#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_نود
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
درست دو ماه بعد از اون اتفاق یه روز برام نامه دادگاه اومد و همراه دایی و خاله رفتیم اونجا توی دادگاه وقتی علت احضار را پرسیدم آقای مامور امنیت گفت تابان معروف به پیام دستگیر شده و به کارهایی که کرده اعتراف و همه را به گردن گرفته طبق بررسیها و اعترافات مشخص شده کتابان زمان اغتشاشات یکی از بسیجیها را به شهادت رسونده و جرمش قطع و تجاوز به عنف هست و دادگاهی میشه با این حرفها واقعاً از سایه خودم هم میترسیدم آخه قبل از اعتراف پیام هیچ وجه باور نمیکردم که حرفاش راست باشه و تصور میکردم داره بلوف میاد اما با تایید دادگاه تازه متوجه شدم که سال از عمرمو با چه آشغالی سپری کردم پیام رو فرستادند زندان جرم پیام به خاطر قطع و تعرض به من اعدام بود اما هنوز خانوادهاش و وکیلش با اعتراض و تجدید نظر و غیره حکم رو عقب میانداختند الان ۲۸ سالمه و مجردم هنوز از گوشی و اجتماع گریزانم هنوز هم عذاب وجدان ساناز و آرش با منه در حال حاضر پیش مادربزرگ زندگی میکنم و برای دوست و آشنا و همسایهها پیاز و سبزی و غیره سرخ میکنم و یه منبع درآمد دارم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_نود
اسمم رعناست ازاستان همدان
خلاصه بعدازیک دوهفته من موفق شدم تویکی ازشهرهای اطراف روستابرای کلاس کنکورثبت نام کنم وباکمک مالی عمه برای خودم لباس ووسایلی که احتیاج داشتم روبخرم وخیلی زودمشغول به درس خوندن شدم..ازاخرین دیدارمن وسعید یک ماه گذشته بودوهرازگاهی رویاازش بهم خبرمیداد..یه روزجمعه که توخونه مشغول تست زنی بودم رویا امد پیشم
گفت دفترکتاب روجمع کن پا شو یه کم به خودت برس که ساعت دوازده دیشب سعیدباعموم امدن وهنوزخواب هستن،گفتم بهت خبربدم یه کم به خودت برسی..نمیدونم چرابرای اولین باربعدازمدتهادوست داشتم به خودم برسم وارایش کنم..گفتم رویامن هیچ لوازم ارایشی ندارم..فقط یه کرم دست وصورت ساده هست که عمه برای ترکهای دست پاش ازش استفاده میکنه،رویا چند قلم لوازم برام آورد..شایدهیچ وقت فکرش رونمیکردم بعدازداشتن اون همه لوازم ارایش رنگارنگ خونه خودمون،الان بخاطراین چندقلم لوازش ارایش انقدرخوشحال بشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_نود
اسمم مونسه دختری از ایران
امین گفت انقدری این رفتارم برای پدرم سنگین بودکه فشارش بالارفت جلوی چشمای من سکته کرد...من تااخرعمرخودم رونمیبخشم بخاطرخودخواهی خودم خانواده ام گرفتارکردم..دلم میخواست بگم بس من چی عذابی که من دارم میکشم گناهش گردن کیه!؟
ولی خوب میدونستم حق اعتراض ندارم
امین بلندشدگفت مونس من بخاطرقولی که به پدرم دادم مجبورشدم برای همیشه دست ازتوبکشم وبادخترداییم عقدکنم امدم بهت بگم منتظرمن نباش وخیلی راحت ازکنارم ردشدرفت
حتی نگاهمم نکرد..انقدر حالم بدبودکه کارخونه ام نرفتم وساعتها کنارهمون رودخانه نشستم برای حال روزخودم گریه میکردم ومسبب تمام این اتفاقهارومادرم میدونستم وخواهرم پروانه،امین حق داشت دخترفراری روهیچ کس به این راحتی قبول نمیکنه..هوا تاریک شده بودکه برگشتم خونه ازحال روزم لیلاوعباس فهمیدن امین رودیدم وبااصرارزیادمجبورشدم براشون تعریف کنم هردوتاشون مثل همیشه کنارم بودن ونویدروزهای خوب رومیدادن..چند روزی گذشت وباحمایت عباس لیلایه کم بهترشدم کارخونه ام که میرفتم سعی میکردم تاجای که ممکنه باعلی رودر رونشم اونم انگارمیدونست حالم خوب نیست زیاد دوربرم نمیومد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_نود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
بچه ها رو از مهد گرفتیم رفتیم خونه..
