#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
با سودا ازطریق پیامک درتماس بودم هی میپرسیدکیاامدن؟منم دونه دونه براش اسم بردم باشنیدن اسم زهرااونم جاخوردگفت اون به چه مناسبت امده چندتااستیکرخنده براش فرستادم که فهمیدقضیه چیه گفت زهرمار بدنگذره کاری نکن پاشم بیام همه روسورپرایزکنم خلاصه مادرم خواهرم دوروزموندن هرچی مادرم میگفت عباس این دخترخوبه ازخرشیطون بیاپایین بامسخره بازی جوابش رومیدادم تودلم میگفتم خبرنداری به زودی داری نوه دارمیشی انوقت دنبال عروسی هنوز!خلاصه اون دوروزم گذشت اصرارمادرم کارسازنشدرفتن...وقتی رفتم دنبال سوداخاله اش خیلی شاکی بودمیگفت تاکی میخوای اینجوری ادامه بدیدبلاخره که چی خانوادت بایدبدونن...بهش حق میدادم وقول دادم خیلی زوداین مشکل روهم حل کنیم
اخرای ماه چهارم وقتی سوداروبردم سونوگرافی دکترگفت بچتون دختره هردوتامون ازخوشحالی گریه میکردیم وازاون روزبه بعدشروع کردیم وسایل دخترونه خریدن یکی ازاتاق روبرای امدنش اماده کردیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_هشت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
خاله و مامان بزرگ تا تونستن منو ماخذه کردند. میدونستم که تمام حرفام یک ساعت دیگه کف دست مامان اما دیگه چیزی برام مهم نبود.. فردا صبح با سر و صدای سلام و احوالپرسی از خواب بیدار شدم و دیدم مامان و بابا هستند.رفتم زیر پتو ولی به یک دقیقه نکشید که بابا عصبانی هجوم آورد سمت من و با پاش پتو رو از روم کنار زد و با همون پاش محکم کوبید توی صورتم، از یه طرف ضربه پای بابا محکم و سنگین بود و از طرف دیگه کلی ضعیف شده بودم برای همین ضربه بابا تاثیرش را گذاشت.. علاوه بر اینکه بینیم شکست بیحال و لمس همونجا ولو شدم. بیهوش نشده بودم و حرفهای بقیه را میشنیدم مامان میگفت ول کن دیگه کشتیش اون یکی رو به کشتن دادی، میخوای اینم ازم بگیری ولش کن.. خاله و مامان بزرگ هم ماخذش میکردند همین حرفها باعث شد بابا بیخیالم بشه و غرولندکنان یه گوشه بنشینه.. خاله وقتی دید بینیم خون میاد به دایی زنگ زد و منو بردن بیمارستان و بینیام را به وسیلهای آتل گرفتند...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هشتاد_هشت
اسمم رعناست ازاستان همدان
دلم شورمیزدومیترسیدم عمه بره خونه ی رویاسراغم روبگیره..رویا گفت چه زود حرفاتون رو زدید..گفتم بیابریم تاعمه نفهمیده وگرنه حساب جفتمون رومیرسه ونمیذاره دیگه همدیگرروببینیم..با رویا رفتیم خونشون ویه کم کمکش جمع جورکردم وبرگشتم خونه..ولی فکر سعید از سرم بیرون نمیرفت وته دلم امیدبه اینده داشت جوانه میزد..فردا صبح رویا امد پیشم وگفت سعیدبرات پیغام گذاشته که د راولین فرصت دوباره برمیگرده...گفتم رویا تو از حرفهای که من راجع به گذشته وخانواده ام زدم به سعید چیزی نگفتی..رویا گفت من فقط گفتم سر اختلافات خانوادگی قهرکردی وامدی پیش عمه ات..چیز دیگه ای نگفتم
بنظر من خودت بهش بگی خیلی بهتره،باسعید درتماس باش وخودت روکنارنکش..شانس یکباردرخونه ادم رومیزنه،،توفامیل خیلی هادوستدارن سعیددامادشون بشه..گفتم رویا من نمیتونم ازتلفن خونه استفاده کنم،میدونی که عمه چقدرحساسه وگوشیه تلفن هم ندارم..پولی هم ندارم که بخرم..گفت میخوای من گوشیم روبدم دستت یه مدت استفاده کنی....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هشتاد_هشت
اسمم مونسه دختری از ایران
شب عروسی عباس به خوبی خوشی تموم شد..ولی موقع خداحافظی مادرعلی به لیلابازبان ترکی یه حرفهای میزدکه فقط اخرش رومتوجه شدم..که لیلا گفت قدمتون روی چشم خوش امدیداخرهفته منتظرتون هستم..وقتی همه مهمونارفتن منصوری رفت توی اتاق من استراحت کنه،من ولیلا زری تنهاشدیم..جریان خواستگاری امین واون ابروریزی رو زری هم فهمیده بودوازم گله کردکه چرابه اونا نگفتم..گفتم شماخیلی زحمت من رو کشیدید نمیخواستم مزاحمتون بشم.فکر میکردم خواهرم درحقم مادری میکنه وبایاداوریش زدم زیرگریه،گفتم من امین روبرای همیشه ازدست دادم..زری گفت مونس شایدیه مصلحتی توش بوده خودت رو اینقدراذیت نکن،بعد زری به لیلا گفت راستی مادرعلی همون غزل خانمه که همیشه ازش تعریف میکنی..لیلا گفت اره همونه شیرزنه خودش به تنهای یه طایفه روحریفه..حیف که الان مریضیه ودرد لاعلاجی گرفته..ازحرفهاشون زیادسردرنمیاوردم وانقدرخسته بودم که تاسرم روگذاشتم روبالشت خوابم برد..فردا صبح زود زری واقای منصوری برگشتن رشت ومنم اماده شدم برم کارخونه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هشتاد_هشت
