#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
رفتم پشت ساختمان بهش زنگ زدم صدام گرفته بود تابهش سلام کردم گفت چیزی شده نمیخواستم بخاطر بارداریش نگرانش کنم اما ازصدای قران متوجه شد کسی فوت کرده قسمم داد راستش رو بهش بگم...به ناچار براش تعریف کردم و ازش خواستم تابرمیگردم بره خونه ی خاله اش..سودا هم ازشنیدن مرگ پدرم خیلی ناراحت شد میگفت میخوام بیام گفتم الان وقتش نیست توام نزدیک زایمانته خطرناکه..خلاصه هرجورکه بودراضیش کردم بره پیش خالش فرداش مراسم خاکسپاری پدرم بودجمعیت خیلی زیادی امده بودن..پدرم روبخاطردست بخیربودنش خیلی هامیشناختن ازچندین ابادی امده بودن...بعد از مراسم خاکسپاری داشتم مادر و خواهرم رومیبردم خونه که بعدازناهاربریم مسجدازدورسوداوخاله اش رودیدم چادرمشکی سرش کرده بودتوجمعیت وایستاده بودن..وای خداتصورشم وحشتناک بوداگرمادرم یاخواهرام میفهمیدن ابروریزی راه مینداختن چون تمام مدت میگفتن بابام ارزوی دیدن نوه اش روبه گوربرده وحسرت به دل ازدنیارفته....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_نود_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
اون روزعمه برای مراسم ختم یکی ازاهالیه روستای بالای باچندتاازخانمهای روستارفتن
منم ازنبودش استفاده کردم یه کم به خودم رسیدم وبازهمونجای قبلی سعید رودیدم..دوباری که من سعیدرودیده بودم لباس مشکی تنش یود..ولی ایندفعه یه تیشرت ابی وشلوارلی وکتونی سفیدجذابتربه نظرمیومد..انگارباهمون یذره ارایش هم قیافه من عوض شده بودکه اونم متعجب نگاهم میکردمیخندید..بعد از احوالپرسیه ساده سعیدگفت شنیدم داری برای کنکوراماده میشی گفتم بله ..گفت خیلی خوبه که این تصمیم روگرفتیدواگرهرکم وکسری ازلحاظ تهیه کتاب داشتیدبه من اطلاع بدیدگفتم باشه..تازه متوجه یه نایلون تودست سعیدشدم ولی نمیتونستم حدس بزنم چیه..سعید گفت میشه ازاون گذشته که دفعه پیش ازش حرف میزدیدیه کم برام تعریف کنید..نمیدونستم بایدازکجاشروع کنم ولی دوستنداشتم فعلا جریان میلادروبراش تعریف کنم،تصمیم گرفتم ازتهران رفتم به بهانه خریدکتاب ودزدیدنم براش بگم وگفتم چون بدون اجازه خانواده ام رفته بودم باهاشون دعوام شدوامدم پیش عمه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_نود_یک
اسمم مونسه دختری از ایران
اخر هفته که شدلیلا گفت میخوایم بریم خونه مادرعلی غزل خانم وتوهم بایدبامابیای هیچ تمایلی به رفتن نداشتم ولی بخاطرتمام خوبیهای لیلانتونستم روحرفش حرفی بزنم وگفتم باشه،صبح جمعه یه بلوزشلوارکرم رنگ پوشیدم..موهامم بافتم بالیلا وعلی زنش راهی روستاشدیم...عباس باپولی که اقای منصوری بهش کادو داده بودیه فلوکس خریده بودوهمه باماشین عباس رفتیم..فاصله روستا تا کرج یک ساعتی بودوبادیدنش یادشمال افتادم پرازدرخت بودسرسبزواب هوای خنکی داشت وقتی به خونه غزل خانم رسیدیم یه حیاط بزرگ بودکه پرازمرغ وخروس بودوگوشه حیاط هم چندتاگاو وتعدادزیادی گوسفندبود..باورم نمیشد علی بااون سروضع کلاسی که میذاشت بچه همچین جای باشه،وارد حیاط که شدیم سه تازن که دامنهای بلندپوشیده بودن وصورتشون ازافتاب سوخته بودویکیشونم یه بچه به کولش بسته بودباتعجب نگاه من میکردن لیلا اروم دم گوشم گفت مونس کاش بلوزشلوارنمیپوشیدی
اولین نفری که به استقبالمون امدعلی بودبایه تشیرت شلوارورزشی سفید...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_نود_یک
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
امید گفت ازامشب منم مثل تونه پدردارم نه مادرهیچ کس روندارم باتعجب نگاهش کردم گفتم یعنی چی کجابودی..گفت مادرم به هیچ عنوان ازدواج ماروقبول نداره وشرط گذاشته تاوقتی طلاقت ندادم حق ندارم باهاشون رفت امدکنم..باورم نمیشدمادرامیدانقدرسنگ دل باشه گفتم توحاضری بخاطرمن ازخانواده ات بگذری..امید گفت من بخاطر تو همه کاری میکنم با دلداری و حمایت امید یه کم اروم شدم..دو روز بعدازاین ماجراپریسا(زنداداشم)بهم زنگزدگفت اخرش کارخودت روکردی..باتعجب گفتن منظورت چیه..گفت ازدواج توباامیدباعث اختلاف من وبرادرت شده هرروزباهم دعواداریم ومن قهرکردم امدم تهران..مادرم اصرارداره طلاق بگیرم..گفتم ازدواج من چه ربطی به توداره چراداری زندگیت روخراب میکنی پربساگفت اگرتوطلاق نگیری مجبورم من طلاق بگیرم..واقعا دیگه کم اورده بودم زنگ زدم داداشم اونم گفت پریسابچه هاروول کرده امده تهران.مادر امید از لج من داشت زندگی داداشمم روخراب میکرد..از داداشم خواستم بخاطربچه هاش بیاددنبال زنش ولی اونم کوتاه نمیومدمیگفت خودش رفته خودشم باید برگرده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_نود_یک
سلام اسمم لیلاست...