ساناز گفت تو برو استراحت کن من کارها رو میکنم...بساط شام رواماده کردبه بچه هاعصرونه دادمثل یه خواهرکنارم بود بعدازیکساعت امیدامدبادیدن قیافه ی داغونم ترسیدگفت یاسمن چی شده،باگریه تمام ماجراروبراش تعریف کردم..گفتم من نمیتونم رفتارهای مادرت روتحمل کنم امروزابروی من روجلوی بیمارستان برد..چه جوری توصورت همکارام نگاه کنم..امیدبعدازحرفهای من لباس پوشیدازخونه زدبیرون میدونستم رفت سراغ مادرش..همون موقع به داداشم زنگ زدم بهش گفتم چه اتفاقی افتاده اونم دعوام کرد که چرا بدون مشورت با امید عقد کردم قرارشدبیادتهران..ساناز شام بچه ها رو داد رفت..نزدیک یازده شب بودولی امیدهنوزنیومده بود..دلم شورمیزد.همون موقع برام پیام امدوقتی بازش کردم دیدم فرشادنوشته بود نگرانتم..ساناز الان بهم گفت چی شده فقط بگوخوبی..اول نمیخواستم جوابش روبدم ولی بعدازچندثانیه نوشتم خوبم ممنون دیگه جوابی نداد..ساعت۱۲شب بودکه امیدامدخیلی بی حوصله وعصبی بودبدون اینکه من حرفی بزنم گفت ازامشب منم مثل تونه پدردارم نه مادر....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_نود
سلام اسمم لیلاست...
یکی از همکلاسیام گفت که بهش پیشنهاد همکاری تو موسسه رو دادن که یکی از درس ها رو تدریس کنه..!تو دلم گفتم پس چرا به من نگفتن؟جشن که تموم شد رفتم سمت استاد صالحی و گفتم راسته که خانم فلانی شده همکارتون؟گفت بله با مشورت اساتید چند نفرو انتخاب کردیم.. گفتم یعنی درس من انقد بد بود که به من پیشنهاد ندادین؟ گفت نه این چه حرفیه؟! چون شما متاهل بودید گفتیم شاید سختتون باشه هم درس بدید و هم درس بخونید...با استاد صالحی صحبت کردم و گفتم منم میتونم و موقعیتشو دارم ولی چیزی نگفتم که مجرد و طلاق گرفتم..میدونستم اگه بفهمه باز گیر میده بهم و ول کنم نمیشه..اون روز بعد جشن حس و حال بهتری داشتم..مامان زنگ زده بود که برم بهش سر بزنم، وقتی رفتم خونشون دیدم زن دایی هم اونجاست..منو که دید سگرمه هاش تو هم رفت و خیلی سرد و خشک یه سلامی کرد بعدش زود رفت خونش..به مامان گفتم اومده بود اینجا چیکار؟ گفت همینطوری اومده بود سر بزنه ولی گفت مامانش حالش بده و بیمارستان بستریه، وضعیت روحیش بهم ریخته اس..گفتم چرا چشه؟مامان کلافه گفت چه بدونم زن داییت میگفت آرمین رفته خارج پی زن و بچش و انگار فهمیده باباش فراریش داده اینه که با خانوادشم قطع رابطه کرده....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_نود
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
تمام وسایلی که داشتم رو داخل یک بقچه گذاشتم داشتم باروبندیلمو و می بستم که حشمت بالگد درو باز کرد بله من دیر کرده بودم و حشمت خیلی زود آمده بود..اونقدر عصبانی بود که در چشماش خشم رو می شد دید داشتم از ترس سکته میکردم فقط یک جمله گفتم گفتم حشمت بزار پسرمو ببرم بدم به بقیه بعد هر کاری که دلت می خواد بکن..ولی حشمت نفهم تر از این حرفا بود در یک دقیقه کمربندش رو درآورد و جلوی پسرم که وحشت زده از لگد زدن حشمت از خواب بیدار شده بودو به ما دوتا نگاه میکرد ،جلوی چشم پسرم افتاد به جونم با سگک کمربند محکم کوبید داخل دهنم ..سه تا از دندون هام شکست و خون داخل دهنم پر شد با تمام قدرت داشت منو میزد طوری میزد که فکر میکردم دیگه هیچ وقت زنده نمی مونم..پسرم جیغ میزد جاریم زوداومد و بردش،،بعد که از زدنم خسته شد شروع کرد به جیغ و داد کردن گفت فکر می کنی اینجا شهر هرته مادر من ومیزنی کاری می کنم و یه بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن..بعد گذاشت رفت..آنقدر ضربه خورده بودم که حتی نمی تونستم پلک بزنم زود جاریم اومد تو اتاق گفت این حشمت دیوانه است چرا کار دست خودت دادی چرا با سماور خانم دعوا کردی الان دیگه حسابت با کرم الکاتبینه..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_نود
