارن..نیما سریع نگاه مادرش کرد گفت مادرم کلا آدم کم حرفیه اگرهم الان حرفی نمیزنه بخاطر اینکه به نظر بچه هاش احترام میذاره،سهیلا (مادر نیما) یه لبخند زورکی زد گفت بله من جای که حرفم خریدار نداشته باشه ترجیح میدم سکوت کنم تا همه چی اونجوری که بچه ها میخوان پیش بره..بابای نیما به من یه نگاهی کرد گفت شما حرفی ندارید با خجالت گفتم هرچی پدرم بگه،،بابام گفت ما کم بیش شما رو میشناسیم بدی ازتون ندیدیم اگر این دو تا جوانم همدیگه رو میخوان ما چرا سنگ بندازیم جلوی پاشون خلاصه اون شب یه سری از حرفهازده شد ولی قرار شد قبل از هرکاری منونيما آزمایش بدیم..اخر شب که مهمونا رفتن بابام گفت گلاب جان نمیخوام تو دلت خالی کنم ولی به نظرم بیشتر فکر کن من بچه نیستم از رفتار طرف میفهمم چکارست کاملا مشخصه خانواده نیمازوری آمدن خواستگاری مخصوصا مادرش.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم حالم خیلی بد بود و دلم میخواست گریه کنم..بعد از نیم ساعت دوباره گوشی رو برداشتم و پی وی دانیال رو نگاه کردم.یه لحظه چشمم به پروفایلش خورد و دیدم عکس پروفایلش نیست،خواستم بهش پیام بدم که چرا عکستو حذف کردی دیده مسدود شدم،دانیال منو مسدود کرد.خیلی بهم برخورد.حس حقارت اومد سراغم و منم از روی عصبانیت مسدودش کردم..چند ساعتی فقط توی گوشی بودم و فکر میکردم به چه بهانه ایی برای دانیال پیام بفرستم،بقدری درگیرش بودم که کلا خونه و زندگی رو فراموش کردم.با صدای زنگ خونه به خودم اومدم و به ساعت نگاه کردم.عصر شده و من هیچ کاری نکرده بودم..هول هولکی یه کم پذیرایی رو جمع و جور کردم و با زنگ دوم رفتم سمت ایفون و در رو باز کردم..با دیدن سارا نفس راحتی کشیدم و مشغول نظافت خونه شدم.سارا با اخم گفت میشه دست از گوش بکشی و به زندگیت برسی.؟ مردم هم مادر دارند منم مادر دارم.گفتم درست حرف بزن،نوکرشما نیستم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌رابطه زناشویی👩‍❤️‍👨 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎زنانشویی @zanashoyi1 ┅═•💋زنـاشـویـے ‎‌‌‌‌‌‌‌‌
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم جلوی در باشگاه نشستم،مدیر باشگاه وقتی منو دید گفت:چرا تشریف نمیبری،منتظر کسی هستی؟گفتم:نه،میرم.راستی،.میتونم من امشب رو توی باشگاه بخوابم؟در رو هم قفل کنید و ببرید،مدیر گفت:نه،شرمنده…دنبال دردسر نیستم.،بری مسجد بخوابی بهتره تا داخل باشگاه،گفتم:چرا؟؟گفت:مسجد خونه ی خداست و هیچ کی حاضر نمیشه اونجا خلاف کنه اما اینجا هر کاری میکنند از فروش مواد تا قتل و غیره،من اجازه بدم و فردا بیام ببینم یه جنازه اینجاست ،حتی کل داراییمو بدم باز نمیتونم جبران کنم…برو بنده ی خدا،.اکه جا نداری برو مسجد یا گرمخونه،متعحب گفتم:گرمخونه کجاست؟گفت:یه محوطه ایی هست که زیر نظر شهرداری اداره میشه،اونجا افراد بی پناه و معتاد رو جای خواب میدند…گفتم:یعنی اونجا میتونیم زندگی کنیم؟؟مجانی؟گفت:نخی…فقط شب تا صبح،.آفتاب که زد همه رو میفرستند بیرون تا برند دنبال کار و زندگی…گفتم:اهاااا مثل خوابگاه،گفت:نه…خوابگاه محل زندگیه و هر ماه بابت اجاره اتاق مبلغی میگیرند ولی گرمخونه فقط برای خواب هست تا افراد بی خانمان توی کوچه و خیابون اواره نموند یا از سرما و گرما نفله نشند… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. متاسفانه خانواده من دیدگاه خیلی بسته ای داشتن فکرمیکردن چون من مطلقه ام نبایدزیادتنهابمونم وبایدزودازدواج کنم که پشت سرم حرف حدیث نباشه واین موضوع خیلی اذیتم میکردحتی گاهی بابام بهم میگفت مغازه روپس بده نمیخوادبری سرکار،هرروز در رفت امدی این جماعت یکی رومیبندن بهت!! من مشتری اقا برای تعمیرات زیادداشتم ولی بعدازطلاقم ازترس بابام حرف مردم هیچ کدوم دیگه قبول نمیکردم،یه مدت اینجوری تحمل کردم تایه شب بخاطرکارم دیررسیدم خونه..اون روزبایدیه کارمجلسی روتحویل میدادم وتادیروقت مغازه موندم فکرش بکنیدخسته کوفته برسی خونه غرغرهای پدرومادری روتحمل کنی که ازاول عمرشون برای مردم زندگی کردن،وقتی لباسم عوض کردم مامانم شروع کردبه غرغر زدن که این موقع شب میای خونه یکی ببینه نمیگه سرکاربودی میگن لابد دنبال بی بندباری هستی ووو بابام ازاون ورشروع کرد..دیگه واقعاتحملشون نداشتم،بدون اینکه شام بخورم برگشتم تواتاقم به امیرپیام دادم مثل همیشه سریع جوابم دادگفتم دیگه نمیتونم شرایط خونه روتحمل کنم میخوام بیام تهران زندگی کنم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ اون روز بچه هارو حموم برده ‌و لباس نو پوشوندم و منتظر سال تحویل شدیم تا بعدش برای ناهار بریم خونه ی مامان اینا……هر سال همین کار رو میکردیم،،اول خونه ی مامان میرفتیم و ناهار یا شام میموندیم ،وعده ی بعدی رو میرفتیم خونه ی مادرشوهرم…سال تحویل شد و بهمدیگه تبریک گفتم ،داود عیدی بچه هارو داد و اماده ی رفتن ،شدیم،همین که جلوی در خونه ی مامان اینا رسیدیم یه خانمی از خونه ی پریسا اینا اومد بیرون و نگران اطراف رو نگاه کرد…نمیشناختمش و برام مهم هم نبود.از ماشین پیاده شدم و دست بچه هارو گرفتم زنگ خونه رو زدم…تا داود ماشین رو قفل کرد و خواست بسمت ما بیاد اون خانم گفت:اقااااا..!ماشین امبولانس ندیدید؟؟ده دقیقه ایی هست زنگ زدم اما هنوز نرسیده…داود گفت:نمیدونم،حواسم نبود.مگه اتفاقی افتاده؟؟گفت:من پرستار مادر پریسا خانم هستم.نیم ساعت پیش بردمش حموم که از حال رفت….هر کاری کردم بهوش نیومد و زنگ زدم آمبولانس…نگران به اون خانم گفتم:بهتر نیست زنگ بزنید دخترش بیاد؟گفت:خیلی تماس گرفتم اما جواب گوشیشو نداد.شماره ی شوهرشو هم ندارم….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5