آرمین رفته خارج پی زن و بچش و انگار فهمیده باباش فراریش داده اینه که با خانوادشم قطع رابطه کرده..گفتم لیاقتش اون دختره عملیه برن به درک واسه من که مهم نیست..مامان گفت تو هم بی عقلی کردی وگرنه اگه تو بخشیده بودیش الان سر زندگیتون بودین..گفتم این هنوز دلش پیش دختره اس.. از کجا معلوم که اگه باهاش زندگی میکردم باز فیلش یاد هندستون نکنه..!مامان که دید بحث با من فایده ای نداره بیخیال شد و رفت سر غذاش...استاد صالحی گفته بود از شنبه آزمایشی برم واسه تدریس و اگه بچه ها راضی باشن و خوب تدریس کنم دیگه دائمی میتونم بمونم تو موسسه.از اینکه یه منبع درامد پیدا کرده بودم خیلی راضی بودم و با خیال راحت به زندگیم ادامه دادم..از مهر که دانشگاه شروع شد سر منم شلوغ شد، یا دانشگاه بودم یا موسسه یا هم سر درسام، دیگه وقت خالی نداشتم...اساتید همه از نحوه تدریسم راضی بودن و من تو موسسه موندگار شدم..حقوقش هر چند کم بود ولی از هیچی بهتر بود.. حالا تو خرج کردن خیلی برنامه ریزی میکردم که ولخرجی نکنم و حقوقم تا اخر ماه برسه برام..محیط دانشگاه رو خیلی دوست داشتم و احساس میکردم بزرگ شدم و پا تو اجتماع گذاشتم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_نود_یک
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
به هر سختی که بود دهنمو باز کردم وبه جاریم گفتم تو رو خدا برو سلطان رو بیار ..ولی میدونستم که اون بیچاره هم مثل من تو این خونه زندانیه و فقط یک ساعت میتونه بره خونه ی مادرش اون روز هم رفته و برگشته بود..گفت میدونی که من نمیتونم برم امروز بیرون ولی فردا به جای خونه ی مادرم میرم خونه ی سلطان..مهمون های سماور خانم اومدن انگارنه انگار دعواشده و کسی تا حد مرگ کتک خورده حشمت رفته بود پیش مهمونا پسرم رو هم برده بود صدای خنده هاشون که تو حیاط نشسته بودن و می خندیدن اذیتم می کرد ولی به خاطر پسرم که می گفتم الان اونم داره کیف میکنه ناراحت نمیشدم ..اونشب جاریم یواشکی یک لقمه غذا برام آورد معذرت خواهی کرد گفت پروین ببخشید نتونستم زیادلقمه بگیرم یه لقمه برای خودم می گرفتم یه لقمه برای تو ،ولی ترسیدم زیاد باشه و تو دستم سماور ببینه وازم بگیره..بعضی وقتا فکر می کنم میبینم اهالی اون خونه خیلی مهربون بودن جاری هام انگار خواهرم بودن برادر شوهرام انگار برادر های واقعیم بودن..تنها کسی که همه رو اذیت میکرد سماور خانوم بود البته حشمت بیشتر به حرف سماور خانوم گوش میداداونیکی برادرشوهرام تا این حد نبودن با یک لقمه غذایی که جاریم آورده بود شب رو صبح کردم اونقدر درد داشتم که درد گرسنگی اصلاً توشون پیدا نبود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_نود_یک
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