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
هنوز چند ماهی نگذشته بود که یه روز حسین اومد و گفت؛ یه زمین معامله کردم که بزرگتره، میخوام بسازمش پول نیاز دارم
دوباره خونه رو فروخت و این بار رفتیم مستاجری نزدیکه همون خونه ای که در حال ساخت بود..طبقهی دوم خونهی یه معلم رو اجاره کردیم..صاحب خونه که اسمش اکبر آقا بود، مرد بدی نبود ولی ظرفیت نداشت و سرو صدای بچهها رو نمیتونست تحمل کنه و هر روز داد و هوار راه مینداخت که این بچههارو ساکت کنید، ولی مگه میشدساکت باشند از بس شیطون بودند که حد نداشت..زندگی به سختی میگذشت..آنا مریض بود و همش سرش درد میکرد و هر دکتری میرفت نتیجه نمیگرفت،یه روز رفتم پیشش و گفتم؛ آنا اینجوری نمیشه باید بدی تبریز، وقتی تبریز بودم یه دکتر خوب معرفی کردند بری پیش اون حتما خوب میشی،آنا که درد امانش رو بریده بود به ناچار قبول کرد و خالهام و شوهرش مامور شدند که آنا رو رو ببرند تبریز.پاییز بود و سرما بیداد میکرددلم برای آنا می سوخت نه مادری داشت و نه پدر دلسوزی، شوهرش هم که از اول زندگیش هر وقت میخواست حرف بزنه میگرفت به باد کتک و آنا اینقدر بی زبون و مظلوم بود که صداش در نمیاومد که آبروش به خطر نیافته....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_نود
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
این وسط متوجه تغییر رفتار لیلا شدم بیشتر اوقات سرش تو گوشیش بود به خودش میرسید حتی بیرون رفتنشم دیگه تنهای شده بود،گذشت تا یه روز گوشی لیلا زنگ خورد،اسمی که سیو کرده بود به اسم رامین بود،لیلا سریع گوشیش برداشت رد تماس داد..یه نگاهی بهش کردم گفتم چرا جواب ندادی؟ من غریبه ام بین تو رامین چیزی هست؟با خجالت گفت خودت شماره منو بهش دادی یادت رفته،راست میگفت رامین به بهانه به سوال کاری شماره اش روازم گرفته بود..گفتم حالا جديه يا سركاريه،گفت والله اولش بيشتر كل كل بود اما دروغ چرا من ازش بدم میاد گفتم حالا چرا ازم قایمش میکنی؟ خودت که میدونی من هیچ حسی به رامین ندارم..گفت خودم نمیدونم چرا بهت نگفتم،گفتم رامین هم خودش آدم خوبه هم خانوادش سعی کن منطقی رفتار کنی شاید بتونی مخش بزنی،لیلا خندید گفت چه دلشم بخواد دختر به این خوبی خانمی از سرشم زیاده خلاصه رابطه ی لیلا رامین پیش من دیگه علنی شدمنم تا میتونستم جفتشون اذیت میکردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_نود
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
خودمو به سارا بهش رسوندم و از روی عصبانیت به نشگون محکم ازش گرفتم و گفتم حرف اضافه نزن..اینقدر میزنمت تا،.بمیری،فهمیدی؟با بغض و گریه گفت بزن.،منم به بابا میگم..درسته که امیرحسین بهم خیانت میکرد و من هم برای خودم حرفهایی داشتم اما اصلا دلم نمیخواست بدونه من توی گوشی با پسرها و اقایون مختلف چت میکنم برای همین از بازوی سارا محکم گرفتم و کشیدمش توی خونه و پرت کردم توی اتاق سارا که فهمید زیاده روی کرده..گفت: حالا مگه چی شده؟گفتم تو غلط کردی بدون اجازه رفتی پیش اونا.،باید سر وقت خونه باشی، وگرنه به بابات همه رو میگم.بعد عصبی گفتم به تو ربطی نداره من چیکار میکنم.،اگه کاری هم میکنم بابات میدونه..برای من عيب نیست چون نزدیک چهل سالمه.،ازدواج کردم و قرار نیست کسی بیاد خواستگاریم،توی گروه همه چت میکنند ،حالا یکیش هم من.،همه میدونند که متاهلم ،وقتی حرفهام تموم شد، سارا دو به شک شد و کوتاه اومد و رفت توی اتاقش.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_نود