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
مادرامیدچشماش روگردکردگفت خدانکنه اینجوری باشه که تومیگی اگرغیرابن باشه برات گرون تموم میشه..بعد از رفتن مادر امیدسریع کلیدها رو دادم به صاحبخونه ازش خداحافظی کردم راهیه خونه ای شدم که حتی ندیده بودمش..خونه ای که امید اجاره کرده بود یه اپارنمان خیلی شیک سه خوابه بودوسایل من پرش نمیکردوامیدمیگفت به سلیقه ی خودت میریم هرچی دوست داشتی میخرم..سه روز از زندگی مشترک من وامیدگذشته بودبچه هارومیذاشتم مهدیه روزکه ازبیمارستان امدم بیرون چندقدمی که رفتم یدفعه یکی ازپشت موهام روکشید..افتادم زمین اصلانفهمیدم چی شد..اولش فکرکردم فشارم افتاده یاکسی هولم داده...ولی وقتی بلندشدم مادرامیدروبه روم بوددوباره هولم دادخوردم به میله های دربیمارستان حمله کردبهم صورتم جنگ میزدفحاشی میکرد..انقدرشوکه شده بودم که حتی نمیتونستم ازخودم دفاع کنم جلوی بیمارستان ابروریزی راه انداخته بودکه جمعیت زیادی ازمراجعه کننده هادورمون جمع شده بودن دوستداشتم ازخجالت بمیرم...نگهبانی بیمارستان امدببینه چه خبره تامنودیدشناخت امدجلوگفت خوبیدچیزی شده..مادرامیدهمچنان بدبیراه میگفت نگهبان بیمارستان هردوتامون روبردتوجمعیت رومتفرق کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هشتاد_هشت
سلام اسمم لیلاست...
وقتی رسیدم کیش هوا یکم شرجی بود ولی دلچسب بود .هر روز با تاکسی هتل به جاهای دیدنی میرفتم و لذت میبردم..شب اخر رفتم خرید و واسه خانوادم کلی سوغاتی خریدم..وقتی برگشتم تهران، مامان و سعید اومدن فرودگاه استقبالم، از اونجا مستقیم رفتم خونه بابام،بعد شام سوغاتی های همشونو دادم. بعدشم از سعید خواستم منو ببره خونه چون واقعا خسته راه بودم..مامان اصرار داشت شب رو پیششون بمونم اما تنهایی رو ترجیح میدادم و آرامش خونه ام رو می خواستم..صبح از موسسه زنگ زدن و گفتن یه جشنی واسه اونایی که دانشگاه تهران قبول شدن گرفتن و منم دعوتم، جشن هفته بعد بود و کلی وقت داشتم..بیکار رو مبل نشسته بودم و تو این فکر بودم که چقدر خونم سوت و کوره، حالا که بیکار بودم و درس نمیخوندم یه سرگرمی میخواستم...صبح که از خواب بیدار شدم، بعد از صبحونه یه راست رفتم پرنده فروشی، میخواستم یه طوطی سخنگو بخرم که کمتر احساس تنهایی کنم.. یه کوچولوشو خریدم که نیاز به سرلاک داشت،وقتی آوردمش خونه قفسه شو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و سریع ماده ای که شبیه سرلاک بود براش درست کردم و بهش دادم..انگار یه دلخوشی پیدا کرده بودم..فردا وقتی مامان اومد خونه ام و طوطی رو دید گفت خاک بر سرت میخوای با جک و جونور خودتو سرگرم کنی؟؟ بجای اینکارا یه شوهر خوب برای خودت پیدا کن و زندگیتو از این بلاتکلیفی نجات بده....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هشتاد_هشت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
نتونستم تحمل کنم رفتم بیرون گفتم چرا بچه رو میزنی ؟؟گفت غلط کرده به کتلت ها دست زده چرا باید کتلت بخوره لقمه ها رو از دست پسرم گرفت کتلتهای داخل شو در آورد گذاشت داخل ظرف نونشونم خودش خورد .پسرم شروع کرده بود به گریه کردن یه طوری گریه میکرد که احساس می کردم قلبم داره از جاش در میارد دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم پیش سماور خانوم گفتم تو دین و ایمون داری؟ چرا کتلت هارو را از بچه میگیری گفت کار خوبی می کنم به تو چه مربوطه ؟گفتم من مادر این بچه هستم...گفت خودت و بچه ات برین به جهنم اصلا هردوتون بمیرین به من مربوط نیست..