آنا دو روز بود که ۵۰ ساله شده بود چه زود بود رفتنش..برف امان هیچ کاری رو نمیداد..با رسیدن من آمبولانس هم اومد ولی به خاطر برف سنگین نتونست تا نزدیک درب بیاد،دست بچهها رو ول کردم و دویدم سمت خونه..آنا وسط اتاق درازکش بود و همه بالا سرش شیون میکردند..اینقدر خودم رو زدم که از هوش رفتم..وقتی به هوش اومدم دیدم آنا رو دارند میبرند و به خاطر برف شدید،تا سر کوچه جنازه رو روی دست بردند و گذاشتند تو آمبولانس...آنا رفت و از جلوی چشمام دورتر و دورتر شد و انگاری قلب منو با خودش کَند و بُرد..چه سخت بود بی مادری،باورش هم برام دردآور بود..شب شده بود و تشییع جنازه مونده بود واسه فردا...بچههارو سپردم به عروس عموی حسین که ببره خونشون تا من بتونم صبح، تو تشییع جنازه شرکت کنم..اون شب بدترین شب زندگیم بود و تا صبح واسه آنا گریه کردیم و زار زدیم..سه روز بعد فهمیدیم که دکتر تو تبریز گفته بوده که آنا یه غده توی سرش داره و ۲ ماه بیشتر مهمون ما نیست و اینو شوهرخالهام میدونست و به ما نگفته بود..دو هفتهای از مرگ آنا میگذشت که صاحب خونه جوابمون کرد و گفت که بایدخونه رو تحویل بدین..حال روحیام خیلی بد بود ولی چارهای جز تخلیه نداشتیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_نود_یک
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
مسافرت دوماهه نیما ۴ ماه طول کشید تو این مدت رامین تونست خانوادش راضی کنه برن خواستگاری لیلا و خیلی زود باهم نامزد کردن البته مادرش وقتی فهمید لیلا دوست منه بهم زنگزدازم تحقیق کردمنم هر چی میدونستم صادقانه بهش گفتم،تو مراسم نامزدی لیلا، مادر رامین گفت شنیدم توام دلت گرویکی دیگست؟کار رامین بود گفتم بله گفت انشالله خوشبخت بشی قسمت
بود رامین بیاد خواستگاری تو که با لیلا اشنا بشه..لیلا بعد از نامزدی و عقد درگیر خرید جهیزیه شده بود من کمتر میدیدمش و چون نیما هم ازم دور بود حسابی تنها شده بود گاهی با خودم میگفتم نکنه نیما سر کارم گذاشته نیاد خواستگاریم،واقعا اگر زیر حرفش میزد من نابود میشدم چون از نظر روحی خیلی بهش وابسته شده بودم...یادمه یه شب که تازه رسیده بودم خونه لیلا بهم پیام داد گفت از نیما خبرداری،گفتم سه روزانلاین نشده چطور گفت پروفایلش نگاه کن گفتم دو ساعت پیش چک کردم گفت الان نگاه کن سریع تماسش قطع کردم رفتم پروفایلش چک کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_نود_یک
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
من مهین ۴۵ ساله ساکن تهران هستم و تمام اسامی واقعی و هیچ دروغی توی کل سرگذشتم نگفتم..شاید قسمتهایی از سرگذشت رو حذف کرده باشم اما چیزی از روی تخیل و خیالبافی بهش اضافه و بزرگنمایی نکردم و حقیقت زندگیمو برای عبرت جوونای عزیز کشورم بازگو کردم و هیچ وقت قصد آموزش یا ترویج بی بند و باری در خانواده ها رو نداشتم و نخواهم داشت..فقط بخاطر بعضی از کاربرا که به ستاره خانم اعتراض کردند میخواهم سرگذشت رو خلاصه وار تمام کنم تا حداقل بی نتیجه و سوال برانگیز نمونه.،خلاصه بعد از گذشت یکی دو سال که سارا ۱۵ ساله شد دست من براش رو شد و برای اینکه به باباش حرفی نزنه با هم همدست شدیم تا من کارها وحرفهای اونو به باباش نگمو بالعکس.،به قول امروزیها باهم رفیق و دوست ورازدار شدیم..پسرم سامان بعد از خدمت با همون دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد و رفت کاشان آخه دختره گفته بود باید نزدیک خانواده اش خونه بگیره،اما من بقدری از امیرحسین سرد و دور شدم که دیگه احتیاط هم نمیکردم تا شاید طلاقم بده.......