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
همینطور که حرف میزدم چشمم خورد به داداش و پشت سرش آبجی،.هنوز نزدیک من نرسیده بودند که از داخل اتاق به مامور گفتند:بیارش داخل،مامور بلند شد و منو دنبال خودش کشید..داخل اتاق بازجویی شدم.از افسر پلیس بشدت ترسیده بودم و مجبور شدم اعتراف کنم…گفتم:طبقه ی اخر ،یه خانمی هست که قبلا با من دوست بود اما من بخاطر خیانتش و راضی نبودن خانواده ام قیدشو زدم…دیشب بهم پیام داد که برم اونجا پیشش،افسر پلیس گفت:مگه اون خانم شوهر نداشت؟گفتم:داره،.خودش به من پیام داد.به من گفت میخواهد طلاق بگیر و با من ازدواج کنه،،افسر پلیس :تو که میگی بخاطر خیانت قیدشو زده بودی پس چرا با توجه به اینکه متاهله رفتی اونجا؟گفتم:با حرفهاش وسوسه ام کرد..افسر پلیس:مدرکی داری که ثابت کنه اون خانم تورو وسوسه و دعوت کرده به خونه اش؟؟؟اگه مدرک نداشته باشی تو مجرم و طبق قانون مجازات میشی…گفتم:اگه گوشیمو بهم بدید ثابت میکنم….توی گوشیم مشخصه که اول اون خانم با من تماس گرفته.حتی پیامک هم ازش دارم… گوشیمو اوردند و بهش نشون دادم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_نود
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
تاوقتی بترسی نمیتونی پیشرفت کنی دست دست نکن تکلیفت معلوم کن نمیتونی تااخرعمرت بااین ترس زندگی کنی میدونم کار راحتی نیست ولی تومیتونی،باحرفهای امیرقوت قلب گرفتم فرداش رفتم مهریه ام گذاشتم،اجراازابوالفضل شکایت کردم،،وقتی برکشتم خونه بابام گفت مغازه بودی؟گفتم نه باخونسردی گفت میدونم امدم مغازه بسته بودکجارفته بودی؟!برای اولین باربدون ترس توچشماش نگاه کردم گفتم رفتم ازایوالفضل شکایت کردم میخوام طلاق بگیرم..مامانم وقتی شنیدمحکم زدتوصورتش گفت خدامرگم بده ازکی انقدرسرخودشدی یه کم صبرمیکردی میذاشتی بابات بره باابوالفضل حرف بزنه شایدبدون شکایت کردن طلاقت میدادگفتم اون نه حرف حالیش میشه نه منطق بااینجورادمهابایدمثل خودشون رفتارکرد
بابام سکوت کرده بودچیزی نمیگفت شایداونم فهمیده بودمن دیگه شیرین چندسال پیش نیستم نمیتونن مجبورم کنن برخلاف میلم باابوالفضل زندگی کنم
به مامانم گفتم از روزاولم من راضی به این ازدواج نبودم مجبورم کردیدلطفاازالان به بعدبذاریدخودم برای زندگیم تصمیم بگیرم
بابام گفت ابوالفضل خونه رومیخوادبهش بده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_نود
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
واقعیتش از وقتی پریسا و بهنام بهم خیانت کردند بهم ثابت شد که خوشگلی و مهربونی برای بدست اوردن دل یه مرد نه تنها کافی نیست بلکه حتی مهم هم نیست.از نظر اقایون جذابیت و هیکل خیلی مهمتره…از وقتی طلاق گرفتم به هیکلم خیلی رسیدم تا به تناسب اندام رسیدم آخه بخاطر باردار شدن خیلی و شاید بیش از حد لاغر شده بودم…اون روز رفتم آرایشگاه و موهامو رنگ کردم و با یه سری کارهای ارایشی به چهره ام جذابیت دادم..وقتی توی اینه ی ماشین به خودم نگاه کردم ته دلم خوشحال شدم، چون واقعا جذاب شده بودم…رسیدم خونه ی مامان.زنگ زدم و بابا که توی حیاط بود در رو باز کرد و با دیدنم یکه خورد و چند ثانیه ساکت موند و بعدش چند تا پلک زد و گفت:عه….تویی الهام؟چقدر عوض شدی؟خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و گفتم:سلام..خوب شدم یا بد؟؟؟
بابا که هیچ وقت به ما دخترا رو نمیداد با مهربونی گفت:خیلی خوب شدی.انشالله خوشبخت بشی….اون روز بعد از مدتها خونه ی مامان همه شاد بودیم،درسته جای خالی داداشم حس میشد ولی بالاخره خنده به لبهای مامان و بابا اومده بود….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5