از اینکه در مورد پسرم داشت این طوری صحبت میکرد و آرزوی مرگش رو می کرد اعصابم کاملاً به هم ریخت رفتم جلو موهاشو گرفتم و یک سیلی بسیار محکم بهش زدم..سماور خانوم یه زن چاق بود ولی نتونست مقابل من خودشو کنترل کنه و افتاد زمین وقتی افتاد زمین تا می خورد بهش کتک زدم جاری هام اومدن و من وازسماور خانم جدا کردن آنقدر عصبانی بودم که حاضر بودم اون لحظه بمیرم ولی جواب اون رو که برای پسرم آرزوی مرگ کرده بود رو بدم..البته سماورخانم چیزیش نشده بود چون من خیلی لاغر بودم و نمیتونستم ضربه ی شدیدی بهش وارد کنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد_هشت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
در کمال حیرت دکتر گفت که باید ۴ روز بمونید توی بخش و آخر هفته عمل انجام میشه..با ناراحتی به دکتر شکایت کردم که چرا یهویی همهی کارهارو انجام نمیده
دکترگفت خانوم راستش رو بخواهید، شما حالاکه حالاها کار دارید و مثانه پسر شما علاوه بر این عملهای کوچیک یه عمل اساسی هم لازم داره و باید پیوند مثانه انجام بشه.۴ روز بعد از بستری شدن تو بیمارستان، عمل سیامک انجام شد وحسین رفت و قرار شد که دو روز بعد بچهها رو برای ملاقات بیاره تبریز.از صبح زود از پنجرهی اتاق بیمارستان چشمم رو دوخته بودم به حیاط تا حسین و بچهها برسند..اسماعیل با چشمهای سبزه قشنگش نگاهش رو دوخته بود به پنجرهای بود که من داشتم نگاهشون میکردم،از این ۴ تا بچه، اسماعیل خیلی شبیه من بود و بقیه بچههام چشم قهوه ای و مو مشکی بودند و شبیه حسین. اون روز بچهها بعد از ملاقات، با باباشون برگشتند و من و سیامک هم بعد از ۵ روز برگشتیم و دوباره مراقبت های من از سیامک شروع شد انگاری این چند وقتی که تو بیمارستان بودم و مشغول پرستاری از سیامک، خانوم یه چیزهایی تو گوش حسین خونده بود و حسین مدام میگفت، از مادرم اینا دوریم، باید بریم نزدیکی های اونا خونه بگیریم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هشتاد_هشت
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
رامین نگاه شیطنت آمیزی به لیلا کرد گفت کاش شما هم مثل بعضیهایه کم زبون دراز بودید..لیلا که داشت چای میخوردیهو چای پرید تو گلوش شروع کرد به سرفه کردن من زدم پشتش گفتم خوبی؟ یه کم که حالش جا امد گفت من نمیدونم چرا شما هر جاکم میارید پای منو میکشید وسط؟ اصلا اشتباه کردم باهاتون آمدم خوبی به شما نیومده،گفتم گناه من چیه؟ اقارامین هی تیکه میندازه،لیلا گفت اون که شعور نداره ولی توام عقلت دادی دست این بشر اگر نیما بفهمه با این اقا آمدی بیرون میدونی چی میشه؟ حق باليلا بود.به رامین گفتم شما که همه چی رو میدونید تر خدایه کاری کنید پدرتون بیخیال بشه،رامین گفت فقط یه راه داره اونم اینکه خودت بیای به پدرم همه چی بگی..گفتم وای نه اولامن روم نمیشه دوما ممکنه به پدرم بگه گفت باهم میریم پیش پدرم تو صادقانه همه چی بهش بگومنم بهت قول میدم نذارم به گوش پدرت برسه..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_هشتاد_هشت
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