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_نود_یک
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
پیامکهایی که نوشته بود سلام خوش هیکل و یا پیامک من یه دوست قدیمی…خلاصه ثابت شد که سارا منو دعوت کرده بود خونشون ،…افسر پلیس گفت:وقتی رفتی خونشون چیکارت داشت؟به دروغ گفتم:خونشون نرفتم.تا جلوی در واحد رفتم ولی چون ایفونشون بصدا در اومد سریع از راه پله ها دویدم پایین که همسایه ها منو دیدند و بهم تهمت دزدی زدند…اون روز چند ساعتی توی کلانتری بودم اما وقتی ثابت شد که جرمی مرتکب نشدم ،ولم کردند و برگشتم خونه،..از کلانتری و بازداشت و زندان آزاد شدم و گیر خانواده افتادم…تا رسیدیم خونه بابا کارهای ناپسندمو شمرد و مثل چماق زد توی سرم و گفت:اصلا همه ی کارهای سابقت از روی نادونی و بچگی،،اینکه بری خونه ی مردم و به ناموسشچشم داشته باشی دیگه غیر قابل تحمله…حرصی گفتم:اون به من پیام داد نه اینکه من بهش چشم داشته باشم،مامان یه جور روی مخم بود و آبجی یه طور دیگه..داداش یه مدل غر میزد،بابا یه مدل دیگه…تمام حرفهاشون مثل سربازهایی که با پوتینهای سنگین به زمین میکوبند به مغزم کوبیده میشد..اینقدر گفتند و گفتند و گفتند تا بالاخره به مرز انفجار رسیدم و غریدم:ولم کنید.اگه بمیرم راحت میشید؟خودمو بکشم خلاص میشید؟؟بابا گفت:مردنت هم ابروی رفتمو برنمیگردونه.برو بمیر تا دیگه نبینمت…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_نود_یک
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
بابام گفت ابوالفضل خونه رومیخوادبهش بده بدون سرصداطلاق بگیرگفتم خونه بهانه اش ولی چرا باید خونه روبهش بدم جای مهریه ام روبرمیدارم این همه سال جون کندم زحمت کشیدم چرادست خالی بیام بیرون!!من ازحقم نمیگذرم،۲روزی ازاین ماجراگذشته بودکه ابوالفضل امددنبالم گفت برگردخونه شیرین باخانوادش رفته گفتم من برنمیگردم میخوام طلاق بگیرم گفت کورخوندی من طاقت نمیدم تافرداظهربایدبرگردی
نمیخواستم توخونه بابام باهاش جربحث کنم سکوت کردم ولی فرداش که رفتم مغازه بهش زنگزدم گفتم امروزفردا احضاریه دادگاه به دستت میرسه تلفن قطع کردنیم ساعت بعدش امدمغازه گفت چه غلطی کردی!؟گفتم ازت شکایت کردم گفت تصمیمت جدیه گفتم اره گفت سندخونه روپس بده مهریه ات روببخش توافقی طاقت میدم گفتم خونه که به نامم هیچ کاری نمیتونی بکنی مهریه ام قانونی ازت میگیرم اما اگرعاقل باشی خونه روجای مهریه بهم میدی بی سرصدا جدامیشیم گفت عمراگفتم خونه روفروختم میخوای چکارکنی؟....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_نود_یک
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
وقتی ساعت مقرر رسید و زنگ خونه زده شد ،درست مثل زمانی که هیجده ساله بودم و بهنام اومد خواستگاریم استرس گرفتم و دویدم توی اتاق…خواهرم گفت:وااا الهام..تو که بچه نیستی…گفتم:ولی نمیدونم چرا استرس دارم..میشه چای رو تو ببری،خواهرم گفت:اونم به چشم…ولی بنظرم تو دیگه نباید توی اتاق پنهون بشی.بهتره مثل یه خانم فهمیده و جا افتاده ،بری پیشواز مهمونا و خیلی با کلاس پیش بقیه بشینی…قبول کردم و عقب تر از مامان و بابا ایستادم و خیلی اروم سلام و خوش امد گفتم و بعدش کنار مامان نشستم…خوش و بش ها و حرفهای اولیه زده شد و بعد مادر داود از بابا اجازه گرفت تا منو داود داخل اتاق خصوصی صحبت کنیم…بابا قبول کرد و من داود رو راهنمایی کردم و داخل اتاق شدیم…اولین و تنها سوالی که داود از من پرسید این بود:ببخشید!..شما چرا از همسرتون جدا شدید؟گفتم:من بچه دار نشدم…۱۲سال زندگی کردیم اما خدا نخواست من بچه بیارم.بنظرم کلا نازا هستم…گفت:بچه برام مهم نیست،من میخواهم با زندگی زناشویی به ارامش برسم،راستش توی زندگی قبلی خیلی اذیت شدم و دلم نمیخواهد به اون روزها برگردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5