زندگی به همین روال گذشت.... سامان ۱۸ ساله شد و بدون اینکه دیپلم بگیره رفت خدمت سربازی تا بتونه رضایت پدر دختر مورد علاقه اشو بدست بیاره،آخه بهش گفته بود باید حتما پایان خدمت داشته باشه..سارا ۱۳ سالش بود اما هم قد بلند بود و هم به بلوغ رسیده بود و همش با دوستاش سرش تو گوشی بود..یه روز امیرحسین برای کاری زودتر اومد خونه و دید من گوشی بدست نشستم.و سارا هم خونه نیست.با پرخاش به من گفت: سارا کو.،با قیافه ی حق به جانبی گفتم کجا میخواهد باشه..مدرسه ،امیرحسین به ساعت دیواری اشاره کرد.و گفت تا این ساعت.،ساعت یک و نیمه،با دیدن ساعت شوکه شدم و با خودم گفتم وای.،چه زود ۱/۵ شد.... یعنی این دختر کجا مونده؟زود از جام بلند شدم و در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید خودمو به خونسردی زدم و گفتم: قراره۲/۵ تعطیل بشه،کلاس اضافه داشت..بعد برای اینکه حواسش رو پرت کنم ادامه دادم ناهار خوردی؟امیرحسین گفت: اررره.،اومدم لباس عوض کنم.میخواهیم بریم ختم یکی از دوستام..با خودم گفتم اررره جون کله ات...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_هشتاد_هشت
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
مامان گفت:چند نفر دیدنت،.پس توی اون خونه چیکار میکردی؟؟میگند یه سری وسایل توی راه پله ی پشت بوم گذاشتند که بار مغازه ی طبقه ی سوم بوده…،گفتم:مامان..الان من چیزی همراهمه…گفت:نه..میگند خانم همسایه تورو دیده و نتونستی دزدی کنی ولی قصدت همین بوده…دیگه واقعا مردم شورش در اورده بودند.جدی جدی عصبانی شدم و گفتم:اون خانم و بقیه غلط میکنند..رفته بودم اونجا دنبال دوستم پژمان،مامان گفت:نمیدونم والا،.آخه نصف شب بیدار شدم توی اتاقت نبودی،،مثل اینکه شبونه از خونه زده بودی بیرون…خب بگو کجا رفته بودی تا منم بتونم ازت دفاع کنم،بلند چند بار تکرار کردم :من دزد نیستم..رفته بودم پیش دوستم…مامان در حالیکه همینطور اشک میریخت از اتاق خارج شد و رفت سمت آشپزخونه،زود بلند شدم و در اتاق رو بستم و با خودم گفتم:زنگ بزنم سارا ؟نه نه،.الان شوهرش پیششه..خدایاااا چیکار کنم؟نه راه پیش دارم و نه راه پس،نیم ساعتی توی فکر بودم که زنگ خونه بصدا در اومد،.صدای مامان بلندشد:کیه؟؟اومدم،سریع لای در رو باز و از اونجا نگاه کردم…چند نفر همراه مامور بودند...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_هشتاد_هشت
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
برادرش ادم باشعوری بودهمش به مامانش تذکرمیدادبه کسی بی احترامی نکن..بدبیراه گفتنش که تموم شدپاشدبساط صبحانه رو روبه راه کردوبعدازخوردن صبحانه رفتن بیمارستان!!!تازه فهمیدم منیژه این همه پروی روازکی به ارث برده مادرش دست منیژه روازپشت بسته بود!!دیگه واقعاتحمل اون خونه شرایط موجودنداشتم تارفتن منم وسایلم جمع کردم رفتم خونه ی خواهرم که اون سرشهربود..وقتی رسیدم باناراحتی همه چی روبراش تعریف کردم ازش خواستم به بابام خبربده که زودتربرگردن،مامانم وقتی جریان فهمیدگفت هرجورشده بلیط میگیرم امروزبرمیگردیم..نزدیک ظهرابوالفضل بهم زنگزدولی جوابش ندادم پبام کجای؟امدم مغازه ام نبودی!!؟درجوابش نوشتم من دیگه کاری بهت ندارم دست ازسرم بردار..دیگه جوابم نداد،بااینکه خونه خواهرم امن بودبرام اماباصدای زنگ در یاتلفن استرس میگرفتم..اون روزخونه خواهرم موندم فرداش بابام مامانم برگشتن....و باز مثل همیشه بابام شروع کرد به سرزنش کردنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5